فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

در حومۀ دور افتاده‌ای، خانه‌های فکستنی در اطراف واقع شده بودند ولی ساختمان پیش رویشان بلند و عجیب بود.

چهار یا پنج نفر، مقابل درب چرخان ساختمان ایستاده بودند و با هم صحبت می‌کردند. آن ها می‌بایست بازیگرانی باشند كه با شیه‌چی هم‌بازی بودند.

شیه‌چی برای جلو رفتن هیچ عجله‌ای نداشت. تلفنش را روشن کرد تا امتحانش کند و فهمید به جز اَپ بازیگر فیلم ترسناک، تمام عملکردهای دیگر تلفن از کار افتاده‌اند.

معرفی‌نامه‌ای دقیق در مورد قوانین ارسال شده بود. شیه‌چی به سرعت آن را مرور کرد و چند نکتۀ اساسی را به ذهن سپرد.

اول از همه، تمامی فیلم‌های ترسناک تحت عنوان این اَپ، فیلم‌های ترسناک زنده بودند و "مخاطبان" از ابتدا تا انتها آن‌ها را به‌طور زنده تماشا می‌کردند.

همین طور که مخاطبان فیلم را نگاه می‌کردند، می‌توانستند بر اساس عملکرد بازیگر و سلیقۀ خودشان، تصمیم بگیرند که بازیگری را دنبال کنند و طرفدارش شوند.

بعد از اتمام فیلم، می‌شد تعداد طرفداران بازیگر را با توجه به نسبت معینی به امتیاز تبدیل کرد.

امتیازات، فقط برای تحقق آرزوها استفاده نمی‌شدند بلکه مقام بازیگر را نیز تعیین می‌کردند.

شیه‌چی پنل اطلاعات شخصی را باز کرد و نگاهی اجمالی به آن انداخت. او هم اکنون دارای عنوان سفید بی‌نویدی بود.

[ردۀ هجدهم بی‌نام و نشان]

در زیر این عنوان، خط ارزیابی کوچکی وجود داشت: شما تازه‌وارد هستید و مخاطبان هیچ برداشتی از شما ندارند، هیچ فیلم معرفی هم ندارید.

با افزایش امتیاز، عنوان ارتقا می‌یافت. این عنوان مستقیماً به قفل‌گشایی فیلم‌های ترسناک با کیفیت بالاتر مربوط می‌شد. این امر مشابه صنعت سرگرمی بود؛ بازیگران زیر یک سطح معین، صلاحیت شرکت در فیلم‌ها و برنامه‌های تلویزیونی سطح بالا را نداشتند. در اَپ هرچه کیفیت فیلم ترسناک بالاتر بود، دشواری بیش‌تر و به طبع، جوایز پس از اتمام نیز بیش‌تر خواهند بود.

دوما، فیلم‌های ترسناک اَپ، فیلم‌نامه را در اختیارشان قرار نمی‌دادند و بازیگر، خودش می‌بایست به بررسی و جلو بردن داستان بپردازد. اگرچه به آن‌ها بازیگر گفته می‌شد، وظیفه آن‌ها بازیگری نبود بلکه زنده‌ماندن در یک محیط ترسناک واقعی بود. ضمن کاوش و پیش‌برد داستان، باید سعی می‌کردند تصویر کاملی از فیلم ترسناک به نمایش بگذارند.

آن‌ها حتی می‌توانستند حین فیلم‌برداری، هر زمان خواستند اَپ را چک کنند و بدون هیچ مانعی با دیگر بازیگران ارتباط برقرار کنند. آن‌ها بیشتر شبیه مجریانی بودند که برای سرگرمی مخاطب، بازی‌های ترسناک انجام می‌دادند.

بازیگر نامیدنشان عمدتا به این دلیل بود که سیستم اَپ به صنعت سرگرمی شباهت داشت.

در آخر، در پایان فیلم‌برداری فیلم ترسناک، اَپ امتیازات را با توجه به رتبه‌بندی عملکرد کلی بازیگران توزیع می‌کرد.

در این زمان اَپ پیامی ارسال کرد.

شیه‌چی آن را انتخاب کرد.

چند یادداشت در مورد فیلم ترسناک "شبحی در لباس قرمز" فرستاده شده بود.

