فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 46

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 46-1 – جنگ وحشت (1)

دفتر شن‌یی.

شن‌یی با شنیدن صدای باز شدن صدای در از همان جایی که روی مبل نشسته بود پرسید: «سوچینگ، باز رفتی پشت سرم فیلم زامبی ساختی؟»

سوچینگ که تازه در را باز کرده بود، لرزید و با صدایی که به آرامی یک پشه بود گفت: «آره.»

او زنی زیبا و ظریف با پشتی باریک، موهای بلند تا کمر، چهره‌ای روشن و کمی بیمارگونه بود و خلق و خویی هنرمندانه داشت. او مخفیانه عاشق شن‌یی بود.

شن‌یی سرش را برگرداند و لبخندی زد: «از چی می‌ترسی؟ من که چیزی نگفتم. بیا اینجا.»

او پایش را نوازش کرد، قیافه‌اش کاملا طبیعی بود. سوچینگ سرخ شد و آهسته جلو رفت.

شن‌یی گفت: «اسم فیلم زامبی‌های عاشق بود؟ ازکارگزارم شنیدم که دهان به دهان شنیده تماشاگران فیلمنامه رو خیلی دوست داشتند؟» و تلویزیون را روشن کرد.

حیرت در چشمان سوچینگ برق زد. سرش را بلند کرد و پرسید: «دوستش داری؟»

نزدیک بود انتظار و لذت از چشمان درخشانش سرازیر شود.

شن‌یی در حالی که کنترل را در تمام جهات فشار می‌داد، ساکت ماند. درآخر دکمه مکث را فشار داد: «عبور از زندگی و مرگ و عبور از مسابقه، یه تم عاشقانه ...»

«عشق این طوری میاد و میره.» با کمی تحقیر در چشمانش خرخری کرد: «تو هنوز خیلی کوچیکی، مثل یه زن.»

رنگ صورت سوچینگ پرید و او سرش را پائین انداخت تا صورتش را پنهان کند. چند ثانیه سکوت کرد و بعد با صدایی بسیار آرام جواب داد: «میدونم، بعد از این دیگه نمیرم و فیلمبرداری نمی‌کنم.»

شن‌یی که خیالش از موافقت این شخص راحت شده بود گفت: «مطیع بودن خوبه.» او آهی کشید و لبخند ملایمی زد: «در حقیقت میدونم که تو مخفیانه بهم اعتراف می‌کنی. تو عاشق منی چه زنده باشم چه مرده. تو خودت رو جایگزین روباه ماده و خانم ژائو کردی، درسته؟»

سوچینگ از عصبیت عرق کرد و جرئت نکرد صدایی دربیاورد.

شن‌یی گفت: «از نیتت ممنونم.» و قبل از اینکه لحنش سرد شود کمی مکث کرد: «با این حال، احتیاجی به اون ندارم. احساسات بیهوده‌ترین چیز توی دنیا هستند.»

خون در بدن سوچینگ سرد شد و به زور خود را واداشت لبخند بزند.

شن‌یی با بی‌تفاوتی ادامه داد: «ما هر کدوم هر چیزی رو که نیاز داریم از اون یکی می‌گیریم. در آینده اینقدر ننگین نباش. دو تا از دوستام دیده بودندش.»

شن‌یی درمانده بود: «تو واقعا باعث شرمم میشی.»

صورت سوچینگ سفید شده بود کلمات به سختی از دهانش خارج می‌شدند: «.... میدونم.»

شن‌یی که از مطیع بودن سوچینگ راضی شده بود گفت: «حالا زامبی‌های عاشق رو با من تماشا کن.» او دکمه پخش را فشار داد و بی‌تفاوت به تماشای صفحه نمایش نشست.

لحظه بعد، چهره‌اش خشک شد. صفحه تلویزیون از نزدیک چهره مردی را نشان می‌داد، زیبا و شفاف. نمای نزدیک تنها یک تا دو ثانیه قبل از حرکت دوربین طول کشید. قیافه شن‌یی وقتی کنترل تلویزیون را برداشت و صحنه را به عقب برگرداند و روی حالت نمای نزدیک متوقف کرد، کمی حیله‌گر بود.

