اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 7
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
ژانگلان دکمهی طبقۀ هفتم را فشار داد و بستهشدن در آسانسور را تماشا کرد، کمی به سیگار اعتیاد داشت پس درون جیبش به دنبال فندک و سیگار گشت.
بعد از اتمام کار، شبحی وجود نداشت، به همین دلیل خیال ژانگلان راحت بود.
«ها، سیگارهام کجان؟» ژانگلان فقط فندک را پیدا کرد و همه جا را دنبال سیگارهایش گشت. وقتی سرش را پایین انداخت متوجه شد که جعبهی سیگار درون جیب شلوارش، روی زمین افتاده.
«کِی افتاد؟ چرا صداش رو نشنیدم؟»
ژانگلان آن را برداشت و سیگاری روشن کرد. میخواست نفس راحتی بکشد که یکی دو قطره آب بدون هیچ هشداری از سقف آسانسور چکه کردند و درست روی سیگاری که تازه روشن کرده بود افتادند. شعله فوراً خاموش شد و او نتوانست سیگار بکشد.
«این آسانسور لعنتی نشتی داره؟!» ژانگلان ناسزا گفت و به بالا نگاه کرد، اما نفهمید آب از کجا نشت میکرد.
مشخصاً سقف آسانسور هیچ سوراخی نداشت.
ژانگلان دوباره سیگاری روشن کرد و با خود زمزمه کرد: «این آب از کجا میاد؟»
او این بار هوشمندانه عمل کرد و در گوشۀ آسانسور ایستاد، به طوری که حتی اگر مکان اولیه دوباره آب پس میداد، روی سیگارش نمیریخت.
عجیب بود... شعله دوباره با نشت آب از سقف آسانسور خاموش شد.
دلشورۀ نامعلومی از قلب ژانگلان برخاست، او سرش را به آهستگی بلند کرد و صورت رنگپریدهای را دید!
آن زن از سقف آسانسور آویزان بود و بزاق دهانش مدام میریخت.
چک، چک، چک...
***
خارج از فیلم ترسناک:
[خون اول.]
[سقف خونهت نشتی داره. نگاه کن، بزاق دهنه.]
[تبریک به شبحِ لباس قرمز. با یه قتل مغرور نشو. لطفا به کارت ادامه بده و نتایج خوبی کسب کن.]
[این مرد احمقه. اون برادر کوچیک بهش گفت از آسانسور استفاده نکنه. مرگش عادلانه بود.]
[کی دلش میخواد پاش رو تو کفش یه روح بکنه؟ هر چی نباشه به نظرش ساعت کاری تموم شده بود و خطری در کار نبود.]
[تازه، تو حرف یه مرد نابینا رو به این راحتی باور میکنی؟]
[فراموش نکنین گرچه روح زن فقط توی آسانسور میتونه آدم بکشه، یه روح کودک بیرون آسانسور وجود داره. به نظرم روح کودک خیلی ترسناکتر از روح زنه.]
[تصویر افتاد روی برادر کوچیک، حالت خوابیدنش خیلی بامزهس، میخوام تماشاش کنم.]
***
در همان زمان، طبقۀ پنجم.
یانجینگ، شیهچی را که روی مبل خوابیده بود هل داد.
«برادر شیه، زود بیدار شو. وقت رفتنه.»
شیهچی کمی اخم کرد و از باز کردن چشم هایش سر باز زد. بالشتش را بغل کرد و به خوابیدن ادامه داد: «اپ زنگ نخورده پس نمیتونیم محل کارمون رو ترک کنیم.»
یانجینگ تسلیم نشد و گفت: «واقعاً وقت رفتنه! من نمیتونم ببینم ولی همین الان یه تازهکار از طبقۀ هفتم پایین اومد تا بهم یادآوری کنه!»