  1. حداکثر مدت زمان یک فیلم 7 روز است و کاوش در داستان می‌تواند زودتر به پایان برسد.
  2. این فیلم ویزای اقامت دائمی شما بوده و کیفیتش پایین است. پس از پایان فیلم‌برداری، بازیگری که در رتبه بندی اول شود 100 امتیاز جایزه دریافت می‌کند و امتیازات سایر بازیگران به تدریج کاهش می‌یابند.

شیه‌چی لبخندی زد. دوست او واقعا گران بود، ارزشش معادل 10,000 امتیاز بود.

اول شدن در یک فیلم ترسناک بی‌کیفیت فقط 100 امتیاز به او می‌داد.

شیه‌چی داشت به تلفن همراهش نگاه می‌کرد که ناگهان شخصی به او تنه زد. وقتی سرش را بلند کرد جوان قد کوتاهی را دید که به قدری لاغر بود که از شکل و قیافه افتاده بود.

پوست این مرد مثل کاغذ سفید بود و صورتش هیچ خونی نداشت. تیرگی‌های زیر چشمانش عمیق بودند. کمی شبیه خون‌آشام به نظر می‌رسید اما به اندازۀ یک خون آشام خوش‌تیپ نبود. صورت چندان چشم‌گیری نداشت. فقط یکی از چشمانش نشانی از سرزندگی داشت.

«آه، ببخشید، من نابینام و نمی‌تونم... آدم‌ها رو ببینم. ناخواسته بهت برخورد کردم!»

آن شخص با عجله چنین گفت و مقابل شیه‌چی تعظیم کرد.

«......»

شیه‌چی انتظار نداشت که این شخص نابینا باشد و لحنش تا حد ممکن ملایم بود: «اشکالی نداره.»

احساس کرد که این شخص کمی عجیب صحبت می کند، مکث ظریفی بین "نمی‌تونم" و "آدم‌ها" وجود داشت، گویی می‌گفت نمی‌تواند آدم‌ها را ببیند، اما چیزهای دیگری را می‌دید.

شیه‌چی پرسید: «تو هم بازیگری؟»

مرد بلافاصله سرش را تکان داد: «اسم من یان‌جینگه[1]، یان به معنی جدی و جینگ به معنی آینه‌س.»

یان‌جینگ مگر با چشم... هم‌آوا نبود؟[2]

شیه‌چی خودش را به او معرفی کرد: «شیه‌چی.»

لیست بازیگران نام‌های واقعیشان را نشان می‌داد پس دروغ‌گفتن بی‌فایده بود.

یان‌جینگ می‌خواست مشتاقانه با شیه‌چی دست بدهد که ناگهان به شدت سرفه کرد.

شیه‌چی وقتی سرفه‌های خونی او را دید، مردمک چشمانش کمی تنگ شدند.

آدمی نابینا و بیمار، یا آرزویی برای برآورده شدن داشت یا مهارتی که از خودش محافظت کند، در غیر این صورت با این‌گونه وضعیت بدنی‌ای به اینجا آمدن خودکشی بود.

شیه‌چی ایده‌ای در ذهن داشت ولی نمی‌خواست خودش را در این موضوع دخیل کند. فقط بر طبق عادت خوب رفتار کرد و اظهار نگرانی کرد: «مسئله‌ی جدی‌ایه؟ جلوتر بازیگرهای دیگه‌ای هستن. می‌برمت پیششون.»

«اشکالی نداره، همیشه این جوریم. ببخشید که ترسوندمت.» یان جینگ مکثی کرد و از صمیم قلب گفت: «تو خیلی مهربونی.»

«کاری نکردم.»

آن ها همین‌طور که صحبت می‌کردند به سمت در چرخان رفتند.

ژو ون[3] که داشت از تعریف و تمجید تازه‌واردها لذت می‌برد، سرش را بلند کرد و شیه‌چی را دید. او چند ثانیه ماتش برد و چشمانش به تدریج تاریک و مبهم شدند.

این مرد جوان، قدبلند و باریک‌اندام بود. پوست روشنی داشت و عینکی روی بینی‌اش جا خوش کرده بود. چشمانش مملو از مهربانی و ملایمت بودند.

او متواضعانه و خوش‌رفتار، با صبر و حوصله به صحبت‌های مرد کنارش گوش می‌کرد و سر تکان می‌داد. به نظر خوش‌اخلاق، مودب، باوقار و مهربان بود؛ بدون هیچ‌گونه هوشیاری بی‌مورد.

