اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 21
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
شیهچی نتوانست جلوی خود را بگیرد و در ذهن شیهشینگلان خندید.
«شیائوچی، بیا یه پرنده دیگه بگیریم. میتونی هرچقدر که بخوای پرنده داشته باشی.»
شیهچی فریب نخورد. «نه، فقط این قرقاول. منظور من این یکی بود.»
اصلیترین چیزی که دائوئیست ژوانچنگ میخواست خون پرنده بود. اکنون پرنده مرده بود و خون پس از مدتی منعقد میشد. لوون میخواست به سرعت قرقاول را برداشته و به عقب برگردد. سرش را برگرداند و متوجه شد که شیهچی در کنارش دارای ظاهری تیره و نگاهی شوم بود، مثل اینکه میخواست او را بکشد.
و لحظهای بعد لبخند ملایمی زد. لوون انتظار نداشت که چهره یک فرد به این سرعت تغییر کند. فکر کرد اشتباه کرده و مطمئن نبود. «من قرقاول رو گرفتم. چرا به نظر میاد خوشحال نیستید ...»
شیهشینگلان حرفش را قطع کرد، صدایش یخ زده بود: «من خیلی خوشحالم.»
حتی لوون همیشه گرفته، صدای دندان قروچه او را شنید. نمیتوانست دوباره به شیهچی نگاه کند، اما فقط شیهچی را دید که به آرامی لبخند زد و گفت: «برادر لو، کارت خوب بود.»
لبخندش مهار شده بود اما گوشه دهانش مانع بالا آمدن شد. انگار با چیز خاصی روبرو شده بود که دانستن آن برای دیگران ناخوشایند بود. او فقط مخفیانه سرگرم میشد.
[چهره این مرد به سرعت تغییر میکنه.]
[این تعویضا ناگهانیه. واقعا شوکه شدم.]
لبخندی زد و ابروهایش خم شد. چشمانش روشن بود و به نظر میرسید میتواند همه چیز را ببیند. او فردی بود که قصد پنهانی نداشت و سرشار از صداقت بود. روحیه او بسیار واگیر بود. این مورد جذابیت زیادی برای لوون داشت. لوون به دلیل چهرهای که داشت به ندرت مورد تمجید واقع میشد. هرگز ندیده بود کسی بدون تعصب به او لبخند بزند. برای یک لحظه کمی ناراحت شد. بی سروصدا به سمت لاشه قرقاول روی چمن رفت.
شیهچی و یانجینگ نیز به سمت قرقاول مرده رفتند.
لوون در ابتدا از جلو میرفت. اما بعد دچار تردید شد و سرعت خود را کم کرد تا با شیهچی برود. «چیزی هست که شما به خاطرش خیلی خوشحال باشید؟»
شیهچی به برادرش فکر کرد و چشمانش لبخند زد: «نه، برادر لو. واقعا کار فوقالعادهای انجام دادید.»
لحن کلمه واقعا مخصوصا سنگین و کمی اذیت کننده بود.
لوون دوباره نگاه کرد: «من فقط یه قرقاول کشتم.» شیهچی نمیتوانست ببیند که نیمه بدون فلس صورت او کمی قرمز شده است.
لوون متوجه قرقاول شد و به طرف شیهچی برگشت. «شما ....»
او یانجینگ را در کنار شیهچی دید و پنهانی کلمات خود را تغییر داد. به نظر میرسید ناخواسته میگوید: «اگه بخواید ... میتونید هر زمانی با من تماس بگیرید. من کاملا از شما محافظت میکنم.»
یانجینگ مخفیانه خیره شد. لوون میخواست از برادر شیه محافظت کند؟ آیا لوون میتواند برادر شیه را شکست دهد؟
البته آنقدر باهوش بود که چیزی نگوید. بالاخره لوون مهربان بود.
[وای، این نیروی برتر صراحتا گفت از اونا محافظت میکنه. وزن این کلمات خیلی سنگینه.]
[اینکه میبینم چطور لوون ابتکار عمل رو به دست گرفته، فکر کنم کمی نازه. بهرحال اون قبلا یه جوجهتیغی تنها بود.]
[به نظر میرسه حواس لوون نسبت به اون قویه، درسته؟ زد و خوردش سخت و خونش هم تیرهس. یادمه تو یه فیلم با کیفیت بالاتر، تا صبح با زامبیها مبارزه کرد و اونا خود به خود توی نور روز سوختند هاهاها.]
[به نظر نمیرسه لازم باشه قوی باشید. فقط موجودی رانت رو خوشنود کنی.]
[به نظر میاد شمشیر چوبی لوون یه پشتوانهس که از یه فیلم با کیفیت بالا بیرون اومده؟]
شیهچی مخفیانه ابروهایش را بالا برد. برادرش جرئت داشت با او چانه بزند و حالا حتی نیازی به صدا زدن "برادر" ندارد.
لب بالائیش به لب پائین برخورد کرد. دو هجا که شیهچی ابتدا میخواست بشنود بیصدا در اطراف لبهای او چرخید. چشم شیهچی داغ شد، نمیخواست دیگر به این موضوع فکر کند.
آنها قصد داشتند برگردند که ناگهان یک مانترا در مسیر حاشیه جنگل شنیدند.
«روح آسمانی، روح زمین، راه رفتن روح مرده، راه رفتن ذات مرده!» پس از پایان مانترا، صدای زنگ تندی به گوش رسید. گروه 3 نفری شیهچی میتوانستند صدای چیزی را که در مسیر جنگل میپرید، بشنوند.
