فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 24

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

لوون مات و مبهوت ماند. شیه‌چی از او شمشیر می‌خواست ....؟ می‌خواست با شمشیر او چه کند؟ چیزی در ذهن لوون جرقه زد اما نتوانست آن را درک کند.

نگاه شیه‌شینگ‌لان کمی بازیگوش بود و انگشت اشاره‌اش به سمت داخل حرکت کرد و از لوون خواست تا عجله کند.

«بدش به من.»

لوون انتظار نداشت این شخص جرئت حرف زدن داشته باشد، آنقدر ترسیده بود که تقریبا نزدیک بود قلبش از کار بیفتد. سریع نگاهی به زامبی که چندان از آن‌ها دور نبود انداخت و با نگرانی فریاد زد: «بهت میدمش، حرف نزن!»

پس از صحبت دوباره نفس خود را حبس کرد و شمشیر را بدون تردید در دست شیه‌چی فرو کرد. اگرچه بقیه هم نفس‌شان را حبس کرده بودند، اما هنوز حسادت زیادی در چشمان آن‌ها دیده می‌شد. این تنها چیزی بود که می‌توانست به زامبی آسیب بزند و لوون به سادگی آن را به شیه‌چی داده بود.

[اون دنبال مرگه که یه همچین وقتی حرف میزنه؟]

[چرا شمشیر رو میخواد؟ دفاع شخصی؟ این خیلی خودخواهانه‌س.]

[یک نفر جرئت کرد اون رو قرض کنه و یکی هم جرئت کرد اون رو قرض بده. لوون عقلش رو از دست داده.]

[فکر می‌کنید ... ممکنه دلیل دیگه‌ای داشته باشه؟ اون از طبقه دوم پرید.]

[قبلا دیدم که خیلی ملایمه و با سلیقه من مطابقت نداره. اما حالا که نگاش می‌کنم به شکل غیرقابل وصفی احساس می‌کنم پر از پرخاشگریه.]

شیه‌چی کمی نگران بود، از درون پرسید: «تعویض سلاح مشکلی نداره؟»

نیروی خاص برادرش برای او آشکار نبود. بهرحال در دنیایی که قبلا در آن زندگی می‌کرد، نیازی به استفاده از زور نبود. در دوران کودکی، شیه‌شینگ‌لان از چاقو برای نجات او استفاده کرده بود و آخرین بار با چاقو با رئیس زن مبارزه کرده بود. اما این بار چاقو به یک شمشیر باستانی تغییر پیدا کرده بود.

شیه‌شینگ‌لان شمشیر را با هر دو دست گرفت و لبخند زد: «مشکلی نیست.»

شیه‌چی فورا اطمینان پیدا کرد. ممکن بود برادرش خودشیفته باشد اما هرگز قول چیزی که نامشخص بود را نمی‌داد. اگر او می‌گفت مشکلی نیست، مطمئنا مشکلی وجود نداشت.

شیه‌شینگ‌لان همین حالا نفس کشیده و زامبی آن را احساس کرده بود. او بازیگر مرده را رها کرده و به طرف شیه‌شینگ‌لان پرید. "بنگ بنگ بنگ" قلب همه را درگیر کرد.

شیه‌شینگ‌لان در اصل قصد داشت توجه زامبی را جلب کند و حالا که هدفش محقق شده بود، با رضایت لبخند زد. میل به شکست حریفی قدرتمند در حالی که شمشیرش را بالا می‌برد در چشمانش شعله‌ور شد.

«شیه‌چی!» چشمان لوون هنگامی که دید زامبی بلند و تیره به سمت شیه‌چی ضعیف هجوم برد، گشاد شد.

در میان نور چراغ و آتش‌زنه، لوون جرئت نداشت به اینکه چرا شیه‌چی جرئت رفتن دارد، فکر کند. او به دلیل خط خونی‌اش در برابر ضرب و شتم بسیار مقاوم بود. می‌خواست برای شیه‌چی تعجیل کند، اما شیه‌شینگ‌لان با بی‌صبری به او خیره شده بود.

او با اخم دستور داد: «عقب بمون.»

و به طرف زامبی رفت و لوون را مبهوت در جای خود باقی گذاشت، لوون نمی‌توانست به گوش‌هایش اعتماد کند. شیه‌چی به او گفته بود، عقب بماند.

