چشم آسمان
قسمت: 8
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چشم آسمان
سیروت شیشه روغن را قطره قطره روی پارچه پیچیده دور چوب میچکاند، شعله جان میگرفت و پرده تاریکی را میدرید.
شعله سوسوزن در چشمان پسته رنگ جایزه بگیر میرقصید و او را مجذوب خود میکرد.
چند قطره روغن که هنگام گشودن درب پلمپ شده شیشه روی چانهاش پاشیده بود در حالی که از ته ریش رنگ پریدهاش به پایین میلغزیدند در تلالو شعله میدرخشیدند.
همانطور که آلمیر در تاریکی روی تنه درختی نشسته بود، به رقص مسحور کننده شعله چشم میدوخت.
درخشش کم فروغ و آتشین بعد از ساعتها اندکی چهرهاش را روشن کرد و نور گرم و طلایی بر چهرهاش میتابید.
انگشتش را به امتداد انحنای شمشیرش میکشید و به چشمان مردمانی فکر میکرد که برق شمشیر پوسیدهاش آخرین تصویری بود که میدیدند.
در برابر جانهای بیگناهی که با سلاح مرگبارش گرفته بود احساس مسئولیت میکرد.
روزهایی که در زمستان استخوان سوز کانتفول گذرانده بود و مجبور میشد در برابر فانترها بجنگد و هرجوری بود جان سالم به در ببرد.
《خب، نمیخوای چیزی بگی؟》بعد از این حرف صدای فیش فیش سیروت را میشنید.
شیشهای که تا نیمه درونش مادهای سبز مهآلود بود و به نظر موج برمیداشت را زیر دماغ سبزهاش گرفته بود و چون سگی که لاشه مردهای را بو میکند آن را بو میکشید.
آلمیر بهت زده نگاهش میکرد تا آنکه سیروت سوالش را تکرار کرد و دماغش را به سر شیشه میفشرد و عمیق بالا میکشید.
اگر کمی بیشتر دماغش را میفشرد احتمالا دماغش درون شیشه گیر میکرد.
آلمیر از فکرش در خیالش خندهاش گرفت اما قبل از آنکه در واقعیت دهانش به خنده باز شود، در سوسوی نور لبخند نیمهاش را پنهان و محو کرد.
《اون یک جور داروئه؟》
سیروت سرش را بلند کرد و با انزجار آب دهانش را به سویی پرت کرد.
《آره، گیاه شیزه مواج، مخلوط شده با جادو》
《جادو؟ ولی چرا داری بو میکنی؟》
بعد از دو سه دفعه بالاکشیدن بویی که به ظاهر تند و منزجر کننده بود؛ نگاهش را به آلمیر دوخت و قیافه حق به جانبی گرفت:《شیزه مواج خیلی قویه، نمیشه خوردش》- نیشخندی زد - 《مگر اینکه قصد مردن داشته باشی》
نه اینطور نبود، کهنه سرباز قصد مرگ نداشت؛ وگرنه چرا باید در این راه قدم میگذاشت؟
آلمیر نه اسم این گیاه عجیب را شنیده بود؛ نه مطمئن بود از اینکه جادو را بتوان با گیاهی درهم آمیخت.
اگر این ماده عجیب ساخته ذهن مست سیروت باشد، کهنه سرباز دنیا دیده را متعجب نمیکرد.
دانههای رطوبت هوا روی پیشانی چین افتاده آلمیر در نور آتش برق میزدند.
سیروت انگشتش را درون گوشش کرد و آن را تکان داد.
با ترش رویی گفت:《گوشم داره زنگ میزنه!》
آلمیر بیتوجه به او سرپا ایستاده بود و اطراف را مبهوت وارسی میکرد.
آلمیر صدایی شنیده بود، صدایی چون زنگی مبهم، صدای سوسوی باد یا دستهای بزرگ از زنبورها که بعد از جمع آوری شهد به کندوی خود باز میگشتند.
اینبار از پشت سرش صدایی شنید، صدای خس خس برگها، برگشت اما فقط سیروت را دید که کیسه چرمی مندرسی بر دوشش انداخته و همراه با مشعل به طرفش میآمد.
جایزه بگیر همانطور که انگشتش در گوشش تکان میداد گفت:《فکر کنم یه حشرهای چیزی رفته تو گوشم!》
آلمیر که شمشیرش را دست گرفته بود پاسخ داد:《نه، یه صدایی مثل آوازخوندن مبهمی میاد، انگار جنگل داره آواز میخونه!》
سیروت قهقهای زد، صدایش در تاریکی جنگل گم شد.
دستانش را در کمرش قفل کرد و غرید:《من تو عمرم چیزهای عجیبی دیدم، اما این شاملش نمیشه.》
آلمیر به سمت همراهش چشم غرهای رفت.
نوا هر آن بلندتر و واضحتر میشد.
از همهمه وهم انگیز به ریتم خش خش سنگین شمایل میگرفت.
سیروت خنجرهایش را بیرون آورد، آلمیر به طرف درختی که چند قدم با آن فاصله داشت دوید.
همان موقع تیری صفیر کشان تاریکی را شکافت، از کنار آلمیر گذشت و به درختی اصابت کرد.
کتابهای تصادفی
