همترازی با خدایان
قسمت: 105
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۰۵
«خیلی داخل آوردن همچین چیزایی مهارت داری بچه.»
هفایستوس بعد از دیدن [کریستال الهی دریا]، چندین دقیقه حرفی نزد.
تنها کاری که انجامداد، با خوشحالی خندیدن و حیرت بود و بعد شروع به بررسی کردنش کرد. سنگ آبی در دستان هفایستوس میدرخشید. قبل از پرسیدن سوالش، برای مدت زیادی به سنگ خیره ماند.
«احتمالا این “اون چیز” نیست؟»
یو وون بدون اینکه بپرسد منظورش از «اون چیز» چه است، به سوالش پاسخ داد.
«بله، خودشه.»
هدف سوال واضح بود.
«واقعا؟ این واقعا سنگ دریاست؟»
«آره خودشه.»
«لع-لعنتی، ه-هاهاه...»
هفایستوس فقط توانست برای مدتی با تعجب بخندد، بعد خودش را جمع و جور کرد و زمزمهوار گفت: «باورم نمیشه.»
خب، آن کلمات بدین شکل به گوشهای یو وون رسیدند، ولی معنی اصلی آن کلمات متفاوت بود.
«دقیقا کجا این رو پیداش کردی؟ این یک آیتمایه که عموی من طی هزاران سال نتونست پیداش کنه.»
«شانس آوردم.»
«میخوای چنین حرفی رو باور کنم؟»
هفایستوس خیلی تعجب کرده بود و انگار داشت از کنجکاوی منفجر میشد.
ولی نمیتوانست به یو وون فشار بیاورد. چه میتوانست به او بگوید وقتی که میگفت فقط شانس آورده؟
خوشبختانه برای یو وون، برخلاف رفتار اورفا و غولهای دیگر هفایستوس نگران او نشده بود.
«به هرحال، این باعث میشه پدر و عموم برای مدتی در الیمپوس سرشون گرم بشه و حواسشون به هم دیگه باشه، پس نمیتونن خیلی تو رو زیر نظر بگیرن.»
او نیز از رابطهی بین زئوس و پوسایدن خبر داشت و پیشبینی کرده بود که ظاهرشدن [کریستال الهی دریا] باعث میشود آن دو وارد جدال روانی بزرگی بشوند.
با شروع این جنگ، آنها چارهای جز تنها گذاشتن یو وون نداشتند. زئوس نمیتوانست شخصا به خاطر فشاری که از طرف گیلدهای بزرگ وارد میشد، حرکتی انجام دهد و پوسایدن نیز نمیتوانست به خاطر فشاری که از طرف زئوس وارد میشد حرکتی انجام دهد.
هفایستوس وقتی به این قضیه فکر کرد، دوباره به یو وون خیره شد.
امکان نداره که همهی اینا رو پیشبینی کرده باشه، مگه نه؟
او میدانست که یو وون بچهی باهوشیست و به همین خاطر هم دربارهی این مورد درگیر تردید شد. اگرچه، این واقعا خیلی فراطبیعیتر از یک امر واقعی بود.
بدون توجه به اینکه او میدانست کجا [کریستال الهی دریا] را پیدا کند، هفایستوس فکر کرد که یو وون به هیچ وجه نمیتوانست این رفتار آنها را پشیبینی کند مگراینکه از رابطهها و کارهای داخلی الیمپوس خبر داشته باشد. او میدانست که یو وون قویترین بازیکنست که تا به حال دیده، ولی این یک قضیه کاملا جدا از با استعداد بودن است.
و حتی این سنگ...
هفایستوس با دقت [کریستال الهی دریا] را در دستش بررسی کرد.
درست مثل صاعقهی پدرمه.
طبیعتشان کامل متفاوت بود، ولی باهم شباهتی نیز داشتند.
این قضیه فقط برای [کریستال الهی دریا] صدق نمیکرد، بلکه موقعی [کاینی] را درست میکرد نیز همین قضیه پابرجا بود و حالا هر دویآنها در دستان یو وون بودند. هردوی آنها شبیه مادهی مرکزی [صاعقه] بودند، آیتمی که میتوانست اسمش نشانهی زئوس باشد.