ژو ون آدم‌های این‌چنینی زیادی دیده بود.

این‌جور افراد یا خوب تربیت شده و چیزی از دنیا نمی‌دانستند؛ یا ظاهرشان زیبا بود ولی قلب سیاهی داشتند.

حد وسطی وجود نداشت.

چالش مورد علاقۀ ژو ون افراد گروه دوم بودند که از چیزی باک نداشتند. علاوه بر این، وقتی این مرد جوان صحبت می‌کرد، تکان خوردن سیب‌گلویش زیر نور آفتاب زیبا و جذاب بود. خوش‌لباس بود ولی قلب آدم را قلقلک می‌داد. کمر، شکم و پاهایش کاملاً برازنده بودند.

ژو ون به طور ویژه به کارگزارش درخواست داده بود و تنها بازیگر باتجربۀ این فیلم شده بود. بنابراین شخص مقابلش تازه‌وارد بود و می‌توانست از پسش بربیاید.

دنیای واقعی چه اهمیتی داشت؟ مهم نبود یک فرد چه قدر آدم خوبی بود، حتی اگر شاهزاده هم بود، می‌بایست خم شود و برای بخشش دعا کند، این‌جا محدودۀ ژو ون بود.

یان‌جینگ انگار چیزی حس کرده بود. به ژو ون نگاه کرد و ناخودآگاه آستین شیه‌چی را کشید: «مراقب اون یارو باش.»

شیه‌چی تعجب کرد: «تو که نمی تونی ببینی...»

یان‌جینگ فهمید چه اشتباهی کرده و با لبخند گفت: «حس ششممه.»

شیه‌چی سکوت کرد.

یان‌جینگ دیگر نتوانست بیش از این لاپوشانی کند و با فکر این‌که دیر یا زود لو می‌رود به سادگی گفت: «احساس می‌کنم نیت‌های بدی نسبت بهت داره.»

شیه‌چی انتظار نداشت شخصی این توانایی را داشته باشد، اما در این سال ها چیزهای عجیب و غریب زیادی دیده بود و به سرعت آن را پذیرفت.

مدتی راجع‌به آن فکر کرد و سپس لبخندی زد: «پس به عمد بهم تنه زدی؟»

بدیهی بود که وقتی می توانست مسیر کلی را به روشنی از طریق ذهنش تشخیص دهد، چگونه ممکن بود به او بخورد؟

«هان؟» بحث خیلی سریع عوض شد و مغز یان‌جینگ مدتی هنگ کرد. کمی بعد در دل گفت: «لعنت بهش.» این شخص خیلی تیز بود.

لحظه‌ای سکوت کرد و مجبور شد با خجالت اعتراف کند: «... درسته، چون از وقتی وارد فیلم شدی احساساتت هیچ تغییر به‌خصوصی نکردن. باید خیلی قوی باشی، به‌خاطر همین می‌خواستم ببینم می‌تونم... خودمو بهت بچسبونم.»

هر چه یان‌جینگ بیش‌تر حرف می‌زد، صدایش آرام‌تر می‌شد و به وضوح از رفتارش شرمنده بود.

«... هر چی نباشه من توی مبارزه کردن افتضاحم. واکنش‌هام کندن و نابینام.»

حتی اگر یان‌جینگ توانایی خاصی داشت اما به زنده ماندنش کمکی نمی‌کرد. بنابراین مشتاق بود تیمی دوستانه برای خودش پیدا کند تا به آن تکیه کند.

صدای شیه‌چی ناگهان از بالای سرش بلند شد: «می‌دونی چرا احساساتم تغییری نکردن؟»

یان‌جینگ ناخودآگاه پرسید: «چرا... مگه به خاطر این نیست که قوی‌ای و نمی‌ترسی؟»

شیه‌چی بازیگوشانه و با صدای آرامی گفت: «اشتباه حدس زدی. حقیقتش، قلب من مثل خاکستر بی‌روحه. به اینجا اومدم تا آرزوی مرگ کنم.»

یان‌جینگ: «!!!» خودش را به آدم اشتباهی چسبانده بود!

یان‌جینگ به فکر فرو رفت. پس از مدتی صدای خنده‌ای را از بالای سرش شنید و فهمید فریب خورده.

