همترازی با خدایان
قسمت: 132
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 132
ظروف به صدا در آمد و غذا روی میز حرکت کرد.
یو وون زحمت بلند کردن قاشق یا چنگال را به خود نداد. او فقط همانجا نشست و لنسلات را که داشت از خود پذیرایی میکرد را تماشا میکرد.
«نمیخوری؟»
تکه گوشت خوش طعم را به دهان گذاشت و وسط روز با شراب گران قیمت گوشت را در دهانش شست.
یو وون کمی بیشتر او را زیر نظر گرفت و چنگالش را بلند کرد.
«غذا اونقدرا هم خوب نیست.»
در حالی که چنگالش را داخل گوشت میگذارد، قطرهای از خون از کباب نیم پخت بیرون میریزد.
«زیادی بوی خون میده.»
طبیعی بود که یک تکه گوشت خوب هنگام خوردن مقداری بوی زهم دهد، اما قضیه گوشت نبود. منظور یو وون خونهایی بود که برای گذاشتن این غذا روی میز برای لنسلات، ریخته شد.
«انگار تاحالا غذای خوب نخوردی.» لنسلات با خوردن یک تکه گوشت دیگر از ته دل خندید. «باید هر از چند گاهی همینجور که داری پیشرفت میکنی از این غذا ها هم بخوری. قطعا شایستگیشو داری.»
«مگه بهت نگفتم؟»
یو وون گوشتی را که با چنگال بلند کرده بود روی بشقاب انداخت.
«این غذا زیادم مالی نیست.»
چنگال روی میز افتاد.
چاقویی که لنسلات باهاش درحال بریدن گوشت بود از حرکت ایستاد.
دهانش را با دستمال پاک کرد و به یو وون نگاه کرد.
«از کجا ارشد رو میشناسی؟»
(ارشد) لنسلات مرلین بود. هیچکس دیگری در بریتانیا نبود که نیاز باشد لنسلات به او احترام بگذارد. مرلین تنها موجودی در بریتانیا بود که لنسلات باید به آن توجه میکرد.
نزدیک شدن یو وون به مرلین چیزی بود که لنسلات قطعا آن را پیگیری میکرد.
«شانسی بود.»
«بخاطر توئه که این روزا بعضی وقتا بیرون میره؟»
«شاید.»
هیچ دلیلی برای پنهان کردن این واقعیت که یو وون به مرلین نزدیک بود وجود نداشت. در واقع، با فکر کردن به آن، او در موقعیتی قرار گرفته بود که فقط برای جالب نگه داشتن این مکالمه نیاز به ایجاد رابطهای با مرلین داشت. زیرا تنها در این صورت است که لنسلات کمی محتاطتر میشود.
«...واقعا؟»
با قطع شدن صدای ظروف، سکوت فضای اتاق را فرا گرفت.
حتی با وجود اینکه نام مرلین به زبان آمده بود، حالت لنسلات نشانهای از تغییر نداشت. تشخیصش سخت بود، شاید چون چیزی بود که از قبل میدانست، یا شاید واقعاً اهمیتی نمیداد.
-پس موضوع اصلی این نیست.
در آن لحظه بود که....
مانا شروع به گسترش کرد و اتاق را پر کرد.
یو وون در حالی که به لنسلات نگاه میکرد تکان نخورد.
این لنسلات بود که شروع به پخش کردن مانا کرده بود. با اینحال، به نظر نمیرسید که او میخواهد از مهارت خاصی استفاده کند یا برای نبرد آماده شود. او فقط به آرامی مانای خود را در اطراف پخش کرد.
تنها یک دلیل برای کنترل مانا به این شکل وجود داشت.
«با این یکم راحتتر میتونیم صحبت کنیم.»
مسدود سازی کیت بازیکن.
کیتهای بازیکنان که با مانا فعال میشدند ویژگی های مفید زیادی داشتند. یکی از آنها توانایی ضبط صدا و تصویر بود و به نظر میرسید لنسلات در برابر همچین ویژگی هایی احتیاط را حفظ میکند.
