اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 22
شیهشینگلان دوباره پرسید: «پس آدمای بلندپروازی که هر کاری میکنند تا به خواستهشون برسند رو دوست داری؟»
لوون حقیقتا سرش را تکان داد. او افراد پاک و صادق را دوست داشت.
لوون طرف تظاهر شیهچی را دوست داشت. فقط خود شیهشینگلان بود که تمام شیائوچی را دیده بود.
شیهشینگلان پس از مقایسه خود با لوون، مخفیانه احساس کرد قابل مقایسه نیستند. او احساس کرد دیگر نیازی به صرف زمان برای لوون ندارد. انگشتش را به طرف لوون گرفت و ابرویی بالا انداخت: «بیا اینجا، میخوام یه راز بهت بگم.»
لوون به انگشت باریک و انعطاف پذیر خیره شد و ناخودآگاه جلو رفت.
«من شیهچی نیستم.»
چشمان لوون گرد و بدنش سفت شد. صدای شیهچی که به گوشش میرسید ناگهان تغییر کرد. این صدا کم و دلپذیر بود، و کمی غیرجدی «من شخصیت فرعی اون هستم.»
لبهای شیهشینگلان کمی قبل به عقب خم شده بود.
لوون مات و مبهوت عقب نشست. این ضربه به وضوح کمی برایش بزرگ بود و نتوانست از شوک رهایی یابد.
[چی گفت؟ من واقعا میخوام بدونم.]
[فکر کنم اون بهتر از لوونه. این شخص خیلی ضعیفه.]
شیهشینگلان میخواست بگوید از افرادی مانند لوون متنفر است، اما لوون عقب نشینی کرده بود. او قبل از اینکه بپذیرد شیهچی چند شخصیت دارد، مبهوت ماند. «واقعا» لوون با جدیت بیسابقهای صحبت میکرد: « من بهت احترام میذارم.»
شیهشینگلان با خونسردی بیرون زد: «بهت توصیه میکنم ساکت بشی.»
«آه؟» قیافه لوون مبهوت بود. اصلا خطر را متوجه نمیشد.
[اونا درباره چی صحبت میکنند؟ اوه، من واقعا میخوام بدونم، آه.]
[این قسمت متعلق به بخش خصوصیه و ربطی به طرح فیلم نداره. فیلم حق افشای اون رو نداره.]
لوون کاملا نادیده گرفته شد و ناخودآگاه روی صندلی خود حرکت کرد. مردی که نزدیک او بود ابروهای تیزی داشت و در لبخندش معنایی ناشناخته دیده میشد.
هنگامی که بطور کامل به مجسمهای چوبی تبدیل شد، صدای بلندی در سرش شنید. بدون انتظار واکنشی از طرف لوون، شیهشینگلان قبلا رهایش کرده بود. او آنجا ایستاده و ابروهایش را پائین انداخته و با آرامش مچیهای کمی بینظم خود را مرتب میکرد.
لوون میخواست بمیرد. شیهشینگلان در حالی که به در تکیه داده بود، ابروهایش را اندکی بالا انداخت و با تنبلی صحبت کرد: «حالا میدونی، بنابراین من حرفی بهش نمیزنم. طوری رفتار کن انگار من هیچ وقت اینجا نبودم.»
همیشه از مشتها برای مقابله با دشمن استفاده میشد. لوون شخص جالبی بود.
[لعنتی چی گفتند؟ یه راز وجود داره و من ناراحتم.]
[ووووو، من میخوام بدونم.]
لوون سرانجام پس از چند ثانیه آرام شد و با چهرهای مبهم به شیهچی خیره شد.
شیهچی به او اجازه داد تا عزت خود را حفظ کند و مانع فرو رفتن عمیقتر و عمیقترش در زمان شد. برای او دشوار نبود بی سروصدا افکار تازه به وجود آمدهاش را پس بگیرد. شیهچی از آن خبر نداشت و افکار لوون یک طرفه بود. حالا لوون آن را پس میگرفت و هنوز میتوانستند همتیمی باشند.
«من دارم میرم.» شیهشینگلان سری تکان داد و بیرون رفت و ابروهایش را پیروزمندانه بالا برد و لبخند زد.
بعد توصیه شیهچی را به خاطر آورد و به سمت در اتاق ژومان رفت. او در شرف در زدن بود که فریاد ژوتانگ را شنید
10 دقیقه قبل.
ژوتانگ در اتاق ژومان را زد و منتظر ماند تا او در را باز کند. هنوز ظاهر عجیب ژومان در آن روز را به یاد میآورد. بنابراین در حالی که شبها هیچ کس توجهی نمیکرد، میخواست مخفیانه آزمایش کند. شاید بتواند کمی پیشرفت کند و از دیگران جلو بیفتد.
تعداد طرفداران او همیشه به آهستگی یک مورچه افزایش پیدا کرده بودند. شاید به این دلیل که او هیچ سبک و نقطه به یاد ماندنی نداشت. که به این معنا بود او به طرفداران خود اهمیتی نمیداد و روی کاوش طرح تمرکز کرده بود. رشد طرفداران ممکن است در ارزیابی جامع نهایی مهم باشد، اما کمتر از اهمیت کشف طرح بود.
او امیدوار بود بتواند طرحهای بیشتری کشف کند تا بتواند در ارزیابی جامع نهایی بهتر از دیگران باشد. بهرحال جایزه مقام اول، 500 امتیاز و جایزه مقام دوم 300 امتیاز بود. این فاصله بزرگ 200 امتیاز بود.
رشد هواداران بزرگترین رقیب او لوون، نصف سرعت او بود، اما قدرت لوون بهتر بود. ژوتانگ وسایل ویژهای برای حفظ جان خود داشت و لزوما بدتر نبود.
در مورد شیهچی، ژوتانگ عجلهای برای شروع نداشت. از این گذشته، هسته اصلی هنوز یک فیلم ترسناک بود و سرکوب شیهچی فقط یک کار اضافی بود. علاوه بر این، شیهچی در حال حاضر با لوون بود و ژوتانگ توان لازم برای پاک کردن او را نداشت.
این افکار در ذهنش جرقه زد که صدای ژومان از اتاق به گوش رسید: «برادر ژو؟ بیا تو.»
صدا آنقدر جذاب بود که ژوتانگ مات و مبهوت ماند. این توپ غذایی زنانه ممکن بود ظاهری معمولی داشته باشد، اما صدایش واقعا میتوانست مردم را به خودش جذب کند.
وقتی ژوتانگ در را باز کرد، قلبش به خارش افتاد.
او راهنمایی خاصی دریافت کرد و دهانش کمی خشک شد، اما هنوز هدف خود را از آمدن به اینجا به خاطر داشت.
چشمان زردآلوییاش پر از بهار بود و طوری موج میزد که باعث میشد دیگران بخواهند بیاختیار حرکت کنند.
ژومان لبخند ملایم، خجالتی و ترسو با اشاره به چیزی غیراخلاقی زد.
ژوتانگ مخفیانه به خود هشدار داد هوشیار باشد. قبلا مشکلی در ژومان وجود داشت.
ژومان با رضایت لبخند زد.
ژوتانگ احساس کرد چیزی اشتباه است اما اصلا نمیتوانست حرکت کند. او نمیتوانست تحت فشار قرار بگیرد.
درست همان زمان، دست ژومان پشت او تبدیل به یک پنجه تیز پوشیده شده از خز خاکستری-قرمز شد!
کتابهای تصادفی


