فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

دوازده سال پیش، شهر چینگ‌ین[1].

اواخر تابستان بود. صدای باران شدید باعث می‌شد فریادهای ناسزا گویان درون کارخانه‌ی متروکه به بیرون درز نکند.

«عوضی! این حرومزادۀ لعنتی واقعا گفت جون پسرش براش اهمیت نداره و هیچ پولی نمیده. بعدشم قطع کرد!»

آدم‌ربا به قدری عصبانی بود که تلفن همراهش را به زمین کوبید.

«چی؟» همدستش شوکه شد و ایستاد: «ما پول زیادی نمی‌خوایم. جون پسرش پنج میلیون ارزش نداره؟ خونواده‌شون که خیلی پولدارن...»

آدم‌ربا تُف کرد: «کی می‌دونه!» او با بدخلقی به همدستش نگریست: «مطمئنی این شیه‌چی[2]‌ پسرشه؟»

«خودشه! راست می‌گم!»

«اگه اینطوریه...» آدم‌ربا به قفس آهنی‌ای که در تاریکی پنهان شده بود نگاه کرد و با تمسخر گفت: «پدر و مادرت قصد ندارن بخاطرت پولی به ما بدن پس ما رو به‌خاطر خشن بودن سرزنش نکن!»

صاعقه‌ای فضای تاریک کارخانه را روشن کرد، چاقوی سرد در دست آدم‌ربا درخشید و شیه‌چی خردسال درون قفس نمایان شد.

شیه‌چی خردسال فرم مدرسه‌ی سفیدی بر تن داشت. صورتش تمیز بود و با آن سن کم، خلق و خوی ملایمی داشت، اما نیمۀ صورتش که در تاریکی پنهان شده بود بسیار افسرده بود و خشونت به آهستگی داشت در مردمک چشمش پخش می‌شد.

صاعقه گذشت و کارخانه دوباره در تاریکی فرو رفت، اما همدست متوجه حالت چهرۀ شیه‌چی در صاعقه‌ی چند لحظه پیش شده بود و بنابر دلایل غیر قابل توضیحی کمی احساس ترس کرد.

آدم‌ربا با دیدن سکوت شیه‌چی خندید: «بچه‌های آدم‌های پولدار فرق می‌کنن. اونا خیلی دل و جرات دارن، نه؟ تو عصبانی‌ای و من دارم لحظه شماری می‌کنم که تا وقتی که بمیری باهات بازی کنم...»

همین طور که حرف می‌زد، زنجیر دور قفس آهنی که از انگشتانش ضخیم‌تر بود را باز کرد.

همدستش با تردید جلوی او را گرفت: «رئیس به نظر یه چیزی راجع‌به اون بچه درست نیست. چطوره بذاریم خودش تنها بمیره؟ به هر حال اگه برای چند روز اینجا زندانیش کنیم اون وقت احتمالا می‌میره...»

آدم‌ربا با لگدی او را دور کرد: «آشغال! تو حتی از یه بچه هم می‌ترسی. چی کار از دست یه بچه...»

ناگهان دست‌هایی زیبا و باریک مچ دست آدم‌ربا را گرفتند. صاعقه‌ی دیگری فضا را روشن کرد و آدم‌ربا شیه‌چی را دید که لبخندی سرد و بدخواهانه به او می‌زند.

***

چند روز بعد، شخصی با پلیس تماس گرفت و گفت بوی مشمئز کننده‌ی مشکوکی از کارخانۀ متروکه‌ای در حومۀ شهر به مشام می‌رسد. آن‌ها از پنجره، داخل را نگاه کرده و توانسته بودند موی سیاهی را روی زمین مشاهده کنند.

پلیس از راه رسید. تابستان بود و اجساد، خیلی زود فاسد و به مجلس بَزم مگس‌ها و پشه‌ها تبدیل گشته بودند. این صحنه واقعا حال بهم‌زن بود.