[این چه وضعیه؟]

[من هم عصبی شدم اما اون به لوون گفت عقب بمون هاهاها. لوون قبلا بارها بهش گفته بودعقب بمون، مگه نه؟]

[لوون: منم امروز این رو تجربه کردم.]

[تا حد مرگ به لوون می‌خندم.]

[اون فکر میکنه می‌تونه زامبی رو شکست بده؟]

[فکر کنم اون یه آدم بزرگی باشه که خودش رو مخفی کرده. بهرحال اون تا حالا بازی نکرده.]

[بیاید تماشا کنیم!!!]

به نظر می‌رسید لوون متوجه چیزی شده و چهره‌اش حالتی سخت گرفته بود. او آرام و مکانیکی به بالا نگاه کرد. مرد ضعیفی که همیشه می‌خواست از او محافظت کند، در نبرد کوتاهش با زامبی در موقعیت بدی قرار نداشت. او حتی زامبی را غافلگیر کرده و باعث شده بود زامبی در حالی که با عصبانیت فریاد می‌کشید، عقب‌نشینی کند.

اگرچه شمشیر چوبی هلو در سلسله چینگ استفاده می‌شد، اما حرکات شیه‌چی به هیچ وجه تنبل نبود. پس از به دست آوردن شمشیر، لوون مدت زیادی با آن تمرین کرده بود و هنوز حرکاتش کاملا کارآمد نبود. اما در همین حال شیه‌چی با آن ترفندهایی را انجام می‌داد.

لوون صدای بلندی در سر خود شنید، این شخص بهتر از او قادر به جنگیدن بود. این دانسته باعث شد چشم‌هایش گرد شود و گوش‌هایش به وزوز بیفتد.

به یاد آورد شیه‌چی انکار کرده بود که ضعیف است. همیشه این او بود که چنین ایده‌ای داشت و می‌خواست در همه کارها به او کمک کند. حمل تابوت، مبارزه با روباه و حالا زامبی ... به نظر می‌رسید شیه‌چی همیشه برنامه‌ریزی کرده بود که خودش این کارها را انجام دهد و او خودش را وارد ماجرا کرده و شیه‌چی راهی جز پذیرفتن دخالت او نداشت.

لوون بارها گفته بود که از شیه‌چی محافظت می‌کند ....

با یادآوری جملاتی که قبلا گفته بود، صورتش سرخ شد. دوست داشت شکافی در زمین پیدا می‌شد و می‌توانست خود را در آن مخفی کند. بعد از چند نفس، مثل خرچنگ پخته قرمز شده بود و احساس می‌کرد، بخار می‌کند.

کسی که قصد داشت از او محافظت کند، از او محافظت کرده بود ....

خیلی خجالت‌آور بود، این زوج عالی بودند و نیازی به کمک او نداشتند. او خودش را متقاعد کرده بود که عاشق 2 شخصیت شدن خوب نیست. بعد در عرض یک دقیقه مجبور شده بود بپذیرد که شخصیت میزبان و فرعی یک جفت هستند.

لوون تا آن سن کسی را با شخصیت دوگانه ندیده بود. او مجبور شد این مسئله را به آرامی هضم کند تا متوجه حقیقت ظالمانه دیگری بشود.

.... شیه‌چی بسیار قدرتمند و لوون ضعیف‌تر بود.

شیه‌چی نه تنها باهوش‌تر از او بود، بلکه قدرتی که او به آن افتخار می‌کرد نیز در مقابل شیه‌چی ارزشی نداشت. شیه‌چی به وضوح به آن اشاره نکرده بود، اما لوون خجالت می‌کشید. قبلا فکر می‌کرد که با شیه‌چی مطابقت دارد. یکی باهوش و دیگری قوی بودند. حالا که بار دیگر به این موضوع فکر می‌کرد، دوست داشت شترمرغ شود.[1]

هیچ کس شایسته شیه‌چی نبود.

[ههههههه، فکر کنم بدونم لوون به چی فکر میکنه.]

[لوون: شک در زندگی.]

[پرچم نمیتونه بلند بشه.]

[من از تو محافظت میکنم هاااا، میخوام بپرسم خجالت کشیدی یا نه.]

