فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 59

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 59 – جنگ وحشت (14)

خواهر سایاکا، خواهر ساداکو: «باید مو و ناخن خودت باشه. اول برو اونجا و بعد قوانین رو به ترتیب بهت می‌گم.»

«وای، این جوریه. من یه کم می‌ترسم!»

«این نوع ترفندها هنوزم این روزا انجام میشه. یه روح، هاهاها.»

«فکر می‌کنید اون بتونه چیزی بخواد؟»

«شاید رئیس می‌خواد 2000 یوان خرج کنه تا مجری رو بترسونه و ببینه آیا جرئت بازی داره یا نه.»

«مگه این بازی ارواح نیست؟ من وقتی بچه بودم با ارواح قایم باشک بازی می‌کردم. چیزی نبود ...»

تماشاگران داخل اتاق پخش زنده به وضوح آن را باور نکردند و هیجان‌زده شدند. شیه‌چی دوباره سخنان رئیس را خواند و قلبش کمی فروریخت. او قبلا به این موضوع مشکوک شده بود که رئیس می‌خواهد هویت خود را مخفی کند، به همین دلیل پیک نمی‌توانست با رئیس تماس بگیرد. شیه‌چی به وضوح گفته بود که با 500 یوان به هر مکان وحشتناکی می‌رود، اما رئیس 2000 یوان پرداخت کرده بود. واقعا این فقط یک بازی بزرگ بود؟ ممکن است ..

لبخند جذابی روی صورت شیه‌چی ظاهر شد. ممکن بود آن‌ها از نرفتنش ترسیده باشند برای همین این مقدار پول پرداخت کرده باشند؟ اگر نمی‌رفت، آیا تأثیر زیادی روی رئیس داشت؟ عروسک فرستاده شده در این زمان ثابت، باعث شد به نظر برسد همه چیز از قبل برنامه‌ریزی شده است، مثل اینکه رئیس نمی‌توانست منتظر رفتن او بماند.

با فکر کردن به این موضوع، شیه‌چی برای چند لحظه به اتاق پخش زنده خیره شد. سپس گوشی را برداشت و با چهره‌ای ملایم شروع به بازی کرد: «هنوز نخوابیدی؟ غذات رو خوردی؟»

او مکثی کرد، انگار داشت به صحبت‌های شخص آن سوی گوشی گوش می‌داد.

«چی؟ سوپرایزم کنی؟ طبقه پائین منتظرمی؟»

شیه‌چی با تأسف ادامه داد: «نه، الان در حال پخش زنده‌م. امشب از رئیس یه هدیه گرفتم و خیلی زود می‌رم که ببینمش ...»

شیه‌چی وحشت زده به نظر می‌رسید: «نه! البته که تو مهم هستی. پول درآوردن اصلا مهم نیست!»

او برای یک دقیقه به تنهایی عمل کرد و سپس جلوی دوربین، چهره‌ای درمانده به خود گرفت.

«نامزدم ناگهان سراغم اومده که امشب نتونم برم. متأسفم، من رو اضافه کنید تا پولتون رو بهتون برگردونم.»

«متوجه شدم، ماده ببر.»

«وقتی فقیر باشی می‌تونی نامزد داشته باشی!»

«اون خوش تیپه.»

شیه‌چی با تنبلی بعد از اجرایش منتظر ماند. مطمئنا 10 ثانیه بعد، بارش شهابی دیگری در اتاق رخ داد. این بار بارش شهابی یکی پس از دیگری آمد. 7 یا 8 نفر بودند و فقط بعد از 2 تا 3 دقیقه کاملا متوقف شد.

خواهر سایاکا، خواهر ساداکو بیش از 10.000 تا فرستاده بود.

حاضران داخل اتاق پخش زنده فریاد زدند.

«تقریبا 20.000تاس! لعنتی! رئیس بزرگ!»

«این خیلی زیاد نیست؟»

خواهر سایاکا، خواهر ساداکو: «این کافیه؟ می‌تونی تو یه شب 20.000تا دربیاری. نامزدت حتما درک می‌کنه و حمایتت می‌کنه.»