پلیس متوجه شد که آن دو مرد، مجرمان بزرگی هستند که تحت تعیقیب پلیس بوده‌اند، ولی بنابر دلایلی اینجا مرده‌اند.

قفس آهنی‌ای با در باز، کنار اجساد بود و نشانه‌هایی از درگیری جزئی در صحنه به چشم می‌خورد. با توجه به این که آن دو مجرم مرتبا افرادی را با همین روش دزدیده بودند، حقیقت پُر واضح بود.

آن دو کسی را ربوده بودند و گروگانشان جانشان را گرفته بود. نکته عجیب این بود که در صحنه هیچ اثری از هویت گروگان نبود، چیزهایی مثل اثر انگشت یا دی‌ان‌ای. تلفن همراه آدم‌رباها هم توسط گروگان برداشته شده بود.

چیزی برای دریافتن نبود و پرونده بالاخره بسته شد. در آن زمان جوکی دربارۀ این موضوع وجود داشت و آن دو به "روسیاه‌ترین آدم‌رباهای تاریخ" تبدیل شدند.

***

دوازده سال بعد، ساختمان نمایشگاه هنری شهر چینگ‌ین.

مجری زن، مقابل نقاشی ترسناکی ایستاد و به حضار درون استودیوی پخش زنده گفت: «من الان توی نمایشگاه شیه‌چی جونتونم. مجری این برنامه خیلی ترسوئه و واقعا با اومدن به اینجا و نگاه کردن به نقاشی‌های ترسناک از خودگذشتگی کرده! نباید برام کلی هدیه بفرستین؟»

رگبار کامنت‌ها به سرعت گذر کردند.

[تو اینجایی که به نقاشی‌های ترسناک نگاه کنی؟ تو به‌خاطر قیافه‌ی طرف اینجایی. آدم ظاهربین!]

[ما همه‌مون زن‌های ظاهربینی هستیم.]

[من رو قاطی این مسائل نکنین. نقاشی "پوست روح" قبلی رو که دیدم یه شب نتونستم بخوابم. اینجام که دوباره خودم رو آزار بدم.]

[من اینجا جدیدم. اومدم بپرسم کسی که نقاشی ترسناک رو کشیده از نظر روانی غیر عادیه؟]

[این چرت و پرت‌ها چیه! شوهرم خیلی با ملاحظه و مودبه! خلق و خوی آرومی داره و عاشق لبخند زدنه!]

[آبجی، بیا صادق باشیم. چند نفر از شما به خاطر ویدئوی قبلی چی‌‌جونمون اینجائین؟]

مجری کامنت آخر را دید و چشمانش پر از حسرت شدند. صفت جذاب، شیه‌چی را به بهترین نحو توصیف می‌کرد.

مدتی قبل، ویدئویی از نقاشی کشیدن شیه‌چی در اینترنت منتشر شده بود. آن مرد جوان با چشمان عاری از غبار و پرتواضع، نقاشی ترسناک وحشتناکی را به نقش درآورد. شبح روی بوم، دندان‌های نیش تیزش را در معرض نمایش گذاشته بود، انگار در ثانیۀ بعد امکان داشت دست زیبا و باریک نقاش را گاز بگیرد.

آن ویدئو مانند تقابل دیو و دلبر، تاثیر بصری فوق‌العاده‌ای داشت و فراموش نشدنی بود. آدم‌های کنجکاو زیادی در دنیا وجود داشتند و نقاش کارهای ترسناک، شیه‌چی، یک شبه معروف شد.

***

در همان زمان، در سالن خصوصی ساختمان نمایشگاه، شیه‌چی در حالی که لیوانی آب در دست داشت به مبل کنار پنجرۀ تمام دیواری نزدیک شد.

پیرمردی که روی مبل نشسته بود جیانگ هوآ[3] نام داشت. او پیش از بازنشستگی روانشناس شناخته شده‌ای در جهان بود و در دو روز گذشته به تازگی به چین برگشته بود.

به‌خاطر اختلال شخصیت شیه‌چی، برای دوازده سال ارتباطش را با او قطع نکرده بود.