یو وون بدون ذرهای شکو تردید پرسید: «میتونی روش کارکنی؟»
او داشت از کسی میپرسید که قبلا [کریستال الهی آسمان] را به [صاعقه] تبدیل کرده بود. او حتی به طور بینظیری با [کریستال الهی تاریکی] نیز کار کرده بود، پس طبیعتا مشکلی با [کریستال الهی دریا] نباید میداشت.
هفایستوس جواب مثبتی داد و کریستال دریا را در دستش فشرد.
«قبل از شروع خالصسازی، این مثل چیزیه که رو دستته. اگه قراره یک آیتم درست حسابی بسازم، چیزهای دیگهای هم نیاز دارم.»
حتی هفایستوس هم نمیتوانست از هیچ، آیتم بسازد.
«به مقدار مشخصی آدمانتیوم نیاز دارم، ولی مکانی برای بهدست آوردنش نیست...»
«خالصسازی چه قدر طول میکشه؟»
«این دفعه حدود ده روز طول.»
«که اینطور...»
بعد از فکر کردن، یو وون سرش را تکان داد و گفت: «هرچه سریعتر پیداش میکنم و اینجا میارمش.»
«مواد رو؟»
«بله.»
«اونقدر پولداری؟»
یو وون با اشاره کردن به دست راستش که [کاینی] روی آن بود گفت: «نه زیاد، چون مجبور شدم بیشترش رو صرف این کنم.»
مقدار آدامانتیوم مورد نیاز برای تحمل کردن قدرت [کریستال الهی دریای] خالص شده احتمالا اندازه مقدار موردنیاز برای [کاینی] بود.
بهدست آوردن آن مقدار، حتی با داشتن پول نیز غیرممکن بود ولی یو وون به راحتی گفت که بهدستش میآورد.
با اینکه داشت یک چیز غیرمنطقی دیگر میشنید، هفایستوس یک حس عجیب از قابل باور بودن حرفش را احساس کرد.
اون کسیه که بدون شک چیزی که میگه رو انجام میده.
البته، او نمیدانست که «هرچه سریعترِ» یو وون دقیقاً چه قدر طول میکشد. حداکثر چندین سال و حداقل چندین ماه زمان معقولی بود.
اگرچه، چیزی که حتما اتفاق میافتاد این بود که یو وون بدون شک میرود و چیزی که بقیه افراد قادر به لمس کردنش هم نیستند را بهدست میآورد، حتی اگه مجبور میشد کل عمرش را صرف این کار کند.
هفایستوس حین بالا زدن آستینهایش برای شروع کار پرسید: «حالا کجا میخوای بری؟»
او میدانست که یو وون اینجا بیکار نمیماند.از اونجایی که یو وون همیشه سرش شلوغ بود، هفایستوس میدانست که آن جوان ولگرد دوباره میخواهد از برج بالا رود.
«میخوای الان امتحان طبقات بعدی رو به چالش بکشی؟»
«خب، همونطور که گفتی، یهمقداری زمان برای خودم خریدم.»
وقتی داشت به طبقهی اول برمیگشت، یو وون از قبل میدانست که به چه شکل عمرش را بگذراند.
«برای الان، دارم به بالا بردن سطحم فکر میکنم.»
«یهمقداری زمان خریدی؟»
هفایستوسبیشتر به «زمان» علاقه داشت تا کاری که یو وون قرار بود انجام بدهد.
«امکان نداره، بچه. تو واقعا داری به مقابله با الیمپوس فکر میکنی؟»
این یک داستان دیگر بود که قبلا شنیده بود. یو وون از قبل به خاطر او دشمن الیمپوس شده بود و یو وون گفته بود که الیمپوس را از اسمان به زمین میکشد.
هفایستوس فکر کرده بود که این یک جملهی بدون معنیست. فکر کرده بود که یو وون یک بچهی نابالغ است که از اتفاقات داخل دنیا خبر ندارد.
اون احتمالا فکر میکنه میتونه به تنهایی حریف کل دنیا بشه.
ولی رویاها معمولا شبیه چنین حرفهایی بودند. در ابتدا خیلی از واقعیتدورند ولی زمان که میگذرد و فرد بیشتر راجب واقعیت یاد میگیرد، مرزهای رویا کوچکتر و قابل باورتر میشوند.
اگرچه، این برای یو وون دقیقا برعکس بود. رویاهایش با گذشت زمان بزرگتر و واضحتر میشدند.
