فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 6

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

شیه‌چی در مورد سن این بچه شک داشت.

او وانمود کرد متوجه چیزی نشده، تخم‌مرغ‌ها را برداشت و با خنده‌ای به او داد.

«اشکالی نداره، پخته‌ن و می‌تونی بخوریشون. تخم‌های من خیلی خوشمزه‌ن.»

شبح کوچک خشکش زد و دستش را جلو نیاورد.

یان‌جینگ مخفیانه زمزمه کرد: «چه جوابی!» و جلوی خنده‌ش را گرفت.

شبح کوچک دیگر حرفی نزد و آن‌ها را به سمت در اتاق بیلیارد سوق داد.

یان‌جینگ کنار شیه‌چی زمزمه کرد: «اون سر نداره و نمی‌تونه توپ رو ببینه. چطوری می‌تونه بازی کنه؟ تو برنده نمی‌شی؟»

شیه‌چی ساکت بود. حس می‌کرد ماجرا به همین سادگی‌ها نیست. طبق انتظارش شبح کودک خندید و گفت: «برادر، ما اسنوکر کور بازی می‌کنیم، تو هم باید جوری که من بازی می‌کنم رو امتحان کنی.»

صدا از همه‌ی جهات به گوش می‌رسید. زودگذر و نیشدار.

چشم‌های شیه‌چی که قبلاً به تاریکی عادت کرده بودند، درست پس از گفته‌شدن این جمله توسط شبح کودک، کاملاً نابینا شدند.

اپ مجددا بارگیری شد و این بار، صدای متفکر ماشینی‌ای بلند شد.

[قوانین بازی اسنوکر کور: سه فرصت وجود دارد، شبح کودک توپ بیلیارد را در هر نقطه از میز قرار می‌دهد. بازیگر شیه‌چی موقتا نابینا است. او باید با محاسبۀ زاویه و قدرت، توپ بیلیارد را درون کیسۀ مورد نظر شبح کودک بیندازد. زدن دو هدف به منزلۀ برد است. توجه داشته باشید که حداکثر سه بار می‌توانید توپ را به قاب میز بزنید.]

«لعنتی کور!» یان‌جینگ با شنیدن قوانین بازی ناسزا گفت: «این دیگه چه بازی کوفتی‌ایه؟ بهتره فرار کنیم!»

به دنبال عصبانیت یان‌جینگ، دست‌های رنگ پریده‌ی شبح کودک ناخن‌های بلند و نازکی را به وجود آوردند. گویی قصد داشت به محض این‌که تصمیم به تسلیم بگیرند، در جا آن‌ها را بکشد.

[انگار شبح کودک کینه‌های زیادی داره و اصلا قصد نداره ولشون کنه، فقط داره بازیشون میده.]

[مرگش خیلی فلاکت‌باره. عجیبه که پر از کینه نباشه.]

[این مرگ حتمیه. اون‌ها جفتشون تازه‌کارن و هیچ امتیازی برای خرید آیتم یا حفاظ بدنی از فروشگاه اپ ندارن...]

[اسنوکر کور... شاید حتی با چشم باز هم نتونی بازی کنی.]

[نگو. من حتی نمی‌تونم با چوب به توپ بزنم.]

[می‌تونین موقعیت توپ و قاب رو با لمس کردن بفهمین، بعدش براساس ادراک داوری کنین.]

«فکرهات رو کردی؟» صدای شبح کودک کاملا سرد بود.

جو ناگهان متشنج شد.

«برادر شیه...» یان‌جینگ داشت عرق می‌ریخت و هر لحظه آمادۀ فرار بود.

شیه‌چی کم‌کم لبخندی بازیگوشانه زد و نگاهی آرامش‌بخش به یان‌جینگ کرد.

شیه‌چی در دل گفت: «برادر.»

چند ثانیه بعد شیه‌شینگ‌لان خنده‌ی آهسته‌ای کرد: «بیا، من باهات بازی می‌کنم.»

چشمان یان‌جینگ گشاد شدند. نمی‌توانست باور کند که شیه‌چی واقعا موافقت کرده.

شبح کودک با خوشحالی خندید، صدایش وحشتناک بود. او روی صندلی نشست و به نظر می‌رسید دشمن را دست كم گرفته. باور نداشت كسی با چشم نابینا بتواند توپ بیلیارد را وارد کیسه کند بنابراین اولین توپ را در وسط میز قرار داد. جایی که آسانترین موقعیت برای کسب امتیاز بود.