یانجینگ ناگهان با تعجب فریاد زد:
«برادر شیه، انگار حق با توئه. عجیبه. اپ اینقدر هوامون رو داره و نباید بعد از تمومشدن ساعتکاری ساکت باشه. پایان اولین شیفت کاری قطعاً باعث بروزرسانی داستان میشه. باید یه پیام میگرفتیم، چه خبر شده...»
شیهچی متفکرانه گفت: «ساعت مشکلی داره.»
او که تحمل غرغر کردنهای پشت سر همِ یانجینگ را نداشت، نشست و به ساعت نگاه کرد.
ساعت واقعا 5:03 صبح بود.
شیهچی چند ثانیه به آن خیره شد و سپس زهرخندی زد: «اپ نمیتونه ما رو گول بزنه. بنابراین یا ساعت خرابه یا... ارواح دارن گمراهمون میکنن.»
خواب از سر یانجینگ پرید. او چشمان یینیانگش را چند ثانیه بعد باز کرد، سپس فریادی کشید و پشت شیهچی پنهان شد.
«برادر شیه، توی ساعت... دست یه شبحه!»
از نگاه یانجینگ، دست شبحی درون ساعتدیواری بود و صبورانه عقربه را حرکت میداد.
دست یک زن بود. پوستش چرب و رنگپریده بود و ناخنهایش با لاک قرمز، رنگ شده بودند.
طوری که انگار از لو رفتناش مطلع شده باشد، دست روح دو ثانیه مکث کرد. سپس به سرعت در ساعتدیواری عقب رفت و ناپدید شد.
ساعتدیواری به حالت عادی بازگشت و زمان واقعی را نشان داد. ساعت 3:50 صبح بود.
یانجینگ ترسیده بود و نفس نفس زد.
هنوز شیفتشان تمام نشده بود!
این شبح بود که به آرامی عقربۀ دقیقه شمار را تا ساعت پنج صبح حرکت داده بود و این توهم را ایجاد کرده بود که کارشان تمام شده است.
شیهچی میتوانست چیزی که یانجینگ دیده بود را حدس بزند و با تنبلی خمیازه کشید. کمی بیتفاوت به نظر میرسید.
یانجینگ گیج شده بود.
«چرا شبح زمان رو تغییر داد؟»
شیهچی ابروهایش را بالا انداخت، سیگاری روشن کرد و دمی از آن گرفت. هوشیارشدن ذهنش را احساس کرد و به آرامی گفت: «تا ما رو فریب بده از آسانسور استفاده کنیم.»
یانجینگ متوجه شد، « برادر شیه، خوشبختانه از یکی خواستی قفل راهپله رو باز کنه. من هم بهشون گفتم مراقب آسانسور باشن. اونها گول نمیخورن...»
در همان لحظه صدای فریاد دلهرهآوری از آسانسور شنیده شد.
یانجینگ برای دو ثانیه خشکش زد و چشمانش گشاد شدند، «صدای مردیه که توی طبقۀ یازدهم بود!»
***
فریاد وحشتزدۀ ژانگلان، همۀ بازیگران درون ساختمان را شوکه کرد.
هنگامی که شیهچی و یانجینگ دوان دوان به طبقات پایینتر رسیدند، همه در آنجا جمع شده بودند. ژو ون جلوی آسانسور مردد مانده بود که آیا دکمۀ در را فشار دهد یا خیر. بقیۀ تازهکارها در فاصلۀ دوری پنهان شده بودند.
مرد لاغر سیاهپوست با وحشت گفت: «برادر ژو، در آسانسور رو باز نکن... صدای ژانگلان در نمیاد، اون باید مرده باشه. اگه شبح هنوز داخل باشه، به محض اینکه در آسانسور باز بشه میاد بیرون...»
تازهکار دیگری نیز واکنش نشان داد، «بله، اون مرده. هنوز ساعت کاریه، اگه شبح بهمون حمله کنه...»
دو نفر دیگر موافقت کردند، «اگه میخواین بازش کنین، صبر کنین تا ساعت کاری تموم بشه!»
