همترازی با خدایان
قسمت: 95
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
هنگام سحر.
یو وون هنگام غذا خوردن با دیگران، گوشت یک حیوان وحشی بزرگ را به دندان کشید.
بوار با ناامیدی پرسید: «فرداست، درسته؟»
او نه تنها از اینکه نتوانست یک بار هم یو وون را شکست دهد ناامید نبود، بلکه به نظر میرسید که به یو وون نزدیکتر هم شده بود.
«آره.»
«قراره بعد از آزمون برگردی؟»
یو وون قبل از تکان دادن سر کمی فکر کرد. «اگه خاطرم بمونه.»
یو وون از آن دسته افرادی نبود که وعدههای توخالی بدهد. او سر این حرف جدی بود و احتمالاً اگر دوباره به طبقه بیستم باز میگشت، آنها را هم ملاقات میکرد.
«پس کاملاً هم بی عاطفه نیستی، حتی با اینکه زبونت مثل نیش کفتار تیزه.»
«غذاتو کوفت کن!»
بامم-
نویار با یک تکه گوشت بزرگ به سر بوار زد. بوار یک برادر مطیع بود، بنابراین همانطور که او گفت عمل کرد.
نویار هم اما در حالی که به یو وون نگاه میکرد آهی کشید.
«متاسفم که برادر بزرگم هنوز اینقدر بچهست...»
«مشکلی نیست. میدونم که از این حرف منظوری نداشت.»
«خوشحالم که اینطوری فکر میکنین.»
مثل همیشه، بوار کوهی از گوشت را با سرعت میخورد.
یو وون کمغذا نبود، اما نمیتوانست با مقدار غذایی که یک غول میخورد برابری کند. برای مثال، ولکان در حال خوردن تکه گوشتی بود که اندازهاش بزرگتر از کل هیکل یو وون میشد.
در حوالی زمانی که غذا خوردنشان تمام میشد، بوار در حالی که در فکر فرو رفته بود سوالی پرسید: «مگه نگفتی دنبال سنگ دریا میگردی؟»
این چیزی بود که او آن را فراموش کرده بود زیرا تمام تمرکزش را روی مبارزه با یو وون گذاشته بود.
"سنگ دریا" چیزی بود که اسمش به عنوان یک افسانه در طبقهی بیستم دست به دست میچرخید.
یو وون برای یافتن آیتمی که مردم حتی مطمئن نبودند واقعاً وجود دارد یا نه به غولها نزدیک شده بود.
یو وون گفت: «آره.»
«خب چه اتفاقی برای اون افتاد؟ میخوای بعد از قبولی در آزمون و رفتن به طبقه بعدی دوباره پایین بیای؟»
یو وون سرش را به نشانهی رد تکان داد.
بوار که متوجه منظورش نشده بود چشمهایش را جمع کرد و پرسید: «پس چی؟»
«قبل از اینکه به طبقهی بعدی برم میخوام سنگ رو بهدست بیارم.»
چشمان بوار گشاد شد: «ولی مگه همین الان نگفتی که میخوای بری آزمون بدی...»
او واقعا باید احمق میبود تا معنای آنچه یو وون گفت را نفهمد.
«وایسا ببینم، یعنی میگی داخل محل آزمونه؟»
یو وون پاسخی نداد چرا که همه به زودی حقیقت را میفهمیدند.
«پیرم این مسئله رو میدونه؟»
«کم و بیش.»
بوار نفسش را بیرون داد: «هعی... پس واقعا اون چیز به ما مرتبط بود.»
اینکه غولها که "سنگ دریا" را در اختیار دارند شایعهای بود که برای مدتها در برج پخش میشد و به دلیل آن شایعه، غولهل از دست بازیکنان و رتبهدارهای بیشماری آسیب دیده میدیدند. آنها سنگ را میخواستند و برای همین هم از تمام قدرتشان برای پیدا کردن حقیقت استفاده میکردند.
یو وون گفت: «اگه پدر شما دوتا واقعا یکی از خدایان غولهاست، به احتمال زیاد اونم میدونسته او فقط به شماها چیزی نگفته بوده. »
«اون سنگ واقعا تا این اندازه مهمه؟»
«بله، خیلی مهمه.»