این اولین باری بود که او به ظاهر نقش اصلی مرد فیلم زامبی‌های عاشق به شکلی جدی نگاه می‌کرد. اگرچه امتیازات مرد شگفت‌انگیز بود، اما همچنان جلب کردن توجه شن‌یی دشوار بود. او قبلا تنها به سرعت فیلم را جلو زده بود و فقط حالا بود که نگاه دقیق‌تری به فیلم می‌انداخت.

به نظر می‌رسید شن‌یی در چهره مرد نقش اول به دنبال چیزی می‌گردد. سوچینگ هم نمای نزدیک چهره مرد نقش اول را دنبال کرد. با دیدن قیافه متفاوت شن‌یی تعجب کرد: «اون رو می‌شناسی؟»

شن‌یی معمولی پاسخ داد: «نمی‌شناسمش.»

در دفتر به زور باز شد و کارگزار وارد شد. با دیدن سوچینگ، احساس شرمندگی کرد و سرش را پائین انداخت تا آنجا را ترک کند، که شن‌یی او را صدا زد.

شن‌یی در حالیکه به صفحه تلویزیون اشاره می‌کرد، پرسید: «اون رو می‌شناسی؟»

کارگزار به آن طرف نگاه کرد و چهره شیه‌چی را دید و تعجب کرد. در حالی که نگاهش از نگاه شن‌یی طفره می‌رفت گفت: «می‌شناسم.»

آخرین باری که او می‌خواست درباره شیه‌چی به شن‌یی بگوید، شن‌یی او را توبیخ کرده بود. شیه‌چی در حال حاضر به خوبی در حال پیشرفت بود و تماشاگران او را شن‌یی کوچک می‌نامیدند. کارگزار می‌ترسید اگر شن‌یی بفهمد ناراضی شود. به هرحال کسی دوست نداشت یک تازه وارد از نامش استفاده کند.

شن‌یی با دیدن چهره کارگزار، لحظه‌ای فکر کرد. بعد نگاهش شفاف شد و خندید: «این همون کسیه که قبلا ازش اسم بردی؟»

از آنجا که سوچینگ آنجا بود، نیمه دوم را که گفته بود: بازیگری شبیه من است، حذف کرد.

کارگزار مجبور شد سر تکان بدهد: «خودشه.»

«فقط بگو.» شن‌یی متعجب گفت: «از چی می‌ترسی؟»

مأمور آنقدر عصبی بود که عرق کرده بود و جرئت نداشت به شن‌یی نگاه کند، او گفت: «تماشاگرای پائینی منطقی نیستند وصداش می‌زنند ... شن‌یی کوچک.»

شن‌یی قبل از اینکه بطور غیرعادی بخندد، برای ثانیه‌ای مبهوت ماند، در خنده‌اش اثر خوشحالی احساس می‌شد: «یعنی اونقدر بااستعداده؟ به خاطر همین شن‌یی کوچیک صداش می‌زنند؟»

کارگزار که از این واکنش شگفت زده شده بود گفت: «بله.» قبل از اینکه توضیح بدهد با آرامش آهی کشید: «اون تو اولین فیلمش 230 امتیاز کسب کرد که رکورد شما رو شکست. بعد از اون من بیشتر بهش توجه کردم، چون با بقیه فرق می‌کنه. بازیش توی این فیلم شگفت انگیز بود. ضریب هوشی و کیفیت بدنی اون درجه یکه، حتی پایان دومی که برای بازیگرای حرفه‌ای در نظر گرفته شده رو هم تموم کرد. تنهایی انجامش داد. من فکر کردم که احتمال مرگش وجود داره. اما به تنهایی 4 قانون رو احضار کرد ..»

کارگزار احساس می‌کرد که این بازیگر جدید به شکلی غیرمعمول قوی است اما حالا که شن‌یی اینجا بود، به دلیل امکان ناراضی شدن شن‌یی جرئت نمی‌کرد زیاد از این بازیکن تازه وارد تعریف کند.

«صبر کن.» چشمان شن‌یی با کمی علاقه برق زد. دکمه پخش را فشار داد و به سرعت کل فیلم را تماشا کرد. در طول کل مراحل، سوچینگ همانند فردی نامرئی کنار نشسته بود.