شیه‌چی لیوان آب را به جیانگ هوآ داد و روی مبل مقابلش نشست. با لبخند صمیمانه‌ای گفت: «شنیدم که نمی‌تونین خوب بخوابین، به‌خاطر همین براتون چای نیاوردم. یه‌کم زنبق اضافه کردم که به خوابیدنتون کمک کنه.»

جیانگ هوآ به گلبرگ‌های درون آب نگریست و به شخص مقابلش نگاهی انداخت: «نمی‌خواد جلوی من وانمود کنی.»

هر چه نباشد، جیانگ هوآ شخصیت دوم شیه‌چی را دیده و خبر داشت چه شیطانی پشت این چهره‌ی مهربان پنهان شده بود. این شخصیت اجتماعی‌ای که مقابلش بود فقط ظاهرسازی بود و یک دیوانه زیر آن وجود داشت.

شیه‌چی با تنبلی نگاهی به او انداخت و خندید: «انگار هنوز ارزشش رو داره که ازت استفاده کنم.»

جیانگ هوآ خشکش زد.

شیه‌چی دستانش را تکان داد: «دیگه حاشیه نمیرم. راهی پیدا کردم که خودم رو از شینگ‌لان جدا کنم.»

شیه‌شینگ‌لان[4]، شخصیت دوم شیه‌چی.

جیانگ هوآ با شوک سرش را بلند کرد، فکر کرد اشتباه فهمیده است: «منظورت از جدا شدن...»

«دقیقا همون چیزیه که داری بهش فکر می‌کنی.» شیه‌چی لبخند زد و شمرده شمرده گفت: «کاری می‌کنم شیه‌شینگ‌لان برای خودش بدنی به دست بیاره و از من جدا شه.»

چهره‌ی جیانگ هوآ حاکی از ناباوری‌اش بود: «چطور چنین چیزی ممکنه؟»

ناپدید شدن یک شخصیت راحت بود ولی جدا شدن... امری محال بود. جیانگ هوآ در طول 30، 40 سال کار کردنش چنین چیزی نشنیده بود.

شیه‌چی پروندۀ ضخیمی را از زیر میز قهوه بیرون آورد و آن‌ را به جیانگ هوآ داد. جیانگ هوآ با بهت آن را گرفت.

مضمون بالای صفحه این بود:

[ژو، مذکر، مبتلا سرطان ریۀ پیشرفته. او برای بهبودی به خانه رفت.

در ماه ژانویه امسال، یک مرتبه ناپدید شد و خانواده‌اش با نگرانی دنبال او بودند.

پنج روز بعد ژو ناگهان به خانه بازگشت و خانواده‌ش برای جشن گرفتن دور میز ناهار جمع شدند اما چراغ کریستالی بر حسب اتفاق روی میز ناهار خوری افتاد و به ژو برخورد کرد و او را کشت.

تحقیقاتی بعدی نشان دادند که تمام پیچ‌های استفاده شده برای نگه‌داشتن چراغ سرجایش، افتاده‌اند.]

دومی:

[هوانگ، مونث، زن خانه‌دار. سقط کردن پی در پی جنین در جوانی موجب شد توانایی بچه‌دار شدن را از دست بدهد. رابطۀ بین زن و شوهر و مادر شوهر و عروس چندان خوب نبود.

اواسط ماه می امسال، وقتی برای خرید سبزیجات بیرون رفته بود، ناپدید شد و چهار روز بعد دم در مجتمع محل سکونتش پدیدار شد، بعد توسط سگ اتاق نگهبان که هار شده بود کشته شد.

نکته عجیب این بود که... سگ هار بعد از کشتن او به حالت عادی بازگشت.]

سومی، چهارمی...

جیانگ هوآ به پرونده نگریست و احساس خطر کرد. چنین مرگ‌های غیرقابل‌باور و اتفاقی‌ای در دنیا وجود داشتند. او شیه‌چی را برانداز کرد. شیه‌چی این چندسال مشغول تحقیق کردن راجع‌به این جور مسائل بود؟

شیه‌چی جرعه‌ای آب نوشید و گفت: «99% این فایل دربارۀ "حوادثه".»

