چشم آسمان
قسمت: 7
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چشم آسمان
نمیتوان با خنجر در برابر شمشیر فولادی در دستان آبدیده مقاومت کرد، اما سیمورن خوش شانس بود و از مبارزه پیروز بیرون آمده بود.
سیمورن به حریف سقوط کردهاش نگاه کرد، خم شد تا شمشیر دشمنش را بردارد،(خنجر خودش ترک برداشته بود و قابل استفاده نبود) ماهیچههایش به نشانه اعتراض از درد فریاد میزدند. بازوی سیمورن از درد شدیدی در نتیجه نبرد سنگینش میتپید.
درحالی که شمشیر مرگبار دشمنش را در دست داشت، متوجه سکوت ناگهانی اطرافش شد.
دیگر نه فریادی بود نه ضربات فولاد بر فولاد، سیمورن سوار اسبش شد و با دقت اطراف را زیر نظر گرفت.
گرد و غبار به آرامی بر زمین مینشست و دید سیمورن واضحتر میگشت.
زمین مملو بود از شمشیرها و پیکرههای سربازان و شوالیهها، به نظر میرسید شوالیهها شکست خورده باشند.
اما جز آن دشمنی که خودش کشته بود، از تلفات دشمنانش اثری نبود.
در میان اجساد به آرامی حرکت میکرد، اما گاردش را حفظ مینمود.
شوالیههایی که چندی پیش نگهبانش بودند، هر کدام در خون خود میغلتیدند.
تعدادی سرهایشان بر نیزه افکنده شده بود و به نظر سیمورن هشداری به امپراطوری بود.
هیچ یک از شمشیرها و غنائم سربازان دزدیده نشده بود.
آرچر با خود گفت:《راهزن نبودند.》
بوی خون و مرگ هوا را رقیق کرده بود.
هوا آنقدر گرم و خشک بود که خون سربازان به سرعت خشکیده بود، گویی چندین ساعت است که کشته شده بودند.
سیمورن فرمانده شوالیهها را نیافت، یا فرار کرده بود یا اسیر گشته بود.
سیمورن کلاه ردایش را از سرش برداشت تا حواسش را بیشتر متمرکز کند.
نسیمی نمیوزید و موهای به رنگ شبش تکان نمیخورد، تنها خورشید بود که ظالمانه میتابید و خون رگهای صورت سیمورن را به جوش میآورد.
ردپایی از دشمنان هم نبود، به یکباره محو شده بودند.
آرچر از وضعیت چندان خوشحال نبود، مرگ شوالیههای امپراطوری بوی جنگی تازه را میداد، و بدتر از آن سیمورن هم درگیر این نبرد شده بود.
سیمورن خود را سرزنش کرد:《اتفاق بد در جای بد》هم خوششانس بود و هم بدشانس.
نمیتوانست باور کند که دشمنان او را فراموش کرده باشند.
بازماندهای از آرچرها برای هر کسی میتوانست شگفت انگیز یا عجیب،(یا ترسناک) باشد.
همانطور که اسبش را به پیش میراند، به دو سوی دره نگاه میکرد.
سنگها تکان نمیخوردند، هیچ چیزی نمیجنبید.
تنها خودش بود و اسب وفادارش.
راه دره با سنگها بند شده بود، اما باریکهای برای عبور وجود داشت.
زیر لب لعنتی فرستاد و با آنکه نمیخواست با نوزاشی اسب تیره رنگش را راضی به عبور از باریکه میان سنگها کرد.
اسب از خراشی که سنگها بر بدنش گذاشتند شیهه سوزناکی کشید.
سیمورن با نوازش در گوش اسبش زمزمه کرد:《آروم باش جنگجوی آسمان.》و با اسبش همدردی کرد.
کمان بیبدیل سیمورن که آن را از چوب سرخدار ساخته بود اکنون در دست فرمانده شوالیههاست.(اگر هنوز زنده باشد.) چارهای جز رفتن به دنبال کمانش نداشت.
کمانش تنها ارزش جنگی نداشت، چیزی والاتر درونش نهفته بود.
بهترین سلاحها ارزش فداکاری را دارند.
کتابهای تصادفی