ژانگلان حتما مُرده بود. در این شکی نبود که ژو ون میخواست به دنبال سرنخ بگردد، اما وقتی تازهکار این حرف را زد کمی نگران شد. به این فکر کرد که بررسیکردن آسانسور بعد از ساعت کاری خیلی دیر نخواهد بود.
به محض این که عقبنشینی کرد، سرش را گرداند و شیهچی را در میان جمعیت دید، کینه در چشمانش برق زد.
این فرد ظاهری ملایم و ضعیف داشت اما مهارتهای واقعیش وحشتناک بودند. او گرگی در جامهی گوسفند بود و انتظار میکشید ژو ون در دامش بیفتد. پس از شرکت در آن همه فیلم، یک تازهکار او را مورد ضرب و شتم قرار داده بود و این خجالتآور بود.
ژو ون تلفنش را محکم در دست فشرد، میخواست تکه تکهاش کند. بعد از سه چهار فیلم ترسناک دو هزار طرفدار جمع کرده بود. تقریباً نیمی از آنها را در دستشویی بهخاطر شیهچی تازهکار از دست داده بود. او امتیازات زیادی را بر باد داده بود!
در این فیلم، طرفدار جدیدی به او اضافه نشده بود.
این به هیچوجه نشانۀ خوبی نبود.
این موضوع نشان میداد حواس مخاطب اصلا به او معطوف نیست و افراد دیگری در مرکز توجه بودند. کسی جز او صفحۀ فیلم را اشغال کرده بود.
چند نفر از تازهکارها را میشناخت و میدانست همهشان یک مشت آشغال بیمغز و رویاپرداز هستند. تنها کسی که میتوانست طرفداران او را بقابد شیهچی بود.
شیهچی حتی داستان فرعیای که دلش میخواست را در چنگ داشت. تلافیکردن با زور غیرممکن بود و بازیگران مجاز نبودند یکدیگر را در یک فیلم ترسناک بکشند اما...
نور تاریکی در چشمان ژو ون برق زد. در یک فیلم ترسناک، تنها کسی که قادر به کشتن این مرد بود آن هم بدون اینکه برخلاف قوانین عمل کند، کسی جز... یک روح نبود.
نمیتوانست اجازه دهد این تازهکار توجهات را به خود معطوف کند و طرفدارانش را افزایش دهد. بهتر بود قبل از کشتنش او را مجبور به واگذارکردن داستان فرعی میکرد.
ژو ون به آسانسوری که به تازگی شخصی در آن مرده بود نگاه کرد و چشمانش سو سو زدند.
مشخصا روحی در آسانسور زندانی شده بود.
هنوز ساعت کاری بود و شبح هنوز مشغول بود. این یک فرصت طلایی بود.
گرچه ارواح در فیلمهای سطح پایین دو نفر را در یک بازه زمانی کوتاه نمیکشتند، اما او میتوانست از روشهای خاصی برای ترغیب ارواح به قتل استفاده کند.
این چیزی بود که در فیلمهای ترسناک مورد قبول بود.
در فیلمهای ترسناک ممنوع بود بازیگران یکدیگر را بکشند، اما بازیگران میتوانستند با امتیازاتشان آیتمهایی را خریداری کرده و ارواح را مجبور به قتل دیگران کنند. تازهکارها این قانون را نمیدانستند و تنها پس از کلی دردسر و اشتباه از آن آگاه میشدند.
ژو ون بی سر و صدا فروشگاه اپ را باز کرد. چشمش این آیتم را خیلی وقت پیش گرفته بود ولی فرصتی برای استفاده از آن پیدا نکرده بود.
[آیا بازیگر ژو ون تصمیم گرفته است 30 امتیاز برای خرید «ادای احترام به شیطان» هزینه کند؟]
[ادای احترام به شیطان: قربانی کردن گوشت و خون به شبح (انسان زنده بهترین گزینه است، گوشت انسان مرده گزینۀ دوم، پرندۀ زنده به سختی مورد پذیرش است و پرندۀ مرده آخرین گزینه است.) برای گرفتن یک صلح کوتاه مدت.]