او با ملایمت و راحتی حرف می‌زد ولی جیانگ هوآ به ارزش این اطلاعات پی برد. احساس می‌کرد موهای نامرئی‌ای دور گردنش پیچیده شده‌ و به آرامی تنگ و تنگ‌تر می‌شدند و اکسیژن را از او سلب می‌کردند. لب‌های جیانگ هوآ خشک شدند و ناچارا پرسید: «گفتی 99%، پس اون 1% باقی مونده...»

شیه‌چی نگاهی به او انداخت و لبخند معناداری زد: «اون‌ها برنده‌های غیر قابل توجیه زندگی هستن.»

جیانگ هوآ شگفت‌زده شد: «غیر قابل توجیه؟»

شیه‌چی خم شد و به شماره صفحات پایین پرونده‌ها نگاه کرد، چند برگه را بیرون کشید و به جانگ هوآ داد.

روی اولین برگه نوشته شده بود:

[گائو، مونث، جراحی پلاستیکش موفقیت‌آمیز نبود. او به مدت 10 سال با نومیدی تلاش کرد با تکنولوژی پزشکی صورتش را ترمیم کند.

گائو آپریل امسال ناپدید شد. پانزده روز بعد برگشت و نه تنها زخم‌های وحشتناک روی صورتش کاملا خوب شده بودند، بلکه او به قدری زیبا شده بود که کسی نمی‌شناختش.]

جیانگ هوآ با سرعت باورنکردنی‌ای برگه‌ها را ورق زد. همه‌شان این‌گونه بودند. اول از همه، آن‌ها با تمام وجود چیزی را می‌خواستند که ممکن نبود. بعد برای مدتی ناپدید شدند و وقتی برگشتند، رویای عجیب و غریبشان به واقعیت پیوسته بود. فقیر، یک شبه غنی شد و نابینا، بینا شد. حتی شخصی که یک قدم بیش‌تر تا مرگ فاصله نداشت نجات پیدا کرده بود...

جیانگ هوآ زیر لب زمزمه کرد: «چطور ممکنه...»

شیه‌چی با لبخندی پرسید: «متوجه شدی که یه چیزی بین این آدم‌ها... مشترکه؟»

او روی کلمۀ آخر تعلل کرد و باعث شد کنجکاوی‌انگیزتر بشود.

جیانگ هوآ لحظه‌ای تامل کرد و با هوشیاری پاسخ داد: «همه‌ی اون‌ها آرزوهای برآورده نشده‌ای دارن. برای مثال بیمار مبتلا به سرطان پیشرفته‌ای که می‌خواست زنده بمونه، زن خونه‌داری که میخواست باردار بشه...»

«اون‌ها برای مدتی ناپدید شدن و وقتی برگشتن، یا مُردن یا زندگی زیبایی رقم زدن...»

شیه‌چی سرش را تکان داد و به آرامی از پنجرۀ تمام دیواری به کارمندان یقه سفیدی که به ساختمان مقابل رفت‌وآمد می‌کردند نگریست. آن‌ها آرایش ظریف، لباس‌های پر جلوه و لبخندهایی دوستانه داشتند و گروهی از طلا و یشم بودند.

شیه‌چی مدتی تماشایشان کرد، سپس پوزخندی زد و با بی‌تفاوتی گفت: «مهم نیست چقدر بی‌نقص باشن، مردم همیشه خواسته‌ای دارن. چیزی هست که می‌خوان ولی موقتا و یا هیچ وقت نمی‌تونن به دستش بیارن.»

«بعضی‌ها تصمیم می‌گیرن سرکوبش کنن و به زاهدهای قانعی تبدیل بشن. بعضی‌ها بی‌خیالش میشن، بعضی‌ها امیدوارن که از آدم‌های دیگه دور بمونن، بعضی‌ها توی راه این تعقیب بی‌پایان تباه می‌شن و بعضی‌ها تا ابد فقط زنده‌ن.»