[برادر کوچیک واقعا انسانه، اون به لوون وجهه داد. حتی با نمایشش همکاری کرد. اون خلق و خوی خوبی داره.]

[وقتی که گفت"من از دشمنم مراقبت می‌کنم." یه کم متأثر شدم خیلی احساس امنیت کردم.]

[هاهاهاهاها، مخصوصا در مورد حال و هواش وقتی که پسر بزرگه می‌خواست در برابر یه خروس ازش محافظت کنه کنجکاوم.]

ژوتانگ هم شوکه شده بود. قبلا او فقط دیده بود که شیه‌چی به ژوون ضربه زده بود. او می‌دانست این شخص بسیار قوی است اما این همان قدرتی نبود که قبلا نشان داده بود. او در مقابل یک زامبی بود، یک زامبی که از تابوت پدر و فرزند تبدیل شده بود. چهره یوشیومینگ پر از ناباوری بود. ناگهان سرش را برگرداند و به لوون که گوش‌هایش قرمز شده بود، نگاه کرد. در آخرین فیلم زامبی معمولی، لوون خوش‌شانس بود. اگرچه در جنگیدن مهارت داشت اما این خط خونش بود که از او حمایت می‌کرد. علاوه بر این، زامبی رئیس توسط شمشیر چوب هلو کشته نشده بود، بلکه خود به خود زیر نور خورشید شعله‌ور شده بود. اما حالا .... زامبی مقابل آن‌ها به وضوح، قوی‌تر از قبلی بود. این شبیه یک رویا بود و او نمی‌توانست از دور به آن نگاه کند. شخص تازه‌وارد شبیه توپ غذایی نبود.

از سوی دیگر شیه‌چی به سرعت یادآوری کرد: «برادر به قلبش ضربه نزن.»

نوک شمشیر شیه‌شینگ‌لان کمی متوقف شد. سپس با انعطاف‌پذیری از حمله زامبی اجتناب کرد و ضرباتش را همانند چاقو به جسم زامبی وارد کرد.

آن‌ها باید از فیلمنامه تبعیت می‌کردند و موضوع فیلمنامه تسخیر زامبی بود نه کشتن آن. اگر زامبی مقابل آن‌ها توسط شمشیر چوبی هلو کشته می‌شد، نمی‌توانستند طرح را کشف کنند. مجبور بودند زامبی را به خانه کارفرمای خود در هوای‌آئو ببرند و نباید آن را نابود می‌کردند.

اگر زامبی از بین می‌رفت، فیلمبرداری شکست می‌خورد و آن‌ها قادر به پرداخت هزینه آن نبودند. زامبی انرژی عالی یین را به دست آورده و آسیب شمشیر چوبی هلو برایش همانند قلقلک بود. با این حال او مرتبا هدف ضربات آن قرار گرفته و دیوانه شده بود. شمشیر بلند بود و او حتی قادر نبود لباس‌های این انسان را لمس کند.

شیه‌شینگ‌لان نمی‌توانست حواس خود را پرت کند، همان لحظه شیه‌چی به او گفت: «برنج چسبناک.»

شیه‌شینگ‌لان متوجه شد و چند قدم عقب کشید. کیسه را تکه تکه کرد و یک مشت برنج چسبناک گرفت. در مکثی که ایجاد شد، زامبی به سرعت به سویش هجوم آورد. شیه‌شینگ‌لان با غلط زدن روی زمین فرار کرد. زامبی در آستانه پریدن بود، شیه‌شینگ‌لان هم از این فرصت استفاده کرد و با پرشی از روی زمین، با پاهای بلند زامبی برخورد کرد.

شیه‌چی فورا فریاد زد: «برادر، دست!»

دست زامبی به پشتش خنجر زده بود. شیه‌شینگ‌لان وحشت نکرد. شمشیر را عقب زد. دست زامبی عقب رفت و در این لحظه شیه‌شینگ‌لان لبخند بدی زد. او شمشیر را برای نگه داشتن گردن زامبی آزاد کرد. سپس برنج چسبناک را به چشم زامبی پاشید.

زامبی فورا تکان خورد و ناله کرد. برنج چسبناک فورا سیاه شد و دود از چشمان فرورفته زامبی بلند شد. همه چیز در چند لحظه رخ داد.

