فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 54

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 54 – جنگ وحشت (9)

[هاهاها بازی اون خیلی عمیقه. یادش نرفت که فیلمنامه رو باید با محبت و عاشقانه بازی کنه.]

[آموزش آنلاین شیائوچی از گل‌های سرزمین مادری.]

[من یه کم کنجکاوم که اون چطوری عمیقا عاشق یه دختر می‌شه. هاهاها.]

[ها؟ واقعی یا دروغه؟ جالبه.]

[شغل معلمی روح زن دزدیده شد، هاهاهاها]

[یه سگ مجرد از این داستان زیادی احساس راحتی می‌کنه.]

[تازه وارد نهم تو مرحله اول مرد!!]

[در واقع تا وقتی که بتونی نسبت به خودت ظالم باشی و شجاعانه عمل کنی، می‌تونی ازش بگذری. وقتی دست ارواح از شکم آدم بیرون می‌زنه، آدم بلافاصله نمی‌میره. اونا فقط باید دست‌شون رو دراز کنند و انگشت ششم رو پیدا کنند. بستگی داره که چقدر سریع واکنش نشون بدند و قلب‌شون چقدر بی‌رحم و شجاع باشه.]

این 3 نفر شنیدند که شیه‌چی کلمه عشق را گفت و همگی حالتی کثیف و آزاردهنده نشان دادند.

پسری که ماجرا را تعریف می‌کرد ناگهان چیزی به یاد آورد. با آرنجش به شیه‌چی زد و یواشکی لبخند زد: «چی، تو قبلا مخفیانه بهم نگفتی که برای یه مدت طولانیه یه دختر رو دوست داری و اون تو رو دوست نداره؟»

2 پسر دیگر ابتدا مات و مبهوت و بعد هیجان‌زده شدند: «عجیب نیست که کلمه عشق از دهنت بیرون اومد. ما عشق رو درک نمی‌کنیم اما تو خیلی خوب اون رو می‌شناسی ..»

یک نفر به چیزی فکر کرد و در حین خندیدن چشمانش برق زد: «چی، چون این شخص تو رو دوست نداره و عشق تو ریشه‌داره باید به سالن تئاتر قدیمی بری تا توی آزمون روح شرکت کنی، شاید ازش بگذری و بعد با یه زیبا برگردی؟»

دو نفر دیگر بلافاصله موافقت کردند: «ایده خوبیه!» و او را تحریک کردند: «مگه از عشق صحبت نکردی؟ پس به ما ثابت کن.»

آن‌ها احتمالا متقاعد شده بودند شیه‌چی خیلی ترسیده که برود و به غرور او طعنه زدند.

شیه‌چی احساس کرد روح به جای تنبیه زوج‌های خیانتکار، باید به این بچه‌های شیطانی که به عشق توهین می‌کنند و به جان انسان‌ها اهمیت نمی‌دهند، درسی بیاموزد.

[پرده دوم: برای شرکت در آزمون روح زن به تئاتر متروکه در محوطه قدیمی بروید.]

شیه‌چی فکر کرد، "حتما" و گوشی را دوباره درون جیبش گذاشت. درست زمانی که نزدیک بود، صدای قدم‌هایی از بیرون خوابگاه شنیده شد. باید مسئول خوابگاه باشد.

چشمان شیه‌چی تغییر کرد و دهانش تکان خورد. روح زن صلاحیت بررسی این 3 نفر را نداشت، بنابراین او با اکراه آن‌ها را آموزش می‌داد. شیه‌چی با تنبلی بلند شد و انگشتان باریکش را روی سیب آدمش مالید و گلویش را صاف کرد.

3 پسر با بی‌تفاوتی به او نگاه کردند: «چیکار می‌کنی؟»

شیه‌چی قبل از اینکه قیافه‌ای ترسیده به خود بگیرد، لبخندی زد: «آههههههههههههه!!»

هر 3 نفر آنقدر ترسیدند که نزدیک بود از روی صندلی‌هایشان بیفتند. از ترس اینکه صورت سوخته‌ای پشت سرشان پدیدار شده باشد، دیوانه‌وار گردن خود را پیچاندند.

سپس مسئول خشن خوابگاه در زد. او به شدت آن‌ها را سرزنش کرد: «درو باز کنید! هنوز نخوابیدید؟ فردا به معلم اطلاع می‌دم تا مجازات بشید!»

3 پسر وحشت کردند و شیه‌چی با غرور ابرویش را بالا انداخت.