پس از تماشای فیلم با شگفتی که در چشمانش آشکار بود، با خودش گفت: «یه شخصیت دوگانه؟ چطور ممکنه؟ چطور ممکنه به یه بیماری روانی مبتلا باشه؟»

سوچینگ و کارگزارش با گیجی به یکدیگر نگاه کردند. شن‌یی به کاوش در این چیزها علاقه داشت. چیزی یادش آمد و برگشت و به کارگزار نگاه کرد: «اون تو لیست استعدادهای تازه‌کار و باهوشه؟»

کارگزار سریع جواب داد: «اون شیشمه.»

شن‌یی اخمی کرد: «خیلی بده؟ فقط شیشم؟»

کارگزار که می‌دانست افراد بی لیاقت بیشترین نفرت را در شن‌یی ایجاد می‌کنند سریع توضیح داد: «اون کمتر از یه ماهه که وارد شده و فقط دو تا فیلم فیلمبرداری کرده.»

اخم شن‌یی ناپدید شد: «که اینطور. یادم میاد که 10 نفر برتر لیست استعدادهای تازه‌کار و باهوش به اون برنامه دعوت می‌شند. اونم به قسمت بعدی میاد؟» شن‌یی نمی‌توانست نام نمایش را به یاد بیاورد.

«میره. لیست نهایی جنگ وحشت تو برنامه ظاهر شده و اونم تو لیسته.»

شن‌یی در روزهای گذشته فیلمی برنداشته بود و وقتش آزاد بود. قبل از اینکه سئوال کند لحظه‌ای فکر کرد و گفت: «درباره مهمان برنامه تصمیم گرفتند؟»

قیافه سوچینگ تیره شد. این یعنی... شن‌یی می‌خواست برود؟ تا به حال ندیده بود که شن‌یی به کسی اینقدر توجه کند.

شگفتی کارگزار هم کمتر از او نبود. با عجله پاسخ داد: «بله، پر شده. برنامه بطور تصادفی 3 تا بازیگر زیر رده سوم و بالای رده پنجم رو به عنوان مهمان دعوت می‌کنه. با این حال، بازیکنای بالای رده سومی که می‌خواند برند می‌تونند مستقیما یه موقعیت بگیرند. اگه میخوای بری می‌تونم فورا اطلاعاتت رو توی برنامه بارگذاری کنم.»

شن‌یی قاطعانه پاسخ داد: «بسیار خب.»

هنگامی که کارگزار بیرون رفت، شن‌یی متوجه قیافه تیره و تار سوچینگ شد.

لبخند روی صورت شن‌یی فورا از بین رفت، او بی‌حوصله بود: «موضوع چیه؟»

قلب سوچینگ درد می‌کرد و لب‌هایش خشک شده بود: «داری ... بهش نگاه می‌کنی؟»

شن‌یی از دروغ گفتن بیزار بود، اگر می‌گفت این شخص را نمی‌شناسد، قطعا او را نمی‌شناخت. با این حال، با کمال میل حاضر شده بود به خاطر او به سراغ نمایش برود. سوچینگ به جز این به امکان دیگری نمی‌اندیشید. شن‌یی هرگز برای او چنین کاری انجام نمی‌داد. او مخفیانه به خودش خندید.

شن‌یی برای چند لحظه مات چهره کمی عجیب او شد و بعد لبخند زد: «بهش فکرم نکن.»

او جلو آمد و صورت سوچینگ را نگه داشت و گفت: «هر روز تو اون سر کوچیکت به چی فکر می‌کنی؟»

سوچینگ بلافاصله از این لحن ملایمی که پر از طعنه بود سرخ شد.

او با سرسختی پرسید: «پس چرا می‌ری جنگ؟» او همیشه پیگیر چنین مسائلی بود. برای اینکه آرامش داشته باشد، مجبور بود آشکارا سئوال کند.

شن‌یی با حوصله جواب داد: «یه کم به اون پسر کوچولو علاقمند شدم.»

