فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

همترازی با خدایان

قسمت: 133

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر 133

صبح زود، دروازه ورودی کملوت...

شوالیه‌هایی که اعضای میز گرد بودند از محل نشست محافظت می‌کردند.

شوالیه‌ای که از خستگی خمیازه می‌کشید در حالی که به بالای قلعه اشاره می‌کرد گفت:

« گردهمایی میز گرد؟ امروز بود؟ »

در آن زمان، چندین شوالیه فهمیدند امروز چه روزی است.

«آه، حالا که فکرشو می‌کنم....»

«کی می‌شه من بتونم برم اونجا؟»

«از رویا بیدار شو بابا، از دست تو چی بر میاد؟»

«دیگ به دیگ میگه روت سیاه.»

«راست میگی. چرا اصلا داریم سرش بحث می‌کنیم؟ ما هنوز به طبقه پنجاهم هم نرسیدیم، چطور می‌تونیم دور میز گرد بشینیم؟»

فقط به این دلیل که شخصی صرفا رتبه دار باشد به این معنی نبود که می‌تواند دور میز گرد بشیند.

با این‌حال، همه کسانی که دور میز گرد نشسته بودند، رتبه‌دار بودند. رتبه‌دار بودن تنها حداقل شرط لازم برای نشستن دور میز گرد بود، بنابراین برای کسانی که هنوز رتبه‌دار نشده‌اند، امکان نشستن در آنجا برایشان غیرممکن بود.

علاوه بر این، شوالیه‌هایی که از دروازه محافظت می‌کردند حتی بخشی از شوالیه‌های سلطنتی نبودند، بنابراین میز گرد برایشان دست نیافتنی‌تر بود.

«من دوباره تلاش می‌کنم، هرجور شده اینکارو می‌کنم.»

«کِی؟»

«بعد از اینکه از کار اینجا چندتا امتیاز بیشتر بدست آوردم. اگه بتونم از طبقه پنجاهم عبور کنم سطحم توی انجمن به طرز چشمگیری افزایش پیدا می‌کنه، مگه نه؟»

«درسته، توی طبقه چهل و هفت گیر کرده بودی، نه؟ خیلی نزدیکشی.»

«قطعا در آینده اونجا می‌شینم.»

گردهمایی میز گرد برای بازیکنانی که بخشی از میز گرد بودند مانند یک رویا بود. این یک رویداد مهم برای اداره انجمن و ملت بود و به طور همزمان نمادی از جایگاه 150 نفر از قوی‌ترین افراد میز گرد بود.

«هی، یه لحظه اینجا وایستا.»

«کجا داری میری؟»

«دستشویی.»

«مگه تازه نرفته بودی؟»

«فکر کنم یه چیز اشتباهی خوردم، امروز شکمم اصلا خوب نیست.»

«سریع برو.»

«شوالیه به داخل قلعه دوید.»

شوالیه‌های دیگر در مورد اینکه او باید عجله داشته باشد حرف می‌زدند و در حالی که از سر راه کنار می‌رفتند سرشان را تکان می‌دادند. آنها بعد از مدت کمی از خستگی خمیازه می‌کشیدند.

شوالیه‌ای که برای رفتن به دستشویی دویده بود، برگشت.

«ها، یا خدا، هیچی نشده برگشتی؟»

«چی شد؟ شکمت یهویی بهتر شد؟»

با شنیدن حرف‌هایشان شوالیه‌ای که برگشته بود حالتی سردرگم به خودش گرفت.

«چی دارین میگین؟ هیچی نشده برگشتی چیه؟ دهنم سرویس شد انقدر طول کشید، فکر کنم یه چیز اشتباهی خوردم.»

«خیلی دیر کردی.» لنسلات به مرلین سلام کرد. هرچند، برخلاف سخنانش به مرلین نگاه نمی‌کرد. درحالی که به یو وون نگاه می‌کرد پرسید. «چرا این مرد رو با خودت اوردی؟»

«نمی‌تونم بیارمش؟»

«با اینکه نمی‌تونیم به کسی که شایستگیشو نداره اجازه بدیم دور میز گرد بشینه...»

لنسلات به یو وون نگاه کرد. او از قبل می‌دانست که مرلین در این جلسه شرکت خواهد کرد. با این‌حال، ورود یو وون به همراهش غیرمنتظره بود.

-چی تو سرشه؟

گردهمایی میز گرد جلسه‌ای بود که او به عنوان رهبر انجمن میز گرد بر آن نظارت داشت. این‌گونه با میل خود وارد شدن به گردهمایی مانند با پای خود رفتن در دهان شیر بود.

