فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

ماموریت پیدا کردن عشق حقیقی شاهزاده

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت اول

در امپراطوری کاتالونیا، جایی که آزادی مورد احترام است، چیزی به اسم ازدواج قرار دادی وجود ندارد.

بیشتر ازدواج های سلطنتی هنگامی که دو طرف سن کمی دارند تنظیم می‌شوند و دلیل آنها هم معمولا دلایل سیاسی است و زوج انتخاب شده با هم می‌مانند مگر که مشکل خیلی بزرگی اتفاق بیفتد.

ولی در امپراطوری کاتالونیا اشراف زاده ها پارتنر خود را انتخاب می‌کنند و آنها را در جشن فارغ التحصیلی آکادمی سلطنتی به دوستان و همراهانشان معرفی می‌کنند.

خانواده های اشرافی در بقیه ی کشورها به این سیستم در کاتالونیا حسادت می‌کنند چون این سیستم به آنها اجازه می‌دهد که در انتخاب همسر آزادی داشته باشند.

با اینکه بقیه کشورها با تحسین و حسادت به این روش انتخاب همسر نگاه می‌کنند یک نفر هست که از این سیستم اصلا راضی نیست و او کسی نیست جز شاهزاده ی اول کاتالونیا، شاهزاده سیریل.

او بلند قد و چشم آبی و مو بلوند است.

دستاوردهای اکادمیک او زبان‌زد خاص و عام است و از همه مهمتر امپراطور بعدی سرزمین است. دور و بر او پر از اشراف زاده ها یی است که زیر لب می‌گویند:« من میخوام ملکه بعدی باشم.» یا «میخوام مشاور نزدیک شاهزاده باشم.»

و همین زندگی مدرسه‌ای سیریل را سخت کرده بود.

روزهای مدرسه به محض اینکه کالسکه سیریل به مدرسه می‌رسد او با صف بلندی از پسر ها و‌ دختر‌هایی که منتظرش هستند مواجه می‌شود.

«صبح به خیر سیریل ساما شما چقدر امروز خوب به نظر می‌رسید.»

«صبح به خیر میخواید وسایل‌تون رو براتون بیارم؟»

«نههه تو کیف علیاحضرت رو دیروز آوردی امروز نوبت منه.»

«تو خیلی به اعلی‌حضرت نزدیک شدی دور ‌شو تاپاله‌ی کثیف.»

به محض اینکه سیریل پایش را از کالسکه بیرون می‌گذاشت مورد‌حمله‌ی لبخند‌های مصنوعی، خوشامد‌گویی های اغراق‌آمیز و زبان‌بازی های پر زرق و برق آن‌ها قرار می‌گرفت.

اگر آنها در هر کشور دیگری بودند به دلیل نزدیک شدن بیش از حد به یک فرد سلطنتی توبیخ می‌شدند ولی در کاتالونیا آزادی بیشتر از هر چیزی اهمیت داشته و قوانین سفت و سختی علیه تبعیض طبقاتی در مدارس وجود دارد.

سیریل در همین حال و با لبخندی چپ و چوله در حالی که با انبوهی از دانش‌آموزان احاطه شده بود به کلاس می‌رسید.

سیریل حتی در هنگام ناهار هم آسایش نداشت چون دوباره بچه ها همگی سرش خراب می‌شدند و همان آش و همان کاسه.

بعد از مدرسه سیریل که رییس شورای دانش آموزی هم بود در راهروی مدرسه راه می‌رفت‌.

«سیریل ساما من شنیدم که شما از نقاشی خوشتون میاد لطفا در تعطیلات بعدی به خونه‌مون بیاید.»

«آیا عالی‌جناب میل دارند که جلسه ی بعدی رو با بچه های تحقیقات برگزار کنند؟ همه مشتاقن که نظر شما رو بدونن.»

او به سختی می‌توانست در راه‌رو حرکت کند چون از همه طرف با بچه های اشراف عالی رتبه احاطه شده بود.

بالاخره سیریل توانست از دست دوستان دوران بچگی‌اش، ساموئل، پسر نخست وزیر و کارلوس، پسر فرمانده ی شوالیه ها فرار کند و به اتاق شورای دانش آموزی برود. ولی وقتی به اتاق رسید تقریبا نیمه‌جان بود.

برادرش لوک، شاهزاده سوم امپراطوری که به طور اتفاقی آن روز در اتاق شورای دانش آموز بود با دلسوزی به سیریل نگاه کرد.

«من یه شایعه هایی شنیده بودم ولی فکر نمی‌کردم تا این حد پیش رفته باشه. به نظر میاد اوضاعت خیلی بده»

لوک سال اولی بود، دو سال کوچک‌تر از سیریل با چشمان و موهایی به رنگ قهوه‌ای روشن و صورتی باهوش و گرد.

او سومین شاهزاده در صف شاهزادگان بود و بعد از دومین شاهزاده که در خارج از کشور در حال درس خواندن قرار داشت.

لوک نابغه‌ای بود که‌به کتاب ها و یادگیری علاقه داشت و خودش را بیشتر یک محقق میدید تا یک فرمانده.

