اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«برادر شیه، من واقعا میترسم...»
یانجینگ که از کمی قبلتر بازوی شیهچی را گرفته بود، خودش را مثل یک اختاپوس به دست شیهچی چسباند.
یانجینگ با صدای آرامی پرسید: «برادر شیه...؟»
نمیدانست شیهچی چرا ناگهان اینقدر بیرحم شده و غیر ارادی میخواست دست او را بگیرد.
صدای شیهشینگلان به سردی یخ بود: «میتونی حرف بزنی ولی من رو لمس نکن.» شیائو چی رو لمس نکن.
حس بیگانگی و تسلیم درونی به او هجوم آورد. یانجینگ به طرز غیر قابل توضیحی وحشتزده شد، گویی دانشآموزی بود که به شدت مورد بازخواست قرار گرفته. مطیعانه کنار دیوار ایستاد و سرش را پایین انداخت. با خود زمزمه کرد: «این آدم چندین چهره داره.»
در ملاقات اول مهربان بود ولی بعد از اینکه نقابش را بر میداشت هیچ رحمی نشان نمیداد. حالا... او خشک و بیروح بود.
در طرف دیگر، ژو ون به مرد لاغر سیاهپوست خندید و دستش را درون خمره فرو برد. بهدستآوردن طرفدار با یک نمایش جسورانه راحتتر بود. البته تازهواردها این را نمیدانستند و ژو ون در خفا احساس غرور کرد.
لحظاتی بعد نقاب آرام روی صورتش از بین رفت و از درد به خود پیچید. به سرعت دستش را پس کشید و برای تسکین دادن درد، مچ دستش را گرفت. چهرهی ژو ون بعد از بیعزت شدن جلوی تازهکارها از شکل افتاد و با بدخواهی غرید: «بیرون منتظرتون میمونم. بجنبین!»
غرور بازیگر باتجربه، ژو ون، خرد شد. قیافهی سایر بازیگران مثل گچ سفید شد و خشکشان زد. به یکدیگر نگاه کردند ولی هیچکس جلو نرفت. شیهشینگلان که حوصله وقت تلف کردن نداشت، به جلو قدم برداشت و دستش را داخل کرد.
پس از چند لحظه اخم ریزی کرد. آنها نتوانسته بودند بفهمند چه چیزی درون خمره است و شیهشینگلان برای پس کشیدن دستش عجله نکرد. فقط مدتی صبر کرد.
گروه متحیر شدند، وقتی «شیهچی» دستش را پس کشید چیزی روی دست زیبا و باریکش جا خوش کرده بود. روح درون خمره بالاخره ظاهر واقعیاش را نشان داد.
به اندازهی یک توتفرنگی بود. بدنش به عنکبوت شباهت داشت ولی دارای پوستهی سیاه فلزی بود. بالای آن عنکبوت... سر بچهای به اندازهی یک بند انگشت وجود داشت. شیهشینگلان به قدری نزدیک بود که میتوانست موهای کمپشت سر بچه را ببیند.
نفس همه بند آمد.
رئیس زن هول کرد: «کوچولوی عزیزم، چه جوری اومدی بیرون؟ برگرد!»
سپس به ملایمت عنکبوت پشت دست شیهشینگلان را برداشت و دوباره آن را داخل خمره قرار داد.
افراد گروه از ترس به خود لرزیدند.
رئیس زن با خودش غرغر کرد: «آه، چرا به قشنگی سابق نیست؟ الان سیاهه ولی قبلا رنگارنگ بود.»
شیهشینگلان به مقصودش رسید و ظاهر واقعی روح را مشاهده کرد، در آستانۀ رفتن بود که صدای رئیس زن را شنید. کمی مکث کرد و بعد بیرون رفت، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.
شیهشینگلان دستشویی طبقۀ اول را پیدا کرد و خون سیاه را از محل گزش نوک انگشتانش شست، بعد از لخته شدن خون و مطمئن شدن از این که دیگر دردی وجود ندارد، در دل گفت: «شیائو چی، میتونی الان بیای بیرون.»
مرد ساکت جلوی سینک سرش را بلند کرد. چشم های درون آینه آرام و شفاف بودند.
«ممنونم، برادر.»
صدای شیهچی در دستشویی خالی، رسا بود.
شیهشینگلان و شیهچی میتوانستند در ذهنشان با هم ارتباط برقرار کنند، اما شیهشینگلان معمولاً میخوابید تا روی فکر کردن شیهچی تأثیری نگذارد. با این حال هر زمان شیهچی او را صدا میزد، بیدار میشد.