به علاوه آن...
«فکر میکنی فقط همینه؟»
هدف یو وون فقط الیمپوس نبود.
«داریراجب چه حرف میزنی؟»
هفایستوس از جواب کاملا غیرمنتظره به سوال بله و خیر او رسیده بود.
یو وون بیشتر از این توضیح نداد. در عوض، سرش را برای هفایستوس تکان داد و برگشت تا کارگاه را ترک کند.
«پس به خودت میسپارمش. هزینهاش رو بعدا بهت میدم، نگران نباش.»
«...باشه.»
هفایستوس قانع بود و پرسیدن سوالی که میدانست طرف جوابش را نمیدهد در رفتار و اخلاق او نبود. میدانست که یو وون دلیلی دارد که بیشتر از این توضیح نمیدهد.
با فکر کردن به این، هفایستوس به سمت کارگاهش برای شروع خالص سازی چرخید.
یو وون نیز که [کریستال الهی دریا] را به هفایستوس سپرده بود کارگاه را ترک کرد.
انگار هفایستوس بیش از حد نگران بود چون فکر میکرد یو وون داشت وارد مبارزهای میشد که نمیتوانست از پسش بر بیاد. زمان زیادی نیست که یو وون با او آشنا شده، ولی میتوانست بگوید هفایستوس کسیست که اکثر اوقات نگران و مضطرب است. احتمالا نگران خیلی از چیزها بود ولی تصمیم گرفته بود این احساساتش را بروز ندهد.
«اگه همه چیز رو میدونست خیلی هیجانزده میشد.»
[تخم ؟؟؟ تکان خورد.]
بهخاطر این بود که رشدش زیاد شده بود؟ این روزها، تقریبا نصف روز بیدار بود و این دفعه، جواب یو وون را داد.
یو وون حین پرسیدن اینکه آیا تخم راجع به چیزی اطلاع داشت یا نه، کمی لبخند زد و برای اولین بار شروع به حرف زدن با آن را کرد.
«احتمالا به زودی میتونی خواهر برادرهات رو دوباره ببینی.»
[تخم ؟؟؟ سرش را به علامت سوال تکان داد.]
تخم مثل بچهی کوچکی بود که هنوز هیچ نمیدانست. دقیقا موقع در آمدن از تخم، شبیه چه چیزی میشد؟ یو وون مقداری منتظر آن لحظه و مقداری هم نگران بود.
«سرگرمی خوبی میشه و قسمتهای گندیده برج یکی یکی نمایان میشن.»
تخم جوری دوباره واکنش داد تا بگوید که هنوز چیزی نفهمیده است ولی یو وون میدانست که تخم چه چیزی را به خوبی میفهمد.
«قراره با خوردن کلی چیز از اینم بزرگتر بشی.»
[تخم ؟؟؟ سرش را تکان داد.]
یک بچه که فقط خوردن برایش اهمیت داشت. بچهی پرخوری اشتهای زیادی برای موجودات بیرونی نشان میداد و با خوردن آنها رشد میکرد.
یو وون هنوز نمیدانست که چه چیزی داخل تخم است، ولی مطمئن بود که حداقل یک رابطه دوستانه با او دارد.
«فقط یکم دیگه صبر کن...»
یو وون شروع به حرکت به سمت مقصدش کرد.
«میذارم هرچه قدر بخوای بخوری.»
×××
دنیای طبقه یکم خیلی وسیع بود. دنیاهای زیادی شبیه آن وجود داشتند، ولی طبقه یکم خاص بود. این طبقه از بخشهای زیادی ساخته شده بود و افراد میتوانستند با دو هفته سفر کردن به بخشهایی برسند که هنوز در دست ساخت بود. بعد از ترک کردن شهر آغازها، با رد شدن از جنگل و طی کردن مسیر، بخشی از دنیای طبقهی اول در دیدرس قرار میگرفت که هنوز حتی وارد نقشهها نیز نشده بود و منطقهای ناشناخته بود.
بعد از این نقطه، فقط هشت منطقهی سازمانیافته توی این طبقه وجود دارن.
اولین باری که یو وون متوجه شد عظمت طبقهی اول تقریبا پنج برابر کل کرهی زمین است، حتی نمیتوانست به چشمها و عقل خودش نیز باور داشته باشد. به همین خاطر نیز اینبار او دیگر تلاشی برای طی کردن مسیرش با پای پیاده نکرد و بهجای آن...
