فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 60

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 60 – جنگ وحشت (15)

شیه‌چی دستورات رئیس را برای زمین گذاشتن عروسک انجام داد و بازی بطور رسمی آغاز شد.

مرد چاق پرسید: «با تو بدوم یا جدا؟»

شیه‌چی قبل از اینکه پاسخ بدهد، لحظه‌ای فکر کرد و به آرامی گفت: «جدا.»

در یک بازی قایم باشک، راه رفتن دو نفر با هم خیلی چشمگیر بود. پس هر دو خیلی راحت گرفتار می‌شدند. اگر از هم جدا می‌شدند، روح باید جداگانه آن‌ها را پیدا می‌کرد. روحی که یک نفر را پیدا می‌کند به شخص دیگر، فرصت نفس کشیدن می‌دهد.

شیه‌چی اعتقادی به شریک NPC که توسط برنامه ارائه شده بود، نداشت. او از کسانی که بقیه را عقب می‌کشند، متنفر بود و مرد چاق از این موضوع تعجب کرده بود. شیه‌چی اجازه نمی‌داد این شریک که ممکن بود هر لحظه توپ را رها کند، کنارش بماند.

همین که برادر بزرگش را داشت برایش کافی بود.

مرد چاق قبل از اینکه متوجه شود چند ثانیه مات و مبهوت ماند: «اوه، خب. پس بیا جدا بشیم و یه ساعت دیگه تو ورودی هزارتو هم رو ببینیم.»

به نظر می‌رسید مرد چاق هنوز قضیه را جدی نگرفته و در حالی که به اتاق پخش زنده لبخند می‌زد، گفت: «رئیس من می‌خوام قایم بشم. زودباش به روح بگو من رو بگیره. هه.»

شیه‌چی دیگر اهمیتی به او نداد. شیه‌شینگ‌لان کنترل بدن را به دست گرفت و به اعماق هزارتوی شیشه‌ای رفت.

شیه‌چی مملو از شک و تردید بود اما تنها 3 دقیقه زمان برای مخفی شدن وجود داشت. بعد از 3 دقیقه روح می‌آمد و آن‌ها را می‌گرفت. وقت فکر کردن نداشت. خوشبختانه می‌توانست به برادرش اجازه بدهد بدنش را کنترل کند و خودش به سئوال‌ها بیاندیشد.

مشکلات خیلی زیاد بود. بازی‌های قایم باشک عموما در فضای سرپوشیده یا نیمه‌باز با مکان‌های پنهان زیاد انجام می‌شد. اما آن‌ها در یک هزارتوی شیشه‌ای بازی می‌کردند که در معرض دید قرار می‌گرفتند.

البته به این معنا نبود که هیچ مزیتی وجود ندارد. روح نمی‌توانست از طریق اشیا ببیند و تعداد بیشماری از او وجود داشت. روح طبیعتا گمراه می‌شد. نمی‌دانست کدام یک اوست و کدامیک بازتاب. این به او کمی زمان برای تنفس می‌داد.

از طرف دیگر اگر واقعا یک روح ظاهر می‌شد، او هم نمی‌توانست مکان واقعی روح را تشخیص دهد که به معنای از دست دادن فرصت فرار بود. مزایا و معایب، مختلط بودند. هزارتوی شیشه‌ای که زمانی به خوبی از آن استفاده می‌شد، مکان بدی برای قایم باشک نبود. او کاملا هم در تنگنا قرار نداشت.

در حالی که شیه‌شینگ‌لان شیشه را لمس کرد و به سرعت پرواز حرکت کرد، افکار شیه‌چی جرقه‌ای زد. در تاریکی خاموش، ناگهان صدای بنگ به گوش رسید. افکار شیه‌چی مبهوت شد.

شیه‌شینگ‌لان به او دلداری داد: «چیزی نیست. احتمالا همون چاقه‌س که شیشه رو ندیده و سرش به شیشه خورده.»

شیه‌چی با تعجب پرسید: «برادر، چطور اینقدر سریع حرکت می‌کنی؟»

لحظه‌ای که پرسید متوجه شد شیه‌شینگ‌لان چشمانش را کاملا بسته و با لمس شیشه به جلو می‌رود.

شیه‌شینگ‌لان توضیح داد: «نمی‌تونم راه رو با چشمام تشخیص بدم و فقط خودم رو گمراه می‌کنم. بنابراین شیشه رو لمس می‌کنم و از مغزم برای یادآوری مسیر استفاده می‌کنم و حرکت می‌کنم. به همین خاطر با توجه به مسیری که توی حافظه‌م وجود داره می‌تونم فرار کنم.»