شیه‌چی دست از شوخی برداشت و با بی‌تفاوتی گفت: «اگه می‌خوای من رو دنبال کنی راحت باش. با فکرهای ملاحظه‌کارانه‌ت بازی درنیار.»

«زودتر بهت بگم که منم توی مبارزه کردن افتضاحم. انتظاری نداشته باش. اگه با یه روح برخورد کنیم از تو سریع‌تر فرار می‌کنم.»

یان‌جینگ: «......»

یان‌جینگ کمی ناامید شد، اما از اینکه شیه‌چی برخلاف میلش او را قبول کرده بود هیجان‌زده شد.

شیه‌چی نگاه سردی به ژو ون، این مرد قد بلند و عضلانی انداخت.

ژو ون نگاهش را با چشمانی پر از خواستۀ نامعلوم پاسخ داد. او در آستانۀ جلو آمدن بود که ناگهان تلفن‌های بازیگران به شدت لرزیدند.

شیه‌چی اَپ را باز کرد.

[همۀ بازیگران سر جایشان هستند، فیلم ترسناک ‘شبحی در لباس قرمز’ رسما آغاز شده و ‘مخاطبان’ برای تماشا وارد شده‌اند.]

شیه‌چی کنجکاو بود که این ‘مخاطبان’ چه کسانی هستند. چه کسی از تقلای دردناک و مرگ نگون‌بختانۀ یک بازیگر لذت می‌برد؟ این مخاطبان قادر بودند هفت شبانه روز بدون وقفه آن‌ها را تماشا کنند؟ اصلا... انسان بودند؟

اما این سوالی نبود که اکنون باید به آن فکر می‌کرد. مخاطبان در این لحظه وارد شدند:

[وقتی شنیدم ژو ون توی این فیلمه خودم رو رسوندم، هه هه، این فیلم، یه فیلم مثبت هجده سال برنامه‌ریزی شده‌س! ]

[داداش منم مثل توام! وگرنه به اتاق بغلی می‌رفتم تا یه فیلم روحی بدون راه‌حل رو تماشا کنم. کیفیتش عالیه و روحی که پشت سر هم هی می‌کشه و می‌کشه باحاله. مثل این یکی قدیمی و با ریتم کند نیست.]

[ببینین، منم چشمم به ژو ون بود، می‌ترسیدم فیلم جدیدش رو از دست بدم، نمی‌دونم این بار کی رو نابود می‌کنه.]

[معلوم نیست؟ اون برادر مهربون عینکی.]

[ژو ون واقعا آدم پستیه. با توجه به عنوانش می‌تونه به یه فیلم با کیفیت‌تر بره. این فیلم برای مبتدی‌هاست. فکر کنم از مرگ می‌ترسه.]

[ژو ون قویه، چیز خاصی برای به نمایش گذاشتن نداره اما می‌تونه بدوه و بازی دربیاره. میگن قبل از این که بازیگر بشه مربی بدنسازی بوده.]

***

لرزش تلفن پایان یافت و داستان به آرامی شروع شد. صدای عابران بلندتر شد تا بازیگران حرف هایشان را بشنوند:

«این شرکت تسخیر شده دوباره داره کارمند استخدام می‌کنه؟»

«فراموش کردی؟ خیلی زود ماه هفتم قمری میشه. دوباره وقت اون چیز رسیده...»

«چرا این آدم‌ها عقلشون رو به کار نمی‌اندازن؟ پول ارزش جونشون رو نداره. شنیدم همه‌ی اون‌هایی که پارسال استخدام شدن، مُردن...»

«آگهی استخدام رو جلوی خونه‌ت ندیدی؟ فقط هفت روزه و یه میلیون یوان پول می گیرن. تو باشی وسوسه نمی‌شی؟»

«اگه خونواده‌م فقیر بودن شاید منم دنبال چنین پولی می‌رفتم...»

***

چند تازه‌وارد، کلمات «تسخیر شده» و «اون چیز» را شنیدند، چهره‌هایشان وحشت‌زده شد ولی کنترل خود را از دست ندادند.

همه‌ی آن‌هایی که به اینجا آمده بودند آرزویی برای برآورده شدن داشتند و حاضر نبودند قیدش را بزنند.