شیهشینگلان، ظاهر عنکبوت را برای شیهچی توصیف کرد. شیهچی بیشتر از او دربارۀ اینجور مسائل میدانست.
شیهچی پرسید: «یه پوستۀ تماما سیاه؟»
«بله.»
«برادر، مطمئنی هیچ خط رنگی روشنی روش نبود؟»
شیهشینگلان پاسخ داد: «نه، حتی حس کردم خیلی ضعیفه و حرکاتش کندن. سمش هم خیلی زود از بین رفت.»
او افزود:«رئیس زن گفت عنکبوت در اصل رنگی بوده.»
شیهچی مدت زیادی ساکت ماند.
از آنجا که شیهچی میخواست بدنی برای شیه شینگ لان به دست آورد، مسائل ماورا طبیعی مختلفی را آموخته بود و دربارۀ موجودی به اسم گو هم میدانست.
به طور کلی، برای بسامان کردن گو لازم است چندین موجود سمی قدرتمند مانند مار سمی و هزارپا را انتخاب کرده و آنها را در یک ظرف دربسته قرار دهید تا با هم مبارزه کنند.
آخرین موجودی که زنده بماند به گو تبدیل خواهد شد و فوق العاده سمی است.
تمامی گوهایی که شیهچی در سالهای اخیر دیده بود، به دلیل انباشتگی چندین نوع سم رنگهای روشنی بر روی بدنشان نقش بسته بود. مانند پاهای قرمز یا سبز پوستقورباغهای.
رئیس زن گفت که گو در ابتدا رنگارنگ بوده پس میبایست به شدت سمی بوده باشد، اما اکنون به سیاه سادهای تغییر رنگ داده و سمیت آن بسیار کاهش یافته بود.
باید اتفاقی در این وسط افتاده باشد. به نظر رئیس زن هم چیزی نمیدانست.
شیهچی به زخم بدون درد انگشت اشارهش خیره شد. گوها با توجه به روش بسامان شدنشان اثرات متفاوتی داشتند. او احساس کرد که این فقط یک گزش ساده نبود و باید چیزی در پی آن اتفاق بیفتد.
اَپ به طور ناگهانی لرزید و پیامی ارسال کرد:
[شرایط محقق شدهاند، به شما برای برانگیختن داستان فرعی شبحی در لباس قرمز- گو با سر بچه، تبریک میگوییم.]
شیهچی جا خورد.
[نکته 1 مخصوص مبتدیها: هر فیلم ترسناک یک خط داستانی اصلی داشته و ممکن است یک یا چند داستان فرعی نیز وجود داشته باشند. شرایطی برای برانگیختن داستانهای فرعی لازم است و پس از برانگیخته شدن، برای اتمام خط داستانی فرعی امتیاز اضافی پاداش داده میشود.]
[نکته 2 مخصوص مبتدیها: اکتشافات فرعی نیز جزو اکتشافات شخصی بازیگر محاسبه میشوند. مقدار اکتشاف در داستان مهمترین شاخص برای سنجش عملکرد کلی بازیگران پس از فیلمبرداری است.]
[خط داستانی فرعیِ گو با سر بچه: اگر بازیگر رازهای گو با سر بچه را کشف کند، 50 امتیاز پاداش خواهد گرفت.]
در این زمان، مخاطبانِ در حال تماشای فیلم ترسناک:
[این تازهوارد جدی جدی داستان فرعی رو برانگیخته کرد!!]
[شانسی بود؟ یه تازهوارد چی سر درمیاره؟]
[شانسش زیادی خوبه، نه؟؟؟]
[خب برانگیخته باشدش که چی؟ اکتشاف توی یه داستان فرعی راحت نیست و حتی معلوم نیست بتونه از داستان اصلی جون سالم به در ببره.]
[یه حسی بهم میگه اگه واقعاً بتونه زیر و بم داستان فرعی رو دربیاره، کیفیت این فیلم ارتقا پیدا میکنه. هی، من 100 سکه خرج کردم تا یه فیلم با بدترین کیفیت رو ببینم، اما ممکنه ارتقا پیدا کنه. واقعا سود کردم.]
[چقدر دل و جرات داره؟ گذاشت یه عنکبوت روی دستش بخزه، تو باشی جرات میکنی؟ من ازش خوشم میاد! خیلی خوشتیپه! ژو ون رو بنداز توی سطل آشغال.]
[من دنبالش میکنم.]
[ممکنه این داستان فرعی یه آیتم دراپ کنه؟]
***
درون فیلم ترسناک، شیهچی پنل اطلاعات شخصی را باز کرد تا نگاهی بیندازد و به طور غیرمنتظرهای کشف کرد که اکنون 9 طرفدار دارد.