«بنابراین، نیروی مرموزی توی دنیا وجود داره که به طور خاص، آدم‌هایی که حاضر به تسلیم‌شدن نیستن رو انتخاب می‌کنه و باهاشون معامله می‌کنه.»

«اونی که سرطان پیشرفته داشت و اون زن خونه‌دار جزو این دسته آدم‌هان. یکیشون می‌خواد زنده بمونه و از حد علم پزشکی بگذره، اون یکی می‌خواد بچه‌دار بشه و اشتباهات گذشته‌ش رو جبران کنه.»

«مفاد معامله نامعلومه و چیزی موقع تحقیقاتم پیدا نکردم. مردم مدتی ناپدید می‌شن و نتیجه‌ی معامله همون چیزیه که می‌بینی...»

شیه‌چی با خونسردی گفت: «بازنده می‌میره و برنده چیزی رو که می‌خواد به دست میاره.»

جیانگ هوآ لرزید. حرف‌های شیه‌چی باورهایش را زیر و رو کردند. مدتی طول کشید تا توانست حرف بزند: «پس روشی که گفتی می‌تونه تو و شیه‌شینگ‌لان رو از هم جدا کنه...»

پاسخ مشخص بود ولی جیانگ هوآ نمی‌توانست آن را به زبان بیاورد. شیه‌چی عمیقا به او نگاه کرد، لبخندی زد و جواب درون قلب این شخص را گفت: «بنابراین "اون نیرو" مطمئنا من رو پیدا می‌کنه.»

جیانگ هوآ فورا بهتش برد.

بله، شیه‌چی هم آرزویی برآورده نشده داشت و قلبش حاضر به تسلیم نبود. در غیر این صورت چرا باید دربارۀ این جور چیزها تحقیق می‌کرد؟

شیه‌چی پارچه‌ای را از جیبش درآورد، عینکش را برداشت و با لبخندی از سر درماندگی، تمیزش کرد و گفت: «خیلی وقته که منتظرم.»

جیانگ هوآ در دل او را دیوانه نامید. چیزی که دیگران از آن اجتناب می‌کردند، شیه‌چی روز و شب در انتظارش بود.

شیه‌چی به او گفت: «این همه توضیح دادم که ازت بخوام اگه یه روز غیبم زد کمکم کنی یه سری کارها رو انجام بدم.»

احساسات جیانگ هوآ پیچیده بودند. او بعد از مدتی به سختی توانست گفته‌های شیه‌چی را هضم کند. به شیه‌چی که با نور احاطه شده بود خیره شد و پیش‌بینی قدرتمند و غیرقابل توضیحی به او الهام شد که شیه‌چی به زودی ناپدید می‌شود.

این موضوع می‌توانست خبر خوبی به حساب بیاید.

با فکر کردن به آن، جیانگ هوآ احساس آرامش کرد و سوالی را که در دوسال اخیر ذهنش را درگیر کرده بود ولی خجالت می‌کشید بپرسد را بر زبان آورد: «چیز، آخرش، رابطۀ بین تو و شیه‌شینگ‌لان چیه؟»

او همیشه حس می‌کرد چیزی غیرقابل توصیف بین این دو نفر وجود دارد. این ایده هر بار که شیه‌شینگ‌لان را ملاقات می‌کرد قوی‌تر می‌شد. شیه‌شینگ‌لان همیشه سرد بود ولی وقتی در مورد شیه‌چی صحبت می‌کرد، عوض می‌شد... هاله‌ای او را در بر می‌گرفت که تشخیص ماهیتش برای جیانگ هوآ دشوار بود.

شیه‌چی مکث کرد، انگار داشت واژگان مناسب را انتخاب می‌کرد. پس از مدت طولانی‌ای نگاهش را بالا آورد و لبخند عجیبی زد:

«...رابطۀ بین دوتا هم‌اتاقی.»