لحن لنسلات تغییر کرد. «شنیدم که سنگ دریا رو داری.»
موضوع اصلی این بود.
«خب؟»
«یکی که میشناسمش میخوادش، پس امیدوارم بهم تحویلش بدی.»
اینکه مستقیم سر اصل مطلب برود و چنین چیزی را مطالبه کند اقدامی نبود که باید توسط رهبر یک انجمن و پادشاه یک ملت انجام شود.
در هر صورت، به لطف این یو وون توانست اطلاعات مفیدی بدست آورد.
-داشتم فکر میکردم که این یارو طرف کیه...
«پس پوسایدن بود.»
رگی روی پیشانی لنسلات برآمده شد.
«نام ایشون رو همینجوری به زبون نیار.»
با دیدن واکنش او، احتمالاً درست بود. خب، اگر اینطور نبود، واقعاً دلیلی برای فرستادن دو شوالیه میز گرد به دنبال یو وون وجود نداشت.
اگر زئوس بود، از آنجایی که او قبلاً «کریستال آسمان مقدس» را داشت، نیازی به حرکت در حالی که در معرض خطر مداخله مدیر بود، وجود نداشت.
«اولش میخواستم به زور بگیرمش. روشهای زیادی وجود داشت، که تهش یا میمیری یا زنده میمونی.»
«واسه همین میخواستی ماموس رو به سمت من سوق بدی؟ تا اتهامات غلط بهم بزنی؟»
«اول برنامهام این بود.» لنسلات که انگار استرس داشت با دستش شقیقهاش را مالید. «اگه اون بچه بلیال نبود.»
بلیال.
این نام لنسلات را متوقف کرده بود. خون بلیال حتی برای بریتانیا موقعیت را دشوار کرده بود.
حتی اگر شیاطین معمولاً با فرزندان خود مانند کودکان رفتار نکنند، آنها همچنان یک دارایی مهم بودند. و لمس خط خونی یک پادشاه شیاطین می تواند به عنوان چالشی برای آن پادشاه شیطان تعبیر شود.
«پس بعدش نقشهات رو عوض کردی و شوالیههارو به حرکت درآوردی.»
«درسته.»
«تمیزکاریش باید سخت بوده باشه.»
«نتیجه مهم نبود چی باشه، درهرصورت قصد داشتم بکشمشون. در نهایت نیازی نداشتم کسایی که وفاداریشون فقط برای پادشاه شوالیهها بود رو نگه داشته باشم.»
«از همون اولش رهاشون کرده بودی.»
«درسته.» لنسلات از دستش برای کشیدن خطی روی گردنش استفاده کرد. «از مرده صدایی در نمیاد.»
«...واقعا؟»
آنقدر منزجر کننده بود که یو وون احساس میکرد میخواهد روی میز استفراغ کند.
با اینحال، نکته اصلی هنوز فاش نشده بود.
«حاکم دریاها نسبت بهت سخاوت زیادی نشون داده.»
«سخاوت؟»
«اگه سنگ رو همین الان تحویل بدی و قسم وفاداری بخوری، ایشون قول دادن که جوری رفتار میکنه که انگار اتفاقی نیفتاده و همه جوره حمایتت میکنه.»
شرایط بیسابقهای بود.
پوسایدن که یک دنده و خودخواه بود، حتی پس از اینکه «کریستال دریای مقدس» که مدتها دنبالش بود را از دستش درآوردن، اول دستش را برای مذاکره دراز کرده بود.
اگر کس دیگری این را به یو وون گفته بود، طبیعی بود که در ابتدا به طرف مقابل شک کند.
علاوه بر فراموش کردن تمام اتفاقات، پس از تحویل (کریستال دریای الهی)، پوسایدن، یکی از (سه خدای بزرگ)، قول داد از او حمایت کند.
با اینحال، این به هیچ وجه یو وون را متوقف نکرد.