او فکر می‌کرد که یو وون مرد باهوشی است. اگرچه او نمی‌توانست بگوید به چه چیزی فکر می‌کند، اما واضح بود که یو وون مکان اشتباهی را برای مبارزه انتخاب کرده است.

لنسلات سری تکان داد. «فهمیدم. این بار استثنا قائل می‌شم. به هر حال مسائلی وجود داره که باید راجبشون صحبت کنیم.» او به شوالیه‌هایی که دور میز نشسته بودند نگاه کرد و از آنها پرسید: «کسی مشکلی با این داره؟»

اولین بار بود که چنین اتفاقی می‌افتاد. یک خارجی که حتی بخشی از میز گرد نبود، دور میز گرد می‌نشست.

با این‌حال، آنها نیز نمی‌توانستند چیزی بگویند. این خواسته مرلین، قوی‌ترین قدرت در میز گرد و استاد پادشاه شوالیه‌ها، و لنسلات، پادشاه کنونی بریتانیا و رئیس انجمن میز گرد بود. بنابراین هیچ یک از شوالیه‌ها نمی‌توانستند نظر دیگری را بیان کنند.

«پس درنظر می‌گیرم که همه موافقن.»

لنسلات سری تکان داد و یو وون و مرلین روی صندلی‌هایشان نشستند.

و سپس...

«می‌دونی اونجا جای کیه؟» بعد از اینکه یو وون نشست لنسلات از او سوال کرد.

بعد از چند لحظه فکر کردن، یو وون جواب داد. «ثال یا لولیت، احتمالا برای یکدومشونه.»

با شنیدن پاسخ یو وون، تعدادی از شوالیه‌ها از روی صندلی‌های خود بلند شدند.

«چطور جرات می‌کنی....!»

«گستاخ.»

حتی اگر یو وون یک خارجی بود و بخشی از میز گرد نبود، این مکان تحت اختیار آنها بود و علاوه بر آن، لنسلات رئیس بود. برای او پاسخ دادن با چنین لحنی بیش از حد کافی بود تا شوالیه‌هایی را که سرشار از وفاداری به لنسلات بودند، عصبانی کند.

لنسلات، دستش را بالا برد.

محل گردهمایی که به نظر می‌رسید به هرج و مرج تبدیل می‌شود در یک لحظه آرام گرفت.

پس از ساکت کردن شوالیه‌ها با یک حرکت دست، لنسلات دهانش را باز کرد. «پس باید بدونی چه اتفاقی براشون افتاده.»

«خیلی خوب می‌دونم.» چشمان یو وون مستقیما به لنسلات دوخته شد. «چون خودم دیدم با دوتا دستای خودت کشتیشون.»

«چی...؟»

«چی گفتی؟!»

«فکر کردی کجا نشسـ...»

واکنش شوالیه‌ها به دو دسته تقسیم شد. برخی به سمت لنسلات نگاه کردند و منتظر تأیید صحت آن بودند و برخی دیگر با عصبانیت از مزخرفاتی که تازه شنیده بودند فریاد می‌زدند.

لنسلات طوری به نظر می‌رسید که گویی انتظار چنین نتیجه‌ای را داشت و به جای اینکه گیج و بی‌قرار باشد، سرش را پایین انداخت.

لنسلات با لحنی اندوهناک گفت: «بله. درسته. من کشتمشون. من، با این دستا....» اما جمله‌اش را تمام نکرد. و بعد از مدت کمی، درحالی که با عصبانیت به یو وون خیره شده بود. «اما، همشـــ»

«لنسلات.» یو وون نیز به او خیره شد. «اشتباه برداشت نکن.»

«چی؟»

«اینجا من نه، بلکه تو قراره تاوان گناهانتو بدی.»

لنسلات ابروهایش را در هم کشید و بدون اینکه چشمانش را برگرداند به یو وون خیره شد. او نمی‌توانست حدس بزند که یو وون به چه فکر می‌کند، زیرا چیزی گفته بود که او را دشمن تمام شوالیه‌هایی می‌کند که اینجا جمع شده بودند.

-اعتماد بنفس داره؟

کمی هیجان انگیز بود. به چه چیزی پشتش گرم بود که اینقدر به خودش مطمئن بود؟

لنسلات با کنترل ظاهر بیرونی و درونی خود به یو وون نگاه کرد. «سعی داری چی بگی؟»

«یه مهمون دارم...»

«خیلی از شما بعد از دیدنش خوشحال می‌شید.» یو وون همانطور که حرفش را می‌زد، از جایش بلند شد.

شخص جدیدی درحال بالا آمدن از پله‌ها بود.

گام‌های یک شوالیه با زره تمام صفحه سنگین.

همه شوالیه‌هایی که در کنفرانس بودند به سمت قدم‌ها نگاه کردند. پس از دیدن چهره او، چشمان همه آنها از تعجب گرد شد.