جیانگ هوآ حیرت زده شد و با خنده گفت: «حق با توئه. این رابطه، رابطۀ دوتا "هم‌اتاقی"ئه.»

زندگی کردن در یک بدن مشترک می‌توانست یک جور رابطۀ هم‌اتاقی به حساب بیاید.

***

آن شب شیه‌چی قبل از این‌که به تخت برود، داشت مثل همیشه داده‌های تلفن همراهش را پردازش می‌کرد که متوجه اپلیکیشنی در پس‌زمینۀ تلفن شد. اسم این اپ، بازیگر فیلم‌های ترسناک بود.

یک اپ ناخواسته؟ شیه‌چی اخم کرد، روی توقف دانلود کلیک کرد تا حذفش کند ولی پاسخی دریافت نشد. اپ در آن لحظه به طور کامل نصب شد و شروع به اجرای خودکار کرد. چند لحظه بعد صفحۀ تلفن به طور ناگهانی قرمز شد و کلمات سیاه وسطش مانند وسوسه‌ای شیطانی با آشفتگی بالا و پایین پریدند.

[شیه‌چی، آرزوی برآورده‌نشده‌ای داری؟ از این زیر یک مورد یا بیش‌تر را انتخاب کن.]

شیه‌چی کلمۀ "آرزو" را دید و دستش لرزید. این... همان نیرو بود؟

چند گزینه روی صفحه نمایان شدند. اولی این بود:

[به شیه‌شینگ‌لان یه بدن بده.]

مردمک چشمان شیه‌چی کمی لرزید. بنابه دلایلی شیه‌چی هیچ وقت موجودیت شیه‌شینگ‌لان را علنی نکرده بود. این برنامه نه تنها دربارۀ شیه‌شینگ‌لان می‌دانست بلکه حتی از آرزویش هم مطلع بود.

پس آن نیرو بالاخره پیدایش کرد؟

لب‌های شیه‌چی با لبخندی انحنا یافتند. به سرعت پایین را نگاه کرد.

گزینۀ دوم:

[به عنوان حیوان دست‌آموز یا پت[5] شمارۀ 1.0، صاحبی که تو رو خریده بکش.]

شیه‌چی مدتی به گزینۀ دوم خیره شد. حالت چهره‌اش به تدریج سرد شد، انگار خاطرات بدی را به یاد آورده باشد.

پت شمارۀ 1.0 اسم قدیمی‌ای بود. از آخرین باری که کسی اینطور صدایش زده بود چقدر می‌گذشت؟ حتی چنین خواستۀ پرت و اندوه‌ناکی هم هویدا شده بود. این اپ انگار واقعا قدرتمند بود.

خط دیگری از نوشته‌های سیاه وجود داشت.

[خواسته‌های شما خالص هستند پس فقط دو گزینه وجود دارد.]

شیه‌چی تعلل نکرد و گزینه اول را انتخاب کرد.

[در حال ارزش گذاری روی آرزوی شما. لطفا صبر کنید.]

[آرزوی "به شیه‌شینگ‌لان یه بدن بده" 10,000 امتیاز می‌برد. تایید؟]

شیه‌چی هیچ درکی از ارزش 10,000 امتیاز نداشت و مستقیما "تایید" را فشرد.

[آرزوی بازیگر شیه‌چی کامل شد و ثبت آن موفقیت‌آمیز بود. لطفا صبر کنید، طراح مرگ ما درحال طراحی یک روش مرگ در صورت شکست خوردن معامله است.]

طراح مرگ؟ پس همۀ "مرگ‌های اتفاقی" که در واقعیت رخ داده بودند توسط او طراحی شده‌ بودند؟

شیه‌چی با علاقه ابروهایش را بالا برد. همین طور که منتظر بود، سیگاری روشن کرد، به دیوار تکیه داد و از سر بیکاری سیگار کشید.

چند دقیقه بعد، تصویری روی صفحۀ نمایش تلفن شیه‌چی ظاهر شد.

