فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 9

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

ممکن است به خاطر گو باشد؟

چشم‌های شیه‌چی باریک شدند.

یک پت 1.0 با بیمارشدن برای صاحبی که او را بزرگ کرده بود مشکلی ایجاد نمی‌کرد. این چیزی بود که از ابتدای تولد در توالی ژنتیکی‌اش نوشته شده بود، بنابراین اصلاً امکان نداشت بدنش مشکلی داشته باشد.

پس فقط می‌توانست کار شبح فیلم ترسناک باشد. به خاطر نیاز داستان، دچار خون دماغ شده بود.

یان‌جینگ گفت: «مسئلۀ مهمی نیست، احتمالاً گرمته. بالاخره این یه فیلم ترسناکه و طبیعتا باعث میشه به خودت فشار بیاری. بیمارشدن خیلی محتمله.»

[این‌جور پرچمی با یه نگاه شکسته می‌شه، حدس می‌زنم اون واقعاً بیماره و برای چکاپ باید بره بیمارستان.]

[این مرد نابینا خیلی خونسرده. می‌تونه هر چیز غیرعادی کوچیکی رو در طول فیلم‌برداری نادیده بگیره.]

[به خاطر گوئه؟ فکر کنم مدتیه مات‌ومبهوت به انگشت اشاره‌ش خیره شده.]

[برای خودتون حدس نزنین، شاید فقط یه خون دماغ باشه.]

شیه‌چی چند ثانیه فکر کرد و تصمیم گرفت فعلاً این موضوع را کنار بگذارد. الان این مسئله مهم نبود. او می‌بایست فرصت را غنیمت می‌شمرد و وقایع هجده سال پیش را بررسی می‌کرد.

شیه‌چی کاغذی که نقاشی شبح زن رویش نقش بسته بود را تا کرد و آن را درون جیب پیراهنش گذاشت.

سپس ایستاد و گفت: «میرم از رهگذرهای این دور و اطراف در مورد وضعیت شرکت بپرسم.»

شب گذشته با رایانه‌ای دربارۀ این شرکت جست‌وجو کرده بود.

این شرکت با وجود این‌که دور افتاده بود اما در واقع به عنوان شرکتی با سرمایه‌ای قوی لیست شده بود. این شرکت در سال‌های اخیر رونق داشت و با سرعتی وحشتناک رشد کرده بود. رئیس زن علاوه بر شروع فعالیت این شرکت، در بسیاری از صنایع دیگر نیز سرمایه‌گذاری کرده و پول زیادی کسب کرده بود.

شبح کودک گفت که 18 سال از مرگش می‌گذرد. این شرکت 19 سال پیش ساخته شده بود. زمان مرگ شبح کودک ساخت ساختمان شرکت تمام نشده بود. غیر از این اطلاعات دیگری وجود نداشت.

آن دو از ساختمان شرکت بیرون رفتند. کسی در حال دویدن صبحگاهی بود و شیه‌چی متوقفش کرد.

پس از مدتی گفت‌و‌گو، آن پیرمرد که تیشرت پوشیده بود مکالمه را آغاز کرد.

«گفتی رئیس جوون سی ساله؟ اون از یه کشور خارجی اومد و هیچ‌کس این‌جا اون رو نمی‌شناسه، پس... یادمه حدود بیست سال پیش، اون و شوهرش یک‌هو برای خریدن زمین و ساختن یه ساختمان به این‌جا اومدن. اون زمان می‌گفتیم حتما عقلش رو از دست داده که می‌خواد این‌جا یه شرکت راه بندازه. حدس بزن نتیجه‌ش چی شد؟»

شیه‌چی کمی اخم کرد.

رئیس زن تقریباً 20 سال پیش با شوهرش ازدواج کرده بود، اما اکنون تنها در اوایل سی سالگی به نظر می‌رسید. چطور ممکن بود که او 11 یا 12 سالگی ازدواج کرده باشد؟

پیرمرد می‌خواست صحبتش را ادامه دهد ولی شیه‌چی حرفش را قطع کرد و گفت: «عمو، وقتی بیست سال پیش برای اولین بار به این‌جا اومد چند ساله بود؟»

«باید حدود بیست سالش می‌بود! منم همین رو می‌خواستم بگم. رئیس... چه جوری بگم، اوه، رشدش از عقب به جلوئه! وقتی برای اولین بار اومد، تیره و چاق بود. بعد از یه سال جوون و تحصیل کرده شد، توی زیبایی روی دست خیلی از ستاره‌های زن تلویزیون زد!»

یان‌جینگ سرانجام به چیزی پی برد و به سختی آب دهانش را قورت داد. «عمو، با این چیزهایی که گفتی، وقتی رئیس زن به این‌جا اومد بیست سالش بود و برای بیست سال اینجا موند. حالا باید بیش‌تر از چهل سالش باشه...»

«امکانش هست که 50 سالش باشه! به خاطر همین من به زنم گفتم حیرت‌انگیزه که با این سن و سالش هنوز می‌تونه باردار بشه!»

پنجاه سال...