زنی خوش لباس از درب چرخان بیرون آمد. کت مشکی با دامن پوشیده بود و کفش پاشنه بلند مشکی به پا داشت. پوشه‌ای آبی‌رنگ درون دستش بود. او باید یک ان‌پی‌سی منشی‌نما می‌بود. به جمعیت خیره شد و با غرور گفت: «با من بیاین تا قرارداد رو امضا كنین.»

یان‌جینگ زمزمه کرد: «طرز نگاهش جوریه که انگار داره به یه مرده نگاه می‌کنه. کی رو دست کم گرفته؟»

شیه‌چی احساس درماندگی کرد.

ژو ون اولین نفری بود که راه افتاد و بقیه تازه‌کارها به دنبالش روانه شدند. شیه‌چی و یان‌جینگ آخرین نفراتی بودند که وارد شدند.

منشی مقابلشان گفت: «امروز بعد از ظهر قرارداد رو امضا می‌کنین و امشب رسماً سرکار می‌رین.»

مرد سیاه‌پوست لاغراندامی با تعجب پرسید: «شب‌ها هم باید کار کنیم؟»

منشی با استهزا به او نگاه کرد: «موقع جذب نیرو مشخص نبود؟»

«پس دوباره می‌گم، خواهشا گوش کنین! شما ساعت ده شب کار رو شروع می‌کنین و پنج صبح کارتون تموم می‌شه. موقع کار کردن درهای شرکت قفل می‌شن. می‌تونین بعد از پایان کارتون، توی این مدت بخوابین یا هر کاری که دوست دارین انجام بدین، اما نمی‌تونین ساختمان شرکت رو ترک کنین.»

افراد گروه احساس سرما کردند. قفل شدن درها به چه معنا بود؟ به این معنا که آن‌ها قرار بود تمام شب را در یک ساختمان کاملاً محصور سر کنند.

اَپ فورا پیام جدیدی ارسال کرد——

[پیشرفت داستان بروزرسانی شده است. کارمندان در حین کار مجاز به ترک ساختمان شرکت نیستند، در غیر این صورت تخلف محسوب می‌شود و 100 امتیاز کسر شده و مستقیماً از فیلم اخراج می‌شوید.]

[نکتۀ مخصوص مبتدی‌ها: بازیگری که امتیازش منفی شود می‌میرد. امتیاز اولیه بازیگر تازه‌کار 0 است، بنابراین لطفاً قوانین را نقض نکنید.]

شیه‌چی تلفن را دوباره در جیبش گذاشت و متفکرانه گفت: «فکر می‌کنی با این قانون، شرکت می‌خواد ما... بمیریم؟»

«هان؟» یان‌جینگ جوابی نداشت.

شیه‌چی با صدای بمی گمانه‌زنی کرد: «توی یه قفس سیاه، شبح درنده‌ای خوابه. این شبح هر سال توی یه زمان مشخص بیدار می‌شه و خشمگینه. قسم خورده انسان‌هایی که زندانیش کردن رو بکشه. انسان‌ها می‌خوان آرومش کنن پس اون‌ها هم‌نوعان ضعیف، حریص و نادونشون رو توی قفس می‌ندازن و بعد... در قفس رو قفل می‌کنن.»

«شبح درنده شب‌ها بیرون میاد و خودش رو سیر می‌کنه، خشمش به طور موقت فروکش می‌کنه و دوباره به خواب عمیقی فرو میره تا سال بعدش...»

لحن شیه‌چی هنگام گفتن این ایده وحشتناک جوری بود که انگار داشت قصۀ پریان می‌خواند.

«لعنت!» یان‌جینگ از ترس لرزید و با عجله صدایش را پایین آورد: «داری میگی ما فقط یه مشت قربانی‌ایم؟! عجیب نیست که وقتی جشنواره از راه می‌رسه همۀ کارمندها میرن مرخصی! اون‌ها حتی به هر نفر یه میلیون یوان پیشنهاد دادن...»

یان‌جینگ ادامه داد: «بالاخره این فیلم بی چون و چرا شبح توشه. توی اسم بهش اشاره شده. "شبحی در لباس قرمز". یعنی شبح لباس قرمز پوشیده و با توجه به پوستر، کفش پاشنه‌بلند قرمز به پا داره. توی مقدمه هم اومده که کارمندهای موقت استخدام شده طی چند سال گذشته همشون داخل شرکت کشته شدن، پس روح باید توی ساختمان باشه. حالا اون ها می‌خوان ما رو توی ساختمان حبس کنن!»