دخترخاله ی سیریل و لوک، که منشی سیریل هم بود، دوشس رزمری، چای اورد.

رزمری با دلسوزی به سیریل نگاه کرد.

«سخته که یه پسر خوشگل با یه آینده ی درخشان باشی نه؟»

«رز طبق معمول مثل یک خانوم به نظر ‌نمیرسه‌»

رزمری چشم های سبز زمردی‌اش را برای لوک تنگ کرد و سپس همراه با لبخند شیطنت‌آمیزی موهای بلوندش را تکان تکان داد.

«فکر نکنم مشکلی داشته باشه چون فقط لوک و سیریل اینجان»

«فکر کنم تو این ‌رو به همه پسرایی که فکر می‌کنن تو یه خانوم خوشگل جوونی میگی تا بپرستنت.»

طبق معمول لوک و رزمری سر شوخی را باز کرده بودند. در حالت عادی سیریل هم به آنها ملحق میشد و گفت و گویی گرم و دوستانه شکل می‌گرفت ولی سیریل خیلی خسته بود پس ترجیح داد فقط آنها را نگاه کند.

هنگامی که رزمری اتاق را ترک کرد لوک گفت:«اوه راستی راجب شاهزاده ی کشور مجاور شنیدی؟»

«همونی که عاشق یه زن از یه طبقه ی اجتماعی دیگه شده؟»

«آره آره شنیدم که یه عالمه قیل و قال راجب عشق واقعی و این چیزا راه‌انداخته»

در حال حاضر شاهزاده ی کشور مجاور یک موضوع محرمانه بین کسانی بود که از این جریان خبر داشتند. به نظر می‌آمد که او عاشق دختر یک بارونس شده و قصد دارد از نامزدش که از دوران کودکی دوست بودند جدا شود.

لوک شانه هایش را تکان داد «آخی عزیزم»

او همیشه خیلی خیال‌پرداز بود ولی این‌بار داشت مشکل‌ساز میشد وقتی هم که بقیه سر این موضوع نصیحتش می‌کردند می‌گفت نمی تواند کاری کند به‌خاطر اینکه عشق حقیقی را پیدا کرده یا همچین چیزی.

اما نامزدش که در سنین جوانی برایش انتخاب شده بود اهمیت سیاسی بالایی داشت، بی‌توجهی به این موضوع و چسبیدن به عشق حقیقی کار احمقانه‌ای محسوب می‌شد و کاری نبود که در خور یک پادشاه آینده باشد و سیریل هم این را می‌دانست ولی آنقدر خسته بود که فقط زیر لب صدایی درآورد.

«گفتی عشق حقیقی؟ عجب‌. بهش حسودیم میشه»

لوک از تعجب تقریبا لیوان چایی اش را انداخت.

«هننننن؟؟؟؟ داداش تو چت شده؟»

سیریل که با وجود آرام و منطقی بودنش اظهار نظر عجیبی کرده بود.

«خب بذار بگیم که دختر خانوم جوونی که نامزد لوکه وقتی که بفهمه که لوک قرار نیست در آینده پادشاه بشه ولش میکنه»

چشمان لوک برق زد «نه نمیکنه ما قبلا در این مورد حرف زدیم و اون گفته که براش مهم نیست»

سیریل زمزمه کرد «بهت حسودیم میشه اگه من به دخترای دور و برم بگم که قرار نیست پادشاه بشم کسی برام تره هم خرد نمیکنه چشم همه‌شون دنبال صندلی ملکه‌ست نه دنبال من»

سیریل از دست دخترانی که با طمع به او نگاه می‌کردند در حالی که به صندلی ملکه فکر می‌کردند به ستوه آمده بود.

«فکر کنم به جای پیدا کردن یه زوج مناسب دارم نسبت به همه ی زنا بدبین میشم، نمیدونی چند بار تا حالا فکر کردم که همین حالا یکی رو رندوم انتخاب و خودم رو خلاص کنم»

سیریل کاملا غرق این داستان عاشقانه ی شاهزاده ی کشور همسایه شده بود. عشقی که ارزش زیر پا گذاشتن مقام و حمایت اطرافیان را داشته باشد. سیریل از ته قلبش به او حسادت میکرد.

لوک با چشمانی نگران به لوک که غرق در فکر نگاهش را پایین دوخته بود نگاه می‌کرد.

لوک هیچ وقت فکر نمی‌کرد که برادرش، که همیشه او را شاهزاده ای ایده آل می‌پنداشت چنین مشکلاتی داشته باشد.

فقط سه ماه تا جشن فارغ التحصیلی سیریل مانده بود و او باید در آن جشن زوج منتخبش را معرفی میکرد و لوک در فکر بود که به برادرش کمک کند که در همین هنگام فکر دیوانه کننده‌ای‌ به کله اش رسید. راه حلی که مسخره به نظر می آمد ولی اگر کار میکرد‌یک بار برای همیشه مشکلات سیریل را حل میکرد.

لوک لبخند زد «من یه ایده ای دارم اگه کار کنه ممکنه عشق حقیقیت یا همچین چیزی رو پیدا کنی.»

کتاب‌های تصادفی