شیهچی و لوون نگاهی به یکدیگر انداختند و همزمان گفتند: «محرک جسد.»
هنگامی که یک جنازه معمولی به یک زامبی سطح پائین تبدیل میشود، یک کشیش تائوئیست مأموریت رفتن به خانه آن خانواده را میپذیرفت. سپس آنها زامبی را به محل خاصی که اجساد در آن قرار داده میشود، میبردند.
«اوه!» به نظر میرسید کشیش تائوئیست پیر که در حال راندن جسد بود با چیزی برخورد کرده است. صدای پرش زامبیها و زنگها ناگهان متوقف شد.
لوون اخم کرد: «باید بریم ببینیم؟»
شیهچی سر تکان داد و 3 نفر به سرعت از جنگل گذشتند تا به مسیر برسند.
در انتهای مسیر، یک کشیش پیر با موهای خاکستری روی زمین افتاده و پول کاغذی که در دستانش بود روی زمین پراکنده شده بود. چراغ نیلوفر آبی هدایتکننده زامبیها، کنار گذاشته شده بود. 7 یا 8 زامبی با لباس سلسله چینگ از او تقلید کرده، روی زمین نشسته و کمر خود را گرفته بودند. صحنه خیلی خندهدار بود.
«اوه، درد میکنه. اوه کمرم، نه تقلید نکن ...»
هنگام راندن زامبیها، تائوئیست طلسم را روی پیشانی زامبیها قرار میداد تا آنها را آرام کند. سپس کشیش تائوئیست از چراغ نیلوفر آبی برای هدایت آنها به جلو استفاده میکرد. صدای زنگ باعث میشد که زامبیها همان اقدامات تائوئیست را انجام بدهند. اگر تائوئیست جلو میرفت، آنها جلو میرفتند. اگر تائوئیست از مانعی اجتناب میکرد، آنها هم اجتناب میکردند. به این ترتیب کشیش تائوئیست میتوانست زامبیها را به محل مخصوص برساند.
کشیش پیر به چراغ نیلوفر آبی نگاه کرد و فریاد زد: «نه، آتیش داره خاموش میشه!» او با عجله جعبه کبریت را از پوشش خود بیرون آورد. «اوه، تموم کردم. کبریتام تموم شده!»
چراغ نیلوفر آبی که پیش برنده راه بود تقریبا خاموش شده بود.
هنگامی که چراغ نیلوفر آبی خاموش شود، زامبیها دیگر از کشیش تائوئیست پیروی نمیکنند و مطابق راهنمایی کشیش تائوئیست به جلو نمیروند. در عوض بطور تصادفی پراکنده میشوند و به هر کجا که بخواهند، میپرند. اگر این اتفاق میافتاد جمعآوری دوباره زامبیها در کنار هم بسیار مشکلساز میشد.
شیهچی احساس کرد ظاهر شدن تصادفی این کشیش قدیمی تائوئیست، کمی عمدی به نظر میرسید، احتمالا از تنظیمات فیلم ترسناک بود. بعد از چند ثانیه تفکر، با لبخند به سمت او رفت.
تائوئیست پیر صدای نزدیک شدن فردی را از جایی شنید و از جایی که روی زمین نشسته بود با احتیاط نگاه کرد. او شخص تائوئیستی را دید که نزدیکش میشد و با انرژی فریاد زد: «اجساد من رو سرقت نکنید! میتونم کارم رو انجام بدم!»
یک همتا نمیتواند بر سر شغل رقابت کند.
شیهچی « .... »
شیهچی چمباتمه زد، فندک را از جیبش بیرون آورد و چراغ نیلوفر آبی را روشن کرد. تائوئیست پیر بلافاصله خندید و مهربان شد. «برادر کوچیک، چیزی که تو داری قدرتمنده. میتونی اون رو به من قرض بدی؟»
شیهچی لحظهای که به آن فکر کرد، یخ زد. این چیز باارزش نبود، بنابراین مستقیما آن را به پیرمرد داد.
[احساسات خوب NPC تائوئیست لیانشی 10+]
شیهچی کمی شگفتزده شد. آیا میتوان احساسات خوب NPCها را افزایش داد؟ پس حدس قبلی او درست بود.
یانجینگ و لوون نیز او را دنبال کردند. زامبیهای کنترل شده سطح پائین خیلی خطرناک نبودند، بنابراین این هر 3 آرامش خوبی داشتند.
تائوئیست پیر میدانست که آنها برای گرفتن شغلش اینجا نیستند و بلافاصله پوزخند زد. او دید بدن لوون قوی است و خواست از او بخواهد، اجساد را برای او سوار کند. با این حال، بطور ناگهانی کلماتی از دهانش بیرون آمدند، به جوانترین و ضعیفترین شخص نزدیک او خطاب کرد: «برادر کوچیک، تو اجساد رو برای من سوار میکنی.»
تائوئیست پیر پس از صحبت، سر خود را خاراند. او به وضوح قصد داشت مردی را که دارای فلس ماهی روی صورتش بود خطاب قرار دهد، چطور آن را تغییر داده بود؟
شیهچی هم کمی اخم کرد. چرا او را انتخاب کردند؟ قبل از اینکه شیهچی بتواند پاسخ دهد، برنامه زنگ خورد.
