اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 55
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 55 – جنگ وحشت (10)
تئاتر بزرگ یک سال و نیم رها شده بود. با تارهای عنکبوت زیادی پوشیده شده و یک لایه غبار خاکستری ضخیم روی طاقچه و زمین وجود داشت. ظاهر باشکوه اصلی دیده نمیشد. فرش قرمز روشن زیر پایش کهنه شده و امتداد داشت. به نظر میرسید با لکههای خون قرمز تیره خالدار شده است. شیهچی در امتداد فرش قرمز قدم زد، به نظر میرسید یک موش، هشدار میدهد. صدای خش خش ناگهانی در سالن به گوش رسید.
ساعت 10:17 زنگها برای مدت طولانی در سالن به صدا درآمدند و صحنههایی از چیزی که هماتاقیاش تعریف کرده بود، کمکم در مقابل شیهچی ظاهر شد.
پیانو شروع به نواخته شدن کرد و موسیقی فوقالعاده آن به گوش رسید. هنگامی که شبح ارواح در دایرهای پشت سر هم میچرخیدند، مملو از شادی بیپایانی به نظر میرسیدند که هرگز متوقف نمیشد.
الماسها و پولکهای شکسته روی لباسهایشان در تاریکی برق میزدند. شیهچی از ردیف صندلیها گذشت و میخواست به صحنه نزدیک شود که فردی را دید که در ردیف سوم صندلیها نشسته است! به وضوح قبلا آنجا خالی بود. آن شخص در تاریکی پنهان شده و چهرهاش ناواضح بود. فقط نقابی سیاهی سرش را پوشانده بود که با باد کمی تکان میخورد.
روح زن؟
شیهچی ابرویش را بالا انداخت و آرام نزدیک شد. روح برنگشت اما دستش را دراز کرد تا او را متوقف کند. دستش خشک و سوخته بود و روغن زردی از بدنش میچکید. بوی مشمئزکنندهای میداد.
شیهچی چشمانش را روی او بست. میدانست که روح زن از او یک نشانه میخواهد. وسیلهای که توسط او روی درخت بیرون پرتاب شده بود. او وحشت نکرد و بی حرکت آنجا ایستاد.
[چرا بدون وسیله وارد شدی؟]
[من درکش نمیکنم.]
[چطور میتونی درکش کنی؟ اون چی پسر منه.]
شبح زن و شیهچی یکی نشسته و یکی ایستاده بود. یکی در تاریکی مرگبار پنهان شده و دیگری با نور ضعیف مهتاب روشن شده بود. با این حال، هماهنگی عجیبی وجود داشت.
ناگهان شیهچی دو قدم عقب رفت، انگار نمیتوانست چیزی را که میدید باور کند. ناباوری در صورتش موج میزد و چشمانش به شدت میلرزید.
او با صدایی لرزان و متعجب گفت: «خواهر ار_ ارشد تویی؟»
[خواهر ارشد؟؟؟]
[چی؟؟؟]
صدایی که یک و نیم سال فکر و اندوه ابدی زندگی و مرگ را در برمیگرفت به آرامی در تئاتر بزرگ طنینانداز شد. دست خشک انسانی کمی لرزید و صدایی که آنقدر خشن بود که جنسیتش قابل تشخیص نبود، پر از نفرت و کینهای شدید پرسید: «تو کی هستی؟»
به نظر میرسید صدای روح زن در اثر آتشسوزی از بین رفته است.
شیهچی به خودش خندید: «قطعا خواهر ارشد من رو نمیشناسه چون من هرگز سعی نکردم توی دنیای تو ظاهر بشم.»
شیهچی احساس کرد محبوبیت یک عشق پنهان انسانی، فداکاری متحرک و تمایل برای انجام به هر کاری برای آن شخص، در آن نهفته است. این حقارت، افسردگی و تعقیب بیدلیل ناشی از فروتنی نبود. ستایش نامحدود فقط جیانگوی را خسته میکرد. از این گذشته، وقتی بزرگ شده بود، بارها آن را شنیده و مجبور شده بود نظرش را تغییر دهد.