حالا شیه‌شینگ‌لان مسیری را که قبلا طی کرده بود، در ذهن داشت.

شیه‌چی آرامش خاطر نداشت.

«برادر، وقتی باهات صحبت می‌کنم تو رو به تأخیر می‌ندازم؟»

«این طور نیست.»

شیه‌چی بلافاصله گفت: «تقریبا حدس می‌زنم که دشواری این مرحله از تعادل خارج شده و این برای ما خیلی بده.»

آن‌ها دو نفر بودند و فشار زیادی را برای عبور از این سطح احساس می‌کردند. سایر شرکت کنندگان قطعا بدتر از آن‌ها بودند. هرگز نمی‌توانست حالشان بهتر باشد.

شیه‌شینگ‌لان اخم کرد و سر تکان داد. او همچنین فکر می‌کرد که بطور کلی در این فیلم، یک مکان عجیب و غریب رابطه معکوسی داشت. با این حال این فیلم کوتاه پر از چیزهای عجیب و غریب بود که نشان می‌داد همه جا معما و تناقض‌هایی وجود دارد. حل معماها برای مردم بسیار سخت بود، چه برسد به اینکه آن را در حین فرار انجام دهند. آن‌ها قادر بودند دو کار را بطور همزمان انجام دهند، اما در مورد بقیه افراد چطور؟

در همین لحظه تلفن داخل دست شیه‌شینگ‌لان لرزید. شیه‌شینگ‌لان مکثی کرد و نگاهی به آن انداخت.

[زمان بطور موقت به حالت تعلیق درآمده است. از آنجایی که قایم باشک سخت‌ترین انتخاب اتاق اولیه توسط تازه واردان انتخاب شده است، به همه تازه‌واردها سرنخ‌هایی برای کاهش سختی و اطمینان از میزان بقا داده می‌شود.]

شیه‌چی در دل اندیشید که این طور است. این مرحله وحشتناک به نظر می‌رسید، بنابراین برنامه مجبور شد از این روش برای کاهش سختی استفاده کند.

[سرنخ این فیلم کوتاه این است: یک فرد باهوش ممکن است قربانی نبوغ خودش شود.]

[دو راه برای عبور از این فیلم کوتاه وجود دارد: 1- زنده ماندن در مدت زمان بازی که یک ساعت است، 2- شکست دادن کامل روح.]

[نکته دوستانه: تنها یک راه برای شکست دادن روح در این فیلم کوتاه وجود دارد. لطفا خودتان آن را کشف کنید.]

[علاوه بر این، عروسک مهم نیست. آن فقط یک مقدمه برای بازی قایم باشک است. وقت خود را برای عروسک تلف نکنید و سئوالات دیگر را حل کنید. فقط یک روح توسط عروسک آورده شده است، پس لطفا نترسید.]

[این برنامه دارای الزاماتی برای سختی این نمایش است. میانگین دشواری سطوح انتخابی نباید از 60 تجاوز کند. سختی انگشت قطع شده 50 و سختی رقص روح 40 بود. دشواری قایم باشک 90 است، بنابراین میانگین دشواری 3 مورد به 60 رسیده است. این آخرین سطح از این جنگ است. لطفا تلاش مداوم داشته باشید و سطح را در اسرع وقت به پایان برسانید.]

شیه‌شینگ‌لان سرنخ را درک نکرد: «یک فرد باهوش ممکن است قربانی نبوغ خود شود؟» اما نمی‌توانست بفهمد بر چه چیزی دلالت دارد.

مغز شیه‌چی درد می‌کرد. با توجه به معنای لغوی، هرچه باهوش‌تر بود، لغزش در قایم باشک آسان‌تر بود. آیا به این معنا بود که فکر کردن بیش از حد منجر به نتایج بد می‌شود؟ یا شاید روش حل معما ساده بود؟

فقط یک روح وجود داشت. این خبر خوبی برای آن‌ها بود. یک روح باید 2 نفر را می‌گرفت. علاوه بر این روح نمی‌توانست از طریق هزارتو ببیند. به نظر می‌رسید روحی که مردم را شکار می‌کند انرژی زیادی مصرف می‌کند. این امر تا حد زیادی از فشار روی او می‌کاست.