شیه‌چی ابرویش را بالا برد. حالا رئیس داشت التماس می‌کرد تا برود. رئیس ... برای او برنامه‌ای داشت. این را آزموده بود، بنابراین شیه‌چی دیگر تردید نکرد. لبخندی زد و گفت: «البته کافیه! بعد از اینکه باهاش صحبت کردم، می‌رم.»

شیه‌چی در حالی که در اینترنت دنبال اطلاعاتی درباره رئیس بود، طوری رفتار کرد گویا دارد نامزدش را رد می‌کند. این یک هزارتوی شیشه‌ای بود که چند سال پیش بطور خصوصی افتتاح شده بود. شهرت خوبی داشت. شاید در دو سال گذشته رها شده باشد اما ساختمان شیشه‌ای هنوز آنجا بود.

دوباره در زدند.

یک صدای خشن مردانه گفت: «چی، باز کن! امشب نوبت من توی اتاق پخش زنده‌س! توی اتاق پخش زنده دیدمت. بذار با هم بریم! اتفاقا ون من تازه تعمیر شده.»

شیه‌چی رفت تا در را باز کند. یک مرد چاق 20 ساله پشت در بود. صورتش آنقدر چربی داشت که چشمانش مثل دو شکاف دیده می‌شدند. اتاق پخش برادران زنده به نام برادران بچلر بود. او باید شریک NPC او باشد.

شیه‌چی از او خواست داخل شود، سپس به دوربین نگاه کرد. او پرسید: «رئیس، می‌تونم کس دیگه‌ای رو هم اضافه کنم؟»

خواهر سایاکا، خواهر ساداکو: «دوتایی موها و ناخن‌تون رو داخل پشت عروسک بریزید.»

شیه‌چی متوجه شد رئیس افراد خاص و منحصر به فرد را انتخاب نمی‌کند. او و آن مرد چاق هیچ چیز مشترکی نداشتند. رئیس فقط می‌خواست یک نفر به آن مکان برود به جای رفتن یک شخص خاص به آن مکان. چیزی در آن مکان وجود داشت و رئیس آن‌ها نقشه‌ای در دل داشت.

مرد چاق در حالی که قیچی را می‌گرفت تا موهایش را کوتاه کند با حیله‌گری گفت: «نصف پول مال منه.»

شیه‌چی گفت: «باشه.» و مرد چاق قیچی را به او داد تا یک مشت کوچک از موهایش را کوتاه کند. دو نفر از دستورات رئیس پیروی کردند و سپس شیه‌چی وارد ون دست دوم شکسته مرد چاق شد و ماشین به سمت مکانی که رئیس آدرس آن را داده بود، حرکت کرد.

10 دقیقه بعد به مقصد رسیدند. مقصد در مرز بین شهر و حومه آن قرار داشت.

هزارتوی شیشه‌ای روبروی آن‌ها بزرگ‌تر و پیچیده‌تر از چیزی بود که او تصور می‌کرد. فقط نگاه کردن به آن خیره کننده بود. تخمین زد که این بازی جدی است و یک یا 2 ساعت طول می‌کشد تا بتواند از آن بیرون برود.

مرد چاق ماشینش را پارک کرد و با دیدن هزارتوی شیشه‌ای روبروی خود آب دهانش را قورت داد.

او ژاکتش را محکم دور خود پیچید، انگار ترسیده بود و گفت: «لعنتی ما باید اینجا قایم باشک بازی کنیم؟ حتی نگاه کردن به آینه‌ها نصفه شبی ترسناکه، چه برسه به اینکه تصویر خودت رو هم منعکس کنند ...»

«رئیس می‌خواد کار ما رو سخت کنه؟»

شیه‌چی به جای اینکه به او اهمیت بدهد، اتاق پخش زنده را تماشا می‌کرد.

او گفت: «رئیس، ما رسیدیم.»

خواهر سایاکا، خواهر ساداکو: «محدوده قایم باشک کل منطقه‌ایه که توسط هزارتوی شیشه‌ای اشغال شده.»

شیه‌چی احساس عجیبی کرد: «باشه.»