نابیناییِ ناگهانی، هیچ گونه فشار روانی‌ای به شیه‌شینگ‌لان وارد نکرد. او بی‌خیالانه چوب را نگه داشت و شروع به لمس موقعیت توپ و کیسه کرد. بعد از مطمئن شدن از آن، بدنش را خم کرد و با حرکاتی نرم و ماهرانه، توپ را بدون تردید مورد اصابت قرار داد.

توپ مورد هدف، طبق انتظار ضربه خورد و با حرکتی آرام و دلهره‌آور روی میز غلتید.

قلب یان‌جینگ درون گلویش می‌تپید.

بعد از یک لمس، توپ هدف با سرعت کم‌تری غلتید گویی هر آن ممکن بود در نیمه‌ی راه متوقف شود. یان‌جینگ نمی‌توانست جهت حرکت توپ هدف را ببیند، اما تماشاگران، خارج از فیلم ترسناک، با هیجان به توپی خیره شدند که کم‌کم به کیسه‌ی تعیین شده نزدیک شد و سرانجام درون آن افتاد.

[خدای من! اون فرستادش داخل!]

[من کورم.]

یان‌جینگ کاملاً مات و مبهوت شده بود، سپس هیجان‌زده بالا و پایین پرید.

دمای اطراف به شدت کاهش یافت و کینۀ شبح کودک به حداکثر رسید. انگار موفقیت شیه‌شینگ‌لان واقعاً عصبانی‌اش کرده بود.

شبح کودک گفت: «خیلی خوشحال نباش.»

شیه‌شینگ‌لان ابروهایش را بالا انداخت. چشمانش کمی تنبل بودند و به نظر نمی‌رسید اهمیتی بدهد.

در دور دوم، شبح کودک از دور قبلی درس گرفت و توپ را در نقطه‌ای بسیار دور قرار داد. او مطمئن شد موقعیت توپ بسیار سخت است و زاویۀ مورد نیاز برای ضربه‌زدن به آن بسیار مشکل می‌باشد تا خیالش راحت شد.

شیه‌شینگ‌لان شانه بالا انداخت. درست مثل دور قبل، بدون هیچ‌گونه مکثی ضربه زد. درست زمانی که توپ می‌خواست وارد کیسه شود، شبح کودک که مقابل میز ایستاده بود ناگهان ناخن‌های بلندش را دراز و به آرامی توپ را لمس کرد.

توپ از کیسه دور شد و شبح کودک پوزخندی زد.

[هی، این تقلبه!]

[اعتماد کردن به یه روح خیلی ساده‌لوحانه‌س.]

[اشکالی نداره ببازه. باید دو دور از سه دور رو ببره، هنوز یه شانس دیگه داره.]

شیه‌شینگ‌لان حرکت ناخن‌های شبح کودک که روی سطح توپ کشیده شدند را شنید و گوشه‌های لب‌هایش کمی بالا رفتند. درست وقتی که توپ می‌خواست برای بار سوم به قاب میز برخورد کند و باخت به حساب بیاید، او ناگهان پایش را بلند کرد و به میز بیلیارد لگد زد.

جایی که میز ضربه خورده بود فورا بالا آمد، توپ هدف به مسیر اصلی برگشت... و در کیسه‌ای که شبح کودک تعیین کرده بود افتاد.

دو برد، بازی به بهترین نحو تمام شد.

[خدایا، نمی‌تونه حقیقت داشته باشه...]

[اون قانونی رو نقض نکرد، اِهِم. قوانین فقط گفتن توپ نباید سه بار به قاب میز بخوره. نگفتن نمی‌تونی به میز لگد بزنی.]

[اون واقعا می‌تونه این‌جوری بازی کنه. من باید جلوش زانو بزنم، این دیگه چه صحت عملیه؟]

[زیادی قویه، آههه! این اولین باریه می‌بینم یکی به یه روح کلک بزنه.]

[ا-این یه بُرده، درسته؟]

[احساساتم پیچیده‌ن. حس می‌کنم این تازه‌کار قراره خیلی پیشرفت کنه و چیزی رو نبازه.]

***

هنگامی که شیه‌چی کنترل بدنش را بدست آورد، اپ پیامی فرستاد.

[داستان شخصی بروزرسانی شده است. پیروزی شما در بازی مقابل شبح کودک را تبریک می‌گوییم. شما و بازیگر یان‌جینگ امشب در آرامش به سر خواهید برد. به دلیل اجرای بی‌نظیرتان، این فرصت را دارید که از شبح کودک یک سوال بپرسید. توجه داشته باشید که اگر سوالی بپرسید که شبح کودک جوابش را نداند، شانس خود را از دست خواهید داد.]