شیهچی به صراحت صحبت کرد: «من همیشه به خواهر ارشد علاقه داشتم.»
.................
[چه کوفتی؟؟؟]
[درست شنیدم؟ به روح اعتراف کرد؟؟]
[چرا پسر من با روح معاشقه میکنه؟]
[اگه فیلمنامه رو نخونده بودم واقعا باور میکردم.]
[چی پسر، تو خوب نیستی.]
..........................
شیهچی این را خیلی صادقانه اعتراف کرد.
روح زن به نظر میرسید، عصبانی شده، برای چند ثانیه مکث کرد: «مردها واقعا چیز خوبی نیستند! لعنتی چه فکری درباره من میکنی؟!»
دست خشک و سوخته، شیهچی را گرفت انگار لحظه بعد گردن او را خواهد شکست. شیهچی بی حرکت ایستاد. دست روح نیز نزدیک او ایستاد.
شیهچی لبخند زد: «خواهر ارشد، کشتن من دیر نمیشه، بعد از اینکه حرفهام رو شنیدی هم میتونی من رو بکشی.»
دست روح قبل از عقبنشینی چند لحظه مکث کرد.
شیهچی با آرامش لبخند زد: «فکر میکردم هرگز توی زندگیم فرصتی برای گفتن این کلمات پیدا نمیکنم. به این خاطر نیست که احساس بیلیاقتی میکنم، فقط فکر نمیکردم امکانپذیر باشه.»
گوشهای روح زن کمی حرکت کرد.
شیهچی آرام کنارش نشست: «هورمونها غیرمنطقی هستند و همون طور که دیدی میاند و میرند. وقتی مردم تحتتأثیر هورمونهای ج+سی قرار میگیرند، پر از طبیعت حیوانی میشند. من نمیتونم درگیر زندگی شخصی یکی دیگه بشم فقط به خاطر اینکه دوستش دارم. عشق همه چیز نیست، اخلاق هم هست. خواهر ارشد دوست داشت و تقدیر این بود که من نتونم عشق تو رو جلب کنم.»
چهره مرد جوان پر از رضایت و آرزوی فزاینده برای به دست آوردن عشق کامل بود.
«این طور نبود که افکار شیطانی نداشته باشم. نیمههای شب خواب میبینم و بارها به این فکر کردم اولین باری که تو رو ببینم چه اتفاقی مییفته. میتونستم از اون به بعد با شما باشم؟ بارها مخفیانه خودم رو با اون مقایسه کردم و بعد به این نتیجه رسیدم که اون خیلی بدتر از منه. حتی اگه یه رقابت عادلانه باشه، من برنده میشم.»
شیهچی با کمی درماندگی خندید: «با این حال، اون اول شد و این برای من ممکن نبود. فقط میتونستم شاهد باشم و عشق بین شما دوتا رو ببینم. ممکن بود پر از ناخواستهها باشم اما بیصدا بهت تبریک گفتم. امیدوار بودم خواهر ارشد به شادی برسه.»
دست شبح، بیصدا دامن توری لباس سیاهش را گرفت.
شیهچی با حالتی تحقیرآمیز به خودش خندید: «فکر میکردم اون یه جنتلمنه.»
در چشمانش تنهایی بود: «این رفتار بیارزش باعث شد تا برای همیشه از شما جدا بشم. این چیزیه که بیشتر از همه ازش پشیمونم. اگه این افکار رو دور مینداختم، شاید تو زنده و با من بودی.»
پشت نازک روح زن لرزید.
لحن شیهچی زلال بود: «بعدا به یه مدرسه دیگه منتقل شدم. اتفاقی داستان تئاتر بزرگ رو شنیدم و فورا برگشتم. به خاطر همینه که الان من رو میبینی.»
صدای روح زن مملو از دردهای زندگی بود: «چرا؟»
شیهچی با تمسخر گفت: «من یکی رو دوست دارم. کی به روح شدن اهمیت میده؟» او به روح زن نگاه کرد که انگار واقعا به زندگی و مرگ اهمیتی نمیدهد.
روح زن لرزید.