سوچینگ بدون پلک زدن به او خیره شد: «چه جور علاقه‌ای؟»

شن‌یی که از افرادی که به او باور نداشتند، متنفر بود. داشت لحنش سردتر می‌شد که با دیدن قیافه احمقانه سوچینگ هنگام پرسیدن سئوال نرم شد. او لبخند زد و گفت: «مثل علاقه من به تو نیست.»

صورت سوچینگ دوباره قرمز شد.

4 شب بعد، شیه‌چی روبروی آینه تمام قد داشت مچی‌هایش را روی مچ تنظیم می‌کرد. او در آینه یان‌جینگ را که به شدت می‌لرزید دید و گفت: «نمی‌خواد خودت رو نگه داری. می‌تونی بری دستشویی. نیازی نیست همیشه مراقبم باشی. علاوه بر این تو که نمی‌تونی من رو ببینی.»

لرزش پاهای یان‌جینگ بلافاصله متوقف شد. او پاهایش را به هم نزدیک‌تر کرد و با عصبانیت گفت: «من خودم رو نگه نداشتم! عصبیم!»

شیه‌چی داشت به جنگ وحشت می‌رفت. چطور یان‌جینگ می‌توانست عصبی نباشد؟

شیه‌چی اهمیتی نمی‌داد: «چرا عصبی هستی؟»

یان‌جینگ که حلقه‌های سیاه زیر چشم‌هایش ایجاد شده بود متوجه شد که اضطراب ناظر بیشتر از فرد درگیر شده است. شیه‌چی چند بار به حلقه‌های سیاه زیر چشم او نگاه کرد و به شوخی گفت: «تو که تمام شب رو بیدار نبودی، درسته؟»

یان‌جینگ خجالت می‌کشید اعتراف کند: «نه.»

شیه‌چی با جدیت به او گفت: «حالا که من به جنگ می‌رم برو یه کم بخواب. تحملش نکن.»

یان‌جینگ احساس می‌کرد درست نیست: «اگه بتونم بخوابم، عجیبه.»

«نکته همین جاست.» شیه‌چی نمی‌توانست کمکی بکند. یان‌جینگ همانند والدین بچه‌های دبستانی که می‌خواهند فرزندشان را به اردو روانه کنند، بود.

یان‌جینگ با شیطنت خندید: «نمیدونی من قادر به چه کاری هستم؟»

شیه‌چی موهایش را در آینه صاف کرد و با خود صحبت کرد: «برادر، زیبا شدم؟ برای مرد، زن، پیر و جوون مناسبم؟»

شیه‌شینگ‌لان پس از مدتی جواب داد: «خوش قیافه‌ای.»

شیه‌چی می‌دانست که این شخص احساس ترشی می‌کند و با خنده او را متقاعد کرد: «مگه به خاطر حمایت از تو نیست که بهت خیانت می‌کنم؟»

شیه‌شینگ‌لان دندان‌هایش را بر هم فشرد: «... شیائوچی.»

شیه‌چی با خوشحالی خندید. یان‌جینگ حیرت کرد. او مدت زیادی را با شیه‌چی سپری کرده بود و حالا فهمیده بود که شیه‌چی به شکل غیرقابل توضیحی عادت داشت با خودش بخندد. تلفن روی میز زنگ خورد. شیه‌چی آن را برداشت و انگشتش را برای باز کردن قفل، روی صفحه کشید.

[به زودی به محل فیلمبرداری جنگ وحشت خواهید رفت.]

شیه‌چی نگاهی به یان‌جینگ انداخت: «من دارم میرم.»

یان‌جینگ مانند مرغی که دانه برمی‌دارد سرتکان داد: «برادر شیه باید اول بشی!»

اگرچه یوجینگ با 2000 امتیاز در رتبه اول قرار داشت، که بسیار بیشتر از برادر شیه‌چی بود. اما او معتقد بود که شیه‌چی اول خواهد شد.

شیه‌چی لبخندی زد و چیزی نگفت.

آسمان چرخید و هنگامی که شیه‌چی دوباره چشمانش را باز کرد، در اتاقی با چیدمان فوق‌العاده عجیب ظاهر شده بود.

اتاق مربع حدود 40، 50 مترمربع بود. یک میز چوبی سیاه و گرد در مرکز آن قرار داشت. 2 نفر پشت میز نشسته بودند. هر دوی آن‌ها قیافه‌هایی بانشاط و ظاهری عالی داشتند.

