همترازی با خدایان
قسمت: 121
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
حتی بعد از اینکه یو وون ایستاد و رفت، هارگان مدتی آنجا ماند و در حالی که منتظر تماس بود، چند فنجان دیگر قهوه نوشید.
و مدتی بعد، کیت بازیکنش که روی میز قرار داشت، زنگ خورد.
«آپولو: چطور پیش رفت؟»
هارگان با لحنی شاکی پاسخ داد:
«نپرس. افتضاح بود.»
او در متقاعد کردن یو وون شکست خورده بود.با وجود اینکه میدانست یو وون کسی نیست که بشود به راحتی متقاعدش کرد، باز هم مایهی شرمساری بود. در آخر، یو وون تصمیم خود را گرفته بود تا در این مبارزه شرکت کند.
«آپولو: پس انتخاب نهاییش خودکشی بود؟»
«دوستم اینجوری راجع بهش فکر نمیکنه.»
«آپولو: اون احمقتر از چیزیه که شنیده بودم.»
«اون دوست فوق العاده ایه.» کمی غرور در صدای هارگان شنیده میشد. او شانههایش را بالا انداخت و دوباره فنجانش را بلند کرد. «عمو چطوره؟»
«آپولو: به نظر میاد در حال بررسی باشه. واقعا وضعیت عجیبیه.»
«از این کار پشیمون نمیشی، برادر؟»
«آپولو: میشم. ولی این به این معنی نیست که میتونم یه جا بشینم و کاری نکنم.»
«خب،درسته.»
«آپولو: فعلا فقط روی رتبه دار شدن تمرکز کن. باید قدرتت و افزایش بدی.»
«بله، بله، متوجه شدم.» هارگان با حواس پرتی پاسخ داد و قهوهاش را تمام کرد.
«راستی، به اون دوستم گفتم که فعلا مراقب بریتانیا باشه، جایی نره و اگر ممکن بود بعد از رسیدن به طبقه ی 25 پنهان بشه.»
«آپولو: اون چی جواب داد؟»
«گفت مشکلی نیست.»
«آپولو: این وضعیتی نیست که یه بازیکن به تنهایی بتونه از پسش بر بیاد...»
لحنش با کمی نگرانی ترکیب شده بود.
هارگان کمی مکث کرد و سپس پرسید.
«تو هم اینجوری فکر میکنی، برادر؟»
«آپولو: منظورت چیه؟»
«وضعیتمون، زمانی که با کرایسس، هیپنوس و تزئوس مقابله میکردیم هم مثل الان بود. کی فکرش و میکرد که اونا شکست بخورن؟»
اولیمپوس نسبت به یو وون، محتاط عمل میکرد. در حال حاضر به دلیل نبرد عقلانیت بین زئوس و پوزیدون، آتش بس برقرار بود، اما این باعث نمیشد نظرشان راجع به یو وون تغییر کند.
«هر چند این واقعا بی پایه و اساسه...»
او به ظاهر یو وون، هنگامی که در تمرینات با یکدیگر ملاقات کرده بودند، فکر کرد. واقعا نمیتوانست مبارزهای را تصور کند که یو وون بازندهی آن باشد.
« شاید این بار هم فرقی نداشته باشه.»
و تقریبا یک ماه بعد...
آزمون طبقه ی 24 شروع شد.
«وای، خوشبختانه هممون تو یه تیمیم.»
به محض شروع آزمون، ماموس آهسته خود را به یو وون نزدیک کرد و کنار او ایستاد.
از آنجایی که هر دو باید حداقل به طبقه 25 صعود میکردند، این وضعیت برای یو وون و ماموس خوش شانسی به حساب میآمد.
زمین وسیعی از چمن سبز وجود داشت و در وسط آن حدود ده بازیکن از جمله یو وون و ماموس، ایستاده بودند.
«بعد از این آزمون، طبقه ی 25 عه.»
«پس بعدش راهمون از هم جدا میشه؟»
«احتمالا.»
«حیف شد.»
«احتمالا نظرت به زودی تغییر میکنه.»
مقصد بعدی درست جلوی آنها بود و برای رسیدن به آنجا، باید با موفقیت این آزمون را پشت سر میگذاشتند.