[لعنت!!!]

[خیلی قشنگه هاهاها. اون یه A است.]

[تا حالا یه توپ غذایی دیده بودید که همه رو نجات بده؟ خیلی هیجان‌انگیزه.]

[سطح این کوچولوی نامرئی خیلی بالاس نه؟ من از دور نگاش میکنم اما اون خیلی قویه. من فیلمای زیادی دیدم.]

[اون قطعا تازه‌وارد نیست. فکر کنم قیافه‌ش رو تغییر داده و داره از اوضاع سوءاستفاده میکنه. فقط این جوری منطقی میشه.]

[بازیگران حل شد.]

گروه مبهوت بالاخره به خود آمدند. لوون و یوشیومینگ طناب جنازه را از روی زمین برداشتند تا زامبی را ببندند.

ترس زیادی در چشمان ژوتانگ وجود داشت. او هرگز فکرش را هم نمی‌کرد که شیه‌چی تا این اندازه قوی باشد. دلیلی داشت که او 230 امتیاز گرفته بود. در هر صورت کاری که الان باید می‌کرد این بود که سم جسد را فورا از بین ببرد. او بهرحال قادر نبود شیه‌چی را کنترل کند. حتی نمی‌توانست به بقیه بفهماند که مجروح شده است.

ایستادن با تکیه به دیوار برای ژوتانگ سخت بود. تمام صورتش به خاطر جراحات و از دست دادن خون رنگ پریده شده بود. قبل از اینکه بی سروصدا حیاط را ترک کند و به اتاقش برگردد، چشمانش کمی برق زد. مجبور شد لباسش را عوض کند و زخم را بپوشاند.

بازیگری که هیچ کمکی نمی‌کرد با نگرانی گریه می‎کرد: «نشانگر مرکب بی‌فایده‌س؟ چیکار کنیم؟ ما هنوزم باید این زامبی رو حملش کنیم.....»

او فکر می‌کرد تابوت بعد از پوشانده شدن با خطوط مرکب، بی‌عیب و نقص باشد اما فایده‌ای نداشت. زامبی فرار کرده بود. پس چطور باید زامبی را به خانه کارفرما انتقال می‌دادند؟ حتی اگر الان مهار شده بود، موقتی بود و زامبی مطمئنا بهبود می‌یافت ...

با فکر به این موضوع، بازیگر احساس کرد جان از دست و پایش رفته است.

شیه‌شینگ‌لان که نمی‌توانست دست خود را بردارد به طرف یان‌جینگ فریاد زد: «خون پرنده!»

یان‌جینگ قبل از اینکه بفهمد برای چند ثانیه خشکش زد. در خون مرغ مشکلی وجود داشت! پس او توهم نزده بود! بوی خون مرغ شبیه ماهی بود اما چیزی که او آن روز بو کشیده بود بوی شوری می‌داد. بیشتر شبیه خون انسان بود ....

یان‌جینگ بلافاصله متوجه شد. فرقی نمی‌کرد خون مخلوط شده یا مستقیما جایگزین شود، مهم این بود که خون پرنده خالص نبود و خطوط مرکب کاملا نامعتبر بودند.

به شکلی غیرمنتظره چنین اشتباهی در خون وجود داشت. او شرمنده بود. وقتی که ژومان به او گفته بود خون را به او بدهد تا کمک کند، فقط آن را به او داده بود.

باید اشتباهات خود را جبران می‌کرد. او بلافاصله از تائوئیست ژوان‌چنگ حمایت کرد، بر سر بقیه فریاد زد تا یک مرغ زنده بکشند تا تائوئیست ژوان‌چنگ بتواند نشانگر مرکب را بازسازی کرده و زامبی را متوقف کند.

[واقعا به جای خون پرنده، خون انسان بود!]

[چرا روح روباه نیاز داشت خون پرنده رو جایگزین کنه؟]

چشمان زامبی موقتا آسیب دیده بود و نمی‌توانست جمعیت را ببیند و این یعنی خطر کاهش یافته بود. لوون و یوشیومینگ سخاوتمندانه چندین طلسم روی زامبی چسباندند و علیرغم دردی که داشتند او را مهار کردند. طلسم‌ها یکبار مصرف بودند و از وسایلی بودند که او از آخرین فیلمش به دست آورده بود. تعداد کل بیش از 10 بود و حالا تعداد طلسم‌ها کمتر شده بود.

