اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 56
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 56 – جنگ وحشت (11)
[هاهاها، بذارید عذابش بدند.]
[اونقدرا هم سخت نبود. چهره روحهایی که یوجینگ به اونا نگاه کرد، خوب بود. اونا فقط ماسک زدند. پس تشخیص دختری که عکسش رو بین صدها نفر دیده کار سختی نیست. حداکثر یه کم زمان میبره.]
[توله ماشین رو چپ کرد. هاهاها، خوشحالم میبینمش. کی بهش گفت که روال رو دنبال نکنه و روح زن رو انتخاب کنه.]
[برنده امشب. این سیلی معطر نیست.]
[روح زن: آیا من زنی هستم که راحت به دست بیاد؟]
[حالت جهنمی دریافت شد.]
شیهچی با حالت ضعیفی گفت: «برادر، برای گرفتن لباس دیر شده؟»
شیهشینگلان خنده آرامی کرد: «خودت چی فکر میکنی؟»
شیهچی وسط پیست رقص ایستاد و به چپ و راست نگاه کرد.
تلفن دوبار زنگ خورد و شیهچی به آن نگاه کرد.
[از آنجا که شبح زن را به عنوان کراش خود انتخاب کردهاید، برنامه قوانین دقیقتر و جزئیات بیشتری را برای تعیین کمیت دشواری در اختیار شما قرار داده است.]
[شما باید قبل از ساعت 4 صبح، روح زن را که در زمین رقص پنهان شده است، پیدا کنید. در غیر این صورت این چالش به عنوان شکست در نظر گرفته شده و شما تبدیل به یک روح مرده در زمین رقص خواهید شد که در نیمههای شب با صدای پیانو میرقصد.]
[در این مدت میتوانید هر کاری انجام دهید، اما نمیتوانید صحنه را ترک کنید.]
[هر 3 دقیقه پیانو بطور خودکار موسیقی پخش میکند. در این زمان میتوانید یک شریک انتخاب کنید و با او برقصید. موسیقی 3 دقیقه طول میکشد و در این 3 دقیقه نمیتوانید شریک خود را تغییر دهید. میتوانید شریک رقص خود را از نزدیک مشاهده کنید. توجه داشته باشید غیر از مشاهده کار دیگری انجام ندهید. این شامل لمس و برداشتن ماسک میشود. در غیر این صورت شما خیانتکار تلقی شده و توسط روح زن کشته خواهید شد.]
[شما میتوانید با روح مرده صحبت کنید، اما روح مرده نمیتواند برای پاسخ به شما صدایی دربیاورد.]
شیهچی آه عمیقی کشید: «برادر، من هرگز روح زن رو ندیدم. من فقط دستش رو دیدم اما صورتش رو نه. برای راحت رقصیدن بدن همه این ارواح بینقصه. به نظر میرسه نمیتونم براساس دستای سوختهش پیداش کنم.»
او ظاهر زن کراشش را در داخل برنامه دیده بود، اما هرگز روح زن را ندیده بود. درکی که او از ظاهر روح زن داشت از گفتههای هم اتاقیش بود، اما آن خیلی مبهم بود. بنابراین حتی اگر از نزدیک مشاهده میکرد، نمیتوانست تشخیص بدهد که کدام است، ناگفته نماند که روحها اکنون غیرقابل تشخیص بودند.
میشد گفت هیچ اشارهای وجود ندارد. شیهشینگلان نیز احساس کرد که مشکل از تعادل خارج شده است و به آرامی گفت: «بسیار خب، پس دنبالش نمیگردیم، بلکه باهاش مبارزه میکنیم.»
شیهچی با حالتی مظلومانه آن را رد کرد: «نه! من دربارهش لاف زدم و تماشاگرا من رو در حال انتخاب روح دیدند.»
شیهشینگلان گفت: «میدونی شرم چیه؟»
شیهچی شکایت کرد: «تو هنوزم داری میخندی!»
شیهشینگلان سرفه کرد.
حالت شیهچی غمانگیز بود: «اول باید تصویر خودم رو حفظ کنم. نمیتونم کپی اون مرد باشم. اون زنیه که قبلا دچار آسیب عشقی شده. اگه نتونم این کار رو انجام بدم بیش از حد شرور میشم.»
شیهچی سرش را تکان داد و ابتدا خودش آن را انکار کرد.
شیهشینگلان: « .... »
شیهچی دندانهایش را روی هم فشار داد: «این کار باید انجام بشه، تنظیمات شخصیتی من یه فرد مهربانه.»
