فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 47

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 47- جنگ وحشت (2)

نمایش رقابتی جنگ وحشت در سینما پخش نمی‌شد. تماشاگران نیازی به پرداخت پول برای خرید بلیط نداشتند. برای همه مخاطبان باز بود و می‌شد گفت که هیچ محدودیتی وجود نداشت. اگر تماشاگران علاقمند بودند می‌توانستند آن را به صورت آنلاین تماشا کنند، کافی بود تلفن همراه خود را روشن کرده و بر روی آیکن برنامه جنگ وحشت کلیک کنند.

داده‌های برنامه نشان می‌داد که تعداد بینندگان هر فصل جنگ وحشت حدود 80هزار بوده است. اگر استعدادهای تازه‌کار و باهوش این دوره مقاوم‌تر بودند و بینندگان بیشتری را به خود جلب می‌کردند، رکورد تعداد بینندگان ممکن بود شکسته شود.

چندین روح کنار هم نشسته و در حالی که تخم خربزه می‌خوردند فریاد می‌زدند: «این قسمت 100هزار نفر رو بشکن!»

«تو 6 ماه اخیر محبوب‌ترین نیست؟»

«درسته، من همه قسمت‌ها رو تماشا می‌کنم. خیلی از استعدادهای تازه‌کار و باهوش در این قسمت وجود دارند که من اونا رو دنبال می‌کنم.»

«درسته، من طرفدار رن‌زه هستم. خواهرش خیلی نازه اون یه دختر ناز و مغرور و در عین حال ظریفه. کنتراستش عالی نیست؟ رن‌زه خیلی سریع طرفدار رو جذب می‌کنه. به نظر می‌یاد تمام افراد وفاداری رو که به اینجا اومدند جذب کنه.»

«هاهاه. استعدادهای تازه‌کار دارند هم رو می‌خورند.»

شبحی زمزمه کرد: «به نظر میاد هیچ شکی تو اول شدن یوجینگ وجود نداره.» او صدایش را پائین آورد انگار رازی را افشا می‌کند و گفت: «من شایعاتی شنیدم که یکی از مهمونا مادر اونه که تازه بازیگر رده سوم شده.»

چشمان شبح دیگر گرد شد: «لعنت، مادرش؟ من قبلا توجهی به یوجینگ نداشتم. مگه این جوری میشه؟ این تقلب نیست؟ قدرت مهمونا زیاده ..»

«با این حال، این به برتر بودن خود یوجینگ نیاز داره. اون مصممه که اول بشه و در حال آماده شدن برای دست دوم شدنه.»

«مسخره.» شبح تلفنش را پائین آورد «اگه وقفه‌ای وجود نداشته باشه، خسته کننده‌س. اگه می‌دونستم تماشاش نمی‌کردم.»

نمایش وارد طرح اولیه شد و شبح واقعا وحشت‌آور بود. او بی سروصدا تلفنش را برداشت.

صفحه نمایش تلفن تیره شد و بعد کلمات خونینی در وسط ظاهر شدند.

[پیرمرد گفت هر دو زندگی افراد شش انگشتی نامفهومه و افراد ناشناخته‌ای هستند. سرنوشت آن‌ها پر از نشیب و فراز است و مقدر است که تمام عمر خود را ضعیف زندگی کنند. با اینحال، انگشت ششم هرگز نباید قطع شود وگرنه مشکلات بی‌پایانی ایجاد خواهند شد.]

قلب تماشاچیان تکان خورد: «جالب به نظر میاد.»

پس از ناپدید شدند کلمات خونین، دستی در مرکز صفحه ظاهر شد. یک انگشت اضافی در قسمت خارجی انگشت شست آن دست وجود داشت. انگشت اضافی از زیرانگشت شست امتداد یافته و دقیقا هم اندازه شست بود.

روی هر ناخن انگشت ششم و شست دو نقطه کوچک سیاه کشیده شده بود. از جلو شبیه یک مار دو سر به نظر می‌رسید. 4 نقطه سیاه کوچک چشم مار بودند.