«پس چرا ما نمیتونیم اون رو خودمون تصاحب کنیم؟ چرا-» سوال بوار کوتاه شد.
«احمقی؟» نویار در حالی که آهی از سر ناامیدی بیرون میداد پرسید: «چرا فکر میکنی اون فردا قراره آزمون بده؟ مشخصاً به این معنیه که سنگ و آزمون با همدیگه مرتبطن.»
بوار پرسید: «واقعا اینطوریه؟»
یو وون سرش را تکان داد.
"سنگ دریا" که نام دیگر آن "کریستال الهی دریا" بود و به عنوان "قطعه سهشاخه" هم شناخته میشد.
و آن آیتم به آزمون طبقه 20 ارتباط مستقیمی داشت.
«پس چرا پیر ما رو فرستاد دنبال تو؟»
«چون من قویترینم.»
پاسخ صریح یو وون باعث شد تا بوار، کوانت و ولکان نگاه تلخی به هم کنند. اما هیچکدام نتوانستند در پاسخ چیزی بگویند. اگر فقط به طبقه 20 نگاه میکردید، بدون شک یو وون قوی ترین بازیکن بود. علاوه بر آن، بوار در حالی که به یو وون نگاه میکرد فکر کرد: اون احتمالا تا یه مدت دیگه میتونه به سطح قدرت یه رتبهدار برسه.
افسانه "سنگ دریا" برای هزار سال بود که بعد از پایان نبرد غولها، باعث عذاب آنها شده بود و حالا، مردی که جلوی بوار ایستاده بود، ممکن است همان کسی باشد که به آن افسانه پایان میدهد.
کوانت در حالی که گوشتی را که در حال خوردن بود در بشقابش پرت کرد گفت: «اون چطوری تونست همچین کاری بکنه؟ اون حقیقت رو میدونست، اما در تمام مدت عمداً سکوت کرده بود؟ اون اصلا میدونه که ماها بهخاطر این افسانه چقدر عذاب کشیدیم؟»
«کوانت.»
«مگه من اشتباه میکنم؟ اصلا میدونی که چند بار مردم به خاطر اون با من دعوا کردن؟ من چندین بار ممکن بود بهخاطرش جونم رو از دست بدم.» کوانت به تدریج صدایش را بلند کرد: «چرا اون رو سنگ نمیتونستیم راحت بهشون بدیم؟ اون سنگ لعنتی از جون همهی ماها مهمتره؟ هاه؟»
غولها هنگام بالا رفتن از برج درگیر مشکلات کوچک و بزرگ فراوانی میشدند. در حالی که برخی از بزرگی آنها میترسیده و از آنها دور میماندند، برخی دیگر عمداً با آگاهی از وضعیت غولها با آنها مبارزه میکردند و بیش از نیمی از آن مبارزات بر سر پیدا کردن محل "سنگ دریا" بود.
بوار و نویار نتوانستند چیزی بگویند که کوانت را رد آرام کنند. به طور معمول، آنها با تمام قدرت از اورفا دفاع میکردند، اما این موقعیتی بود که آنها نمیتوانستند چیزی بگویند زیرا کوانت درست میگفت. حتی ملاقات آنها با یو وون هم به این دلیل بود که گروهی از بازیکنان با آنها دعوا کرده و تهدیدشان میکردند.
«مگه یه سنگ احمقانه چه ارزشی میتونه داشته باشه که پیر داره اینطو-»
یو وون حرف کوانت را قطع کرد: «اتفاقا اون تصمیم هوشمندانهای گرفته.»
غذایش تمام شده بود و داشت بلند میشد. قد کوانت در حالت نشسته از قد یو وون بلندتر بود. با چشمانی که از عصبانیت خونآلود شده بود به یو وون خیره شد. «اون تصمیم هوشمندانه گرفته؟»
«درسته.»
«تو حتی همنژاد ما هم نیستی. طوری صحبت نکن که انگار همه چیز رو میدونی…»
یو وون در حالی که برمی گشت گفت: «اگه اون سنگ به دست فرد نامناسبی میافتاد، همهی شما تا الان هفتا کفن پوسونده بودید. من که میگم هر چیزی که الان دارین از نسلکشی که ممکن بود اتفاق بیوفته بهتره.»