«تفاوت بین یه قدیس و آدم شرور اینه که اولی به زنای بیگناه آسیبی نمیزنه. در وهله اول یه جنتلمن تک ذهن، فداکار و در نهایت برای جمع شدن آسونه. چیزی که بهش میدی، همون چیزیه که میخواد، توجه.»
شیهچی گفت: «درباره ترفندهای تو هم همین طوره. خوردن مالتانگ با قیمت 6 یوان و 13 بار انجام اون توی یه اتاق ساعتی، در مقایسه با باز کردن یه سوئیت سلطنتی با تخت گل رز و یه جنتلمن بودن. یکی به نظر میاند؟»
شیهچی وقتی درباره تئوریها صحبت میکرد، رک بود: «گول زدن و فریب دادن نیاز به توجه داره. فریبکاری که ضرری نداشته باشه رو میشه یه دروغ سفید گفت. رویای زیبائیه که به دقت بافته شده.»
شیهشینگلان با تنبلی به او یادآوری کرد: «تو با برادرت درباره اینکه چطوری یه زن رو به دست آوردی صحبت میکنی؟»
« .... » شیهچی کمی مغرور در یک لحظه ساکت شد. سپس لبخند ناخوشایندی زد: «برادر، بیا با هم شروع به جستجو کنیم.»
شیهشینگلان درمانده بود. همیشه احساس میکرد برادر بداخلاقش را به شهربازی میبرد.
صدای پیانو ناگهان قطع شد. ارواح مرده درون پیست یکی پس از دیگری خشکشان زد و در یک موقعیت ثابت ماندند و مانند چرخ و فلک آرام گرفتند. آنها منتظر بودند تا موسیقی بعدی پخش شود تا بتوانند دوباره به صورت مکانیکی بچرخند.
شیهچی نگاهی به پیام تلفن انداخت.
[دفعه بعد که پیانو شروع به نواختن کرد بایدکنار روح مرده بایستی و دستت را به سوی او دراز کنی، این به عنوان دعوت شما به رقص در نظر گرفته میشود.]
شیهچی شمرد. مجموعا 67 روح زن در میدان حضور داشتند. البته او به مو و بدن نگاه میکرد. ممکن است حقیقت دیگری نیز وجود داشته باشد.
روح زن باید روی زمین رقص بود. در این شکی وجود نداشت. بالاخره مأموریت این بود که او روح زن را در پیست رقص پیدا کند.
67 روح زن مرده، 3 دقیقه استراحت کرده و 3 دقیقه میرقصیدند. این به آن معنا بود که میتوانست هر 6 دقیقه یک مورد را مشاهده کند. 6 ضربدر 67، او میتوانست تمام روحهای زن را در 400 دقیقه نگاه کند که 6، 7 ساعت میشد. فعلا ساعت 10:30دقیقه شب بود و آخرین مهلت ساعت 4 صبح بود. فقط 5 ساعت و نیم فرصت داشت. بنابراین نمیتوانست همه ارواح زن را مشاهده کند. او مجبور بود برخی را حذف کند.
شیهچی در دلش حساب کرد و اخمهایش عمیقتر شد. این روش خیلی احمقانه بود. حذف یک به یک آنها کارساز نبود. علاوه بر این، او عجله داشت. اگر واقعا آن را این گونه تمام میکرد، آخری میشد.
شیهشینگلان در یک دایره مشاهده کرد: «روح زن قطعا چاق نیست. 5تا دختر چاق وجود داره، بنابراین میتونیم اونا رو حذف کنیم. سایر مشخصات فیزیکی ناشناخته است.»
آنها قبلا هنگام صحبت کردن، 67 روح زن را شمارهگذاری کرده بودند. حالا شیهشینگلان کسانی را که حذف شدند به او گفت.
شیهچی نگاهی به ساعت دیواری انداخت و دید که هنوز یک دقیقه تا ورود به دور بعدی رقص باقیمانده است: «هنوز 62 نفر باقی موندند. پس اول من یکی رو پیدا میکنم که آب رو آزمایش کنه.»
شیهشینگلان اعتراضی به این موضوع نداشت.
در زمان باقیمانده، شیهچی یک روح زن با اندام بهتر را برای رقصیدن انتخاب کرد.
[هاهاها، خیره به سبک چی. دارم تا حد مرگ میخندم.]
[چی پسر: من تماشا میکنم.]
3 دقیقه بعد شیهچی پائین آمد: «نه نه، اصلا نمیتونم بگم. وقتی با اون صحبت کردم، اون واکنشی نشون نداد. این روش اتلاف وقته.»