یان جینگ نگاهی به منشی پیش رویشان انداخت و گفت: «فکر می‌کنی این منشی چیزی بدونه؟ اگه تهدیدش کنیم، حقیقت رو بهمون میگه؟ مثلا این‌که، شبح چه جوری به وجود اومده...»

«نه...» شیه‌چی مکث کرد و با بی‌تفاوتی ادامه داد: «اما می‌تونی امتحان کنی، مخالفتی نمی‌کنم. هر چی نباشه شکست مقدمۀ پیروزیه.»

یان‌جینگ: «......»

حین صحبت کردنشان تازه‌واردی واقعاً به سمت منشی رفت ولی با چهره‌ای متحیر برگشت. به وضوح تلاشش بی‌ثمر بود.

تازه‌وارد گفت: «مرتب تکرار می‌کنه اینجا جدیده و چیزی نمی‌دونه.»

یان‌جینگ هم احساس حماقت کرد. اگر کشف کردن حقیقت اینقدر آسان بود چرا باید هفت روز را به فیلم‌برداری اختصاص می‌دادند؟

گروه به در اتاق «دفتر مدیر کل ژانگ» در طبقۀ اول هدایت شدند.

شیه‌چی تعجب کرد. این شرکت 15 طبقه بود ولی دفتر رئیس در طبقۀ اول واقع شده بود. طبقه اول به وضوح پر سر و صداترین طبقه بود و افراد زیادی در آن رفت و آمد می‌کردند.

منشی گفت: «رئیس داخله، می‌تونین وارد بشین.»

برنامه پیام دیگری فرستاد:

[پیشرفت داستان بروزرسانی شده است، لطفاً قرارداد را امضا کنید (نمی‌توانید مقاومت کنید). مراقب باشید به رئیس زن که بچه‌ای در شکم دارد حمله نکنید. مجازات همان مجازات فوق است.]

از آنجایی که یان‌جینگ نابینا بود، تمام پیام‌هایش مستقیماً با کمک دستیار صوتی برایش خوانده می‌شدند. این کمی بامزه بود. یان‌جینگ پیام را شنید و گفت:«... یعنی می‌تونیم به منشی حمله کنیم؟ اون‌هایی که می‌تونیم بهشون حمله کنیم اطلاعات به‌دردبخوری ندارن، نه؟»

شیه‌چی با تنبلی نگاهی به او انداخت: «زدی توی خال.»

یان جینگ: «......»

کسی زیر لب گفت: «مگه این فقط یه قرارداد امضا کردن ساده نیست؟ چرا اضافه کرد نمی‌تونیم مقاومت کنیم؟»

ژو ون مزخرفات تازه‌وارد را شنید و با بی‌حوصلگی دستور داد: «اگه بری داخل می‌فهمی.»

منشی در را باز کرد و رئیس را دید که خمرۀ سفالی‌ای را در آغوش گرفته است. رنگ از صورتش پرید. به سختی چند کلمه با رئیس صحبت کرد، بعد از اجازه گرفتن از ترس به خود لرزید و به سرعت دور شد.

صدای رئیس زن از دفتر آمد، ضعیف اما نیش‌دار بود: «وقت تلف نکنین. زود بیاین داخل.»

شیه‌چی وارد شد. زنی که روی صندلی نشسته بود در اوایل سی سالگی‌اش بود و چهرۀ بسیار زیبایی داشت. در نگاه اول، از تعدادی از بازیگران زن نیز زیباتر به نظر می‌رسید، اما پوستش اندکی کبود بود و به زردی می‌زد. با توجه به اندازۀ شکمش، باید حدود چهار یا پنج ماه باردار می‌بود.

یان‌جینگ مدتی به خمرۀ سیاهی که در آغوش رئیس زن بود خیره شد و ناگهان رنگ از صورتش پرید، شیه‌چی را کشید و زمزمه کرد: «توی اون خمره کینه وجود داره، یه چیز خیلی شیطانیه. باید ازش دور بمونیم.»

شیه‌چی از این‌که توانایی یان‌جینگ این کاربرد را داشت کمی تعجب کرد.