انگشتان عجیب شبیه یک مار سمی که سم را به بیرون می‌ریزد و در تاریکی به شکلی شیطانی به دیگران نگاه می‌کند به هم متصل شده بودند.

در اتاق عمل بیمارستان، زمان جراحی نزدیک بود. دکتر وسایل را مرتب می‌کرد.

دیر وقت بود. بیمارستان، قدیمی و یک بیمارستان بزرگ عادی نبود. چراغ اتاق عمل درخشان نبود و کمی زرد شده بود. نور آن تأثیری بر دید نداشت و به نظر کمی کثیف می‌رسید.

حشرات زنده کوچکی اطراف چراغ بی سایه درحال پرواز بودند. ممکن بود آن‌ها در حال مرگ باشند اما هنوز در تلاش برای زندگی کمی می‌لرزیدند.

یک پسر خوش تیپ روی میز عمل خوابیده بود. او به برخورد جزئی وسایل سرد گوش داد و نتوانست مانع لرزش خود شود. مردمک‌های تیره او در زیرنور، شروع به کدر شدن کردند و ترس درون آن‌ها پخش شد.

دکتر پیر او را دلداری داد: «نترس، این یه عمل جزئیه، زود خوب میشی.»

پسر محکم سر تکان داد.

متخصص بیهوشی، دستکش‌های خود را پوشید، سوزن را از دستیارش گرفت و کل دوز بیهوشی را با فشار به پسر تزریق کرد. اشک در چشمان پسر حلقه زد، اما وقتی به خلاص شدن از شر سرنوشتش که باعث طرد شدنش شده بود اندیشید، احساس کرد همه چیز ارزشش را دارد.

پسر، انگشت اشاره راستش را دور شست راستش پیچاند و انگشت بیرونی کنار شستش را لمس کرد. وقتی دوباره بیدار می‌شد، این نوار گوشتی که بیش از 10 سال از آن متنفر بود، ناپدید شده بود.

دیگر کسی به او نمی‌خندید، با حالتی عجیب به او نگاه نمی‌کرد و او را بیگانه نمی‌دانست. علاوه بر این، والدینش دیگر او را به خاطر آوردن بدشانسی برایشان سرزنش نمی‌کردند. او به زودی یک فرد معمولی می‌شد، این افکار باعث شد احساس راحتی بیشتری نسبت به قبل پیدا کند.

چراغ جراحی روشن شد.

لحظه‌ای قبل از اینکه پسر، چشمانش را باز کند، عوامل اتاق عمل هنوز درباره اینکه بعد از عمل چه بخورند صحبت می‌کردند. سپس پسر بیهوش شد.

وقتی پزشک انگشت قطع شده را داخل سینی آهنی انداخت، صدایی به گوش رسید.

تیغ جراحی آغشته به خون بود. با پایان بحرانی‌ترین مرحله، دکتر تیغ را کنار گذاشت. مرحله بعدی که بند آوردن خون و بخیه زدن بود را به دستیارش واگذار کرد. سینی آهنی را برداشت: «میرم به خونواده‌ش نشونش بدم.»

برخی از بیمارستان‌ها عادت دارند که عضو قطع شده با جراحی را به اعضای خانواده نشان دهند. پزشک هم آسیب‌شناسی و شرایط خاص را توضیح می‌دهد تا خانواده مطمئن شوند.

بقیه درحالی که شلوغی را سازماندهی می‌کردند، پاسخ دادند: «باشه.»

انگشت بیرونی انگشت شست دست راست پسر قطع شده بود. جریان مداوم خون برقرار بود و با پوشش سبز زیر آن، حالتی عجیب و غیرقابل توصیف ایجاد کرده بود.

دکتر بیرون رفت و دو فرد میانسال را دید که مشغول مشاجره بودند.

زن میانسال که بدن متورمی داشت گفت: «چرا مخفیانه پشت سر من بهش پول میدی؟ برای بریدن اون انگشت 7هزار یوآن نیازه؟ اون دوباره رشد میکنه!» او یک پیراهن آستین کوتاه سبزرنگ پوشیده و صورتش رنگ پریده و گنگ بود.