شیهچی روی زمین رقص این طرف و آن طرف میرفت. بعد ناگهان چشمش به پیانوی مشکی افتاد و چند ثانیه مکث کرد. او به چیزی فکر کرد و لبخند زد.
تانگبوهوی خواننده گفته: "بقیه به من میخندند که دیوانه هستم، من هم به دیگران میخندم که نمیتوانند او را ببینند." به این امید که کیوشیانگ تحتتأثیر قرار بگیرد. تا زمانی که کیوشیانگ تحتتأثیر قرار بگیرد، چیزی از شعر احساس کند و حرکت عجیبی انجام بدهد، تانگبوهو میتوانست او را ببیند. (تانگبوهو = نقاش، خوشنویس و شاعر چینی.)
فیلمی که درباره آنها بود، کمدی بود و به این فیلم شباهتهایی داشت.
شیهچی الهام گرفت و یک ابروی پیروزمندانه بالا انداخت: «برادر به من نگاه کن. شیبوهو، روح زن.»
شیهشینگلان: « .... »
شیهچی یک لحظه غرق بازیگری شد. پشتش صاف شد و سرش کمی پائین آمد. او در مرکز صحنه ایستاده بود، بدنش با نوری خاکستری و مرموز روشن میشد و به شدت تنها به نظر میرسید.
او آشکارا در میان انبوهی از مردم ایستاده بود، اما سکوت مردهای از اعماق استخوانهایش موج میزد. مثل یک آهنگ نومیدانه و ممنوعه بود که مردم را در سکوت آلوده میکرد. پس از به دست آوردن بصیرت، چشمانش روشن و آسوده شد.
او کمی شانه بالا انداخت، لبخند روی صورتش کمی تمسخرآمیز بود. با این حال هیچ اندوهی وجود نداشت. او مدتها پیش انتظار چنین پایانی را داشت. آرام صحبت کرد: «خواهر ارشد، عشق ربطی به ظاهر نداره. من این رو با ایستادن در اینجا ثابت کردم.»
شیهچی با تمسخر لبخند زد: «اونایی که به اینجا اومدند به فکر خودشون بودند و عشق میخواستند. من برای عشق به اینجا اومدم اما به تو فکر میکنم.»
«هر کسی که به اینجا میاد درخواستی داره. فقط من، فقط من میخوام یه بار ببینمت و صمیمیتم رو به تو تقدیم کنم.»
صدای شیهچی بلند، ملایم اما محکم بود.
«من برای هیچ چیزی برنامهریزی نکردم. خواهر ارشد دیگه زنده نیست و من دیگه نمیتونم کاری انجام بدم. هیچ علاقهای به درگیر شدن با کسی که در بعد دیگهس ندارم. علاوه بر این خواهر ارشد یه بعد از من بالاتره. یه موجود با ابعاد بالا به راحتی میتونه یه موجود با ابعاد پائین رو خرد کنه. زندگی من توی دستای توئه.»
«خواهر ارشد، ظاهر شما، زندگی شما، والدین و خانواده شما از دست رفتند. میشه گفت همه چیز رو از دست دادید. فقط و فقط من موندم که تو رو میخوام.»
«میدونم که دیگه نمیخوای باور کنی، بنابراین از این آزمایش برای متوقف کردن من استفاده میکنی. از همان لحظهای که ظاهر شدم ثابت کردم که عشقم ربطی به ظاهر نداره. خواهر ارشد فقط نمیخواد من پیداش کنم.» شیهچی لبخند زد: «میفهمم، سرزنشت نمیکنم. تمام زخمهای قبلی باعث ایجاد موانع عمیق و کم عمق برای یه شروع جدید شدند. صدماتی که خواهر ارشد در این مدت متحمل شده خیلی زیاده. هر قدم یه عذاب و یه کابوس بوده.»
«من اینجا نیستم که بهت اجازه بدم مبارزه و رنج رو انتخاب کنی. این به زن بستگی داره که جلو بره یا نه. بیشرم بودن و مجبور کردن شما، کاری نیست که یه مرد باید انجام بده. من مجبورت نمیکنم، تو میتونی انتخاب کنی که زندگی من رو بگیری یا توسط من پیدا نشی. این آزادی شماست و من حق دخالت ندارم.»
«یه عشق پنهانی هرگز نیاز به پاسخ طرف مقابل نداره. زمانی که چیزی در ازای اون امید داشته باشی، از خط عبور کردی و برای طرف مقابل مشکل ایجاد میکنی. من اومدم اینجا تا یه ذره شادی بهت بدم بالاخره شب خیلی طولانیه و دنیا خیلی سخته.»