رئیس زن با بی‌تفاوتی گفت: «منشی باید همه‌چیز رو به وضوح براتون توضیح داده باشه پس حاشیه نمیرم. این روزها هیچ‌کس توی شرکت نیست و من هر روز بعد از ظهر به این‌جا سر می‌زنم تا اوضاع رو بررسی کنم.»

ژو ون پیش‌قدم شد.

رئیس زن دستش را به طرف آن‌ها تکان داد: «بیاین این‌جا و قرارداد رو امضا کنین.»

همه منتظر بودند تا او ورق قراردادی را بیرون بیاورد اما رئیس زن، خمرۀ سیاهی را که در دست داشت روی میز گذاشت.

افراد گروه دلیلش را نمی‌دانستند اما فرضیه‌ای شوم در قلب یان‌جینگ شکل گرفت.

طبق انتظارش رئیس زن خمرۀ سیاه را باز کرد و گفت: «دستتون رو ببرین داخلش. اگه گاز گرفته بشین و خونریزی کنین اون‌وقت قرارداد امضا شده‌س.»

یان‌جینگ زمزمه کرد: «لعنتی.»

بازیگران وقتی شنیدند قرار است چیزی ناشناخته آن‌ها را گاز گرفته و خونشان را بمکد، رنگ از رخسارشان پرید.

تازه‌واردی مخفیانه گفت: «ماری چیزی نیست، درسته؟»

«ممکنه هزارپا باشه؟ خدایا، خیلی دردناک می‌شه...»

شیه‌چی احساس می‌کرد مار و هزارپا چیزهای پیش پا افتاده‌ای هستند. می‌ترسید که این... چیز روح مانندی مثل گو[4] باشد. یان‌جینگ هم گفته بود این چیز شیطانی است.

اما اَپ توانایی مقاومت را ازشان سلب کرده بود، بنابراین فقط می‌توانستند از خود سرسختی نشان بدهند.

رئیس زن ناگهان رو به خمره زمزمه کرد: «کوچولوی عزیزم، وقت غذا خوردنه.»

مو به تن همه سیخ شد و وحشت کردند.

ژو ون یک تصمیم قاطعانه گرفت و به مرد سیاه‌پوست لاغراندام اشاره کرد: «تو اول برو.»

«چرا...» مرد سیاه پوست هوشمندانه ادامه جمله‌اش را خورد. جرات نکرد تنها بازیگر قدیمی این فیلم ترسناک را عصبانی کند چرا که روی ژو ون حساب باز کرده بود تا زنده از این‌جا بیرون ببردش.

به هر حال همه گزیده خواهند شد و این ثابت می‌کرد چیز درون خمره آن‌ها را نخواهد کشت. در هر صورت فیلم ترسناک به محض ورود باعث مرگشان نمی‌شد.

فقط زمان گزش مسئله بود. مرد لاغر سیاه‌پوست به خودش دلداری داد و به سمت رئیس زن رفت، سپس زیر نگاه سرد ژو ون به آرامی دستش را درون خمره برد.

قبل از این که مرد لاغر سیاه‌پوست واضح ببیند چه چیزی درون خمره است، گزیده شد. سوزش شدیدی در انگشتانش حس کرد و از درد زوزه کشید.

یان جینگ آن‌قدر ترسیده بود که بازوی شیه‌چی را بغل کرد. چهرۀ ژو ون هم از ریخت افتاد.

آن چیز کشنده نبود ولی بهشان صدمه می‌زد، همه‌ی آدم‌ها از درد می‌ترسیدند.

در این دفتر وسیع، همه عصبی بودند، فقط شیه‌چی با گیجی پایین را نگاه می‌کرد.

شیه چی در دل گفت: « من از درد می‌ترسم.» لبخند کوچکی در چشمانش ظاهر شد.

صدایی آرام با تنبلی پاسخ داد: «شیائو چی[5]، تو آفلاین شو، کنترل دست منه.»

[1] Yan Jing

[2] یان‌جینگ به معنی چشم می‌باشد و تلفظش یکسان با اسم شخصیت ولی نوشتارش متفاوت است.

[3] Zhou Wen

[4] https://en.wikipedia.org/wiki/Gu_(poison)

[5] Xiao Chi با محبت صدا زدن اسم شیه‌چی، تقریبا معادل «جان» در فارسی است.

کتاب‌های تصادفی