«چـ-چطور...»

«واقعی....واقعیه؟»

با وجود اینکه آنها در یک نشست بودند، چند نفر از شوالیه‌ها با تعجب برخاستند. نه، چند نفر از آنها نبود. بیش از نیمی از شوالیه‌ها بلند شده بودند.

طبیعی بود.

«اعلی‌حضرت...!»

لنسلات تنها فردی نبود که می‌توان اورا پادشاه بریتانیا نامید. ارباب (واقعی) تخت پادشاهی که برای هزارسال خالی بود.

«آرتور...؟»

آرتور پادشاه بریتانیا با موها و چشمان طلایی خود در میز گرد حاضر شده بود.

****

ظهور آرتور در واقع باعث شد که اتاق گردهمایی حتی ساکت‌تر از قبل شود.

آرتور بر جایگاهی که یو وون از آن بلند شده بود نشست.

سپس یک نفر برای اولین بار دهانش را باز کرد. «شما واقعا....اعلی‌حضرت هستید؟»

شوالیه گاواین اولین شوالیه میز گرد و دست راست آرتور.

همانطور که با چشمانی لرزان پرسید، آرتور با لبخندی ملایم پاسخ داد: «گاواین. مدتی میشه.»

«سرورم!»

«پسرت چطوره؟ تا الان احتمالا دیگه باید بتونه از شمشیری که بهش هدیه دادم استفاده کنه.»

«اعلی‌حضرت....» چهره گاواین مملو از احساسات بود.

وقتی پسرش به دنیا آمد، آرتور مخفیانه شمشیری به او هدیه داده بود تا پسرش وقتی بزرگ شد از آن استفاده کند. تنها کسانی که از وجود آن شمشیر اطلاع داشتند او و آرتور بودند.

«اوه، جیدارک. هنوز اونجا می‌شینی؟ پسر کوچولومون چقدر بزرگ شده.»

«کاکستون. بالاخره زن گرفتی؟ یادمه اونموقع اون دختره رو خیلی دوست داشتی.»

«گیلد، تو...»

آرتور به شوالیه‌هایی که دور میز گرد نشسته بودند نگاه کرد.

این‌ها چیز‌هایی بودند که غیر از آرتور کس دیگری راجبشان نمی‌دانست.

همانطور که صحبت های او ادامه داشت، شوالیه‌ها اشک در چشمانشان جمع شد و گریه شان درآمد.

«اعلی‌حضرت.»

«تا الان کجا بودید؟»

«سرورم.»

با شنیدن ناله شوالیه‌ها، قیافه لنسلات متزلزل شد.

فقط با دیدن ظاهرش، از آنجایی که رتبه داران به وضوح پیر نمی‌شدند، هیچ تفاوتی با فرم هزار سال پیش او وجود نداشت و داستان‌هایی که از دهان او بیرون می آمد را فقط خود آرتور می‌توانست بداند.

اما...

«فقط چطور...»

این چیزی بود که هرگز نمی‌توانست اتفاق بیفتد.

نه، هرگز نباید این اتفاق می‌افتاد.

-اگه آرتور برگرده و روی تخت پادشاهی بشینه دیگه همه چی تمومه.

کسی که جلویش بود قطعا آرتور نبود. همچین چیزی امکان نداشت.

سپس...

-شاید؟

لنسلات برگشت و به یو وون نگاه کرد که لبش به طرز نامحسوسی بالا رفته بود. تنها پس از آن بود که لنسلات اطلاعاتی را که پرسیوال برای او آورده بود به یاد آورد.

«اون واقعی نیست.»

لنسلات از جایش بلند شد و فریاد زد.

در آن زمان همه نگاه ها به او بود.

چشمان لنسلات خیره شد و به صحبت ادامه داد. «همراه کیم یو وون یه شیطان که از تبار بلیال بود هم وارد کملوت شد.»

«بلیال؟»

«چرا اون..؟»

«وایستا،شاید؟»

بلیال (فرمانروای دروغ ها). یکی از پادشاهان شیاطینی بود که انجمن پادشاهان شیاطین رو رهبری می‌کنند، و به‌خاطر مهارت‌های دگرسانیش معروف بود.

به عنوان یک شیطان از تبار بلیال، در توانایی خود به عنوان یک دگرسان کاملاً ماهر خواهد بود. علاوه بر این، اگر آن دگرسان با یو وون در یک تیم بود، طبیعی بود هر کسی به جعلی بودن آرتور جلوی آنها شک کند.

«من تقلبی ام؟» آرتور به لنسلات نگاه کرد.

لنسلات پس از دیدن نگاه او جلوی خنده خود را گرفت. «آره. تو واقعی نیستی، جعلی هستی.»