اگر دامنه قایم باشک هزارتوی شیشه‌ای بود، چرا مستقیما نمی‌گفت هزارتوی شیشه‌ای. چرا می‌گفت کل منطقه‌ای که هزارتو اشغال کرده است؟ هیچ شیشه‌ای بالای سر وجود نداشت، اما آیا آنجا هم در کل منطقه اشغال شده توسط هزارتوی شیشه‌ای گنجانده شده بود؟

شیه‌چی فعلا سئوال را کنار گذاشت و با مرد چاق به سمت ورودی هزارتو رفت. محلی که ورودی هزارتو برای پرداخت هزینه ورودی مسدود کرده بود، تخریب شده بود و آن‌ها بدون هیچ مانعی وارد شدند. لحظه‌ای که وارد شدند، ناگهان چراغ سبزی زیرپایشان نمایان شد. مرد چاق از ترس فریاد کشید.

نور تمام کف هزارتوی شیشه‌ای را پوشانده بود. سبز روشن نبود بلکه سبز تیره‌ای مثل چشمان گرگ بود. شیه‌چی متوجه شد زمین هزارتوی شیشه‌ای هم از جنس شیشه‌است. آن‌ها روی شیشه‌ای که مه گرفته بود، پا می‌گذاشتند، مثل حمام بود. شیشه زیر نور سبز، سبز شد.

شیه‌چی سرش را خم کرد و به مرد چاق توضیح داد: «به فشار حساسه. وقتی پا روش می‌ذاری چراغ روشن می‌شه. مثل لامپایی که با صدا فعال می‌شند.»

مرد چاق با آسودگی آهی کشید: «که این طور. خوبه.»

او با احتیاط مانند یک زن با پاهایش راه می‌رفت: «این شیشه می‌شکنه؟ من اونقدر چاقم که نمیتونم فکرش رو نکنم ...»

شیه‌چی حوصله مراقبت از او را نداشت. او مردهای چاق زیادی را که درون شیشه سبز رنگ جلویش ظاهر شده بودند، نگاه کرد که باهر قدمی که برمی‌داشتند چهره‌های روی شیشه تغییر می‌کرد. انعکاس بیشماری از خودشان از درون آینه به آن‌ها خیره شده بود.

«آه .. این فضا یه کم ترسناکه. چشمای زیادی اونجا هستند، لعنت.»

«به نظرم همه آینه‌ها تخت نیستند، چهره‌ها عوض شدند و وحشتناکند در حالی که اجزای صورت تار و شکاف‌دار می‌شند ..»

خواهرسایاکا، خواهر ساداکو: «روح نمی‌تونه ببینه پس با خیال راحت می‌تونید قایم بشید، اما حتما توی هزارتو باشید. اگه هزارتو رو ترک کنید، قوانین رو زیرپا گذاشتید و به وسیله روح کشته می‌شید.»

خواهر سایاکا، خواهر ساداکو: «شما 3 تا فرصت دارید که کف بزنید.»

شیه‌چی اخم کرد: «کف زدن؟ با دست؟»

او هرگز قایم باشک بازی نکرده بود، اما قوانین بازی را می‌دانست. به منظور جلوگیری از بیش از حد پنهان شدن در مکان‌های دورافتاده یا طولانی شدن مدت زمان بازی، قانون کف زدن در بازی وجود داشت. جستجوکننده می‌توانست از کسی که پنهان شده بود بخواهد برای نشان دادن مکانش، دست بزند و به این وسیله محدوده جستجو را محدود کند.

حالا رئیس می‌گفت 3 فرصت برای دست زدن دارند ...

آیا می‌ترسید روح نتواند آن‌ها را پیدا کند؟ روح هم نیاز داشت تا مکان آن‌ها را به یاد بیاورد ...

خواهر سایاکا، خواهر ساداکو: «اشتباه نکنید. این فرصت خوبی برای شماست. اگه روح خواست شما رو بگیره، دستاتون رو بهم بزنید، این باعث میشه روح 10 ثانیه مکث کنه. این 10 ثانیه زمان برای فرار شما کافیه، درسته؟»

اخم شیه‌چی عمیق‌تر شد: «برادر، من فکر می‌کنم این قانون یه مشکلی داره.»

