فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

چشم آسمان

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چشم آسمان

از پیله درون شاخه‌های درخت بیرون خزید.

پایش را روی شاخه پهن درخت فشرد و به روی شاخه درخت دیگری پرید و راه را پیش گرفت.

خبر‌هایی که شنیده بود آینده‌اش را تغییر خواهد داد.

مدت‌ها بود که منتظر مانده بود.

کلبه استادش درون دل جنگل بود.

از درخت پایین پرید و مقابل کلبه استادش ظاهر شد. به درون کلبه رفت.

《پس می‌خوای بری؟》 به نظر آرچر موهای استادش بیش از پیش سفید گشته بود‌.

آرچر دست به سینه به استاد پیرش نگاه می‌کرد.

سیمورن می‌دانست که استادش درهمان حال که کتاب مطالعه می‌کند تمام حرکات آرچر را زیر نظر دارد.

استاد سیمورن دوباره سوالش را تکرار کرد:

《سیمورن چی شنیدی؟》آرچر کلاه لباسش را از سر برداشت و گفت: 《استاد باید برم》

استاد دیگر سخنی نگفت، زمان بسیار گذشت و آرچر هم‌چنان سرپا سیخ مانده بود.

بالاخره کتاب را بست و درگوشه‌ای گذاشت.

به چشمان سیمورن چشم دوخت و گفت:

《برو ولی نمیر.》 آرچر نفس راحتی کشید. تعظیمی کرد و سپس کمان بزرگ و خمیده‌اش را که از دیوار آویزان کرده بود را برداشت و از درب کلبه بیرون‌رفت.

به پشت کلبه رفت از اسطبل اسب سیه پوزه‌اش را برداشت و به سوی مشرق به تاخت گرفت.

خبرها می‌رسیدند که چشم آسمان تحریک شده است و فرانروایان به دنبال گشودن قدرت هستند.

ساحر هستی آن‌چه را می‌بایست انجام دهد انجام نداد و به انتهای جهان گریخت.

اما انتهای جهان کجا بود؟

فقط یک جا می‌توان تصور کرد که ساحر هستی در آنجا مخفی گشته است.

هزاران سال جنگ و کشتار بس نبود نه تاهنگامی که بر جهان سلطه پیدا کنند.

زخم‌های چهره سیمورن نشان از نبرد هزارساله داشت.

چشم آسمان چه بود؟

کسی نمی‌دانست‌، قدرتی که ساحر آن را پدید آورد.

جادویی که توانش بی‌انتهاست.

سیمورن به دنبال چشم نبود، او قدرت نمی‌خواست.

او به دنبال چیز دیگری می‌گشت. نه به دنبال ساحر بلکه به دنبال خود هستی بود. به دنبال خالق بود.

چیزی که می‌خواست در شرق جهان بود. در کوه‌های رعشه، یا اینطور فکر می‌کرد.

شب فرا رسید سیمورن مکانی امن در بین درختان یافت همانجا اطراق کرد.

آتش روشن نکرد مبادا دشمنان پیدایش کنند.

گوشت خام خرگوشی که عصر شکار کرده بود را تناول کرد و سپس بر درختی تکیه کرد تا چند ساعتی بخوابد.

اما صدایی می‌شنید، صدای اسب‌هایی که به تاخت می‌آیند.

آرچر جنبید دهان اسبش را با پارچه‌ای بست و خود بر بالای درخت پنهان شد.

چهار اسب را می‌دید که می‌تازند و به سرعت نزدیک می‌شوند.

سیمورن تیر در کمانش گذاشت و آماده نبرد شد.

کمی که نزدیک شدند آنها را شناخت.

آلدرها دزدهای شمال بودند.

خشن و بی‌رحم، اما برای چه در این منطقه بودند؟

تنها یک دلیل می‌توانست وجود داشته باشد.

ایالت آلتراشت حرکتش را آغاز کرده است.

قدرت طلبان در رقابتی بی‌انتها به مبارزه می‌پردازند.

آرچر تیر در کمان را رها کرد. تیر صفیر کشان بر سینه اولین سوار نشست.

سه سوار دیگر موضوع را دریافتند و شمشیر از نیام بیرون کشیدند.

آرچر به درخت دیگری گریخت. کمانش را کشید و رها کرد. سوار دوم را بر زمین انداخت.

دو سوار دیگر فهمیدند که با فرد بامهارتی طرف هستند.

درنگ نکردند و با اسب‌هایشان گریختند‌.

آرچر لحظه‌ای پنهان ماند تا از فرار دو سوار مطمئن شود.

سپس بیرون جست و سوار بر اسبش شد و راهش را به مشرق در پیش گرفت‌.

کتاب‌های تصادفی