شیه‌شینگ‌لان بلند شد، شیه‌چی ناگهانی به او گفت: «برادر دنبال روباه قرمز بگرد.»

«باشه.»

روباهی که شیه‌چی درباره آن صحبت می‌کرد در حال حاضر در شکاف نازک زیر حیاط پنهان شده و مخفیانه اتفاقات بیرون را تماشا می‌کرد.

او دید که زامبی مهار شد و با اضطراب به زمین پوشیده از برگ بارها و بارها پنجه کشید. او با نفرت و اندوه به شیه‌چی خیره شد.

در 20 سال گذشته او تلاش کرده بود یولانگ را آزاد کند. او سعی کرد تابوت را بدزدد اما یک روح شیطانی با قدرت معنوی پائین بود. هنگامی که تابوت دفن شد، راهی برای نزدیک شدن به آن نداشت. کوهستان می‌ان خشک و وحشی بود و مردم عادی هرگز در اواخر شب به آنجا پا نمی‌گذاشتند. تنها کسانی که به آنجا می‌رفتند همان تائوئیست‌ها بودند. او شانسی برای گیج کردن دیگران تا برای باز کردن تابوت به او کمک کنند، نداشت.

20 سال منتظر ماند و برنامه‌ریزی کرد. اما تنها فرصتی که به دست آورده بود به راحتی توسط این مرد از بین رفته بود. او حتی چشم‌های یولانگ را آزرده بود.

در حال حاضر افراد زیاد و پرقدرتی آنجا بودند و رفتن به آنجا فقط به معنای مردن بود. نمی‌دانست چقدر باید منتظر فرصت بعدی خود باشد. شک کرد که آیا فرصت دیگری به دست خواهد آورد یا نه.

در 2 روز گذشته با این گروه از کشیش‌های بدبو همراه شده و دلایل خارج کردن جسد یولانگ را شنیده بود. او می‌دانست یولانگ یتیم است، این خویشاوند از کجا آمده بود؟

کمک به بستگان برای انتقال قبر؟ مزخرف بود. پس چرا کارفرما خواسته بود بدن یولانگ را خارج کنند؟

روباه مضطرب بود و اشک بی سروصدا از چشمان زردرنگش سرازیر شد. آیا کارفرما می‌خواست یولانگ را بسوزاند تا از مشکلات بعدی جلوگیری کند؟ 20 سال منتظر مانده بود تا شاهد چنین چیزی باشد؟

در نگاهش قصد قتل وجود داشت اما با شنیدن صدای پای شیه‌چی ناخودآگاه به خود لرزید و خود را عمیق‌تر پنهان کرد. می‌ترسید پیدا و کشته شود. مردی که شمشیر چوب هلو در دست داشت قدرت زیادی داشت.

نگاهی به یولانگ که توسط همه سرکوب شده بود، انداخت و احساس خفگی کرد. بالاخره تصمیم گرفت با استفاده از شکاف زیر دستشوئی، حیاط را ترک کند و با عجله به کوه رفت.

نمی‌توانست بدون فکر عمل کند. یولانگ توسط آن شخص سرکوب شده بود و اگر بیرون می‌رفت فقط می‌مرد. او باید زندگی می‌کرد. تا وقتی زنده بود، هنوز فرصت وجود داشت. می‌توانست سال‌ها تا زمانی که خدا به او اجازه زندگی می‌داد، منتظر بماند.

[وای، تو نمای نزدیک روح روباه گریه کرد. چه خبره؟]

[اون فقط برای مدت طولانی به زامبی خیره شد. کاری با زامبی داره؟ من به شکلی غیرعادی حس می‌کنم احساسات عمیقی وجود داره.]

[فکر نمی‌کنم روح روباه احساساتی باشه.]

شیه‌شینگ‌لان روح روباهی را که شیه‌چی گفته بود، پیدا نکرد اما چیز دیگری را به خاطر آورد. نگاهی به حیاط انداخت و ناگهان گفت: «شیائوچی، ژوتانگ رفته.»