[پیشرفت شخصی به روز شده است. بازیگر شیهچی اجساد را برای NPC تائوئیست لیانشی سوار کنید و زمان حرکت اجساد را 0.5 برابر افزایش مییابد.]
هیچ اشارهای به پاداش برای تکمیل و یا کسر امتیاز در صورت عدم پذیرش نشده بود. بدیهی است که بازیگر باید انتخاب کند کمک کند یا خیر.
به نظر میرسید شیهچی چیزی را احساس کرد و پاسخ داد: «بسیار خب.»
لوون قرقاول را در دستش بلند کرد و به شیهچی گفت: «پس من و یانجینگ اول برمیگردیم. خون پرنده ممکنه منعقد بشه.»
شیهچی سر تکان داد. او به لیانشی کمک کرد تا بلند شود، چراغ نیلوفر آبی را نگه داشت و شروع به راندن اجساد برای او کرد. خوشبختانه الزامات فیلم ترسناک چندان سخت نبود. او مجبور نبود برای راندن اجساد بپرد. فقط باید جلو میرفت و اجساد بطور خودکار پشت سر او میپریدند.
تائوئیست لیانشی در جلوی راهشان پول کاغذی میپاشید. دهانش کمی بیقرار بود و مدام صحبت میکرد: «برادر کوچیک اون 2 نفر شاگردای شما بودند؟ چرا اونا به قرقاول نیاز دارند؟»
شیهچی در پاسخ گفت: «استاد، من استخدام شدم تا یه تابوت رو برای کسی جابجا کنم. تابوت رو بیرون کشیدیم و دیدیم تبدیل به یه زامبی شده. بنابراین استادم از من خواست یه قرقاول بکشم تا خونش رو بگیرم ...»
تائوئیست لیان بلافاصله متوجه شد: «معلم شما کیه؟»
«تائوئیست ژوانچنگ»
لیانشی ضربهای به رانش زد و لبخند زد: «ژوانچنگ، برادر جوان شاگرد منه! پس تو باید از این به بعد صدام بزنی عمو! اگه عجله نداشتم تا این اجساد رو به محل مخصوص زیر کوه برسونم، همراهت میومدم تا اون رو ملاقات کنم.»
شیهچی انتظار نداشت چنین رابطهای وجود داشته باشد.
تائوئیست لیانشی بلافاصله باب گفتگو را باز کرد. «کوهستان میان محلیه که قدرت معنوی در اون جمع شده. این آرامگاه فنگشوئیه. زمین پر از تابوتهای مدفونه. تابوتی که میخواید حمل کنید، کجاست؟»
شیهچی به سادگی توضیح داد و بلافاصله حالتی که خواندن آن دشوار بود از چهره تائوئیست لیانشی گذشت. او دوباه تائید کرد: «در مورد گودالی که در دامنه کوه اون طرف جنگله حرف میزنی؟»
شیهچی متوجه شد چیزی اشتباه است. «عمو شی، شما گفتید کوههای میان پر از تابوته، چطور از وجود این گودال باخبر هستید؟»
ظاهر آرام تائوئیست لیان کاملا از بین رفته بود، او توضیح داد: «من اجساد رو از اونجا رد کردم. اون سرزمین رو گنجینه فنگشویی ندونید. در حقیقت اسرار پنهانی وجود داره. اگه توی گودال بایستید و به بالا نگاه کنید، میتونید 3 قله متصل رو ببینید، درسته؟ یه قله از قلههای دیگه بالاتره؟»
شیهچی فنگشویی را درک نمیکرد اما چنین چیزی را به یاد میآورد: «درسته.»
«به این میگند 3 کوه. دفن تابوتها در جلوی قاب 3 کوه میتونه در آینده باعث اطمینان از حفاظت خانواده بشه. وزرا یا تجار ثروتمند چنین کاری میکند. 3 کوه خوبه، اما اگه به شرق نگاه کنید ...» تائوئیست لیانشی انگشت خود را به سمت جنگل در شرق دراز کرد.
«خورشید از شرق طلوع میکنه و نور خورشید شیبداره. این خوبه اما یه جنگل انبوه اینجا ساخته شده که بطور کامل خورشید رو مسدود میکنه. این نکتهشه. مشکل بزرگیه! حالا زمین مقابل 3 کوه تبدیل شده ...»
تائوئیست لیانشی لحظاتی مکث کرد، در حالی که قیافهاش تیره شده بود، گفت: «این کشور به سرزمین 4 یینی تبدیل شده، مکانی ویرانه!»
چهره شیهچی فرو رفت.
تائوئیست لیانشی دستانش را با نگرانی به هم کوفت: «در مورد 3 تا کوهی که گفتم، انرژی حیاتی یه ژنرال و یه تاجر ثروتمند روی تابوت مدفون قرار میگیره تا تبدیل به انرژی یین بشه!»
«هی، چطور برادرم میتونه چنین کاری بکنه؟ اون به فنگشویی مسلط نیست، تعجبی نداره که نمیتونه ببینه.» تائوئیست لیانشی دست او را گرفت و با جدیت پرسید: «من مشغول راندن اجساد هستم. برادر کوچولو وقتی برگشتی باید به برادرم یادآوری کنی موقع حمل و نقل مراقب باشه. نباید هیچ غفلتی بکنه. اگه زامبی سرش رو از تابوت دربیاره، اون میمیره! اگه به مردم عادی آسیب بزنه، برای اینکه کفاره گناهاش رو بپردازه باید بمیره!»