[لعنت، این سرنخ به من این حس رو میده که مرد بزرگ شکست می‌خوره. باهوش‌ترین فرد در میان استعدادهای تازه‌کار باید مرد بزرگ باشه. درنتیجه سرنخ میگه باهوش بودن می‌تونه اون رو قربانی کنه.]

[من از نظر ذهنی یه کم مشکل دارم. کسی هست کمکم کنه تا اون رو بفهمم؟]

[الان سئوالها واضح شدند: یک هویت رئیس و هدفی که رئیس رو وادار می‌کنه تا یه نفر و داخل بازی قایم باشک توی هزارتو بکنه. دوم شک و تردید در مورد مساحت هزارتوی شیشه‌ایه. این منطقه چه معنی داره؟ سوم معنای قاعده کف زدنه. این خوبه یا بد؟ چهارم، راه شکست دادن روحه. فکر کنم باید 5، 6 سئوال وجود داشته باشه اما نمی‌تونم بقیه رو بفهمم. سئوالا رو مرد بزرگ باید بدونه. بالاخره بعضی از اونا توسط خودش مطرح شدند. به وضوح می‌تونی حس کنی که داره اونا رو آزمایش می‌کنه.]

[فعلا که این خیلی عالیه.]

[صبر کنید تا مرد بزرگ بازی رو خراب کنه. من اینجا احساس امنیت زیادی دارم. الان یوجینگ واقعا خیلی وحشت زده‌س.]

[به نظر می‌رسه خیلیا می‌میرند.]

شیه‌شینگ‌لان به اتاق پخش زنده برگشت، اتاق قبلا منفجر شده بود. حضار فریاد می‌زدند. بعضی خیلی ترسیده بودند در حالی که بعضی خیلی هیجان زده بودند. بدیهی است که این نوع پخش زنده به شدت آن‌ها را هیجان زده می‌کرد.

3 دقیقه گذشته بود.

روی شیشه ورودی که عروسک در آن قرار داشت، پای عروسک ناگهان حرکت کرد. به وضوح یک عروسک بود، اما روی شیشه تیره، یک زن با لباس سفید وجود داشت که حدود 1.6متر قد داشت! روح زن موهای ژولیده داشت. تمام صورتش زیر موهای تیره و بلند پنهان شده و در دست رنگ پریده‌اش یک قیچی گرفته بود.

در همان زمان، ارواح زن بیشماری بر روی شیشه‌های مختلف ظاهر شدند.

شیه‌شینگ‌لان که مسیر هزارتو را حفظ کرده بود، چشمانش را باز کرد تا نگاهی اجمالی به این روح که تصویر آن روی شیشه‌ها تاب خورده یا تحریف شده بود، بیاندازد. روح شروع به جستجو کرده بود و سایه‌های روی شیشه‌ها مدام در حال تغییر بودند.

شیه‌شینگ‌لان دیگر راه نمی‌رفت و پشتش به آینه بود. صدای قدم‌های ضعیفی را از دور شنید. او متوجه شد که قدم‌ها چاق و سنگین هستند. آن‌ها ضعیف و مصر بودند.

شیه‌شینگ‌لان اظهار کرد: «به نظر میاد روح اون زن داره موقع نگاه کردن صدا تولید می‌کنه.»

شیه‌چی به آرامی پاسخ داد: «این برای ما خبر خوبیه، این طوری تو می‌تونی به موقع اینجا رو ترک کنی و با شنیدن اون صداها از خطر جلوگیری کنی.»

روح به وضوح در حال جستجو بود اما به آینه‌های جلو و عقب یا بغل دست نمی‌زد. روی آینه پشت سرش، سایه او به آرامی دستی را روی آینه فشار داد و اثری سطحی به جا گذاشت.

مثل چک بلیط در محل بازی بود که وضعیت آغاز بازی را مشخص می‌کرد. همچنین یک تمسخر بی سروصدا از بازیکنان شرکت کننده در بازی بود، مانند اولین جشن یک پیروزی قطعی.

[این چه وضعیتیه؟ من کاملا گیج شدم!!]

[چرا سایه روح حرکت متفاوتی از خود روح نشون می‌ده؟]

در طرف دیگر، مرد چاق در گوشه‌ای پنهان شده و به سایه لرزان روح نگاه می‌کرد. او کاملا ترسیده بود و عرق از پیشانی‌اش می‌چکید و بدنش می‌لرزید.