کسی که سمت چپ نشسته بود روی صندلی نشسته و در حالی که با پاهایش ضربه می‌زد کمی به عقب تکیه داده بود. دستانش را روی سینه چسبانده و چانه‌اش را کمی بالا گرفته بود. به نظر کمی متکبر می‌آمد. صورتش بد بود مثل اینکه چیزی خاص و ناخوشایند را تجربه کرده باشد.

مرد جوان سمت راست خوش قیافه، برازنده و خصوصیاتی نرم داشت. او با وقار به شیه‌چی لبخند می‌زد. شیه‌چی کمی سرش را برای مرد سمت راستی تکان داد و به سمت میزگرد رفت.

مرد جوان با ظاهر ملایم دستش را دراز کرد و همانند نسیم بهاری لبخند زد: «من یوجینگم.»

یوجینگ؟ نفر اول لیست استعدادهای تازه‌کار و باهوش؟

یوجینگ مخفیانه شیه‌چی را برانداز کرد و نوری تیره در چشمانش درخشید. قبل از آمدن، مادرش بارها به او گفته بود که به 2 نفر توجه ویژه‌ای داشته باشد.

یکی رن‌زه که مکان دوم را در اختیار داشت و شخصیتی چندگانه داشت. دیگری شیه‌چی که در برابرش قرار داشت. علاوه بر این، به نظر می‌رسید که ارزیابی مادرش از شیه‌چی بالاتر باشد.

یوجینگ که به ندرت توسط مادر خشنش مورد تمجید قرار می‌گرفت از شنیدن تمجید دیگران توسط او، ناراحت شد. با این حال آن را نشان نداد. نیازی نداشت خودش را با شیه‌چی مقایسه کند و موقعیت خود را بی هیچ دلیلی کنار بگذارد.

او این را به مادرش ثابت می‌کرد.

یوجینگ وقتی دید شیه‌چی نشسته است از او تعریف کرد: «شما خیلی قدرتمند هستید. بعد از فقط 2 تا فیلم 1200 امتیاز به دست آوردید در حالی که من بعد از 3 تا فیلم فقط تونستم نزدیک به 2000 امتیاز کسب کنم.»

یوجینگ در فیلم مبتدی خود 200 امتیاز کسب کرد. سپس با اتکا به روابط مادرش در 2 فیلم حرفه‌ای که امتیازهای مثبت بیشتری نسبت به امتیاز منفی داشتند، شرکت کرد. او از کمک مادرش استفاده کرد و با موفقیت 1800 امتیاز به دست آورد.

شیه‌چی با خونسردی جواب داد: «شما شماره یک هستید، نیازی به فروتنی نیست.»

یوجینگ سرش را تکان داد: «نه، من فقط از مزیت اولیه خودم بهره بردم. در غیر این صورت ممکن نبود که بتونم از شما جلوتر باشم.»

«نیازی نیست.»

رن‌زه که کنار نشسته بود ناگهان با کنایه تمسخرآمیز گفت: «این جالبه؟ همه رقیبیم و شما تظاهر می‌کنید.»

شیه‌چی با تعجب به او نگاه کرد و لبخند زد. جالب نبود اما گاهی اوقات مجبور می‌شد تظاهر کند وگرنه باعث دردسرهای غیرضروری می‌شد.

دورویی اغلب ضروری بود. ریاکاری در واقع ممکن بود زمان زیادی ببرد، اما اگر ریاکار نبود ممکن بود بیش از حد شخصیتش را آشکار کند.

شیه‌چی بسیار تنبل بود. هر کاری که انجام می‌داد به کارآمدی آن توجه می‌کرد. تمایلی نداشت که با پیشقدم شدن برای خودش مشکل ایجاد کند. البته، اگر مشکلی او را می‌یافت، کسی نبود که در برابر آن تسلیم شود.

قیافه یوجینگ خجالت‌زده بود. بدیهی است که از رفتار تحقیرآمیز رن‌زه عصبانی شده بود. قبل از اینکه لبخند ملایمش بازگردد، برق سردی در چشمانش درخشید. شیه‌چی مخفیانه ابروهایش را بالا برد. مشخص بود که یوجینگ سطح تحمل بالایی نداشت.