در پایین نقاشی، شیه‌چی در خون غلتیده بود و پشت سرش خونریزی مداومی داشت. بالای نقاشی، کامیونی در حالی غریدن بود. این باید همان کامیونی باشد که مسبب حادثه شده بود. رنگ سبز، به خون قرمز آغشته شده بود، ترکیب این دو رنگ واقعا افسرده کننده بود. نقاشی سه بعدی بود. سایه‌ی سیاهی پشت رانندۀ کامیون افتاده بود. با توجه به نقاشی، این سایه یک روح بود. می‌توانست بطری خالی مشروب را که روی صندلی مسافر افتاده بود، ببیند.

لب کلام نقاشی این بود: یک رانندۀ کامیون تسخیر شدۀ مست شیه‌چی را کشته.

پس نتیجۀ شکست شیه‌چی در معامله تصادف با کامیون بود.

در نظر شیه‌چی این نقاشی واقعا بدمنظر بود و هیچ زیبایی‌ای جز انتقال کامل اطلاعات نداشت. این توهین به چیز شگرفی چون مرگ بود. به علاوه، طراح مرگ به شدت پیش پا افتاده بود و این حادثه را یک‌جورهایی شلخته طراحی کرده بود. شیه‌چی به روش‌های مرگ قبلی که با افتادن چراغ و سگ هار اتفاق افتاده بودند فکر کرد و نتواست جلوی احساس خفگی‌اش را بگیرد.

او با چهره‌ای بی احساس، نقاشی را بست. اگر به آن نگاه نمی‌کرد دیگر این‌قدر واضح جلوی چشمش نمی‌آمد.

حروف سیاه بالاخره ادامه یافتند.

[بازیگر باید به طور اتکاپذیری در یک فیلم ترسناک واقعی زنده بماند، به کاوش در داستان بپردازد و "مخاطبان" را راضی کند تا امتیاز کسب کند وبه آرزویش برسد. قوانین و توضیحات جزئی بعدا به پس زمینۀ اپ شما ارسال خواهند شد. لطفا توجه کرده و آن را چک کنید. اگر سوالی دارید، با کارگزار خود مشورت کنید.]

در یک فیلم ترسناک زنده بمان و داستان را کاوش کن؟ به علاوه، یک کارگزار هم وجود داشت؟

... یک جورهایی جالب به نظر می‌رسید.

شیه‌چی لبخندی زد و به سادگی از کنار کلمۀ "مخاطبان" نگذشت.

[کارگزاری به صورت تصادفی برای شما انتخاب شد و این کارگزار به طور خودکار به عنوان دوست اضافه گشت.]

[لازم به ذکر است که از این پس سعی نکنید به طور عمدی به تلفن خود آسیب بزنید. عواقب آن مثل نقاشی‌ای که طراح مرگ برای شما ارسال کرد می‌باشد.]

[لطفا برای انتخاب فیلم ترسناک مبتدی اجباری روی صفحه کلیک کنید. اگر تا 30 ثانیۀ آینده روی چیزی کلیک نکنید، به طور خودکار انتخاب خواهد شد.]

سه کارت مشکی مشابه روی صفحه ظاهر شدند. شیه‌چی تصادفا یکی را انتخاب کرد و کارت باز شد. کارت سبزی بود با نوشتۀ "شبحی در لباس قرمز". زمینه کاملا سیاه بود، لباس زنانۀ قرمزی وسط آن معلق بود و یک جفت کفش پاشنه بلند قرمز مرتب زیرش بود.

[انتخاب فیلم بی‌کیفیت رمزگشایی "شبحی در لباس قرمز" را به شما تبریک می‌گوییم.]

یک فیلم روحیِ رمزگشایی؟ شیه‌چی شگفت زده شد.

بنابر دلایل حرفه‌ای، شیه‌چی برای جمع کردن مطلب، فیلم ترسناک تماشا می‌کرد و درک نسبتا خوبی از طبقه‌بندی فیلم‌های ترسناک داشت.