[دستورالعمل استفاده: چشم شیطان را بر روی گوشت و خون بچسبانید تا قربانی برای شیطان علامتگذاری شود. پس از دیدن علامت، شبح برای گرفتن باج حاضر میشود.]
[تأثیر: هرچه گوشت و خون بیشتر باشد و کیفیتش بالاتر باشد، روح راضیتر شده و مدت زمان مصونیت بازیگر بیشتر میشود.]
ژو ون به دورۀ مصونیت اهمیتی نمیداد. آنچه او در پیاش بود، کشت و کشتار روح به خاطر دریافت باج بود.
30 امتیاز. قلب ژو ون به درد آمد اما به آسیبدیدگی صورت و خساراتی که متحمل شده بود فکر کرد و بدون هیچ تردیدی روی [تأیید] کلیک کرد.
امتیازاتش بلافاصله کاهش یافتند و برچسب نازکی به شکل چشم در دستش ظاهر شد.
حالا فقط کافی بود چشم شیطان را به شیهچی بچسباند و او را به داخل آسانسور بفرستد. کارش تمام بود.
شیهچی متوجه نگاه غیرعادی ژو ون به تلفنهمراهش شد. یانجینگ آستینش را کشید و زمزمه کرد: «برادر شیه، همین الان موج بزرگی از کینه از اون یارو با فامیلی ژو ساطع شد. خیلی قوی بود. فکر میکنم بخواد بهت آسیب برسونه پس مراقب باش.»
شیهچی شگفتزده شد. شخصی که کنارش ایستاده بود یک ردیاب انسانی بود.
«می دونم.»
شیهچی لبخندی به پهنای صورت زد.
ژو ون شادمانه به سمت او رفت. رفتارش تغییر صد و هشتاد درجهای نسبت به قبل پیدا کرده بود. این تضاد قوی بود و تازهکارها تعجب کردند.
ژو ون صدایش را پایین آورد و عذرخواهی کرد: «ببخشید. قبلا گیج بودم و اون فکرها رو راجع بهت کردم. کتکخوردن حقم بود. نظرت چیه بیخیال این موضوع بشیم؟»
شیهچی ابروهایش را بالا انداخت و چیزی نگفت.
ژو ون که این واکنش او را پیشبینی کرده بود، لبخند زد.
«راستش رو میگم. آمادۀ عذرخواهیکردن نبودم و فکر نمیکردم کارم اشتباهه. بالاخره، ضعیف غذای قوی میشه. همه این جوریان. اما الان ژانگلان قطعا مرده و ما باید داخل آسانسور بریم تا ببینیم چه خبره. اینجا مطمئنترین فرد تویی پس من اشتباهم رو قبول میکنم. میشه بهم یه لطفی بکنی، لطفا؟»
ژو ون اضافه کرد: «تو توانایی داری و منم تجربه دارم. نیازی به دشمنی نیست. ما میتونیم از همدیگه سود ببریم.»
ژو ون آنقدر بیغلوغش صحبت کرد که شیهچی حس کرد نمیتواند مخالفتش را توجیه کند. گوشههای لبهایش بالا رفتند، «باشه، میرم یه نگاه بندازم.»
شیهچی سرش را خم کرد و به یانجینگ گفت: «بیرون منتظرم باش.»
از آنجایی که شیهچی بازی را در مقابل شبح کودک برده بود، آنها امشب بیچونوچرا در امان بودند. یانجینگ نگران نبود و سر تکان داد.
شیهچی دستکشهای سفیدش را پوشید و در آسانسور را باز کرد. جای تعجب نبود، بوی تند خون از آن بیرون آمد و شیهچی کمی اخم کرد.