رن‌زه نگاهی به شیه‌چی انداخت و مقدمه کوتاهی ارائه کرد: «رن‌زه، مقام دوم.» مثل اینکه کلمات طلا بودند. نشان داد که تمایلی به دست دادن ندارد.

شیه‌چی سری تکان داد، او نمی‌خواست دردسر برای خودش بخرد.

[رن‌زه خیال میکنه هیچ کس نمی‌تونه مقابلش بایسته؟ فکر می‌کنه اولین نفره برای همین این جوری قیافه گرفته؟ اون چیه؟ چرا مردم استفاده‌ش می‌کنند؟]

[رن‌زه عزیزم اینجوریه. مشکلیه؟]

[عزیزم؟ این چه عبارت لعنتیه؟]

[این 3 نفر با هم خوب به چشم میاند.]

[یوجینگ یه کم شبیه تازه‌واردیه که الان وارد شد اما چرا فکر می‌کنم ... اون بهتر از یوجینگ به نظر میاد.]

[اون کیه؟ من فیلم‌هاش رو ندیدم.]

[خدا چی! مرد بزرگ من چی! من دارم براش دیوونه میشم! دوباره اینجام!]

[اون تازه فیلمبرداری یه فیلم زامبی رو تموم کرده! فوق العاده خوش تیپ! اسم فیلمه زامبی‌های عاشقه! ارزشمندترین فیلم بنفش برای تماشای این ماه!]

[فیلم زامبی؟ پس باید خیلی درستکار باشه! من برادرای کوچیک شرور رو ترجیح میدم. او تایپ من نیست.]

[ارزشمندترین فیلم بنفش این ماه برای تماشا مرگ یوجینگه، درسته؟]

شیه‌چی در حالی که منتظر ورود دیگران بود، اتاق را بررسی کرد.

میز چوبی مقابل او فرسوده و پوشیده از حشرات و مورچه بود. میز از وسط به درخت شاخه سوخته‌ای تقسیم شده بود. فقط نگاه کردن به آن می‌توانست احساس بدی را در فرد ایجاد کند.

نور اتاق کم و دلگیر بود، در حالی که کابینت‌های بلند اطراف به نظر می‌رسید پر از اشیا کوچک باشند. شیه‌چی نمی‌توانست به وضوح آن‌ها را ببیند، بنابراین رفت تا نگاه دقیق‌تری به آن‌ها بیاندازد. پشت سرش رن‌زه در حالی که لب‌هایش مثل اینکه با خودش صحبت می‌کرد، تکان می‌خورد با نگاهی خالی به او خیره شده بود.

«برادر، تو به من گفتی که خوش تیپ‌ترین توی جهانی، بهترین در جهان! تو بهم دروغ گفتی!»

قیافه رن‌زه بدتر شد: «چرا واقعیت نداره؟»

زنی زیبا و دوست داشتنی صحبت می‌کرد: «کسی که روبروته از تو خوش تیپ‌تره! کسی که کنارت نشسته هم از تو بهتره!»

رن‌زه مثل کسی که چاقو خورده بود رنگش فورا به سیاهی ته‌دیگ شد. او فریاد زد: «رن‌ران!»

او به شیه‌چی خیره شد و او را تحسین کرد: «این برادر واقعا زیبا و نازه. وقتی لبخند میزنه قطعا ظاهر خوبی پیدا می‌کنه.»

«دیوونه نباش! برگرد و همون جا بمون.»

«میدونم برادر. ازت به حد مرگ متنفرم.»

رن‌ران با اطاعت به عقب برگشت. رن‌زه که با قیافه‌ای بد به پشت شیه‌چی خیره شده بود آرزو داشت می‌توانست او را سوراخ کند.

افراد یکی پس از دیگری وارد می‌شدند. شیه‌چی و لوون با هم احوالپرسی کردند و به چیزهایی که داخل کابینت‌های بلند بود نگاه کردند.