کوانت فریاد زد: «گفتم طوری حرف نزن که انگار از چیزی خبر داری!» به هوا پرید و مشتش را تاب داد. متأسفانه، حریف او کسی بود که حتی در حالی که پنج بر یک گروه تشکیل میدادند هم نمیتوانستند او را شکست دهند.
گرفتن-
به زمین کوبیدن-
«کاععع!» یو وون یقه کوانت را گرفت و او را به زمین کوبید.
سپس از کوانت که روی زمین دراز کشیده بود پرسید: «خودت چطور؟ تو درباره اورفا چی میدونی؟» یو وون برگشت و با ناامیدی به کوانت و دیگر غولهای جوان نگاه کرد: «ندونستن و حماقت جرم نیست ولی حداقل وقتی از چیزی خبر ندارین دهنتون رو باز نکنید.»
یو وون سپس از هیاهو دور شد.
بوار قبل از اینکه تمرکزش را روی کوانت که روی زمین دراز کشیده بود معطوف کند، چند لحظه یو وون را تماشا کرد.
بوار پرسید: «تو خوبی؟»
«لعنت بهش... این دیگه چه قدرت مسخرهایه؟»
«مسئله فقط قدرت نیست. اگر فقط به قدرت خالص بخوایم نگاه کنیم، من از اون قویترم.»
«حالا هر چی، کمکم کن بلند بشم، احساس میکنم مهرههای کمرم در رفته چون نمیتونم تکون بخورم.»
بوار در حالی که به کوانت کمک کرد بلند شود گفت: «ای احمق.»
کوانت در حالی که با کمک بوار بلند شد ناله کرد. سپس به سمتی که یو وون ناپدید شد نگاه کرد و گفت: «اون پسره انگار از یه چیزایی خبر داره مگه نه؟»
بوار به او هشدار داد: «آه بیخیال، مهم نیست چقدر تلاش کنی، نمیتونی اون رو شکست بدی.»
«بهنظرت من شبیه یه بچهم؟»
«نه، تو از یه بچه هم بدتری.»
«آه...»کوانت نتوانست چیزی بگوید.
«اما منم باهات موافقم که اون یه چیزی میدونه. از نحوهی حرف زدنش دربارهی اورفا میشد این رو فهمید.»
بورا داشت در مورد این صحبت میکرد که اگر "سنگ دریا" به دست افراد اشتباه بیافتد، غولها نابود میشوند.
آنچه یو وون به آنها گفت در ذهن آنها حک شد و اورفا از آن دسته افرادی بود که احتمالاً با دانستن چنین چیزی سنگ را با تمام وجود مخفی نگه میداشت.
بوار گفت: «نمیدونم که پیر این مدت چی رو از ما مخفی کرده ولی هممون فردا متوجهش میشیم.»
* * *
یو وون به اتاقش برگشت.
تنها چیزهای داخل اتاق یک تخت 10 متری، یک میله برای استفاده به عنوان جا لباسی و یک میز پاتختی بود. این مکانی بود که یو وون در ده روز گذشته در آن اقامت داشت
یو وون روی تخت پرید و دراز کشید. تخت آنقدر بزرگ بود که یو وون در آن جای زیادی نمیگرفت.
سرش هنوز درد میکرد. این عارضه جانبی استفاده از [چشمهای سوزان] و [میدان حسی] بدون وقفه در ده روز گذشته بود.
من باید خودمو تا موقع آزمون نگه دارم.
حفظ وضعیت قبل از آزمون یک امر ضروری بود، بنابراین او تصمیم گرفت تا زمان شروع آزمون خود را از استفاده از چشمهای سوزان و میدان حسی منع کند.
ناگهان دست راست او که مجهز به "کاینی" بود، لرزید. یو وون دستش را به سمت سقف دراز کرد. کاینی داشت صدایی بیرون میداد.
سپس به تنهایی شروع به انتشار مانا کرد. این پدیده زمانی اتفاق میافتاد که یو وون برای لحظه گاردش را پایین میآورد.
«دوباره داره دیو وونه میشه.»
