دوئل در ماه شب کامل
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چهرهی آدمای درون خاطراتش توخالی و سیاه بود. همه چیز رنگی اما سرد و غم انگیز بود.
کم کم زمان گذشت و ب شانگ دوستان خودش رو پیدا کرد. اون خیلی زود فهمید که ظاهر محبوب و جوون پسندی داره اما مهم تر از اون، فردیه که قادره به شکل بسیار تحسین برانگیزی از کلمات استفاده کنه و طرفداران خودشو پیدا کرد. با این وجود باز هم مشکلات زیادی پیش روی خودش داشت.
خانوادهی سلطنتی به جنگ و مبارزه اهمیت میداد و بیشانگ بهسختی میتونست خودش رو با این علوم هماهنگ کنه. اون عاشق علوم فکری بود و دوست داشت که بتونه همهی کتابای کتابخانهی سلطنتی و حتی چیزهای ناشناختهای که اون ور مرزها وجود داشت رو بخونه.
خاطرات ورق خوردن و بیشانگ وارد کالج سلطنتی شد. اطرافش شلوغ بود اما چهرهها مجددا سیاه و تو خالی بودن.
فردی انتهای راهرو میدرخشه. اون سرد و آبی به نظر میرسه اما حس گرما و زنده بودن رو تداعی میکنه. اون از معدود افرادیه که درون خاطرات بیشانگ یه چهره ی واضح دارن. از اول هم میدونست که ساکورا اونو همونطوری که هست تحسین میکنه و دوست داره. نه یک احساس رمانتیک و نه یه دوست داشتن طمعکارانه بلکه حسی انسان دوستانه. حسی که هر انسانی لایق دریافتش از دنیای اطرافش هست. اما بیشانگ به همچین دوست داشتنی نیازی نداشت. اون میخواست یه فرد سلطنتی قدرتمند باشه و از همه جلو بزنه.
ساکورا تن بیجون بیشانگ رو کنار زد و با چشمهایی که به سیاهی میرفت به آسمون خیره شد. میدونست که تا خوده صبح، کسی پیداشون نمیکنه. اما با طلوع خورشید، بعید نبود که بالاخره یکی پیداش بشه و نجاتش بده. با این وجود، با خودش فکر کرد که اشکالی هم نداره اگه که اینجا بمیره و کالبد فعلیش رو ترک کنه. با خودش فکر میکرد: مهم اینه که دیگه هیچ بدهکاری توی اون قصر زندانی نمیشه.
بیشانگ وارثی نداشت و تنهاترین و غمگینترین پادشاهی بود که میشد پیدا کرد. اون میدونست که جادوی قدرتمندی درون کلمات انسانها حضور فعال داره و برای همین، بدهکارای خودش رو به بند میکشید و از اونها در عوض بدهی، داستانهای طولانی و دنبالهدار میخواست. خواستهی بی شانگ، کودکانه و احمقانه به نظر میرسید، اما اون روح درون کلمات رو استخراج میکرد و ازشون برای قدرتمندتر کردن خودش استفاده میکرد. هر فردی که توی اون سرزمین، کمی از جادو سر در میآورد، نسبت به این شیوهی شرم آور دوام و بقا آگاهی داشت. ساکورا نمیتونست نسبت به این رفتار تاریک و انگلی بیتفاوت باشه، پس سعی کرد که کاری انجام بده.
بعد از سالها سر و کله زدن با آدمها میدونست که همیشه ضعیف و بیخطر به نظر میرسه و مخصوصا پیش زمینهی ذهنی بیشانگ طوریه که بهراحتی میشه عصبانیش کرد و بهش آسیب زد.
ساکورا دست به کار شد و هدیهای با ظاهر زیبا اما باطن تحقیر آمیز درست کرد و برای بیشانگ فرستاد. اون از این طریق، جرقهی یک دوئل رو زد تا بتونه بیشانگ رو از پشت دیوارهای قصر قدیمی خودش بیرون بکشه.
بیشانگ فکرشو هم نمیکرد که بازی رو به یک دختربچهی سرد ببازه. اما اون دیگه دختر بچهای نبود که توی کالج میشناخت. حالا زمان گذشته بود، هر دو پیر شده بودن و موهاشون سفید شده بود.
کتابهای تصادفی