چیزهای کوچکی کابینت‌های بلند را می‌پوشاند. یک مجسمه سفالی اکسید شده و زرد رنگ و یک جعبه موسیقی فرسوده وجود داشت. وسط جعبه موسیقی یک عروس با پای شکسته قرار داشت. یک انگشتری زنانه هم وجود داشت که زنی که آن را در دست داشت خون آلود به نظر می‌رسید.

یک قارچ سفید که در یک ظرف آغشته به خون رشد کرده بود، یک تلفن همراه قدیمی با صفحه شکسته، یک بطری عطر که به نظر می‌رسید حاوی روغن جسد باشد، یک پوسته لونگان با یک کره چشم ...

شلوغ و آشفته. می‌شد گفت همه چیز وجود داشت، اما بدیهی بود که کمی عجیب و کمی هم وحشتناک باشند. او وقتی کره چشم داخل پوسته لونگان بطور غیرمنتظره‌ای بیرون رفت و اثری چسبناک از خود روی کابینت به جای گذاشت در حال تماشای آن بود.

شیه‌چی واکنشی نشان نداد اما رن‌زه اخم کرد و بینی‌اش را با نگاهی نفرت‌انگیز پوشاند. برای شیه‌چی نوع و تعداد اقلامی که در برابرش قرار داشتند روشن شدند. 56 مورد بودند. سپس براساس نسبت مساحی یک تخمین تقریبی زد که حداقل باید هزار آیتم از این نوع آنجا وجود داشته باشد.

یوجینگ که نشسته بود معرفیِ به جایی کرد: «پشت هر کدوم از این اشیا یه داستان وحشتناک قرار داره. برنامه بطور تصادفی تعدادی از قطعات رو برای اینکه وارد یه صحنه وحشت بشیم انتخاب می‌کنه، تا داستان و مرحله رو تکمیل کنیم.»

شیه‌چی از جا پرید.

رن‌زه اخم کرد و به یوجینگ خیره شد: «از کجا اینا رو میدونی؟»

بقیه هم با گیجی و احتیاط در نگاه به یوجینگ نگاه کردند. برنامه هنوز شروع نشده بود و محتوا باید بطور کامل از شرکت‌کنندگان مخفی نگاه داشته می‌شد. با این حال به نظر می‌رسید که یوجینگ... از قبل آن را می‌داند.

یوجینگ لبخندی زد: «مادرم یه بازیگر رتبه سومه برای همین من یه کم بیشتر میدونم.»

شیه‌چی ابروهایش را کمی بالا برد. رتبه سوم؟

قیافه کسانی که حاضر بودند عوض شد، به نظر می‌رسید که ترسیده‌اند.

همه کسانی که آنجا بودند، تازه کار بودند. همگی سردسته بودند و کمی مغرور بودنشان، اجتناب‌ناپذیر بود. با این وجود، بعد از نیم دقیقه 2، 3 نفر با عجله به سمت یوجینگ رفتند و به آرامی مشغول صبحت با او شدند. آن‌ها احتمالا سعی می‌کردند اطلاعاتی کسب کنند.

یوجینگ کاملا بخشنده بود و خرسندی در نگاهش دیده می‌شد. رن‌زه با تمسخر پوزخند زد و نگاهی به شیه‌چی بی تفاوت انداخت. ناگهان احساس کرد که شیه‌چی بیشتر در نگاهش خوشایند است.

مرحله آشنایی تازه واردان به سرعت سپری شد و همزمان برنامه‌های آنان زنگ خورد.

[اولین مرحله بازی جنگ وحشت رسما آغاز شده است.]

وقتی لحظه ظهور شخصیت‌های دارک به پایان رسید، چراغ‌های اتاق، تاریک و خاموش شدند و محیط اطراف کاملا سیاه شد.

لوون بلافاصله به سمت شیه‌چی رفت. اتاق ساکت بود و فقط صدای تنفس عصبی استعدادهای تازه‌کار و باهوش به گوش می‌رسید. در میان هزاران شیء، یکی به آرامی با رنگ فلورسنت روشن شد. همه نگاهی به بالا انداختند و دیدند یک انگشت قطع شده است که هنوز خون از آن جاری بود.

[آغاز داستان "انگشت قطع شده"]

کتاب‌های تصادفی