«چطور ممکنه؟»

این یکی از نکات اصلی فیلمنامه بود و ژوتانگ هرگز چنین اکتشافی را از دست نمی‌داد.

شیه‌چی چند ثانیه مردد ماند تا اینکه صدایش عمیق شد. «متوجه شدم.»

رفتار ژوتانگ غیرعادی بود، بنابراین مسئله‌ای وجود داشت که او از آن اطلاع نداشت. باید توجه بیشتری به ژوتانگ می‌کرد.

هنگامی که نشانگر مرکب جدید ساخته شد، همه با هم کار کردند تا زامبی را با استفاده از طناب جسد به تابوت ببندند و لوون در ترسیم خطوط مرکب کمک کرد.

شیه‌شینگ‌لان به جلو خم شده و متفکرانه به تابوت خیره شده بود. بعد از مدتی اخم کرد و گفت: «شیائوچی، فکر کنم این زامبی درست نیست ...»

شیه‌چی به ندرت با تمایل شیه‌شینگ‌لان با تجزیه و تحلیل روبرو شده بود و کمی کنجکاو شد. «مشکلش چیه؟»

شیه‌شینگ‌لان دو بار سرفه کرد: «اون یه کم ضعیفه.»

« .... » شیه‌چی فکر کرد دوباره پادشاه شب بیرون آمده است.

شیه‌شینگ‌لان به معنای سکوت شیه‌چی پی برد و می‌دانست که او در حال تفکر درباره تاریخ سیاه خودش است. بلافاصله تأکید کرد: «شیائوچی جدی می‌گم.»

شیه‌چی برای چند ثانیه شگفت‌زده شد و ناگهان چیزی در ذهنش جرقه زد. او زیادی محدود فکر کرده بود.

اگر این یک فیلم ترسناک معمولی بود، عموما تماشاگران با دعواهای کوچک اذیت می‌شدند. فقط در پایان فیلم یک ترفند بزرگ وجود داشت تا تماشاگران را به تعجب وادارد. اما برادرش به تنهایی زامبی رئیس فیلم ترسناک را وادار به تسلیم کرده بود. این واقعا غیرمنطقی بود.

اگر زامبی در پایان فیلم دوباره فرار می‌کرد و برادرش او را وادار به تسلیم می‌کرد، دیگر تمام شده بود. با این حال، زامبی که بار اول شکست خورده بود، بدون شک بار دوم هم تسلیم می‌شد. اگر این پایان کار بود، ارزش این را نداشت که یک فیلم حرفه‌ای برتر از نوع ترسناک باشد. همانند یک پایان معمولی بود.

حتی فیلم با کیفیت معمولی "روحی در لباس قرمز" در پایان دارای طرحی شدید بود. اگرچه چیز جدیدی نبود و قسمتی از فیلم "زنگ نیمه شب" را که در آن قهرمان برای یافتن جسد از چاه پائین می‌رفت، کپی کرده بود اما هنوز اوجی وجود داشت که بتوان از آن گذشت.

اگر "عاشقان زامبی" فیلمی بود که زامبی به دلایلی فرار می‌کرد و ناگهان به وسیله آن‌ها متوقف می‌شد، دوباره فرار می‌کرد و دوباره تسلیم می‌شد، مطمئنا تماشاگران آن را نمی‌خریدند. زیرا بسیار خسته‌کننده، طولانی و فاقد رویه بود.

بنابراین همه چیز به این سادگی هم نبود. روح روباه فراری بود، کارفرمایی که هنوز ندیده بودند، شخص مرموزی که درختان را آنجا کاشته بود تا فنگ‌شویی فیلم را تغییر دهد. آن‌ها بزرگ‌ترین متغیرهای این فیلم ترسناک بودند. کدام یک برای فیلمنامه مهمتر بود؟ هنوز در این باره اطلاعات کافی وجود نداشت و او نمی‌دانست. با این حال می‌توانست روند فیلم را با استفاده از ایده‌های متداول تا حدودی پیش‌بینی کند.

این زامبی به عنوان پدر و پسر در یک تابوت قرار گرفته و انرژی یین را جمع کرده بود. این اطلاعات بی‌فایده نبودند، مدت زیادی طول کشیده بود تا تنظیمات انجام شود، پس راز دیگری هم وجود داشت. هنگامی که از منظر فیلم به آن نگاه می‌کرد، واقعا می‌توانست چیزهای زیادی را که از دید یک شرکت‌کننده به آن‌ها دست نمی‌یافت، تعیین کند.