مرد کوتاه قد، تنها 40 ساله به نظر می‌رسید. نیمی از موهایش به این دلیل سفید شده بودند و صورتش از خشم قرمز شده بود. «میتونی طاقت بیاری که همکلاسی‌هاش بهش بخندند؟ میدونی درباره‌ش چی می‌گند؟ تو فقط پول رو می‌بینی؟ نباید به پسرت فکر کنی؟»

زن به او اشاره کرد و او را سرزنش کرد. صورتش در حالی که فریاد می‌زد سبز-سفید شده بود: «اگه چند کلمه حرف بزنه می‌میره؟ علاوه بر این، اگه مجبوری از شر اون خلاص شی چرا به یه بیمارستان بزرگ نرفتی؟ چرا یه همچین کلینیک کوچیکی رو پیدا کردی؟ 7هزار یوآن؟ اگه گول خورده باشیم، چی؟»

دکتر آن‌ها را سرزنش کرد: «سر و صد نکنید! سر و صدا نکنید!»

آن دو نفر سرانجام ساکت شدند.

«بیاید و نگاه کنید.»

آن دو نفر هر کدام به سمت مخالف دیگری تکیه کردند. بعد دکتر را دیدند که یک انگشت خونین را با موچین برای نشان دادن به آن‌ها برداشت و با وحشت عقب نشستند و تقریبا فریاد زدند.

دکتر به آن‌ها گفت: «قطع شده‌ش این شکلیه. هیچ استخوان اضافی پائین انگشت شست راست پسر شما وجود نداره و هیچ برآمدگی ناخوشایندی هم نیست. بعد از دوختن انگشت، زخم کاملا بهبود پیدا می‌کنه و اساسا نباید هیچ تفاوتی با افراد عادی داشته باشه ...»

خون قطره قطره به رنگ زرد از انگشت فرو می‌چکید. دو نفر غر زدند: «خوبه، خوبه، دیدیم.»

ناگهان دستیار از اتاق عمل فریاد زد: «ارشد یان، این خوب نیست!»

دکتر با عجله وارد شد: «چه خبره؟»

دستیار لرزید و به مانیتور ضربان قلب که پشت سرش با یک خط مستقیم دیده می‌شد اشاره کرد. «نه ... ضربان قلب وجود نداره!»

دکتر ناگهان چرخید. او به چکیدن طولانی گوش سپرد، قیافه‌اش حالتی ناباور داشت. «چطور ممکنه؟ چطور یه عمل به این کوچیکی باید این طور پیش بره؟!» او با عجله رفت تا شخص را نجات بدهد، اما پسربچه‌ای که روی میز جراحی خوابیده بود، حالا ایستاده بود. همه کسانی که داخل اتاق جراحی بودند عقب نشستند و بعضی با ترس روی زمین افتادند.

چراغ‌ها دوبار چشمک زدند.

پسر محکم نشست، چشمان تیره‌اش بسیار گود بود. سرش به حالتی مکانیکی چرخید و به پزشکان و پرستاران اتاق عمل نگاه کرد. کم‌کم لبخند عجیبی روی لبانش ظاهر شد. در مانیتور ECG پشت سرش، ضربان قلبش به شکلی جادویی بهبود یافته بود ...

پزشکان و پرستاران که وحشت کرده بودند به زمین افتادند. خوشبختانه هیچ خطری وجود نداشت وگرنه آن‌ها به دردسر بزرگی می‌افتادند. پسر به تنهایی از روی میز جراحی پائین رفت، صورتش در نور کمی رنگ پریده بود.

اتاق عمل به طرزی نامفهوم سرد بود.

پسر به شکلی مکانیکی سرش را پائین انداخت و به انگشت خون آلود درون سینی خیره شد. صدایش به شکل عجیبی سخت بود: «میتونم برش دارم؟»

دکتر به خود پیچید: «البته.»

بیمار آن را می‌خواست و البته، می‌توانست چیزی را که به خودش تعلق داشت، بردارد.