[آزمون طبقهی 24 در حال شروع است.]
[«گاوهای بزرگ» را متوقف کنید.]
[تعداد گاوهای بزرگ احضار شده در هر مرحله افزایش خواهد یافت.]
[هر زمان که مرحلهای به پایان برسد، امتیازی معادل 10 برابر شمارهی مرحله، دریافت خواهید کرد.]
[با کشته شدن یک گاو بزرگ، 5 امتیاز دریافت میکنید.]
{با مصرف 10 امتیاز، یک گاو بزرگ را در مقابل تیمی به انتخاب خودتان، احضار خواهید کرد.}
[یک تیم نمیتواند منطقه تعیین شده خود را ترک کند.]
[در صورت ترک یا اعلام انصراف، در آزمون مردود میشوند.]
[زمانی که تنها یک تیم باقی بماند، آن تیم در آزمون قبول خواهد شد.]
[مرحله 1، 5 دقیقه دیگر شروع میشود.]
«پس این دفعه یه آزمون دفاعییه؟ از زمان تمرین تا الان، این اولین باره.»
ماموس طوری که انگار با این کار سرگرم شده باشد، لبخند زد.
دفاع. همانطور که از نامش پیداست، این آزمونی بر پایه دفاع و زنده ماندن بود.
دایرهی بزرگی به شعاع تقریبا 100 متر، اطراف یو وون و نه بازیکن دیگر ایجاد شد. این خط، احتمالا همان منطقه ی تعیین شده برای آزمون بوده است.
[امتیازات خرج نشده: 10]
10 امتیاز اول به طور همزمان داده شد. این مقدار فقط برای احضار یک هیولا کافی بود.
«زیادی آسون نیست؟»
«آره. تازه کیم یو وون هم تو تیم ماست...»
«از آخرین باری که انقدر کمک داشتم چقدر میگذره؟»
هم تیمیهای یو وون، دیگر مضطرب نبودند. یک آزمون ساده، و با کیم یو وون معروف به عنوان یکی از هم تیمیهایشان، آنها فکر میکردند که قبولی در آزمون اصلا سخت نخواهد بود. اما...
خب، یو وون به گله نور سفیدی که بیرون دایره دیده میشد، نگاه کرد.
«قضیه واقعا فقط همینه؟»
«چی؟»
«داره شروع میشه.»
ماموس به مکانی بیرون از دایره، که یو وون با چانهاش به آن اشاره کرده بود، نگاه کرد. آن موقع بود که پیامها مانند موجی خروشان، جاری شدند.
[احضار «گاو بزرگ».]
[احضار «گاو بزرگ».]
[احضار...]
[...]
«هاه...؟ چ-چی؟»
«چند تا...»
«یک،دو... لعنتی. حتی نمیتونم بشمرمشون.»
یک گاو بزرگ پوشیده از خز قهوه ای به آنها نزدیک شد. چشمانش قرمز و خون آلود و اندازهاش به بزرگی یک فیل بود.
و کمی بعد...
گاوهای خشمگین به سوی آنها حمله کردند.
این موجودات با هر چیز زندهای که حرکت میکرد، دشمنی داشتند.
تعدادشان با توجه به اینکه تازه مرحلهی اول بود، واقعا زیاد بود.
«چه اتفاقی افتاد؟»
ماموس به جای هراس ابراز کنجکاوی می کرد. او اطمینان داشت که این تعداد برای او و یو وون، مشکلی نخواهد بود.
«همه داشتن به یه چیز فکر میکردن.»
گاو های بزرگ نزدیکتر شدند.
«(بیاید تیمی رو بکشیم که فکر میکنیم قراره اول ازهمه برنده بشه.) یا یه همچین چیزی.»
«پس در واقع تیم ما در مقابل 9 تیم دیگهاس.»
«مثل اینکه قضیه همینه.»
یو وون در مورد این فکر کرده بود. این فقط او نبود که باید آزمون را به نحوی پس میداد و به طبقه بعدی میرسید، بلکه هر بازیکن دیگری هم همین تمایل را داشت.
همه آنها علیه دشمن بزرگ، کیم یو وون، دست به دست هم داده بودند. اینکه آیا این یک تصمیم ناگهانی بوده یا قبل از شروع آزمون، برنامه ریزی شده فرقی نمیکند. در نهایت، هدف تمام آنها یک چیز بود.