با یانجینگ این دومین باری بود که به شیهچی درباره میزان شیطانی بودن زامبیها یادآوری میشد.
شیهچی ناگهان متوجه نکتهای شد و چهرهاش تیره شد. او بطور آزمایشی با صدایی متعجب گفت: «چرا جنگل برای جلوگیری از تابش نور اونجا رشد کرده؟»
تائوئیست لیانشی آه بلندی کشید: «نمیدونم! چند سال پیش وقتی اجساد رو میروندم اونجا نبود. اما این سالهای اخیر ناگهان بی سروصدا تو یه منطقه وسیع آشکار شدند. اونا واقعا جای دیگه نداشتند. فکر کنم کسی که از فنگشویی سر درنمیآورده اینها رو اینجا کاشته. فکر میکردم هیچ کس تابوت رو درون گودال حفر نمیکنه، بنابراین خیلی نگران نبودم. این مشکله شاگرد برادر!»
شیهچی به پاسخی که میخواست رسید و گوشه دهانش تکان خورد.
احتمالا درختان عمدا اینجا کاشته شده بودند.
سرزمین 4 یین و وضعیت ویران شده، عمدا توسط شخصی با هدف مشخص ایجاد شده، برای سرعت بخشیدن به تغییر زامبیها و افزایش انرژی حیاتی آنها.
وصل کردن این موضوع با مأموریت آنها برای حرکت دادن تابوت، همه چیز را گیج کننده نشان میداد.
تلفن همراه شیهچی روشن شد.
[پیشرفت طرح 5+]
[لعنتی اگه اشتباه نکنم این توپ غذایی دوباره پیشرفت کرد؟ از آخرین بارش چقدر گذشته؟ هنوز نیم ساعت نشده.]
[من باختم. پیشرفت ژوتانگ من هنوز صفره. چرا مال این برادر کوچیک 8%؟ تواناییهاش فراتر از افراد عادیه.]
[چه شانسی؟ فکر کردم مأموریت گرفتن قرقاول بدشانسیه. حالا نگاه کن، اگه برای گرفتن قرقاول نمیرفت با تائوئیست لیانشی برخورد نمیکرد. معلومه که شانسش خیلی خوبه!]
[چرا همه اتفاقات خوب براش اتفاق میفته؟ 3 نفر با تائوئیست لیانشی ملاقات کردند اما لیانشی اون رو برای روندن انتخاب کرد.]
[همه اعتبارش رو به شانس ربط ندید. فکر کنم مهارت خاصی داره. اگه سئوالاتش رو نمیپرسید، چطور میتونست پیشرفت طرح رو به دست بیاره؟ شما به همه از بالا نگاه میکنید.]
[اون یه سرپناه نداره. واقعا توپ علوفه نیست؟]
[پنجههام رو دراز میکنم. میخوام دنبالش کنم.]
پس از نیم ساعت، شیهچی فورا افزایش امتیازی از برنامه دریافت کرد. باید یانجینگ و لوون با موفقیت قرقاول را به تائوئیست ژوانچنگ رسانده باشند.
در این مرحله، دنباله به پایان رسیده بود. لیانشی کمرش را چنگ زد و با رضایت صحبت کرد. «برادر کوچیک، چراغ نیلوفر آبی رو بهم بده. میتونم بقیهش رو اداره کنم. باید زود برگردی، معلمت باید نگرانت شده باشه.»
شیهچی مطیعانه چراغ نیلوفر آبی را به تائوئیست لیانشی داد. در آستانه خداحافظی با تائوئیست لیانشی بود که ناگهان صفحه تلفنش روشن شد.
[بازیگر شیهچی زامبیها را برای NPC تائوئیست لیانشی هدایت کن و احساس خوب 50 درجه افزایش پیدا میکند. با رسیدن احساس خوب به میزان نهایی یک طرح کوچک شروع میشود.]
طرح کوچک؟
شیهچی برای لحظهای مات و مبهوت ماند.
تائوئیست لیانشی عجلهای برای رفتن نداشت. در عوض، او چرخید و یک بسته را که از گردن یک زامبی آویزان بود گرفت. او بسته را روی زمین انداخت و روی یک پا چمباتمه زد و بسته را زیر و رو کرد: «برادر کوچیک، من خیلی دوستت دارم. فکر کنم لباست ضعیفه و شمشیرچوبی هلوت هم درجهش پائینه. نمیتونم بذارم این طوری باشه. من یه شیء گرانبها بهت میدم!»
تائوئیست لیانشی خندید و یک نقشه هشت وجهی تریگرام را مثل یک شیء ضایعاتی برای او انداخت.
وقتی آن را گرفت تلفنش زنگ خورد.
[بازیگر شیهچی، نقشه هشت وجهی تریگرام را دریافت کرده است. توجه: این پشتیبان منحصر به فیلم ترسناک زامبیهای عاشق است. فقط در فیلم قابل استفاده است و نمیتوان آن را از فیلم خارج کرد.]
[آیا میخواهید به این مورد متصل شوید؟ نکته: پس از اتصال شیء قابل گرفته شدن نیست.]
شیهچی ابروهایش را بالا برد. او ناگهان متوجه شد، همان لحظهای که نامش بطور تصادفی برای گرفتن قرقاول برده شد، این نقشه هشت وجهی تریگرامی را دریافت کرد، این در واقع شانس او بود که مخفیانه ایفای نقش کرده بود.