شبح کودک پر از عدم تمایل بود، اما ناخن‌های دستان کوچکش جمع شده بودند. امشب نمی‌توانست آن دو را بکشد و مجبور بود طبق قوانین به سوال شیه‌چی پاسخ دهد.

شیه‌چی جلوی خنده‌ش را گرفت و پرسید: «چند سالته؟»

یان‌جینگ به هیچ‌وجه انتظار نداشت شیه‌چی چنین سوال ساده‌ای بپرسد.

شبح کودک جواب داد: «از وقتی مُردم هجده سال می‌گذره، پس هجده سالمه.»

چشمان یان‌جینگ فوراً گشاد شدند و نفسش بند آمد. این روح که قدش حتی تا زانوی او هم نمی‌رسید در واقع یک بزرگسال بود. جای تعجب نبود که این‌قدر معصومانه با آن‌ها صحبت می‌کرد. به عمد وانمود می‌کرد بچه است تا آن‌ها را در بازی فریب دهد. اگر به خاطر شیه‌چی نبود، او واقعاً گولش را خورده بود.

الگوریتم سنی اشباح با انسان‌ها متفاوت بود. بدنشان در زمان مرگ متوقف می‌شد اما هوش آن‌ها با گذشت زمان هم‌چنان افزایش می‌یافت. یان‌جینگ تقریباً این موضوع را فراموش کرده بود.

شبح کودک بعد از پاسخ‌دادن به سوال ناپدید شد و بحران کاملا رفع شد.

اپ تلفن‌همراه شیه‌چی پیامی فوری ارسال کرد.

[تبریک. در بازی با شبح کودک میزان کاوش در داستان اصلی +10 و میزان کاوش در داستان فرعی 15+ افزایش یافت.]

شیه‌چی شگفت‌زده شد. داستان اصلی شبحی در لباس قرمز پیشرفت کرد و این نشان می‌داد شبح کودک به داستان اصلی ربط دارد.

داستان فرعی حتی بیش‌تر پیشرفت کرد که نمایان‌گر این بود که حدسش به احتمال زیاد درست است. گو با سر بچه از گوشت بدن شبح کودک بسامان شده بود.

می‌توانست به جرأت حدس بزند که مرگ شبح کودک به دست عنکبوت اتفاق افتاده. رئیس زن، یک گو با سر بچۀ خیلی خاص را با بدن پسر بچۀ زنده پرورش داد و آن پسر به‌خاطر سم گزش گو مرد. در همان زمان سرش را از دست داد و به یک شبح بی‌سر تبدیل شد.

داستان اصلی و فرعی باید در هم گره خورده باشند و جدایی‌شان غیر ممکن بود.

شیه‌چی در فکر فرو رفت. او به دلیل دیگری سن شبح کودک را پرسیده بود. شبح کودک گفت هجده ساله است پس از مرگش هجده سال می‌گذشت.

شبح هجده سال پیش متولد شده بود.

بنابراین قدم بعدی این بود که بفهمد هجده سال پیش در این شرکت چه اتفاقی افتاده است.

در یک پلک به هم زدن، همه‌ی چراغ‌های طبقۀ پنجم دوباره روشن شدند. یان‌جینگ روی مبل نشست و نفس نفس زد، خون به صورت رنگ پریده‌اش دویده بود. به شدت سرفه کرد و خون بالا آورد.

یان‌جینگ تنها لبخندی زد: «راحت باش.»

شیه‌چی به او یک دستمال کاغذی داد و نشست: «عوارض جانبی چشم‌های یین‌یانگ؟»

«آره.» یان‌جینگ دستمال را گرفت و دهانش را پاک کرد: «بهش عادت کردم.»

یان‌جینگ نمی‌خواست زیاد دربارۀ این موضوع حرف بزند و با بازویش ضربه‌ای به او زد و شوخی کرد: «که این‌طور، خوب پنهانش کردی، این استعداد بیلیاردت رو میگم.»

لب‌های شیه‌چی با لبخند ضعیفی شکفتند: «اعتبارش برای من نیست، برادرم بهم یاد داده.»

شیه‌چی همیشه هوشیار بود.

«واقعا برادرته یا پسرعموته؟ چیکاره‌س؟ ورزشکاره؟»

یان‌جینگ مشخصا متوجه نشد که این برادر، برادر خونی‌اش نبود.

شیه‌چی برای توضیح‌دادن، آمادگی نداشت و جلوی خنده‌اش را گرفت. نیمی راست و نیمی دروغ گفت: «برادر من بی‌رحمه، مغرور و بی‌تفاوته، یه امپراطور شب سلطه‌گر و ازخودراضیه. جوون‌ترین قاتل دارک‌وبه و استعداد این رو داره که پتانسیل خودش رو تا بیش‌ترین حد آزاد کنه.»