واقعا یک روح وجود داشت؟! نه، مرد چاق ناامیدانه سرش را تکان داد. باید کسی باشه که تظاهر می‌کنه. شاید رئیس یکی رو استخدام کرده که اونا رو اذیت کنه! با این حال، قوانین بازی ... باید اونا رو رعایت کنه؟ مهم بود که اونا رو دنبال کنه؟ بهرحال باور داشتن به چیزی بهتر از هیچی بود...

مرد چاق جرئت حرکت نداشت و موبایلیش را روشن کرد. روشنی باعث می‌شد احساس امنیت زیادی داشته باشد. او به سختی توانست لبخند بزند، در حالی که به سرعت چشمک‌زن اتاق پخش زنده را تماشا می‌کرد.

وقتی فکر کرد که یک ساعت باید زنده بماند، احساس راحتی کرد. ممکن بود آن مکان وهم‌آمیز باشد اما مخاطبان زیادی با او بودند. اگر واقعا می‌ترسید، باید همان جا می‌ماند و با تماشاگردان داخل اتاق پخش زنده گفتگو می‌کرد.

مرد چاق فکری کرد و دهانش را بست، میکروفون و دکمه صدا را خاموش کرد و برای ارتباط با مخاطبان درون اتاق پخش زنده شروع به تایپ پیام کرد.

یک دقیقه گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد.

مرد چاق بیشتر متقاعد شد که این فقط یک حقه است. البته او پول را دریافت کرده بود و باید خوب عمل می‌کرد. نمی‌توانست حقه‌های رئیس را فاش کند و او را شرمنده نماید. به همین دلیل مطیعانه دهانش را بست و همان جا ماند.

خواهر سایاکا، خواهر ساداکو: «چاقه اینجایی؟»

مرد چاق مبهوت شد.

در اتاق پخش زنده، رئیسی که سکوت کرده بود، ناگهان به او پیام داد. از آنجا که رئیس هدیه زیادی به آن‌ها داده بود، نامش به رنگ بنفش خیره‌کننده‌ای درآمده بود. که میان رگبارهای سیاه و سفید چشم نواز بود و به راحتی می‌شد آن را دید.

مرد چاق جرئت نکرد از رئیس غافل شود و بلافاصله پاسخ داد: «بله، همون طور که رئیس دستور داده دارم بازی می‌کنم.»

خواهر سایاکا، خواهر ساداکو، بلافاصله پیام دیگری فرستاد.

«من پخش زنده‌ت رو تماشا می‌کنم. کجایی؟ اصلا نمی‌تونم بگم کجایی؟ کجای هزارتو هستی؟»

مرد چاق زیاد فکر نمی‌کرد. او فقط جرئت نمی‌کرد اجازه دهد رئیس بی‌حوصله شود. احساس می‌کرد اگر این طور بدون توضیح چیزی بازی کند، تجربه بدی برای تماشاگران خواهد بود. بنابراین نگاهی به اطراف کرد و مغزش به هم ریخت و سعی کرد به این فکر کند که چگونه موقعیت خود را توصیف کند.

برای اینکه مانع از گم شدن خود شود، همیشه هنگام مواجهه با چند راه به سمت چپ می‌رفت.

بنابراین در صفحه عمومی پاسخ داد: «همیشه توی انشعاب‌ها به سمت چپ می‌رم.»

خواهر سایاکو، خواهر ساداکو: «خیلی باهوشی. اصلا بهش فکر نکردم.»

شیه‌شینگ‌لان پنهان شد و به گام‌های ظریف داخل هزارتوی شیشه‌ای در حالی که به اتاق پخش زنده خیره شده بود، گوش داد. او گفتگوی مرد چاق و رئیس را دید.

لحظه‌ای بعد چشمان شیه‌شینگ‌لان ریز شد. قدم‌ها تدریجا دور می‌شدند. روح زن در آینه ابتدا روبروی او بود، حالا پشتش را برگردانده و به سمت دیگری رفته بود.

به نظر می‌رسید جهتش تغییر کرده است؟

حالت شیه‌شینگ‌لان با فکر کردن به چیزی ناگهان تغییر کرد. به گفتگوی بین رئیس و مرد چاق روی صفحه گوشی نگاه کرد. بعد کتش را درآورد و روی صفحه گوشی را پوشاند.

مرد چاق که در گوشه‌ای چمباتمه زده بود با خوشحالی با تماشاگران ارتباط برقرار می‌کرد. سپس به بالا نگاه کرد و سایه سفیدی را در فاصله‌ای نه چندان دور دید.

کتاب‌های تصادفی