یان‌جینگ از این حقیقت زبانش بند آمد.

عمو سرش را خاراند.

«تا کجا گفتم؟»

شیه‌چی متفکرانه به او یادآوری کرد: «داشتین در مورد شرکتش صحبت می‌کردین.»

«اوه، بله! همین الان یادم اومد که اون خوش‌شانسه. وقتی شرکتش رو راه انداخت هیچ پولی نداشت، اما همین جوری یه بلیط لاتاری خرید و جایزه اول رو برد. خدای من.»

روی پیشانی یان‌جینگ "این دیگه چه کوفتیه" نوشته شده بود: «زیادی خرشانس نیست؟ این دیگه چه احتمالیه؟»

زیبایی؟ سررسیدن موقعیت؟ آیا این نقش گو بود؟

شیه‌چی به فکر فرو رفت.

مکالمه تمام شد. شیه‌چی قصد رفتن داشت که عمو دستش را گرفت و به گرمی گفت: «مرد جوون تو خیلی خوش‌تیپ و خوش‌اخلاقی. هنوز ازدواج نکردی؟ بذار به یکی معرفیت کنم! دختر کوچیک خالۀ دوم من...»

«......» رگ پیشانی شیه‌چی متورم شد و با لبخند گفت: «نیازی نیست.»

پیرمرد کمی ناامید شد اما واقعا از شیه‌چی خوشش آمده بود و به تلاشش ادامه داد.

«این قدر زود رد نکن مرد جوون. دوباره بهش فکر کن. دختر خالۀ دوم من اندام زیبا و چهره‌ی قشنگی داره، ریزه میزه و ظریفه و شخصیتش سرزنده‌ست. قطعا باهات خوب کنار میاد...»

شیه‌چی گفت: «نیازی نیست.»

عمو مبهوت شد.

شیه‌چی برای ابراز تشکر کمی خم شد و با یان‌جینگ برگشت.

شیه‌چی مکث کرد، سرش را برگرداند و به عمو لبخند زد.

عمو ماتش برد.

یان‌جینگ به دنبال شیه‌چی به ساختمان بازگشت: «برادر شیه، حالا چی کار باید بکنیم؟ با پرس‌وجو کردن از بقیه نمی‌تونیم راز 18 سال پیش رو بفهمیم...»

شیه‌چی سیگاری روشن کرد، دمی از آن گرفت و بی‌خیالانه گفت: «اگه نمی‌تونیم از بقیه بپرسیم پس از... خودش می‌پرسیم.»

چشمان یان‌جینگ فوراً گشاد شدند: «خودش؟ منظورت رئیس زنه؟»

هنوز شیه‌چی چیزی نگفته بود که یان‌جینگ سرش را تکان داد، «نـ-نه! اپ گفت نمی‌تونیم به رئیس زن باردار حمله کنیم...»

شیه‌چی تعجب کرد. «...کی گفته می‌خوام بهش حمله کنم؟»

یان‌جینگ گیج شده بود.

«اگه بهش حمله نکنی چه جوری می‌خوای از زیر زبونش حرف بکشی؟ بالاخره پای یه قتل در میونه. چطور ممکنه بهش اعتراف کنه؟ من اگه کسی رو بکشم، هیچ وقت بهش اعتراف نمی‌کنم مگر این که دست و پام رو ببندی و تهدیدم کنی، اما اپ گفت به رئیس زن حمله نکنین...»

شیه‌چی با درماندگی دستی به سر یان‌جینگ کشید: « نگفتم می‌خوام از رئیس زن بپرسم.»

یان‌جینگ کاملاً گیج شده بود و احساس می‌کرد مغزش برای تحلیل این موضوع کفایت ندارد.

«برادر شیه، اگه از رئیس زن نپرسی، از کی می‌خوای بپرسی؟»

«توی یه قتل، قاتلی وجود داره و به طبع...» شیه‌چی لبخند زد. «مقتولی هم هست.»

«برای جلوگیری از بدبیاری، قاتل خودش رو پشت دوگانگی پنهان می‌کنه. اگه از روش‌های خاصی مقابل قاتل استفاده نکنیم نمی‌تونیم اطلاعات كلیدی رو به دست بیاریم. این یعنی مقتول مشتاقانه منتظره تا تو بهش گوش بدی و بهش کمک کنی.»

شیه‌چی خندید و ادامه داد: «اگه رئیس زن واقعا شبح زن و شبح کودک رو کشته باشه، شبح زن از کمک ما استقبال می‌کنه. اون بهمون میگه قبلا چه اتفاقی افتاده.»

نمای کمرش همین طور که وارد ساختمان می‌شد بسیار زیبا بود.

یان‌جینگ برای دو ثانیه ماتش برد. «لعنت!!! برادر شیه، تو واقعا می‌خوای از شبح بپرسی؟»

از لحظه‌ای که معنای حرف‌های شیه‌چی را فهمید احساس کرد که سه دیدگاهش متزلزل شده‌اند.