«پس، لطفا بهمون نشون بده.»
انرژی اهریمنی از بدن ماموس بیرون زد.
«حتی اگه صد تا حشره هم کنارهم جمع بشن، در آخر باز هم حشرهان.»
***
[مرحله 9 تا 5 دقیقه دیگر شروع میشود.]
گاوهای بزرگ تبدیل به دود شدند و از بین رفتند.
هیولاهایی که اجزاء تشکیل دهنده آزمون بودند، به لطف سیستم در لحظه پایان آزمون بلافاصله ناپدید شدند.
«هوف، دارم میمیرم...»
«توی مرحله ی بعد چند تا قراره بیان؟»
هم تیمیهای خسته همگی روی زمین افتادند و آنجا نشستند.
تا الان، تقریبا هزار گاو را کشته بودند.
تعداد پایه گاوهای بزرگ در هر مرحله در حال افزایش بود. علاوه بر این، به دلیل استفاده دشمنان از امتیازهای به دست آمده از کشتن گاوهای بزرگ، تعداد گاوهای بزرگ احضار شده به طور تصاعدی افزایش یافت.
«اگه این وضع ادامه پیدا کنه... به فنا نمیریم؟»
«هنوزهیچ تیمیشکست نخورده، درسته؟»
«احتمالا. ما تنها کسایی هستیم که بهمون حمله میشه...»
در این آزمون، تنها با احضار هیولاها به حریفان خود میتوانستید به آنها حمله کنید. این قانون بود و لحظهای که کسی آن را میشکست، مردود میشد.
هم تیمیها همه به یووون و ماموس که در لبه مرز ایستاده بودند، نگاه کردند.
همانطور که آنها را تماشا میکردند، متوجه شدند که آن دو به طرز عجیبی هنوز سرزنده بودند.
«فکر نکنم به این زودیا تموم بشه.»
قطرهای عرق از پیشانی ماموس، در حالی که کمی نفس نفس میزد، پایین چکید که نشان میداد او هم اندکی خسته شده است.
دفعه بعد، تعداد بیشتری از دشمنان به آنها حمله خواهند کرد.
«یه کم دیگه تحمل کن.»
«تا کی؟»
«تا مرحله ی 10.»
«این قابل قبوله، نه؟»
«تو راجع به صد تا حشره یا همچین چیزی حرف نمیزدی؟»
«این برای اونموقع بود.»
«فکر میکردم بیشتر از اینا اهریمن تو وجودت باشه...»
در حالی که آنها صحبت میکردند، پنج دقیقه گذشت.
دستهای از نورهای سفید با دایرهای در مرکزشان ظاهر شد.
[احضار «گاو بزرگ».]
[احضار«گاو بزرگ».]
[احضار...]
[...]
درست مثل هر بار دیگر، تعداد زیادی گاو بزرگ احضار شدند. حال، حتی قابل شمارش هم نبودند. فقط با حدس زدن از روی اندازه، میشد گفت که احتمالاً این بار نزدیک به هزار گاو بزرگ احضار شده بودند.
«این خوب به نظر نمیرسه.»
«فقط یه کم دیگه تحمل کن.»
ماموس از استراحت دست کشید و دوباره انرژی شیطانی خود را بیرون کشید.
«چرا بهم میگی تحمل کنم؟»
«حالا که شروعش کردیم پس باید با نمره های خوب هم قبول بشیم.»
«عه؟اینطوریه؟»
«اگه فکر میکنی نمیتونی تحمل کنی، بهم بگو.»
«داره کم کم خسته کننده میشه.»
«شیطان دروغ ها»، بلیال، از نظر قدرت رزمیدر بین دیگر پادشاهان شیطان رتبه بالایی نداشت. تواناییهای او در زمینههایی مانند دروغ گفتن و سردرگمی و مناطق خارج از نبرد میدرخشید.
برای ماموس که اصالتش به او برمیگشت هم به این گونه بود.
یو وون متوجه شد که انرژی اهریمنی که از ماموس احساس میکرد، قطعاً بسیار ضعیفتر از زمان شروع آزمون بود.