شیهچی روی «OK» کلیک کرد و تریگرام هشت وجهی را محدود کرد.
نقشه تریگرام هشت وجهی که در دست داشت، یک هشت ضلعی لوزی شکل بود. گوشههای آن زرد خاکی بوده و گرما را جذب میکرد، به این معنی که احتمالا از برنج ساخته شده بود. یک آینه دایرهای به شکل گلبرگ نیلوفر آبی در مرکز قرار داشت. این کل کار را شبیه گل نیلوفر کرده بود.
تائوئیست لیانشی توضیح داد: «این آینه میتونه ظاهر واقعی ارواح شیطان و ارواح رو منعکس کنه، اما تحریکشون هم میکنه. باید با دقت ازش استفاده کنی. آینه نیلوفر آبی میتونه زامبیها رو حس کنه. این نقشه هشت ضلعی با دقت توسط خودم ساخته شده. اگه زامبیها در محدوده خاصی باشند، گلبرگ نیلوفر پشت آینه بطور خودکار کوچیک میشه. هیچ وقت اشتباه نمیکنه. اگه این علامت رو دیدی باید مراقب باشی.»
شیهچی به درستی آن را پذیرفت و برای تائوئیست لیانشی سر تکان داد: «متشکرم عمو.»
[خدای من؟ من فقط گفتم اون وسیله نداره و بعد به دستش اومد.]
[این با شمشیر چوبی هلوی لوون قابل مقایسهس، درسته؟]
[درست نیست، از لوون دائمیه در حالی که این یه وسیله یه بار مصرفه.]
[بذارید وحشتناکی داستان رو براتون بگم .... متوجه نشدید که دوربین تمام مدت این طرف بوده؟]
«فورا برگرد، حرفای من یادت باشه. به برادر شاگردم هم بگو مراقب باشه.» تائوئیست لیانشی باوقار به نظر میرسید. «اگه حین حمل تابوت مشکلی پیش بیاد، مسئله زندگی انسانهاست. موقع بازگشت هم باید مراقب باشید. این کوه سرزمین گنجینه فنگشوئیه و چیزهایی زیادی از یین به وجود میاند. ارواح شیطانی قدرتمندی وجود دارند، چه برسه به هیولا. همین دیروز با یه شبح زن ملاقات کردم که مردم رو فریب میداد.»
شیهچی گفت متوجه شده؛ در آستانه رفتن، جلیقه او توسط تائوئیست لیانشی کشیده شد. شیهچی با تعجب گفت: «دستورالعمل دیگهای هم دارید؟»
در آن زمان درختان کمتری جلوی نور مهتاب را گرفته بودند. در نور روشن ماه، تائوئیست لیانشی چهره شیهچی را به وضوح دید. او با دقت به چهره شیهچی خیره شد، قیافه او کمی عجیب بود، مثل اینکه چیز نادری را دیده باشد.
شیهچی گیج شده بود: «مشکل چیه؟»
تائوئیست لیانشی نزدیکتر آمد و لبخند زد: «تو یه کل هستی، دو-»
قیافه شیهچی ناگهان تغییر کرد و او به سرعت دهان لیانشی را پوشاند و با صدای آرامی گفت: «نگو.»
[دو چی؟]
[من واضح نشنیدم.]
تائوئیست لیانشی دست او را برداشت و خندید: «دیگه نمیگم. فقط برای سرگرمی پرسیدم. تو رابطه خیلی ضعیفی با اعضای خانوادهت داری. وقتی جوون بودی بیشتر بدبخت بودی. باهوش و خردمندی اما بیرحم و پرشور هم هستی. سرنوشت تو معمولیه و حتی میشه اون رو ضعیف حساب کرد. بعد "اون" سرنوشتت رو کاملا تغییر داد. "اون" تو ناامیدی متولد شد و از آن زمان شما روشن بودید.»
شیهچی متعجب شد. بعد از اینکه به خود آمد، خندید: «عمو، من به سرنوشت اعتقاد ندارم.»
تائوئیست لیانشی مخالف بود: «بعضی چیزا توسط آسمانها تنظیم شده و مردم نمیتونند اون رو تغییر بدند.»
شیهچی لبخندی زد و حرفی نزد.
پت 1.0 به بیماری روانی مبتلا نشد ... البته این نیز یک بیماری بود. به این معنا که تولد برادرش برخلاف سرنوشت بود.
او میتوانست بگوید هرگز بیمار نشده یا 12 سال بیمار بوده است. این خیانت به ژنهای او و پیروزی او بود.
بنابراین شیهچی هرگز به سرنوشت اعتقاد نداشت. البته او صحت بخش بزرگی از سخنان تائوئیست را انکار نکرد. واقعا وقتی برادرش به دنیا آمد، او نور را دیده بود.
شیهچی لبخند زد. آمادگی توضیح دادن نداشت، فقط سرش را برای تائوئیست لیانشی تکان داد: «عمو، من برمیگردم.»
تائوئیست لیانشی از پشت سر او صدا زد:«هی، این پسر چه ایرادی داره؟ کنجکاوی من رو برانگیخته کرد!»
[من فقط چند تا چیز گوش دادم. مغزم چشه؟]
[یه نفر اومده و آیندهش روشنه؟ شوخی میکنی؟ این فیلم سرد میشه. حس میکنم اون پیرمرد جعلیه.]
شیهچی با عجله از جنگل خارج شد که شیهشینگلان ناگهان صحبت کرد: «شیائوچی، به حرفای مزخرف اون پیرمرد گوش نده.»