یو وون مانا را در دست راستش به جریان انداخت تا با مانای کاینی مقابله کرده و آن را سرکوب کند.
مقاومت زیادی وجود نداشت.
خوشبختانه، "کاینی" میتوانست به سرعت سرکوب شود. اما هنوز احساس میکرد که بمبی را نگه داشته که هر لحظه ممکن است منفجر شود.
یعنی بهخاطر نزدیک بودن یکی از قطعههای سهشاخهْست؟
سهشاخ سلاحی بود که نماد پوسایدن، خدای دریا بود و قطعهی سهشاخه، مثل کاینی یکی از موارد اصلی ساختن نسخهی کامل سلاح سهشاخ بود و بخشی از چشمی بود که یو وون مدتی پیش دیده بود.
کاینی از وقتی که به طبقهی بیستم رسیدم همینطور داره نسبت بهش واکنش نشون میده.
در ابتدا، فقط هر چند روز یک بار واکنش نشان میداد، اما این بازه زمانی به تدریج کوتاهتر و کوتاهتر میشد. یو وون برای جواب این مسئله چندین تئوری داشت که یکی از بقیه محتملتر بهنظر میرسید.
«...یعنی واقعا اینا دارن بهمدیگه واکنش نشون میدن یا اینکه...»
هیچ راهی برای اطمینان وجود نداشت، اما از آنجایی که بسیار محتمل بود، یو وون به آن فکر میکرد.
وقتی برای اولین بار به این فکر کرد که آنها ممکن است به یکدیگر واکنش نشان دهند، یو وون فکر احمقانه ای داشت: شاید بتونم از کاینی مثل رادار توپا داخل دراگون بال استفاده کنم.
فکر احمقانه ای بود، اما غیرممکن هم نبود. اگر این سه قطعه در ابتدا یکی بودند، واکنش نشان دادن قطعات به یکدیگر چندان هم عجیب نبود.
به دلیل این فرضیه، یو وون پس از بازگشت به اتاقش شروع به تمرین کنترل کاینی کرد. اتاق آنقدر بزرگ بود که برای استفاده به عنوان فضای تمرین کافی باشد.
یو وون بازویش را دراز کرد و دستش را فشرد.
یو وون به این فکر کرد که هرگز فرصتی برای استفاده صحیح از «کاینی» پس از تکمیل آن نداشت. به این دلیل هم بود که او هنوز حریف شایسته ای برای استفاده از آن نداشت.
او فقط در این مدت تلاش میکرد تا بتواند به مرور استفاده از آن را تمرین کند ولی هرگز نتوانست حداکثر کارایی را از آن بگیرد.
اگه کاینی کلید موفقیت در این آزمون باشه...
برای یو وون، آزمون طبقه 20 آزمایشی بود برای به دست آوردن قطعه سهشاخ. بنابراین اگر «کاینی» میتوانست سرنخی برای آن باشد، او نیاز به راهی برای دانستن قطعی جواب این سوال داشت.
یو وون چشمانش را بست و روی "کاینی" تمرکز کرد.
چشمهات رو باز کن.
یک مانا سیاه رنگ از "کاینی" جاری شد. این بار، او بهطور مستقل احضار نشده بود، بلکه اینبار در پاسخ به خواستهی یو وون عمل بود.
چشمهات رو... باز کن.
یو وون به دیوار سیاهی که او را احاطه کرده و چشم زرد مرموز فکر کرد. آن چیز خود کاینی و بخشی از موجودی بود که میخواست خودش را بازیابی کند، یعنی «قطعه سهگانه».
یو وون به جستجوی آن ادامه داد، اما مشکل این بود که در حال حاضر یک روز قبل از آزمایش بود و هنوز هیچ پاسخی وجود نداشت.
صبر یو وون کم شد.
یو وون [آتش مقدس] را بر روی او جاری کرد.
«اینقدر نخواب و...»
در آن زمان بود که…
... یک دیوار سیاه شروع به احاطه یو وون کرد، درست مانند زمانی که او برای اولین بار "کاینی" را دیده بود.
سپس یو وون ادامه داد و با چشم زردی که در مقابلش ظاهر شده بود صحبت کرد: «...بیدار شو.»
کتابهای تصادفی