یو وون طوری که انگار دیگر علاقهاش را از دست داده باشد، از جایش بلند شد.
«منو صدا کردی اینجا تا فقط همینو بهم بگی؟»
«فقط همین؟»
چهره لنسلات با عصبانیت آمیخته شد.
این پاسخ یو وون رد آشکار پیشنهاد او بود. به اربابی که خدمت میکرد باری دیگر توهین شد.
«میتونی جوابمو (نه) درنظر بگیری. بابت غذا ممنون.»
«چرا؟این پیشنهاد هیچ ضرری برات نداره.»
«قبلا از این پیشنهادها زیاد دریافت کردم. تو میتونی به زندگیت درحالی که به یکی دیگه سجده کردی ادامه بدی.»
پس از برخاستن، یو وون رویش را برگرداند.
«چطور جرات میکنیـ- مگه نمیدونی من کیم؟»
از پشت سرش می شد سنگینی نگاهی غضب آلود را حس کرد.
«خیلی هم خوب میدونم.» قبل از اینکه یو وون از اتاق خارج شود، بدنش را کمی چرخاند تا به لنسلات نگاه کند. «ولی انگار خودت هنوز نمیدونی تبدیل به چی شدی.»
او اتاق را ترک کرد.
او از ضیافتی که جلوی او گذاشته بودند چیزی نخورده بود، بنابراین مقداری نان سفت را از فهرست اموالش بیرون آورد. همین مقدار برای پر کردن شکمش کافی بود.
-پوسایدن اول دستشو رو کرد.
این مسئله ساده ای نبود.
پوسایدن یک رتبه دار ارشد بود. یکی از بالاترین رتبهها را در میان رتبه دارای ارشد داشت، در سطحی مشابه سوسانو، کسانی که محیط برج را در دستان خود کنترل میکردند. او موجودی بود که حتی با زئوس به عنوان یکی از «سه خدای بزرگ» در اولیمپوس هم سطح بود. . قدرت و اقتدار او باورنکردنی بود و هیچ دلیلی وجود نداشت که نتواند یک بازیکن را درهم بشکند، مهم نیست که آن بازیکن چقدر قوی یا باورنکردنی بود.
اما اینکه او ابتدا دستش را دراز کند، احتمالاً دلیل دیگری وجود داشته است.
-یعنی داره آماده جنگ با زئوس میشه؟
اولیمپوس دو رتبه دار برای دستگیری یو وون فرستاده بود، این به این معنی است که قدرت مبارزه فعلی یو وون حداقل با قدرت یک رتبه دار برابری میکند.
-به دست آوردن کریستال دریای مقدس و بازیکنی که در آینده رتبه دار ارشد میشود. با اینحال، این مقدار نباید برای پوسایدن کافی باشد.
پوسایدن احتمالا نقشههای پشتیبان دیگری نیز دارد.
در هر صورت، اگر او و زئوس با هم می جنگیدند و یکدیگر را میکشتند، برای یو وون چیز خوبی بود.
****
روز بعد...
کملوت در جنب و جوش بود.
گردهمایی میز گرد بزرگترین و مهمترین رویدادی که ماهی یک بار در بریتانیا رخ میداد.
«انگار میز یه کرسی دیگه نیاز داره.»
«چرا؟»
«شنیدم ممکنه ارشد بیاد.»
«ارشد؟ چه سوپرایزی.»
«درسته،منم متعجبم، اون نزدیکه صد ساله که هیچ علاقه ای به گردهماییهای میز گرد نشون نداده بود.»
حضور مرلین عامل بسیار مهمی در بریتانیا بود. او یکی از اسطورههای زنده میز گرد است، مانند لنسلات. اگر وضعیت بهتر بود، حتی شایعاتی وجود داشت که مرلین بعد از آرتور پادشاه بریتانیا میشود.
«این احتمالا به این معنیه که قراره اتفاقی بیفته.»
شوالیهها همه در یک مکان ملاقات میکردند. بالای قصر، بلندترین نقطه در کملوت.