«...واقعا؟»
یو وون پس از لحظهای فکر کردن، سرش را تکان داد.
مرحلهی 10.
مدت زیادی از شروع آزمون گذشته بود و تیمهای دیگر هم همچنان به آنها حمله میکردند. پس اگر خسته نمیشدند جای تعجب داشت.
اگر اینطوریه...
«پس تنهایی انجامش میدم.»
در اطراف یو وون، کرههایی از نور بنفش شروع به شناور شدن کردند.
یک، دو، سه، چهار...
چشمان ماموس با دیدن افزایش تعداد کرهها گرد شدند.
«اونا انفجار مانان؟»
«چرا؟»
«چرا اینهمه ازشون داری؟»
بعد از اینکه ماموس تمام «انفجار های مانا» را که یو وون احضار کرده بود شمرد، زیر لب زمزمه کرد. «هفده تا ...»
که هر کدام دارای قدرت مخرب قابل توجهی بودند.
[انفجار مانا]
«تو دقیقا چقدر مانا داری؟ نه این هیچی... اصلا میشه همه ی این انفجارای مانا رو باهم یکجا کنترل کرد...؟»
[انفجار مانا] ابتداییترین مهارت و توانایی که نمایانگر هر بازیکن بود.
از آنجایی که مصرف مانا زیاد و اثر مخرب کم بود، به ندرت استفاده میشد اما قدرت انکار ناپذیری داشت.
«بعدا حرف بزن.»
[انفجار های مانا]ی شناور اطراف یو وون، شعله ور بودند.
«اول باید از شر اینا خلاص بشیم.»
[انفجارهای مانا] قدرت [آتش مقدس] را قرض گرفتند و در همه جهات به سمت گاوهای بزرگی که از دور در حال حرکت بودند، پخش شدند.
گاوهای بزرگ فورا حذف شدند.
ماموس با دیدن این صحنه شوکه شد.
هر بار که یک [انفجار مانا] فرود میآمد، یک موج انفجاری از شعله در همه جهات منتشر میشد. در پی شعلههای آتش، فقط اجساد سیاه سوخته از گاوهای بزرگ باقی مانده بود.
[انفجارهای مانا] بدون وقفه شلیک کردند.
در واقع، تعداد [انفجارهای مانا] در حال افزایش بود.
- با اون یکی جمعا میشه نوزده تا.
یو وون چشمانش را بست. با ناپدید شدن بینایی، تمرکزش به شدت افزایش یافت. حواس او که تقسیم به نوزده شده بود، با گسترش یافتن شروع به تکثیر کردند.
- با اون بیست تا.
بیستمین [انفجار مانا].
اگرچه یک افزایش در «انفجار های مانا» قدرت تخریب را آنچنان افزایش نمیداد، اما معنای وجودشان اهمیت زیادی داشت. تعداد انفجارهای مانا مستقیما با توانایی کنترل مانای بازیکن، مرتبط بود.
با استفاده از«انفجار های مانا» برای از بین بردن گاو های بزرگ، یو وون شور و هیجان تازهای را احساس کرد.
[ارباب مانا]
مهارتی که حساسیت و کنترل روی مانا را افزایش میداد.
از آنجایی که این مهارت به طور طبیعی در بدنش جذب شده بود،به درستی آن را احساس نمیکرد اما [ارباب مانا] از هر مهارتی که توسط یو وون استفاده میشد، پشتیبانی میکرد.
علاوه بر آن...
[رتبه: S+]
[مهارت: 21.49٪]
حال، تسلط و مهارت به میزان قابل توجهی زیاد و اثرات آن بسیار بیشتر از قبل بود.
«انفجار مانا»ی دیگری ایجاد شد.
قبل از بازگشت، تمام انفجارهای مانایی که یو وون میتوانست بسازد، 50 عدد بود.
اگرچه او اکنون به دلیل نداشتن آمار در مقایسه با آن زمان نتوانست به این تعداد دست پیدا کند، اما حس طمع در او ایجاد شد.
- یعنی چقدر میتونم بسازم؟
با سوزاندن مداوم گاوهای بزرگ، لبخندی روی صورت یو وون ظاهر شد.
کتابهای تصادفی
