دوئل در ماه شب کامل
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
ساکورا موقعیت رو برای بیشتر عصبی کردن بیشانگ مناسب دید و پوزخندی که به شکل متظاهرانهای معصوم و مظلوم بود. همچنین سعی کرد تصویر روزهایی که توی کالج، تنها و حقیر بود رو به یاد بیاره و به این واسطه اشک بریزه. وانمود کرد که این اشکها رو از سر دوست داشتن بیشانگ میریزه: من همیشه دوستت داشتم، هیچ وقت نخواستم که بهت آسیبی بزنم، ولی تو بیشتر از همه منو نادیده گرفتی. من فقط میخواستم که دوباره ببینمت.
بی شانگ کمی تعجب کرد و نمیتونست منظور این حرفو بفهمه. این حرفها با کارای اخیر ساکورا نمیخوند. اگه واقعا هدفش عشق و علاقه بوده پس چرا اون عروسک وودوی بو گندو و نفرین شده رو براش به عنوان پیشکش فرستاده بود؟
بی شانگ به خودش اومد و فریاد زد: تو یه دروغ گویی! تو اومدی که دوباره مزاحمت درست کنی. نکنه یادت رفته که چطور توی کالج منو جلوی همه تحقیر کردی و حرفامو جلوی اون همه آدم زیر سوال بردی؟!
ساکورا این بار واقعا خندید و این خنده به شکل آشکاری شیطنت داشت. توی ذهنش اتفاقات کالج سلطنتی رو مرور کرد. روزی که بی شانگ مشغول یه سخنرانی آتشین جلوی بزرگترین مقامات کشور بود، هیچ فکرش رو نمیکرد که یه دختر با ظاهر کودکانه و کیمونوی آبی روشن بلند شه و با جملههای تند و تیز، نظراتش رو زیر سوال ببره.
بیشانگ دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و به سمت ساکورا خیز برداشت تا با دستای خودش خفهاش کنه. ساکورا صرفا به همین نیاز داشت. عصبانیت، تمام هالهی مبارزهی بیشانگ رو خراب کرده بود و بهترین زمان برای از پا انداختش بود.
آخرین چیزی که پیرمرد احساس کرد، فرو رفتن یک تیغ سرد، درست توی سرش بود. همه چیز داشت تاریک میشد و خاطرات خودش رو به یاد میآورد. دیگه دستاش توانایی خفه کردن ساکورا رو نداشت و میتونست ببینه که چطور روح فرسوده و خستهاش داره بدنش رو ترک میکنه.
خانوادهی سلطنتی به ظاهر زیبا، جزو اولین خاطرات بیشانگ بود. قصری که همه از بیرون، آرزوی زندگی در درونش رو داشتن; اما درونش چیزی جز تحقیر و مجازات و توهین نبود. برای بیشانگ خیلی سخت بود که جایگاه خودشو توی خانوادهی سلطنتی پیدا کنه. پادشاهی هم زمانی نصیبش شد که دیگه ارزشی نداشت. نه ثروت دندونگیری و نه محبوبیت اجتماعی خاصی. فقط کوهی از مشکلات بود که بهش به ارث رسید.
کتابهای تصادفی