[ممنونم که از غرور الیمپوس، ارابهی خورشید، استفاده کردید!]
از سریعترین روشهای حمل و نقل در برج استفاده کرد، مدل [ارابه خورشید] که در طبقه 20ام دیده بود.
[از 1000 امتیاز استفاده شد.]
طبیعتا، او باید هزینهاش را پرداخت میکرد، ولی [ارابه خورشید] یک روش برای حمل و نقل بود که میتوانست ده نفر را یکجا حمل کند. سرعتش به قدری زیاد بود که میتوانست بین طبقههای بالایی و پایینی سفر کند و به عنوان نشان آپولو، شایعه شده بود که ارابهی اصلی میتواند از طبقه 1ام تا بالاترین نقطهی برج در یک روز سفر کند.
«لطفا دوباره تشریف بیارید!»
با شنیدن یک خوشآمدگویی، یو وون از [ارابه خورشید] پیاده شد.
دو روز بود که داشت پرواز میکرد و چون کاری نبود که انجام بدهد، بدنش خشک شده بود.
بالاخره رسیدم.
روبهروی یو وون یک دیوار بلند بود که تا چشم کار میکرد تمام نمیشد. دیوار سیاه مثل یک سد بین روز و شب بود. همینطور که به آن نزدیکتر میشد، دستش را روی آن گذاشت. دیوار خیلی محکم و سرد بود.
این دقیقا گوشهی دنیا بود؛ دیوار دنیای بزرگی به اسم برج.
خدایانا خارجی حتما از بیرون این محیط آمده بودند.
منو باش که فکر میکردم این دیوار هیچوقت خراب نمیشه.
هیچ رتبهدار ارشدی نمیتوانست این دیوارها را بشکند. حتی زئوس، پادشاه بزرگ الیمپوس، یا اودین پادشاه آزگارد، یا آشورا یا هرکول و نه حتی حکیم بزرگ، سان اوگنگ.
شکستن دیوار به کنار، حتی نمیتوانستند سوراخش کنند. برای همین فکر میکردند که برج برایشان امنیت کافی را دارد.
نه، از اول حتی شک هم نکرده بودند که چیزی بیرون از این دیوارها وجود داشته باشه.
هیچکس انتظارش را نداشت که دیوار خودبهخود از بین برود.
یو وون دستش را از روی دیوار برداشت و برگشت. او به اینجا نیامده بود تا فقط احساساتی شود و فکر کند. دلیل اینکه دو روزش را صرف آمدن به اینجا کرد این بود، اطمینانش از چیز دیگری بود.
اون سیاهچالی نیست که در طبقه یکم ظاهر بشه.
سختی سیاهچالههایی که در یک طبقه ظاهر میشدند براساس سطح بازیکنهایی بود که در آن طبقه حاضر بودند، ولی این موضوع فقط درباره هزارتوهایی که بهصورت طبیعی ظاهر میشدند صدق میکرد.
[چشمهای سوزان مسیر را نشان میدهند.]
چشمهایش قرمز شدند و بالای این کویر خالی، یو وون یک نشانه پیدا کرد.
«اگه فرصتش رو پیدا کردی، سعی کن یک بار به اون مکان بری.»
کسی که این اطلاعات را به او داده بود پادشاه آزگارد، اودین، بود.
داخل فهرست اموال یو وون، [توتسگا نو سوروگی] که در طبقه یکم بعد از رد کردن امتحان بدست آورده بود، شروع به لرزیدن کرد.
«قبل از اینکه زندگیش رو ببازه، انگار چیز با ارزشی رو مخفی کرده بود.»
شمشیر شروع به تغییر کرد.
یو وون شمشیر شکسته را فهرست اموالش خارج کرد و به محض اینکه دستهی شمشیر را دستش گرفت، چشمانش مسیری را پیدا کرده و نشانش دادند.
پیداش کردم.
هزارتویی که در گوشه دنیا مخفی شده بود.
هزارتوی سوسانو.
رتبه 57ام. یکی از بالاترین رتبهدارهای ارشد، سوسانو.
و محل اختفای میراثش اینجا بود.
کتابهای تصادفی