شیه‌چی روی یکی از صندلی‌ها نشست و یان‌جینگ با عجله به جلو خم شد. «برادر شیه، این کار رو نکن، این یه شبحه! از کجا می‌دونی بعد از پرسیدن حقیقت نمی‌کشتت؟»

یان‌جینگ ادامه داد: «علاوه بر این... چرا احساس می‌كنم كه نزدیكی با ارواح رو به انسان‌ها ترجیح می‌دی؟ اون‌ها روحن! اشباحی كه بدون پلک‌زدن آدم می‌كشن! اگرچه پرسیدن از رئیس زن سخت‌تره اما خیلی امن‌تر از پرسیدن از شبحه...»

شیه‌چی احساس درماندگی کرد. «اون‌قدر احمق نیستم که یه راست برم توی آسانسور و ازش بپرسم.»

یان‌جینگ تشنۀ اطلاعات بود. «برای این که...»

شیه‌چی برای توضیح‌دادن تنبل بود.

«شب می‌فهمی.»

بعد از ظهر، رئیس زن برای بررسی وضعیت آمد و شیه‌چی از او خواست برای پرداخت بدهی‌های روز قبلش، حقوقش را زودتر قرض بگیرد.

در میان راه، شیه‌چی بیست و شش تاس و یک شمع خرید.

ساعت ده شب همۀ بازیگران شیفت بعدی‌شان را شروع کردند. از سرنوشت ژانگ‌لان درس گرفته بودند و به طبقه‌های خود برگشتند تا زودتر کارشان را تمام کنند.

در این زمان، طبقۀ پنجم.

یان‌جینگ روی مبل نشست و با گیجی پرسید: «برادر شیه، چرا پرده‌ها رو می‌کشی؟»

شیه‌چی چیزی نگفت. پس از کشیدن پردۀ آخرین پنجره‌ی طبقۀ پنجم، تمام چراغ‌های طبقه را خاموش كرد. طبقۀ پنجم فورا در تاریکی بی‌جانی فرو رفت.

شیه‌چی فندک را بیرون آورد، شمعی را که در طول روز خریده بود روشن کرد و زیر نور سوسو زنان آن جلو آمد تا روی مبل مقابل یان‌جینگ بنشیند.

[داره چی کار می‌کنه؟]

[عجیب و بامزه.]

یان‌جینگ فهمید جو درست نیست و نالید: «برادر شیه؟»

شیه‌چی گفت: «یه مدت حرف نزن.» و تاس‌هایی را که رویشان حروف حک شده بود از جیبش بیرون آورد. در مجموع 26 تاس وجود داشت. روی هر کدام یک حرف حک شده بود؛ از A تا Z، بدون تکرار.

شیه‌چی تمام تاس‌ها را کف دستش نگه داشت و زیر نور شمع به آرامی گفت: «اینجا هستی؟»

این سوال را پرسید، چشمانش را بست و تاس‌ها را روی میز پرت کرد.

هنگامی که دوباره چشمانش را باز کرد، مردمک‌هایش کمی تنگ شدند.

تاس‌های دیگر گوشه‌های میز پراکنده شده و تنها سه تاس نزدیک او باقی مانده بودند. حروف روی آن ها... ‘YES’را نشان می‌داد.

آن زن این‌جا بود. واقعا امکان داشت. گوشۀ دهان شیه‌چی کمی بالا رفت و تاس‌ها را جمع کرد.

«تو روح زن توی آسانسوری؟»

شیه‌چی با خونسردی پرسید و دوباره همۀ تاس‌ها را پرت کرد.

پاسخ این بار نیز... ‘YES’بود.

«ما می‌خوایم بهت کمک کنیم، دوست داری باهام ارتباط برقرار کنی؟» — بله.

شیه‌چی سراغ موضوع اصلی رفت.

«رئیس زن تو رو کشت؟» — بله.

«روح کودک بچه‌ته؟» — بله.

تمام حدس‌هایش در این لحظه تأیید شدند. شبح زن توسط رئیس زن کشته شده بود. کودک درون شکمش بیرون کشیده شده و به شبح کودک سرگردان درون ساختمان تبدیل شده بود.

شیه‌چی چند ثانیه سکوت کرد و سپس به آرامی گفت: «بدنت... کجاست؟»

وقتی این را پرسید، برایش پاسخی در دل داشت.

LIFT.

LIFT، آسانسور.

همان‌طور که انتظارش را داشت. شیه‌چی مدتی به این کلمه خیره شد و لبخند زد.

بدن شبح زن پایین آسانسور بود، بنابراین او در آسانسور گیر افتاده و فقط می‌توانست درون آن آدم بکشد.

یان‌جینگ نمی‌توانست ببیند اما صدای صحبت کردن شیه‌چی با خودش را می‌شنید. سرانجام نتوانست جلوی کنجکاوی‌اش را بگیرد و چشمان یین‌یانگ خود را باز کرد. فوراً خشکش زد و چیزی نمانده بود فریاد بکشد.

دست آشنای روح زن داشت با تاس‌ها بازی می‌کرد. حروف مناسب را بیرون می‌کشید و اطلاعات لازم را به شیه‌چی نشان می‌داد.

کتاب‌های تصادفی