[هاهاهاها، خدای من، اون چطوری نازه؟]

[اگه ناراحتم کنی مطمئن می‌شم جریمه‌ش رو بدی، هاهاهاها]

[شیائوچی مراقبه و کینه‌ها رو به ذهن می‌سپره هاهاها. اون تنها کسیه که می‌تونه کار رو برای NPC ها سخت کنه.]

[بازیش خیلی عمیقه آه آه آه آه. خیلی بانمکه. تنظیمات شخصی رو خراب نمی‌کنه.]

زمان قطع شد.

شیه‌چی دوباره چشمانش را باز کرد و خود را مقابل دروازه‌ای آهنی دید. شبی روشن و مهتابی بود. نور سرد مهتاب بر محوطه متروکه پوشیده از تاک فرود می‌آمد. نیمی از محوطه دانشگاه کمی روشن بود در حالی که نیمی دیگر در تاریکی پنهان شده بود.

بلندی علف‌های هرز به زانوهایش می‌رسید. سنگ‌های خاکستری در میان علف‌های هرز شبیه استخوان‌های انسان بودند. نه چندان دور، زنجره‌ها بطور متناوب آواز می‌خواندند و سکوت شب را می‌شکستند. شیه‌چی به وضوح صدای تنفس و ضربان قلبش را می‌شنید. پیچک‌های پژمرده دور در آهنی روبرویش گیر کرده بودند. مدت زیادی بود که تعمیر نشده بود و بیشتر رنگ در آهنی زنگ زده بود. اینجا باید همان تئاتر قدیمی باشد و براساس چیدمان آن، درب پشتی بود.

تلفن دوباره زنگ خورد و شیه‌چی آن را بیرون آورد.

[پرده دوم: شما یک دختر را دوست دارید اما نمی‌توانید به او اعتراف کنید. پس تمام روز دلت غرق تلخی است. با تحریک هم‌اتاقی‌هایت، سرانجام جسارت به دست آوردی تا دیروقت و به تنهایی به محوطه قدیمی دانشگاه بیایی، آماده قبولی آزمون روح زن و به دست آوردن عشق ابدی.]

[صحنه دوم رسما افتتاح شد.]

هنگامی که دروازه آهنی روبروی او بدون هیچ هشداری باز شد، صدای غرشی شنیده شد، گویی از ورود شیه‌چی استقبال می‌کرد.

شیه‌چی وارد شد و بلافاصله تئاتر بزرگی را دید که در تاریکی پنهان شده بود. علف‌های هرز را کنار زد و به سمت در بزرگ تئاتر بزرگ رفت.

برای جلوگیری از ورود مردم، دور سالن تئاتر یک حلقه کشیده شده بود. اخطارهای روی دیوار با رنگ قرمز روشن و قفل‌های سنگین، روی درها نصب شده بود.

گوشی شیه‌چی دوباره روشن شد.

[الان ساعت 10:15 شب است. بعد از 2 دقیقه تئاتر بطور خودکار باز شده و آزمایش روح زن آغاز می‌شود.]

[در دقیقه بعد، لطفا دختر موردعلاقه خود را انتخاب کنید.]

شیه‌چی مبهوت شد.

ده‌ها عکس از دختران در برنامه ظاهر شد. با نگاهی تقریبی به آن، انواع و اقسام سبک‌ها را می‌شد دید اما فقط نمای صورت آن‌ها از جلو وجود داشت. مو و بدن دیده نمی‌شد. شیه‌چی بطور تصادفی یکی را انتخاب کرد که متمایزتر بود. اجزای صورت دختر باز و مهربان بود. او چشمان درشت، چانه‌ای کمی مربعی، بینی بلند و آرایش سنگین داشت. جذاب و زیبا به نظر می‌رسید.

پس از انتخاب آن، چندبار به عکس نگاه کرد و به ظاهر دختر توجه کرد. سپس منتظر شد تا درهای تئاتر باز شود.

لحظه‌ای بعد چیزی در دستش ظاهر شد و لبخندش کاملا یخ زد و چشمانش دوباره لرزید.

این لباسی بود که عطر اغواکننده بدن یک زن را می‌داد.

[هاهاها، این انبار مجسمه‌های شنیه. می‌دونستم برنامه اون رو مسخره می‌کنه. من تا حد مرگ می‌خندم.] (اشاره به شخصی دارد که احمق است یا از انجام کارهای احمقانه برای خنداندن مردم لذت می‌برد. همچنین می‌تواند چیزهایی را توصیف کند که شما را می‌خنداند. عمدتا به صورت طنز استفاده می‌شود اما گاهی اوقات می‌تواند تحقیرآمیز باشد.)