شیهچی ناگهان خم شد و با صدایی شیرین و آهسته گفت: «خواهر ارشد، دوست نداری صداقت اونا رو آزمایش کنی؟ پس میخوای صداقت من رو آزمایش کنی؟»
این چشمان شفاف یک بلیط برنده در دستانش زیر نور مهتاب بود.
«اگه من نتونم ازش عبور کنم، هیچ کس توی دنیا نمیتونه از این چالش عبور کنه.»
«پس من رو دور نکن، شاید نشانه شایستهای نیاوردم اما یه مبارزه طلبم.» او مکثی کرد و با لبخندی آهسته اضافه کرد: «عاشق تو.»
روح زن او را تماشا کرد: «برنده امشب.»
شیهچی بلند شد و یک قدم عقب رفت و با یک دست پشت سرش به حالت نجیبانهای تعظیم کرد: «بهم یه فرصت بدید تا خودم رو ثابت کنم.»
[این پیرمرد بد، تقریبا مزخرفاتش رو باور کردم.]
[شگفتانگیزه که خجالت نمیکشه.]
[این سرفه سرفه سرفه جادوئیه.]
[پسرم چی، بیا من رو 155551 بار اذیت کن. خیلی عالیه، چرا من روح خوبیم؟ میخوام یه روح خشن باشم.]
یک سکوت طولانی برقرار شد. لبهای قرمز روح زن زیر نقاب سیاه حرکت کرد و صدایش نرم اما مکانیکی و سفت بود. «بهای شکست مرگه.»
شیهچی لبخند زد و خیلی ساده جواب داد: «میدونم.»
روح زن برای چند ثانیه سکوت کرد: «من رو بین کسایی که روی صحنه میرقصند پیدا کن.»
شیهچی غافلگیر شد و بعد لبخند زد.
[قبول کرد؟؟؟؟ اون داره بهت دوروغ میگه. هی، روح زن، بیدار شو. فریبش رو نخور اون دوروغگوئه.]
[حتی روح زن که از عشق زخمی شده مخفیانه به حرکت دراومده؟؟]
[این فقط به اون یه فرصت برای چالش میده. کی گفته که اون به قلبش قول مخفیانهای داده؟]
[برادر طبقه بالا اصلا زنا رو درک نمیکنه. فرصت دادن .... تو هیچی نمیدونی، چی پسر عالیه.]
[من شنیدم طرف جادوئیه و مخفیانه از بین رفته.]
[در حال حاضر یوجینگ اوله اما خیلی کسلکنندهس. اون با لباس دختری که مخفیانه به اون علاقه داره به سراغ روح زن رفته و توی صحنه دنبال شریک نقابدار خودش میگرده.]
[هاهاها، چقدر خستهکنندهس؟]
[هاهاهاها، چقدر خستهکننده؟]
شیهچی در حالی که پیانو آهنگ خوشی مینواخت به سمت صحنه رفت. او یک ثانیه آزاد و بی بندوبار بود، اما لحظهای که پشتش را به روح کرد، گناهکار به نظر میرسید.
تلفن شیهچی زنگ خورد.
[شبح زن: عشق نباید ربطی به ظاهر داشته باشد. حتی اگر ماسک و آرایش را عوض کنم، باز هم باید من را بشناسید.]
[از آنجایی که شما روح زن را به عنوان عشق مخفی خود انتخاب کردهاید، روح زن ماسک میزند، لباس جدیدی میپوشد و در میان مردم در حال رقص پنهان میشود. لطفا هنگام رقصیدن با افراد مختلف، هرچه زودتر روح زن را پیدا کنید.]
شیهچی روی صحنه رفت و متوجه شد همه ارواح مرده رفتهاند. آنها تبدیل به افرادی سوخته شده و ماسک و روپوش به سر گذاشته بودند. پوست آنها دست نخورده بود اما صورتشان غیرقابل تشخیص بود.
او مجبور بود روح زن سوخته را در میان صدها جسد سوخته نقابدار پیدا کند.
حالت شیهچی گرفته بود.
کتابهای تصادفی