شیه‌شینگ‌لان ناگهان خندید: «شایدم من خیلی قوی هستم.»

شیه‌چی با شنیدن این جمله احساس کرد سرجای اول برگشته است. وقتی شیه‌شینگ‌لان برای اولین بار ظاهر شد، آنقدر خونسرد و خودشیفته بود که مردم را می‌خنداند. او دوست داشت کثیف صحبت کند و جذابیت شیطانی بدی داشت. شخصیتی که او ایجاد کرد، بسیار ... خارق العاده بود.

پس از سال‌ها به آرامی به هم نزدیک شده و او یاد گرفته بود، ملایم باشد. اگرچه هنوز استخوان‌هایشان یکسان بود اما به ندرت صحبت می‌کرد.

بیرون آمدن ناگهانی این کلمات برای شیه‌چی حس نوستالژیک داشتند.

شیه‌شینگ‌لان لبخند زد: «پس من قوی هستم. شیائوچی، نباید من رو برادر بزرگ صدا کنی؟»

صدایش کمی خشن و حاوی چیزی غیرقابل مقاومت بود.

« .... » چه بی‌شرمانه. منتظر این بود.

شیه‌چی آن را امتحان کرد. متأسفانه کلمه آشنا در دهانش چرخید و دوباره پائین افتاد. گفت: «نه.»

شیه‌شینگ‌لان شیائوچی خود را می‌شناخت. آن‌ها بیش از حد با هم آشنا بودند. 12 سال بود که یکدیگر را داشتند. شیائوچی سال‌ها بود که او را برادر صدا می‌زد. به نظر می‌رسید در این مدت کوتاه بسیار تغییر کرده‌اند.

لوون با موفقیت خطوط مرکب را تکمیل کرد و بحران بطور کامل برطرف شد.

شیه‌شینگ‌لان قصد داشت شیه‌چی را با چند کلمه مجاب کند که دید یان‌جینگ و لوون به سوی آن‌ها می‌آیند. «شیائوچی، جات رو باهام عوض کن.»

لوون مردی را دید که با تنبلی به دیوار تکیه داده بود. چند ثانیه بعد، او بلند شد و لبخند تازه‌ای زد.

این شیه‌چی بود نه داداش کوچولوی او. با دیدن این حال، مخفیانه خیالش راحت شد. شیه‌چی ملایم، صادق و مهربان بود، برخورد با او بهتر از روبرو شدن با برادرش بود. بنابراین برادرش بود که قدرت بالایی داشت.

او سعی کرد مکالمه قبلی را رها کند. قبل از اینکه با لبخند بگوید: «ممنون که شمشیرت رو بهم قرض دادی.» به صورت کمی قرمز لوون نگاه کرد و پوزخندی پنهانی زد.

او هیچ اشاره‌ای به "محافظت" نکرد.

لوون مخفیانه سپاسگذار بود. صورتش قرمزتر شد و مدتی به جای دیگری نگاه کرد. تنها شمشیرش را از شیه‌چی پس گرفت و نتوانست به او نگاه کند.

«برادر لو؟» صدای مشکوک شیه‌چی او را از افکارش بیرون آورد.

لوون به سرعت موضوع را تغییر داد: «چیزی فهمیدی؟»

شیه‌چی افکار خود را سازماندهی کرد و پرسید: «برادر لو، روح روباه رو یادت میاد؟»

لوون و یان‌جینگ سر تکان دادند.

شیه‌چی ادامه داد: «عنوان فیلم "عاشقان زامبی"ـه. این رو میشه این طور توضیح داد که یه زامبی عاشقه یا زامبی معشوق کسیه. روح روباه به احتمال زیاد عاشق مرد زامبیه. توی تابوت، یه پدر و پسر بودند و بدن کوچیک داخل تابوت خز خاکستری قرمز داشت. بدن کوچیک باید فرزند روباه و زامبی باشه. بدن کوچیک نیمی انسان و نیمی روح شیطانیه، بنابراین در تبدیل متقابل تابوت پدر و پسر به یه زامبی تبدیل نشده. به خاطر اینکه که کاملا انسان نیست. این میتونه توجیح کنه که چرا تبدیل به زامبی نشده.»