حتی یک اتاق هم نبود تمام دیوارها فرو ریخته بود و تنها یک میز گرد و انبوهی از صندلی ها منطقه را پر کرده بود.
شوالیهها از پلهها بالا رفتند.
پس از رسیدن به محل گردهمایی، به سمت صندلیهای مربوط به خودشان رفتند.
«مدتی میشه، همگی.»
«شنیدم جاهار به تمرین در انزوا رفته، امکان نداره نشست رو از دست بده، مگه نه؟»
«داره میاد.»
«اوه گیل،خبرا به دستم رسید، رتبهات بالاتر رفته؟»
«شانسی بود.»
«آدمای دیوان مدیریت رتبه بندیها خیلی سختگیرن، امکان نداره فقط بخاطر شانس رتبهات بالا بره.»
وقتی وارد شدند، محل نشست شلوغ شد. همه باهم احوالپرسی کردند، در مورد مسائل ریز و درشت برج صحبت کردند، و داستانهای بسیاری از این سو و آن سو باهم به اشتراک گذاشتند.
دو موضوع اصلی در گفتگوها وجود داشت.
«شنیدم قراره ارشد مرلین توی این گردهمایی شرکت کنه.»
«با یه بازیکن به اسم کیم یو وون خیلی خوب کنار میاد.»
«همه اینو میدونن.»
«اسمشو خیلی شنیدم. معلومه آدم فوقالعاده ایه. اینکه ارشد مرلین بهش توجه میکنه....»
نام مرلین و یو وون در میان صحبتهای شوالیهها بسیار شنیده میشد.
هنگامیکه آنها برای اولین بار شنیدند که لنسلات یو وون را به قلعه دعوت کرده است، واکنش آنها نصف و نیمه بود. افرادی بودند که کنجکاو بودند که او چقدر بازیکن باورنکردنی است و کسانی نیز بودند که آن را نادیده گرفتند زیرا در آخر، او فقط یک بازیکن بود.
با اینحال، با گسترش داستان مرلین، دید آنها نسبت به یو وون شروع به تغییر کرد.
«ولی...اون یارو ثال کجاست؟»
«لولیت هم اینجا نیست.»
ثال و لولیت که قبلا حتی یک نشست را از دست نداده بودند الان غایب بودند.
«پندراک، سرت چرا اینجوریه؟»
«هنوز وقت کچل شدنت نرسیده.»
«پففف!»
«...نپرس.»
سر پندراک بعد از آنکه مرلین تمام موهایش را کند، درخشان و نورانی شده بود.
در ادامه صحبت ها...
صدای پای سنگینی در سراسر محل نشست شنیده شد.
در این زمان، همه میتوانستند از روی صدای قدمهای او بفهمند که کیست.
گردهمایی پر سر و صدا آرام گرفت.
همانطور که آخرین فرد مورد انتظار خود را نشان داد، همه از روی صندلیهای خود بلند شدند.
«انگار همه هستن.»
لنسلات.
پس از رسیدن به محل نشست، به شوالیهها نگاه کرد.
«ثال و لولیت اینجا نیستن.»
«بعدا راجب اون دو دوست صحبت میکنم.»
همانطور که لنسلات روی صندلی می نشست با دستش اشاره کرد و باقی شوالیهها نیز نشستند.
بعد از کمی نگاه کردن به دو صندلی خالی، نگاه لنسلات به آرامی حرکت کرد.
«حالا، از اونجایی که همه اینجان...»
از طرف پلهها می شد دو صدای پا شنید.
«گردهمایی میز گرد رو شورع میکنیم.»
چشمان شوالیهها به پلههایی که به میز گرد منتهی میشد چرخید.
دو نفری که بعد از لنسلات آمدند جادوگر بزرگ مرلین، که مدتی بود فعالیتهای خود را متوقف کرده بود و مدتها بود که خود را در میز گرد نشان نداده بود و به همراه او یک مهمان ناخواند نیز آمده بود....کیم یو وون.
کتابهای تصادفی