«یه دگرسان... بعد از مدت‌ها بازگشت، چه چیزایی می‌شنوم.»

آرتور شمشیرش را بیرون کشید.

«این...»

«اکسکالیبر!»

«نماد پادشاه شوالیه‌ها!»

«سرورم!»

«من حتی یکبارم به شما شک نکردم!»

همانطور که شمشیری که نماد پادشاه شوالیه‌ها بود ظاهر شد، کوچک‌ترین شکی باقی نماند.

دانسته‌هایی که کسی غیر از آرتور نمی‌دانست و حتی نماد پادشاه شوالیه‌ها، (اکسکالیبر) دیگر جایی برای شک و تردید باقی نمانده بود.

-امکان نداره. آرتور قطعا مرده. یه چیزی باید باشه....

دقیقا چه خبره؟

شخصی که روبرویش بود قطعا تقلبی بود. این حقیقت بود. با این حال، بر خلاف آن، هیچ راهی برای اثبات جعلی بودن آرتور مقابل او وجود نداشت.

--اگه اون دگرسان باشه، دست لنسلات به آرامی به سمت شمشیر روی کمرش حرکت کرد، الان باید سرش بره هوا و شکل واقعیش نمایان بشه.

زمان از حرکت ایستاد.

لنسلات از روی صندلی بلند شد و جلو رفت.

شمشیر لنسلات برای بریدن سر آرتور رفت.

اما در آن لحظه…

«فکر کردی داری چیکار می‌کنی؟»

وقتی همه درجای خود متوقف شده بودند، مرلین همزمان با لنسلات حرکت کرد.

شمشیر و عصا با هم برخورد کردند و صدای فولاد اتاق را پر کرد.

تنها پس از آن بود که شوالیه‌ها متوجه شدند که لنسلات حرکت کرده است.

تعدادی از شوالیه‌ها در اعمال لنسلات نشانه هایی از خیانت می‌دیدند. آرتور تازه برگشته بود، اما لنسلات شمشیرش را روی او کشیده بود. برای شوالیه‌هایی که هزار سال منتظر او بودند، این با خیانت تفاوتی نداشت.

«چیکار داری می‌کنی؟»

«تو اعلی‌حضرت رو نشونه گرفتــ»

«نه!»

با فریاد لنسلات، مانا از بدنش تراوش کرد و اتاق را پر کرد. این یک جریان متراکم مانا بود که شانه‌ها را خرد می‌کرد و انسان را به زانو درمی‌آورد.

شوالیه‌هایی که در برابر او ایستاده بودند، لنگیدند و سر چند نفر خم شد.

لنسلات با قدرت خود شوالیه‌ها را سرکوب کرد. البته سرکوب همه این رتبه دار کاری بود که حتی برای لنسلات هم سخت بود.

با این حال، او اعتماد به نفس داشت.

«اون مرد قطعا جعلیه.»

او به یو وون که وضعیت را با حالتی سرگرم کننده تماشا می‌کرد خیره شد.

-دقیقا چی تو فکرشه؟

با این‌حال، در نهایت این مهم نبود.

-تا زمانی که به خودم مطمئن باشم هیچ راهی نیست که شکست بخورم. نقشه‌هات ضعیفه.

تا زمانی که آرتور جعلی باشد، نتیجه پیروزی لنسلات است.

آرتور باید تقلبی باشد.

در آن لحظه بود که...

«حق با توئه.» صدای آرتور فوراً تغییر کرد گویی او یک فرد کاملاً متفاوت است. «دقیقا همونطور که تو گفتی من واقعی نیستم، من یه دگرسان و فرزند بلیال هستم.»

چرم صورت آرتور چرخید و صورت مردی رنگ پریده از زیر آن نمایان شد.

-با خواست خودش خودشو لو داد؟ اما چرا؟

چیزی که او می خواست فاش شد، اما لنسلات احساس کرد که وضعیت فعلی او خطرناک‌تر از همیشه هست. همه چیزهایی که الان اتفاق افتاده بود مضحک اما قابل درک بود، اما لو دادن خود به این شکل برای همه غیرقابل درک بود.

دقیقا چه خبره؟

«شخص واقعی...»ماموس لبخندی زد و نگاهش را برگرداند. «اینجاست.»

صدایی درهم و غمگین. مانایی ترسناک و تاریک.

به محض اینکه سرش را برگرداند، با چشمان مرده کوچکی که از استخوان ساخته شده بود روبرو شد و لنسلات را در جای خود میخکوب کرد.

«مدتی می‌گذره، لنسلات.»

چون فهمیده بود که این آرتور واقعی است.

کتاب‌های تصادفی