«هاه؟» شیهچی مات و مبهوت ماند: «من فکر میکنم درست میگه.»
با توجه به روند راندن اجساد، سرعت آنها 0.5 افزایش یافت، وقتی شیهچی به گروه بزرگ برگشت، تائوئیست ژوانچنگ در حال ساخت نشانگر مرکب بود.
تائوئیست ژوانچنگ یک کاسه کوچک از خون پرنده را که بازیگر به او داده بود، برد. سپس مقداری برنج چسبناک از کیسه پارچهای برداشت و در آتش گذاشت. او برنج چسبناک سیاه شده و سوخته را داخل کاسه ریخت و سپس با مرکب به خوبی مخلوط کرد.
هشت ضلعی تریگرام تائوئیست ژوانچنگ با تریگرام شیهچی فرق داشت. یکی اینکه از ژوانچنگ در 2 طرف شیار داشت. او مرکب مخلوط با خون پرنده و برنج چسبنده را به شیارها وارد کرد. میخواست مرکب سیاه قبل از ریختن آن در نشانگر مرکب که قبلا تهیه شده بود، 8 طرف را کاملا پر کند.
به این ترتیب کار انجام شد.
لوون و یوشیومینگ موظف شدند خطوطی را روی تابوت اصلی در فواصل مساوی با نشانگر مرکب بکشند. بعد از مدتی تابوت مثل یک تور ماهیگیری پوشیده شده بود.
تائوئیست ژوانچنگ کاملا راحت شد. او عرق پیشانی خود را پاک کرد و به همه گفت: «تا زمانی که به آب و هوا توجه داشته باشیم و از باران ناگهانی که باعث شسته شدن خطوط جوهر میشه جلوگیری کنیم، این خوبه.»
شیهچی نزد تائوئیست ژوانچنگ آمد و سخنان تائوئیست لیانشی را به او گفت. تائوئیست ژوانچنگ به جنگلهای اطراف تپه نگاه کرد و سر تکان داد.
یانجینگ به طرف شیهچی آمد و زمزمه کرد: «برادر، من فکر کردم در طول نقاشی، زامبی ناگهان بیدار بشه. اما بدون مشکل تکمیل شد؟ نشانگر مرکب واقعا کار میکنه. تا زمانی که خطوط مرکب روی تابوت حفظ بشند، زامبی نمیتونه بیرون بیاد، هرچقدر هم قوی باشه. همینه؟؟»
یانجینگ باور نمیکرد، آیا زامبیها به همین راحتی توسط آنها مسدود شده بودند؟
شیهچی سکوت کرد.
یانجینگ افزود: «یا همین طور که تائوئیست ژائوچنگ گفت؟ ناگهان بارون میاد، جوهر آب میشه و زامبی بیرون میاد ...»
شیهچی آرام صحبت کرد: «صبر کن و ببین. خط اصلی باید انجام بشه و طبیعتا راه منحصر به فردی هم وجود داره.»
تائوئیست ژوانچنگ دستور داد: «یک ساعت استراحت کنید. کارفرما زمان زیادی به ما نداده و باید شب و روز سفر کنیم تا تابوت رو طبق برنامه برگردونیم.»
گروه مشغول استراحت شد و تائوئیست ژوانچنگ به چند نفر گفت تا غذای خشک توزیع کنند. شیهچی با یانجینگ صحبت میکرد که صدایی شنید. این صدای کسی بود که غذای خشک را روی زمین میانداخت.
«متأسفم، بدون اینکه ثابتش کنم راه رفتم. میشه یکی دیگه به من بدی؟»
شیهچی نگاهی به طرف دیگر انداخت.
کسی که صحبت میکرد بازیگری بود که به تائوئیست ژوانچنگ در تغییر کاسه خون کمک کرده بود. او زنی 20 ساله با صورتی صاف بود. با این حال ابروهایش به او حالت منحصر به فردی میداد که باعث میشد مردم نتوانند دوباره نگاه نکنند.
این بازیگر متوجه شد همه به او نگاه میکنند و با خجالت سرش را خم کرد و ناخودآگاه مچیهای لباسش را کشید. تائوئیست ژوانچنگ نسبت به شاگردان زن بسیار تحمل میکرد و یک تکه غذای دیگر به او تحویل داد.
شیهچی نگاهی به بازیگر انداخت و کمی اخم کرد. وقتی بازیگر غذای خشک را گرفت، دست چپش بی اختیار لرزید. او متوجه شد شیهچی نگاه میکند و قبل از اینکه دست چپ خود را بی اختیار رها کند، سریع به او نگاه کرد. در عوض، غذای خشک را با دست راست خود گرفت و بی سروصدا شروع به خوردن آن کرد.
همه چیز در مدت کوتاهی رخ داد و افراد زیادی متوجه آن نشدند. ژوتانگ اتفاقا در سمت چپ بازیگر ایستاده و برای او واضح بود. چیزی در چشمانش برق زد. این زن مشکل داشت.
شیهچی طوری رفتار کرد، انگار آن را ندیده است. او به طرف یانجینگ رفت و غذای خشک نامطبوع را به سختی جوید.
توسط تائوئیست ژوانچنگ به لوون دستور داده شد ظرفی را که قبلا با مرکب پر شده بود، بشوید. او بطور ناخودآگاه به دنبال شکار نحیف در جمعیت بود. پس از دیدن آن، برای چند ثانیه تردید کرد و سپس با کاسه رفت.