شیهچی با تنبلی لبخند زد، چشمانش صادق و آزاد بود: «اگه واقعا میخوای من رو بکشی، وقتی که تمام کارهایی که میخوام انجام دادم برای این کار دیر نیست. من اینجام تا آهنگی رو که میخوام بهت بدم.»
صحنه پر از سکوتی مرده بود. شیهچی به سمت پیانو رفت، گرد و غبار روی صندلی پیانو را با دستمال کاغذی داخل جیب شلوارش پاک کرد و نشست.
پاهایش پر از خون غلیط بود کلیدهای پیانو هم قرمز خیرهکننده بودند. او میخواست دستش را دراز کند تا کلیدها را لمس کند اما خون روی کلیدها شروع به سرازیر شدن کرد، انگار میخواستند او را از نواختن بازدارند.
شیهچی خندید: «اون میتونست پیانو بزنه اما شما رو ناامید کرد. خواهر ارشد دوباره نباید بخواد به موسیقی پیانو گوش بده تا مبادا خاطراتش زنده بشند. برای همین جلو اومدی تا من رو متوقف کنی.»
چشمان شیهچی از جاهطلبی جوانی و غرور برتر میسوخت: «اما اون اونه و منم منم.»
او لبخند زد: «میتونم بهتون اطمینان بدم که وقتی پیانو بزنم به من فکر کنی نه به اون. این آهنگ "تصنیفی برای آدلین" ریچارد کلایدرمنه. یه آهنگ خیلی معمولیه و حتما اون رو شنیدی.»
«از یه افسانه زیبای یونانی ساخته شده.»
شیهچی لبخندی زد و شروع به نواختن کرد. خون قرمز تیره مدام از روی کلیدها میلغزید و دستانش به سرعت غرق خون شدند.
«میگند مدتها پیش پادشاهی تنها به نام پیگمالیون بود. اون اونقدر تنها بود که یک دختر زیبا رو برای همراهی خودش خلق کرد. این دختر خیلی زیبا و سرزنده بود. پیگمالیون همیشه میایستاد و از دور اون رو تماشا میکرد. اون به وضوح میدونست که دختر فقط یه مجسمهس و توانایی واقعی نداره، اما ..»
شیهچی خندید: «بازم نتونسته بود عاشقش نشه.»
خون روی کلیدها ناگهان ناپدید شدند. آنها سفید و درخشان شدند، مثل اینکه دستی نامرئی خون را از روی کلیدها پاک کرد، گویا نمیتوانست آلوده شدن این پسر تمیز و تیزبین را به خون تحمل کند.
شیهچی لبخند زد: «او میدانست این یک بیماری است، اما اصرار داشت که راه خودش را برود.»
«پیگمالیون به خدایان دعا کرد، برای عشق دعا کرد و برای آمدن معجزه دعا کرد.»
چشمان عمیق شفاف شیهچی برق زد، لبخندی روی صورتش بود، انگار عاشق شده بود.
«سرانجام خدایان آرزوی اون رو شنیدند و به دختر جون دادند. پیگمالیون عشق خودش رو به دست آورد و سرانجام خوشبختی رو پیدا کرد.»
«همیشه تنهایی تو دنیا وجود داره. تا زمانی که با پرهیزکاری عشق بورزی، در نهایت عشق رو به دست میاری.»
به نظر میرسید روح زن مردهای پشت سر او حرکت میکند.
شیهچی با دهانش صحبت میکرد در حالی که در درون لبخند میزد و به شیهشینگلان کلمات دیگری را میگفت: «قبلا یه پادشاه تنها وجود داشت. اسم اون فوکو بود. اون اونقدر تنها بود که شخصیت خودش رو برای همراهی خودش شکافت. شخصیت او بیش از حد زیبا و ملایم بود. فوکو مخفیانه همیشه به اون فکر میکرد. اون میدونست که اون یه شخصیته و میدونست که نمیتونه با اون باشه، اما هنوز ...»
«اون هنوزم به شدت عاشق بود.»
«اون میدونست که این یه بیماریه، اما اصرار داشت که راه خودش رو بره.»
«فوکو به بودا اعتقاد نداشت. اون فقط میتونست تمام تلاشش رو برای خلق معجزه انجام بده.»
«همیشه تنهایی در این دنیا وجود داره. تا زمانی که صمیمانه و پرشور باشی، در نهایت عشق رو به دست مییاری.»
کتابهای تصادفی