یان جینگ: «......»

«... جدی می گی؟» شخصیت‌های اصلی رمان‌های فانتزی این گونه کاراکتری داشتند. یان‌جینگ یک کلمه از آن را باور نکرد.

شیه‌چی شانه بالا انداخت: «حدس بزن.»

یان‌جینگ: «......»

یان‌جینگ نمی‌خواست این بحث را ادامه دهد.

«برادر شیه خیلی ازت ممنونم، قدم بعدیمون چیه؟» یان‌جینگ نگاهی به ساعت دیواری انداخت، ساعت دو بامداد بود و هنوز سه ساعت مانده بود تا موظفی‌شان تمام شود.

شیه‌چی از جا برخاست و گفت: «من هنوز کارم رو تموم نکردم، میرم سراغش.» سپس مکثی کرد و ادامه داد: «اگه دلرحمی، برو به تازه‌کارها بگو که مراقب آسانسور باشن.»

«اگه دلم نخواست چی؟» یان‌جینگ کمی در مورد رفتار شیه‌چی نسبت به تازه‌کارها کنجکاو بود.

شیه‌چی به طور عادی‌ای گفت: «پس برو بخواب.»

یان‌جینگ با شوک نشست.

«تو واقعاً به فکرشون نیستی؟!»

چشمان شیه‌چی تا حدودی بی‌تفاوت بودند.

«همه به‌خاطر رویاهای خودشون به اینجا اومدن. من وظیفه ندارم ازشون مراقبت كنم و هزینۀ رویاهای اون‌ها رو بپردازم.»

یان‌جینگ درست فکر می‌کرد.

شیه‌چی خندید: «البته اگه بهم امتیاز بدن، خوشحال می‌شم كمكشون کنم.»

یان جینگ: «......»

سرانجام یان‌جینگ طاقت نیاورد، او به همۀ طبقه دوید و دستورات شیه‌چی را به تازه‌کارها گفت. کار شیه‌چی بیش از یک ساعت طول کشید تا تمام شود.

یان‌جینگ به او نگاه کرد که موقعیت راحتی برای خوابیدن روی مبل برگزیده بود و آب دهانش را قورت داد. اگر قلب تازه‌کارها از شیشه بود، قلب برادر شیه احتمالاً از الماس ساخته شده بود.

***

طبقۀ یازدهم.

تازه‌کاری با چهره‌ی جوش‌زده با وحشت سعی داشت خودش را مجبور به کار کردن کند. می‌دانست چطور از اکسل استفاده کند اما این‌قدر استرس داشت که مدام اشتباه می‌کرد.

تا اتمام کار می‌بایست در طبقۀ یازدهم تنها می‌ماند. او می‌خواست کسی را پیدا کند تا همراهی‌اش کند، اما تمام آن افراد بی‌تفاوت بودند. آن‌ها کارشان را تمام کردند و به طبقۀ هفتم که ژو ون در آن ساکن بود رفتند.

عجله کن، زود باش؛ آن وقت می‌توانست بلافاصله پایین برود تا ژو ون را پیدا کند.

ژانگ‌لان چنین فکری کرد و سرانجام پس از ذخیره‌کردن کارش نفس راحتی کشید و درون صندلی‌اش فرو رفت. تمام بدنش از حال افتاد.

او کارش را تمام کرده بود.

ژانگ‌لان به بالا نگاه کرد و دریافت که ساعت دیواری پنج صبح را نشان می‌دهد.

او از کار مرخص شده بود!

ژانگ‌لان نگاهش را پایین انداخت و احساس سرخوشی کرد. آن‌قدر غرق کار شده بود که ناغافل ساعت کاری تمام شده بود. ژانگ‌لان فوراً برنامه‌ش برای یافتن ژو ون و دیگران در طبقۀ هفتم را فراموش کرد، او کامپیوتر را خاموش کرد و به سمت آسانسور رفت.

اگرچه مرد نابینا به او یادآوری کرد که به آسانسور نزدیک نشود، اما اکنون دیگر ساعت کاری نبود پس هیچ روحی وجود نداشت.

ژانگ‌لان پا به درون آسانسور گذاشت.

دیگر دیر بود که به این فکر کند چرا اپ تلفن‌همراهش به او یادآوری نکرد که زمان ترک کار است. بر روی دیوار سفید پشت سر او، دست‌های روی ساعت دیواری عقربه‌ها را به سرعت به عقب چرخاندند و سرانجام در... 3:50 بامداد متوقف شدند.

کتاب‌های تصادفی