«روح روباه و انسان عاشق شدند؟ اونا بچه هم داشتند؟» یان‌جینگ شگفت‌زده شد.

«توی فیلم‌های زامبی همیشه ارواح و هیولاها هم وجود دارند. پس‌زمینه فیلم ترسناک پایان سلسله چینگه. در داستان‌ها و افسانه‌ها غیرمعمول نیست که یه انسان و یه روباه عاشق هم بشند. عاشق روح روباه در بی‌عدالتی مرد و به یه زامبی تبدیل شد. این توضیح میده که چرا روح روباه بین ما پنهان شد و خون پرنده رو جایگزین کرد و نشاگر مرکب رو از بین برد. می‌خواست به اون بپیونده.»

لوون از سخنان شیه‌چی گیج شده بود: «بی‌عدالتی؟»

شیه‌چی سر تکان داد و گفت: «نقشه هشت وجهی تریگرام نشون داد که کل جمجمه روح روباه خرد شده، مغزش بیرون زده و صورتش کج شده. اون حتما با سوء استفاده بزرگی روبرو شده. در مورد زامبی مَرد، دفترچه راهنمای زامبی رو یادتون میاد؟»

یان‌جینگ بلافاصله منظور او را فهمید. «تولید یک زامبی! اگر فردی قبل از مرگ عصبانی یا افسرده باشد، احتمال دارد که بعد از مرگ به زامبی تبدیل بشود. بنابراین احتمالا افرادی که بعد از مرگ زامبی می‌شند قبل از مرگ مورد ظلم قرار گرفتند یا ناموفق بودند. براساس ظاهر روح روباه و روح بچه روباه کوچیک داخل تابوت ...»

یان‌جینگ قبل از ادامه مکث کرد: «مغز من خیلی چیزا رو میتونه بسازه. این خونواده 3 نفره واقعا به طرز غم‌انگیزی جون دادند.»

[خودشه!!!!]

[منطقش روشنه. من مطمئنم این مرد بزرگیه که تغییر چهره داده!]

[متوجه نمی‌شید، اون الان متفاوته؟]

[حس میکنم کنتراست یه کم زیاده.]

لحظه‌ای که شیه‌چی صحبت خود را تمام کرد، صفحه تلفن روشن شد.

[نقطه طرح بزرگ به پایان رسیده و پیشرفت طرح به روز شده است. شما در این بحران، 13 درصد اکتشاف طرح را کسب کردید.]

شیه‌چی آن را محاسبه کرد. با اضافه کردن پیشرفت‌های قبلی، او 21 درصد از خط اصلی طرح را کشف کرده بود.

تلفن‌های همراه لوون و یان‌جینگ نیز روشن شد.

لوون پس از خواندن گفت: «من 7درصد به دست آوردم.»

یان‌جینگ با عجله موبایلش را دراز کرد: «کمکم کن ببینم!»

لوون گفت: «تو 4 درصد داری.»

شیه‌چی سر تکان داد که نشان دهد می‌داند.

میزان اکتشاف طرح در یک فیلم ترسناک می‌تواند با هم تداخل داشته باشد. اگر همان نقطه طرح توسط چند نفر بطور همزمان مورد کاوش قرار گیرد، همه آن‌ها درصدی از اکتشاف را به دست خواهند آورد، اما با توجه به عمق اکتشاف پاداش می‌گیرند.

[رتبه‌بندی اعلام شد، این برادر کوچیک اوله! 21درصد، اون خیلی سریع کاوش میکنه، بهتر نیست دنبالش کنم؟]

[جدا از علوفه غذایی، ژوتانگ آخره. این خیلی کمه، چه خبره؟]

وقتی برنامه دوباره زنگ خورد، گروه مشغول بود.

[پیشرفت طرح به روز شده است. مأموریتی آغاز شده: پودر دندان زامبی یا خون زامبی را برای تائوئیست ژوان‌چنگ پیدا کنید تا بدن او را سم‌زدایی کنید.]

[1] سر خود را در زمین فرو کند.

کتاب‌های تصادفی