خط داستانی فیلم‌های رمزگشایی از فیلم‌های ترسناک بدون راه حل متفاوت بود. "کینه" چیزی بود که معمولا در فیلم‌های ترسناک راه حلی برایش پیدا نمی‌شد. ارواح به علت و معلول اهمیتی نمی‌دادند. آن‌ها بسته به خلق و خویشان هرکسی را به قتل می‌رساندند. هیچ قانونی وجود نداشت و کارهای شخصیت‌ها بی‌فایده بود.

بیش‌تر مواقع در فیلم‌های روحی رمزگشایی، تولد روح دلیلی داشت. به عنوان مثال دانش‌آموز دختری که در محوطه‌ی مدرسه مورد آزار و اذیت قرار گرفت و بعد از پریدن از ساختمان خودکشی کرد و به شبح تبدیل شد. در فیلم‌های روحی رمزگشایی، هدفی که توسط روح کشته می‌شد، خاص بود.

گفته‌ای با این مضمون وجود داشت:«در ازای هر رنجی، شخصی مسئول بود. در ازای هر قرضی، شخصی مدیون بود.»

کسانی که در طول زندگیشان بدی کردند بعد از مرگ جزای کارشان را خواهند دید. البته افراد دیگر هم تحت تاثیر قرار می‌گیرند ولی یک فیلم رمزگشایی از بیخ و بن با فیلم‌های ترسناک بدون راه حل متفاوت بود.

نکته دیگر این بود که تا زمانی که منشا تولد روح را پیدا می‌کردی، می‌توانستی راهی برای رفع کینه‌اش و زنده ماندن پیدا کنی.

در فیلم‌های ترسناک بدون راه حل قتل‌های روز به روز صورت می‌گرفت چرا که کینه، راه حلی نداشت و همیشه موجود بود. پیدا کردن منشا روح بی‌فایده بود چون در هر حال به قتل می‌رسیدی.

پس اینکه فیلم شبحی در لباس قرمز رمزگشایی بود، خبر خوبی بود و نشان می‌داد که در فیلم، راهی برای بقا وجود دارد. کیفیت فیلم هم پایین بود پس درجۀ سختی نباید آنقدر ها هم زیاد باشد. این فیلم برای مبتدی‌ها مناسب بود.

شیه‌چی به دو کارت باز شدۀ دیگر نگاه کرد. هر دویشان سبز رنگ بودند. یکی‌شان یک فیلم نامرغوب خانۀ تسخیر شده بود و دیگری یک فیلم چرخۀ مرگ بی‌کیفیت. این‌ها فیلم‌های محبوب‌تر در بازار فعلی فیلم‌ها بودند.

اپ مدتی بارگیری کرد و معرفی فیلم ترسناک شبحی در لباس قرمز ظاهر شد.

[شرکت بزرگی در حومۀ شهر بی وجود دارد. هر ساله وقتی جشنوارۀ اواسط پاییز نزدیک می‌شود، رئیس به همۀ کارکنان، هفت روز مرخصی می‌دهد، سپس چند کارمند موقتی با حقوق نجومی استخدام می‌کند تا عملکرد اصلی شرکت حفظ بشود. ولی بدون استثنا، عاقبت این کارمندان موقتی... مرگی نگون‌بختانه است. جشنواره دوباره در حال از راه رسیدن است و گروه جدیدی از کارمندان موقت استخدام شده‌اند.]

[شما نقش یکی از کارمندان موقتی تازه استخدام شده را بازی خواهید کرد و اسرار پنهان شرکت را کشف خواهید کرد.]

[در حال انتقال، لطفا صبر کنید.]

صحنۀ پیش چشم شیه‌چی شروع به تغییر شکل دادن و محو شدن کرد. وقتی دوباره چشمانش را باز کرد خودش را ایستاده مقابل ساختمان شرکتی مجلل یافت.

[1] Qingyan

[2] Xie Chi

[3] Jiang Hua

[4] Xie Xinglan

[5] Pet

کتاب‌های تصادفی