خون از آسانسور سرازیر شد. تازهکارها مرگ دلخراش ژانگلان را دیدند و وحشت کردند. ژانگلان روی زمین نشسته بود، سرش با زاویهی عجیبی به بالا خم شده بود و شکمش به طرز حیرتانگیزی بزرگ شده بود. درست مثل زن بارداری که در آستانۀ زایمانکردن بود.
شیهچی به او نزدیک بود و متوجه شد شکمش شکافته شده است. قلب و ریههایش درون شکمش فرو رفته و متورمش کرده بودند. چند نخ سیگار در خون کثیف پخش و پلا شده بودند.
ژو ون پشت سرش وارد شد و انگار ناخواسته شانهی شیهچی را لمس کرد.
کنجکاوی درون چشمان شیهچی چشمک زد. این شخص عمداً او را به آسانسوری که کسی در آن مرده بود هدایت کرد و چیزی نامعلوم به او چسباند. هدفش مشخص بود.
ژو ون که انگار عذابوجدان داشت، برای بررسی جنازه روی زمین چمباتمه زد تا کاری که کرده بود را پنهان کند.
«فکر میکنی چرا شبح، قلب و ریههای ژانگلان رو توی شکمش فرو کرده؟ مثل یه زن بارداره. روشی که روح مردم رو باهاش میکشه کمی اطلاعات بهمون میده. نگاه کن، یه سیگار نصفه اینجاست...»
همینطور که صحبت می کرد، آرنجش «تصادفا» به دکمۀ آسانسور برخورد کرد و در آسانسور بلافاصله بسته شد. آن دو ناگهان با جسدی که جلوی پایشان افتاده بود درون آسانسور زندانی شدند.
ژو ون فکر میکرد شیهچی با عجله در را باز خواهد کرد، پس به سمت در حرکت کرد و آماده شد تا جلویش را بگیرد و برای روح وقت بخرد تا وارد عمل شود. ولی شیهچی لبخندی ناگهانی زد و به دیوار تمیز آسانسور تکیه داد، «حقیقتش، من خیلی متاسفم.»
پشت شیهچی مقابل دیوار آسانسور بود و ژو ون نمیتوانست چشم شیطان که به شانۀ شیهچی چسبیده بود را ببیند. کمی نگران شد و با حواس پرتی گفت: «برای چی متاسفی؟ به خاطر زدن من؟»
شیهچی لبخند ملایمی زد. همین که خواست چیزی بگوید، نگاهش به پشت ژو ون افتاد.
«خون روی لباست ریخته، کمکت میکنم پاکش کنی.»
شیهچی به پشت شانۀ ژو ون ضربۀ آرامی زد.
ژو ون گیج شده بود و معنای لطف ناگهانی این شخص را درک نمیکرد. یعنی شیهچی به عواقب عصبانیکردن او پی برده بود و تصمیم گرفته بود مطیعانه او را دنبال کند؟
«متاسفم.»
شیهچی مکثی کرد و به چشمانِ شیطانی روی شانۀ ژو ون نگاهی انداخت و خندید، «متاسفم که فراموش کردم بهت بگم؛ مهم نیست امشب با چندتا روح روبهرو بشم، آسیبی بهم نمیرسه. من با یه شبح کودک بازی کردم و اون باخت. امشب ارواح نمیتونن من رو بکشن.»
ژو ون دیگر نمیتوانست لبخند الکی روی لبانش را حفظ کند.
30 امتیاز هدر رفته بود.
«متاسفم.» صدای شیهچی مهربان بود، «متاسفم که فراموش کردم بهت یادآوری کنم.»
احساس شومی قلب ژو ون را پر کرد: «د-دربارۀ چی؟»
قطرۀ آبی از سقف آسانسور بر روی شانه ژو ون چکید.
شیهچی لبخند بیآزاری زد.
«لطفا بالا رو نگاه کن.»
کتابهای تصادفی