[من عاشق جنگ وحشتم.]

[پاک بودن خیلی سخته.]

[دوست دارم بدونم لوون صادق وقتی به این صحنه می‌رسه چه واکنشی نشون می‌ده.]

یک پاراگراف روی صفحه نمایش شیه‌چی چشمک زد.

[دختری که دوست دارید یک شاهزاده خانم KTV است.]

[مرجع فیلمنامه: در سال دوم دبیرستان متوجه شدید که برخی از دوستان خوب شما دیگر باکره نیستند. شما تنها بودید. احساس شرمندگی و ناراحتی کردید. بنابراین در یک شب با یک شاهزاده خانم KTV معامله پول با بدن انجام دادید. شاهزاده خانم بعد از کار رفت اما قلب تو را با خود برد.]

[بعد از آن بارها به دنبال او رفتی، اما او با سردی نپذیرفت. او حاضر است یک شب را اگر پول کافی بدهید با شما بگذراند، اما فقط همین. شما هنوز ساعتی شارژ می‌کنید. قلب شما شکسته و می‌دانید که این برای رضایت شما کافی نیست. شما می‌خواهید عشق ابدی او را به دست آورید و او را مجازات کنید که فقط با پول مبادله می‌کند.]

[امشب، لباسی را که به شما داده بود، به تئاتر متروکه بردید.]

[هاهاها، دانش‌آموز دبیرستانی x و شاهزاده خانم KTV. این منطقیه.]

[من فقط هاهاهاهاها.]

[این فیلمنامه. قلب چی پسر در حال فروپاشیه.]

[برنامه این کار روکرد تا ما رو خوشحال کنه.]

شیه‌چی احساس می‌کرد تمام انگشتانش از کنترل خارج شده‌اند. آن‌ها مثل یخ سفت بودند و اصلا نمی‌توانستند حرکت کنند.

شیه‌چی به لباس جذاب خیره شد و دندان‌هایش را برهم فشرد: «برادر، من می‌خوام اون رو دور بندازم.»

از آنجایی که این برنامه به او اجازه می‌داد تا دختری را به عنوان مورد علاقه‌اش انتخاب کند به این معنا بود که تا زمانی که تائید می‌شد، اهمیتی نداشت این احساسات واقعی بودند یا نه. جیانگ‌وی مطلقا توانایی جستجو در ذهن و دانستن افکار واقعی را نداشت.

شیه‌چی لباس را گرد کرد و آن را پرتاب کرد. لباس رنگ روشن را دید که روی تاک مرده آویزان شد و بلافاصله احساس راحتی بیشتری کرد.

برنامه آشغال.

[لعنت؟؟؟ چرا پرتش کرد؟؟؟]

[اونقدر بالا افتاده که نمی‌شه پائینش آورد. چطوری می‌خواد داخل جعبه بذاردش؟]

[هاهاها من به حد مرگ از این خوی خشونت‌آمیزش خندیدم. پشیمون می‌شه، بعدا می‌ره بالای درخت و برش می‌داره. نه؟]

[به این بستگی داره که بخواد اون رو به چالش بکشه یا نه. اگه چی پسر نخواد اون رو به چالش بکشه، می‌تونه بره و پس فردا برگرده.]

[این یه داستان زمان‌دار نیست؟ اون می‌تونه این کار رو طبق توانائیش انجام بده.]

شیه‌چی ابرویی بالا انداخت و دستش را در جیبش فرو برد و در درون گفت: «برادر، من می‌خوام این روح رو اذیت کنم.»

شیه‌شینگ‌لان دوبار سرفه کرد.

شیه‌چی با خونسردی اضافه کرد: «اگه شکست خوردم، یادت باشه برادر کوچیکت رو برداری و فرار کنی. اگه کار نکرد، از تریگرام هشت وجهی برای حمله بهش استفاده کن.»

« .... » شیه‌شینگ‌لان با جدیت پاسخ داد: «خب، تو فقط می‌تونی بازی کنی.»

شیه‌چی احساس کرد داشتن یک نفر در کنار خودت هر زمانی که به مشکل می‌خوری، خوب است.

قفل سنگین درب تئاتر ناگهان باز شد. در زنگ زده با صدای بلندی به آرامی باز شد. شیه‌چی دم در ایستاد و به شوخی گفت: «مدیر آموزش روح، می‌خوای با دانش‌آموزت یه عشق شبح‌آلود داشته باشی؟»

کتاب‌های تصادفی