لوون از شیهچی درباره آنچه قبلا اتفاق افتاده بود، سئوال کرد. شیهچی لبخندی زد و قبل از به اشتراک گذاشتن سرنخهایی که میدانست با لوون، توضیح کوتاهی داد.
چشمان لوون متعجب و ناخواسته روشن شد: «شما خیلی کاوش کردید.»
«خوش شانس بودم.» شیهچی آن را پذیرفت، نمیخواست چیز دیگری بگوید.
لوون نیم نگاهی به او انداخت. در شب، چهره مرد سفید دیده میشد. چهرهای ملایم و زیبا بود. خط فک، واضح و زیبا بود و هیچ تیزی نداشت. در عوض مانند یشم صیقلی، متواضع و قابل دسترسی بود.
لوون چندین فیلم ترسناک فیلمبرداری کرده بود و با بازیگران زیادی ملاقات کرده بود که هر کاری میخواستند انجام میدادند. او هرگز فکر نمیکرد کسی به اندازه شیهچی صریح و صادق باشد. شیهچی خاص و مهربان بود. او بطور غیرمنتظرهای باهوش بود و لوون بطور اتفاقی توانست از او محافظت کند. با این فکر، لوون لبخندی زد. فقط شیهچی از چهرهاش بیزار نبود.
«برادر لو؟» یانجینگ بعد از اینکه دید او مات و مبهوت است، او را صدا زد و شیهچی نیز با کنجکاوی نگاهی به او انداخت.
لوون به خود آمد و صورتش را به شکل ناراحت کنندهای برگرداند. کاسه را که در دستش بود بلند کرد تا به 2 آن نفر نشان بدهد: «میرم یه منبع آب برای شستن این پیدا کنم.»
یانجینگ که قد کوتاهی داشت و در کنار لوون ایستاده بود، بینیاش به کاسه نزدیک بود. ناخودآگاه بوی آن را شنید و ابروهای پراکندهاش ناگهان پیچ خورد. عجیب بود که بوی قوی خون قرقاول را استشمام نکرد. فقط بوی نمک ضعیفی از آن به مشام میرسید.
یانجینگ در پی پدربزرگش رفته و بارها او را در حال ساخت نشانگر مرکب تماشا کرده بود. بوی جوهر بسیار آزاردهنده بود. در مقابل، بوی خون در این کاسه ضعیف بود اما تفاوت زیادی وجود نداشت. مردم عادی نمیتوانستند بوی آن را احساس کنند. یانجینگ آن را دوست نداشت، زیرا حس بویایی بسیار قوی داشت. فکر کرد بوی خون قرقاول ضعیف است و آن را جدی نگرفت.
هنگامی که لوون از شستن کاسه برگشت، گروه افراد بطور رسمی در جاده شروع به حرکت کردند. در مجموع 9 شاگرد وجود داشت و 2 به 2 مسئول بلند کردن گوشههای تابوت بودند. یک نفر اضافی هم مسئول فاصله بود، در حالی که تائوئیست ژوانچنگ پیشرو بود.
شیهچی با ژوتانگ جفت شد. ژوتانگ ابتدا آن را بلند کرد و شیهچی متوجه شد که ژوتانگ همیشه به بازیگری که جلوی آنها راه میرود، نگاه میکند. نام این بازیگر ژومان بود، همان کسی که هنگام دریافت غذای خشک، دستش لرزید.
نوبت به شیهچی رسید که تابوت را بلند کند. در حالی که قصد داشت جایش را با ژوتانگ عوض کند، شیهشینگلان ابتکار عمل را به دست گرفت و گفت: «شیائوچی، من این کار رو انجام میدم بعدش صدام بزن.»
لحن او کمی پدرانه بود. این بار به نظر میرسید برادرش ابتدا بازیگری را یاد گرفته است. او احتمالا قبل از اینکه شیهچی او را صدا کند، تابوت را بلند میکرد.
شیهچی لبخندی زد و در شرف همکاری بود که سرش را بلند کرد و شگفتزده متوجه شد لوون گوشه تابوت را برای او بلند کرده است.
شیهچی « .... » او هم مشکل بود.
«برادر لو، مجبور نیستی این کار رو انجام بدی. تو تازه شیفتت رو تموم کردی. عجله کن و استراحت کن.» در ذهنش، برادرش مکالمه را کاملا متوقف کرده بود. به نظر میرسید خودش را مهار کرده است. شیهچی در حالی که سعی میکرد لوون را متقاعد کند، نمیدانست باید بخندد یا گریه کند.
لوون سرش را به نشانه تائید تکان داد، جایی برای تغییر نظر در صدایش وجود نداشت: «شما نمیتونید اون رو روی شونه یا دستاتون حمل کنید. نیروی خودتون رو ذخیره کنید و استراحت کنید. نگران من نباشید، من خوبم.»
شیهچی احمقانه خندید: «برادر لو، من واقعا اینقدر ضعیف نیستم. حمل تابوت مطلقا مشکلی نداره. واقعا لازم نیست این طوری با من رفتار کنید. ما تازه با هم آشنا شدیم و -»
لوون به شکلی جدی گفت: «لازم نیست از حمایت من خجالت بکشید. من و شما از یه دنیا اومدیم و مراقبت از شما چیزی نیست.»