شیهچی تلفن همراهش را کنار گذاشت و بیرون رفت. اتفاقی ژو ون را پشت در دستشویی دید.
ژو ون به شیهچی خیره شد و چشمانش کمی سوسو زدند. او برای دستشویی رفتن عجله داشت و در نتیجه، وقتی وارد شد با لرزش تلفن همراه شیهچی مواجه شد.
ژو ون فکر کرد اَپ دستورات بعدی را صادر کرده و تلفنش را چک کرد ولی خط داستانی اصلی همچنان در «امضای قرارداد» مانده بود.
بنابراین فقط یک احتمال برای دلیل لرزش تلفن شیهچی در این زمان وجود داشت: شیهچی داستان فرعیای را برانگیخته بود.
این تازهوارد ناشناخته واقعا یک داستان فرعی را برانگیخته بود!
حسادت و حرص در چشمان ژو ون برق زد. انتظار داستانی فرعی در این فیلم بیکیفیت را نداشت.
اگرچه امتیازهای پاداش داده شده در داستان فرعی به اندازۀ داستان اصلی خوب نبودند، اما احتمال به دست آوردن آیتم در آنها بیشتر بود.
آیتمهای دراپ شده در یک فیلم ترسناک را میتوان در فیلمهای ترسناک بعدی مورد استفاده قرار داد پس ارزششان قابل تصور بود. این تازهواردها این موضوع را نمیدانستند اما او خیلی خوب میدانست.
ژو ون تا به امروز هنوز هیچ آیتمی به دست نیاورده بود و این باعث میشد همیشه احساس حقارت کند و جرات رفتن به فیلمهای ترسناک پیشرفتهتر را نداشته باشد.
تا زمانی که شرایط مورد نظر فراهم شوند، داستان فرعی میتوانست توسط چندین بازیگر برانگیخته شود.
ژو ون تمام تلاشش را کرد به یاد بیاورد از ابتدای فیلم ترسناک تا به این لحظه چه اتفاقی افتاده، اما با این حال نمیتوانست بفهمد که داستان فرعی از کجا آمده.
ممکن است بعد از خروج او از دفتر اتفاقی افتاده باشد؟
ژو ون احساس پشیمانی کرد.
به نظر می رسید برانگیختنش برای او غیرممکن باشد.
به هر صورت، میشد داستان فرعی را با دیگران تقسیم کرد و یا حتی انتقال داد. اتفاقا او هم چنین فکری دربارۀ این تازهوارد داشت. چشمان ژو ون کم کم تیره شدند. او جلوی شیهچی را گرفت.
شیهچی اخم ریزی کرد: «کاری دارین؟»
تمایل به خوب رفتار کردن در او غالب شد، طوری که در لحظۀ اول نسبت به ژو ون اظهار انزجار و بیاعتنایی نکرد.
ژو ون از حاشیه رفتن خوشش نمیآمد: «من رو دنبال میکنی؟»
«چی؟»
ژو ون دستش را دراز کرد.
شیهچی به دست او خیره شد و فوراً قصدش را فهمید. ناگهان لبخند ملایمی زد: «فایدهش چیه؟»
ژو ون انتظار چنین جوابی را نداشت و بلافاصله خندید: «بهت کمک میکنم توی ارزیابی جامع، دومین شخصیت مرد بشی. اگه من رو همراهی کنی و داستان فرعیت رو با من به اشتراک بذاری.»
کلمۀ «همراهی» او بسیار مبهم بود.
ژو ون فکر میکرد که این از بدهبستان کردن با شیهچی سودمندتر است. شیهچی فقط یه تازهوارد بود. حتی اگر مخش کار میکرد، بیتجربه و ضعیف بود، پس نباید شخصی را پیدا میکرد که از او در فیلم ترسناک محافظت کند؟
ژو ون تجربۀ چندین فیلم ترسناک را داشت و مربی بدنسازی بود. او بهترین انتخاب برای شیهچی بود.
وقتی شیهچی کلمات «داستان فرعی» را شنید، چشمانش کاملا سرد شدند.
دوباره نگاهش را به بالا دوخت، به نظر داشت به طور جدی شرایط پیشنهادی ژو ون را سبک سنگین میکرد.
ژو ون مخفیانه احساس غرور کرد.
ناگهان تلفن همراه شیهچی زنگ خورد. آهنگی بود که شیهچی قبلاً هرگز نشنیده بود.
ژو ون سخاوتمندانه توضیح داد: «کارگزارت برات پیام فرستاده. نگاهش کن، من عجلهای ندارم.»
شیه چی تلفنش را باز کرد و نگاهی به آن انداخت.