یک پرستار نتوانست مانع سئوال خود شود: «میخوای باهاش چیکار کنی؟ خوب نیست که هرجا رسیدی بذاریش. اگه یکی ببیندش می‌ترسه. بهتره دفنش کنی.»

او مهربان بود اما پسر با لبخندی بیمارگونه به او نگریست: «دفن کردنش ظالمانه‌س. من ارزشمندش می‌کنم.»

به نظر می‌رسید "ارزشمند" معنای خاصی داشته باشد و پرستار احساس سرخوردگی کرد.

پسر انگشت درون سینی را برداشت و در دست گرفت و از اتاق عمل بیرون رفت. او به طرف افراد میانسال رفت و لبخند زد: «مامان، بابا، بیاید بریم خونه ...»

دو میانسال در حالی که نفرین می‌کردند، رفتند. به نظر می‌رسید از خرج کردن پول برای یک چیز بی‌فایده ناراحت هستند.

آن‌ها 3 نفر بودند اما زیر نورهای راهرو تنها سایه 2 بزرگسال دیده می‌شد.

پرستار با وحشت دهانش را پوشاند و به شدت پلک زد. دوباره نگاه کرد و به وضوح 3 سایه دید، 2 تا بلند و یکی کوتاه. آهی از سر آسودگی کشید. شیفت شب واقعا او را بیش از حد متوهم کرده بود.

شیه‌چی از خواب بیدار شد و متوجه شد در یک لژ KTV است. لژ با چراغ‌های قرمز و بنفش و دیوارهای قرمز و فرش رنگانگی که در آن پهن شده بود، کمی مبتذل بود. او روی مبل بنفشی نشسته و بیش از 20 بطری آبجو مقابلش قرار داشت اما هنوز مست نشده بود. لژ پر از آدم بود و بوی دود پخش شده بود.

او یک تیشرت مشکی براق به تن داشت و نشان بزرگ تیم بازی جلوی آن چاپ شده بود. در واقع لباس‌هایش خوب بودند. مشکل اصلی شلوارش بود. یک زنجیر از شلوار جین آبی او آویزان شده و هنگام حرکت صدا می‌داد.

یک نوجوان بد سرکش؟ به نظر می‌رسید این شخصیت او در داستان انگشت بریده باشد.

همزمان، همان صحنه برای 9 نفر دیگر هم اتفاق افتاد.

در نمایش جنگ وحشت، بازیگران جدا می‌شوند و به صورت جداگانه وارد داستان می‌شوند. آن‌ها یک نقش را تجربه می‌کنند. تنها در این صورت بود که می‌شد عدالت را حفظ کرد و سطح واقعی بازیگران را منعکس نمود.

شیه‌چی در حال حاضر بطور کامل بخشی از داستان انگشت بریده بود.

[شیه‌چی چشم‌نوازترین اوناس. چهارمین استعدادهای تازه‌کار و باهوش زشته، بنابراین پوشوندن چنین لباسی به اون دیوونگیه.]

[آه، من قصد دارم پول‌هام رو پس‌انداز کنم تا بتونم یه تلفن همراه با صفحه نمایش بزرگ بخرم. صفحه نمایش برای 10 نفر تقسیم شده و تماشاش رو برای من خیلی سخت میکنه!]

[میتونی روی موردی که میخوای تماشا کنی کلیک کنی تا بطور کامل روی صفحه باز بشه. در هر صورت طرح همه‌شون یکیه.]

[نه نه، من میخوام رقابت رو تماشا کنم. اگه مقایسه نشند که خسته کننده میشه.]

[پس درخواستش کن.]

ناگهان تلفن شیه‌چی زنگ خورد. تلفنش را بیرون کشید و به صفحه آن نگریست.

(قهرمان این داستان: گائولی)

[کاراکتر شما: گانگستر ارشدی که گائولی رو مورد آزار و اذیت قرار میده.]

[لطفا مطابق با تنظیمات شخصی خود عمل کنید. اگر میزان OOC به حد خاصی برسد، شما رد صلاحیت خواهید شد.]

[ملزومات داستان: زنده ماندن.]

کتاب‌های تصادفی