شیهچی « .... » چرا لوون اینقدر بد فهمیده بود؟
[وای لوون خیلی صدمه میزنه. همتیمیهاش خیلی به اون صدمه زدند. اگه نامزد داشته باشه، لوسش میکنه.]
[نفهمیدید که فقط به این برادر کوچیک توجه داره. اون یه هم تیمی دیگه هم داره که نابیناس اما اون رو کنار گذاشته.]
[این دنیائیه که فقط به صورت ما نگاه میکنه.]
لوون نقطه قوت داشت و همیشه میتوانست خود را توجیه کند. شیهچی مجبور شد او را دنبال کند. «اوم ... ممنونم برادر لو.»
«چیزی نیست.»
ژوتانگ با چشمانی کمی عجیب به این 2 نفر نگاه کرد.
شیهچی پشت سر تیم قرار گرفت. در حالی که سعی میکرد دهانش را کنترل کند، لحظهای سکوت کرد: «برادر، تو هستی ...»
وقتی شیهشینگلان قاطعانه آن را رد کرد «نه» کلمه حسود به زبان نیامده بود.
شیهچی صدای «آه» داد. امپراطور شب میخواست منظر خود را حفظ کند.
شیهچی توضیح داد: «برادر، اون فقط نیت خیر داره. احتمالا میبینه من ضعیف هستم و از یه جا به اینجا اومدیم، بنابراین میخواد از من مراقبت کنه. اون خودش این رو گفت. اون واقعا با من خوبه. به عنوان یه هم تیمی قابل اعتماده.»
شیهچی آرام خندید و کمی سردی در چشمانش بود: «اگرچه من هیچ کمکی نیاز ندارم.» او نجوا کرد: «برادر، تو فرصتهای زیادی داری تا قدرت یه برادر بزرگتر رو به رخ بکشی. بعضی کارها هست ... که فقط تو میتونی انجامشون بدی.»
شیهشینگلان نمیخواست این فرصت را از دست بدهد. شیائوچی بسیار باهوش بود و فرصتهای کمی برای شیهشینگلان برای اقدام وجود داشت. و آن فرصت توسط لوون نفرتانگیز مورد سرقت قرار گرفته بود و این قابل بخشش نبود.
شیهشینگلان نمیخواست چیز زیادی بگوید. او میدانست چه اتفاقی در مورد شیائوچی میافتد. ذهن این شخص سریعتر از دیگران بود و هیچ کس نمیتوانست از او سوء استفاده کند. او فقط از نظر احساسی احمق بود. در غیر این صورت مدت زیادی در مورد آن فکر میکرد اما هنوز نمیفهمید. شیهشینگلان احساس کرد نیازی به صحبت با شیائوچی در این مورد نیست. خودش مستقیما به آن رسیدگی میکرد.
لوون همیشه احساس میکرد، کمرش سرد است.
با گذشت زمان، یک روز و یک شب به سرعت گذشت و هنوز همه در سلامت بودند. شب بعد در حال عبور، سرانجام به یک مسافرخانه در دامنه تپههای کوهستان میان رسیدند. مسافرخانه بسیار ساده بود. از بیرون باد شدیدی روی سقف کاهگلی و چهارچوب چوبی میوزید و باعث تکان خوردن مسافرخانه میشد. با این حال، بهتر از هیچ بود.
تعداد زیادی قطعه و مدفن کوچک در زمین نزدیک کارونسرا وجود داشت. این قسمت بطور خاص توسط مهمانخانه برای قرض گرفته شدن توسط میهمانان ساخته شده بود تا از ورود ارواح به داخل مسافرخانه و ایجاد مزاحمت برای مهمانان جلوگیری شود.
تائوئیست ژوانچنگ به گروه گفت: «ما یه روز و یه شب سفر کردیم. امشب اینجا استراحت میکنیم و فردا دوباره حرکت میکنیم.»
همه تابوت را زمین گذاشتند. کارمند مسافرخانه نگاهی به تابوت طلایی گوشه مسی که مخصوص نگهداری زامبیها بود انداخت و هیچ گونه وحشتی از خود نشان نداد. بدیهی است این نوع چیزها عجیب نبودند. با لبخند به آنها خوش آمد گفت: «لطفا بیاید تو.»
کارمند خطوط مرکب روی تابوت را دید و حتی بیشتر احساس آرامش کرد. او به بقیه اشاره کرد تا تابوت را به حیاط ببرند و سپس رفت تا آب گرم برای مهمانان آماده کند.
برنامه خیلی بد با آنها برخورد نکرد. تائوئیست ژوانچنگ 10 اتاق کوچک جداگانه با یک تخت و یک میز رزرو کرد.
شیهچی پس از یک روز و یک شب نخوابیدن، حمام کرد. پنهان کردن خستگی سخت بود اما او به بازیگر غیرمعمول ژومان فکر میکرد و میخواست از او جاسوسی کند. شیهچی خمیازهای کشید و پلکهایش را بالا آورد. قصد داشت در را باز کند تا بیرون برود که شیهشینگلان به او گفت: «شیائوچی، جات رو باهام عوض کن. برو بخواب.»
او مثل همیشه ملایم و وسوسه کننده بود.
شیهچی متعجب شد «باشه.» سپس در مورد ناهنجاری ژومان به شیهشینگلان گفت.
بعد از اینکه شیهشینگلان آنلاین شد، یقه را به شکلی بیحالت کشید تا گرمای باقیمانده بدنش از حمام را پراکنده کند.
کتابهای تصادفی