[کارگزار ژو تانگ[1]: شیه چی، به من گوش کن. زود با شرایطش موافقت کن و بی خیال داستان فرعی شو. تو یه تازهواردی و نمیتونی اون رو عصبانی کنی، اون میتونه بهت کمک کنه زنده بمونی.]
شیهچی در دل زهرخندی زد، چشمانش کاملاً سرد بودند.
این کارگزار که از زمان ورودش به فیلم ترسناک صحبتی نکرده بود، وقت خیلی خوبی را برای دستور دادن به او پیدا کرده بود.
ژو ون به وضوح محتوای پیام را دید و نمیتوانست غرور را در چهرهش پنهان کند.
ژو ون پرسید: «چطوره؟»
شیهچی سرش را با مکث کافی بالا آورد: «به نظرت حتما باید تو شخصیت مرد اول باشی؟»
ژو ون کمی بی تاب بود: «این چهارمین فیلم ترسناک منه. کی میتونه با من رقابت کنه؟ بهتره عقلت رو به کار بندازی وگرنه...»
«چهارمین فیلم ترسناکته و هنوز توی فیلم مبتدیها شرکت میکنی و به علاوه، به تازهکارها زورگویی میکنی...»
ژو ون خشکش زد، تصور کرد گوش هایش مشکل پیدا کردهاند.
لحن شیهچی ناگهان تغییر کرد و به صدایی سنگین و بیدغدغه تبدیل شد: «پس تو واقعاً یه تفالهای.»
نگاه ژو ون ناگهان در یک جفت چشم عاری از احساسات و کدر قفل شد و به خود لرزید.
شیهشینگلان پوزخند زد.
***
بیرون از فیلم ترسناک:
[دارم خواب میبینم. این تازهوارد ژو ون رو مثل سگ کتک زد، درسته؟ چه اتفاق لعنتیای داره میوفته؟]
[ژو ون مگه مربی بدنسازی نیست؟ چرا اینقدر ضعیف به نظر میاد؟؟]
[کارگزار تازهوارد براش پیام فرستاد ولی اون جرات کرد بره روی اعصاب طرف. دیوونهس؟ ژو تانگ بیشتر از هر چیزی از نافرمانی تازهواردها بدش میاد. کارش تمومه!]
[کارهاش خیلی باحالن! این همون برادر کوچولوی ضعیفه؟]
[چقدر دیدن ناراحتی ژو ون لذت بخشه. آه، لعنتی خیلی باحاله. من دنبالش میکنم.]
[توی فیلمهای ترسناک بازیگرها مجاز به کشتن همدیگه نیستن. این تازهوارد توی دردسر بزرگی افتاده. ژو ون قطعاً تلافی میکنه.]
[اون حتی برگشت و دست هاش رو شست!]
[اون به کارگزارش جواب داد «نخالهی احمق» و بعد مسدودش کرد!!!]
[ژو تانگ باید از عصبانیت منفجر شده باشه. هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها. نمیتونم جلوی خندهم رو بگیرم. من دنبالش میکنم.]
***
هنگامی که شیهچی بر بدنش تسلط یافت، خون ژو ون از روی دستانش شسته شده بود.
شیهچی برگشت و با چهرهای بیاحساس به ژو ون که روی زمین افتاده بود نگاه کرد. حتی زحمت ابراز عقیده هم نداد و بدون این که پشت سرش را نگاه کند دور شد.
شیهچی اَپ را باز کرد و فهمید ژو تانگ را مسدود کرده.
گفتوگوهایش را باز کرد. آخرین پیام از این قرار بود:
شیهچی: نخالهی احمق.
شیهچی لبخند محوی زد و کارگزار را از لیست سیاه در آورد.
[آه، خیلی ناامید شدم، گفتم جرأت مسدود کردن کارگزارش رو نداره. احتمالا توی اون لحظه کلهش داغ بوده و الان به خود اومده.]
[دیگه دنبالش نمیکنم.]
به محض افزودن دوبارۀ کارگزار، دهها پیام توهینآمیز از طرف ژو تانگ صفحه را فرا گرفتند.
شیهچی حتی زحمت خواندنشان را هم به خود نداد. فقط «نخالهی احمق» را تایپ کرد و ژو تانگ را دوباره مسدود کرد.
«نخالهی احمق» اولی مال برادرش بود و این یکی، «نخالهی احمق» شیهچی بود.
دو «نخالهی احمق» درست و شستهرفته بودند.
***
مخاطبان بیرون فیلم ترسناک از هیجان از جا پریدند.
[1] Zhou Tong
کتابهای تصادفی

