فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

چشم آسمان

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چشم آسمان

کهنه سرباز وارد بار شد صندلی را انتخاب کرد و آنجا نشست.

خنده‌های مستانه دو مرد قوی هیکل را می‌شنید. سر میزی نشسته بودند و دیوانه‌وار می‌خندیدند.

کهنه سرباز با خود گفت:《چه چیزی اینقدر خنده داره.》

پیش خدمت با لباس سفید چروکیده در مقابل کهنه سرباز ظاهر شد.

《چی میتونم براتون بیارم؟》

چهره‌اش جوان بود، موهایی طلایی ولی بی‌زرق و برق داشت‌.

《یک لیوان مشروب لطفا》

پیش خدمت درنگ کرد به شمشیر هلالی کهنه سرباز که بر پهلویش آویزان بود چشم دوخته بود.

سرانجام پیش خدمت سری تکان داد و شیشه مشروبی همراه با لیوانی از زیر میز بیرون آورد و مقابل مرد قرار داد.

مردی با چشم‌هایی تیره در کنار کهنه سرباز نشست.

موهایی تیره و چهره‌ای زمخت و سرد.

شاید او هم یک کهنه سرباز بود.

این روزها بیشتر اهالی سارگیمی کهنه سرباز جنگ هزارساله هستند.

کهنه سرباز کمی مشروب در لیوانش ریخت و یک نفس سر کشید.

رو به مرد کنارش کرد و پرسید: 《کهنه سربازی؟》

مرد بی‌آنکه نگاهی به کهنه سرباز بیندازد شیشه مشروب را سر کشید و گفت:《تو این ایالت مگه کسی هم هست که نباشه؟》

کهنه سرباز نیشخند تلخی زد و لیوانی دیگر برای خودش ریخت.

زوج جوانی به بار وارد شدند برای لحظه‌ای بار در سکوت فرو رفت. همه به آن زوج خیره شدند.

این بار برای جوان‌ها نبود.

کهنه سرباز چند سکه‌ای روی میز بار گذاشته از جایش بر‌خاست و از درب خارج شد.

پشت سر او مرد کناری‌اش نیز خارج شد.

《تو اسمت چیه؟》

کهنه سرباز رو به مرد برگرداند و گفت:《پس کهنه سرباز نیستی.》

مرد با گام‌هایی آرام به کهنه سرباز نزدیک شد.

《قبلا بودم اما الان جایزه بگیرم.》

کهنه سرباز با خود گفت:《جایزه بگیر؟》

《کهنه سربازی که جایزه بگیر شده، داستان جالبیه.》

کهنه سرباز گفت:《نام من آلمیر هست‌. جایزه بگیر!》

《آلمیر من به دنبال چند تا آلدر می‌گردم، تو اونها رو ندیدی؟》

آلمیر با خود گفت:《آلدر اونم در شرق؟》

آلمیر می‌دانست این بسیار عجیب است. آلدرها در شرق نباید باشند.

مرد گفت:《درسته آلدرها نباید اینجا باشند اما زمانه عوض شده کهنه سرباز!》

《من کسیو ندیدم.》

کهنه سرباز از مرد روی برگرداند و راهش را پیش گرفت.

اما مرد دست بردار نبود. دوباره به طرف کهنه سرباز آمد و ندا برآورد.

کهنه سرباز روی به طرفش کرد.

مرد گفت:《آلمیر کجا می‌ری؟》

《به مشرق، به زلدورا》

《من سیروت هستم آلمیر. فکر کنم راهمون یکیه‌》

جایزه بگیر شمشیری نداشت. شاید چاقویی در زیر ردایش پنهان کرده باشد.

آلمیر خوب می‌دانست نباید به هرکس اعتماد کند. اما چهره بی‌شیله سیروت به او اطمینان خاطر می‌داد.

کهنه سرباز نه ثروتمند بود نه یک فراری، پس دلیلی نداشت سیروت به او دروغ بگوید.

هرچند آلمیر خوب می‌دانست در این سفر به یک همراه جنگجو نیازمند خواهد شد.

آلمیر درخواست سیروت را قبول کرد و آن دو با یک دیگر همراه شدند.

همانطور که آلمیر حدس می‌زد سیروت یک چاقوی دولبه شاخ گوزن در زیر ردایش پنهان کرده بود.

آن دو به سوی مشرق، به سوی زلدورا همراه شدند.

چشم آسمان، اما آلمیر به دنبال چشم آسمان نبود او فقط آرامش را می‌خواست.

و آرامش را می‌توان در زلدورا یافت‌.

این تنها خواسته آلمیر بود.

کتاب‌های تصادفی