صدای شیه‌شینگ‌لان پائین بود: «چرا فقط دست زدن و مکث کردن وجود داره؟ توی بازی قایم باشک، سروصدا یه تابوئه ...»

شیه‌چی موافقت کرد: «منم همین طور فکر می‌کنم. بیا بریم و یه نگاهی بندازیم.»

شیه‌شینگ‌لان گفت: «باشه.»

مرد چاق کمی ترسیده بود: «چی، من فکر می‌کردم رئیس می‌خواد ما رو گول بزنه تا لاف بزنیم. حالا فکر کنم واقعا اینجا یه روح وجود داره ...»

او نمی‌توانست در پخش زنده بگوید به ارواح اعتقادی ندارد. بهرحال این مساوی می‌شد با از بین رفتن کار خودش. او فقط می‌توانست به شیه‌چی چشم بدوزد تا او بگوید که این چیست. او اصلا اعتقادی به ارواح نداشت اما رئیس خیلی مرموز بود.

شیه‌چی با ابراز ناباوری شانه‌هایش را بالا انداخت. او می‌دانست اگر رئیس بگوید روحی وجود دارد که مردم را شکار می‌کند، حتما یک روح وجود دارد.

او کمی گیج شده بود. قوانین بازی رئیس بسیار دقیق بود و به نظر نمی‌رسید قوانین از آن‌ها کلاهبرداری کنند. از لحاظ محتوای کلمات، موقعیت رئیس کاملا منصفانه بود. آن‌ها همانند یک داور خارجی بودند. یا اینکه رئیس بنا به دلایلی باید قوانین بازی را برای شرکت کنندگان توضیح می‌داد؟

شیه‌چی وانمود کرد آرام است و پرسید: «رئیس چه اتفاقی می‌یفته اگه روح، ما رو گیر بندازه؟»

از اتاق پخش زنده، صدای تحقیر بلند شد.

«مزخرف نیست؟ اگه یه روح گیرت بندازه یعنی مردی!»

«مغز این مجری هنگ کرده؟ خیلی احمقه!»

«عجله کنید، خیلی برای قوانین وقت تلف شده.»

خواهر سایاکا، خواهر ساداکو: «مدت زمان بازی یک ساعت از لحظه‌ایه که عروسک رو زمین می‌ذارید.»

شیه‌چی تعجب کرد، چرا رئیس به سئوال بی‌معنی او پاسخ نداد.

خواهر ساداکو، خواهر سایاکا: «چاقالو چون به بازی ملحق شدی باید میکروفون پخش زنده اتاق رو باز کنی.»

مرد چاق مات و مبهوت شد و با عجله، رئیس را با لبخند تشویق کرد: «باشه، باشه، فورا این کار رو انجام می‌دم.»

3 دقیقه بعد، نصف صفحه نمایش شیه‌چی خودش و نیم دیگر آن مرد چاق بود.

خواهر سایاکو، خواهر ساداکو: «پخش زنده باید در تمام مدت طول بازی قایم باشک فعال باشه.»

شیه‌چی مخفیانه تلفنش را محکم‌تر گرفت.

دورتادورش شیشه بود. مهم نیست کجا پنهان می‌شد، سایه‌اش را روی آینه‌هایی که روی هم گذاشته شده بودند، می‌دید. این برایش بسیار مضر بود. حالا که پخش زنده هم باید روشن می‌ماند و نور صفحه گوشی‌اش بیشتر به چشم می‌آمد. عملا سختی بازی افزایش پیدا کرده بود.

با این حال به نظر می‌رسید روح خیلی قدرتمند نیست؟ هرچه قوانین بیشتری وجود داشته باشد، وضعیت آن‌ها را دشوارتر می‌کرد، روح ممکن بود قوی‌تر از یک انسان نباشد ..

ابهامات زیادی در ذهن شیه‌چی بود.

شیه‌چی فکری کرد: «برادر، بدنم رو به تو می‌سپارم.»

شیه‌شینگ‌لان گفت: «باشه.»

خواهر سایاکا، خواهر ساداکو: «عروسک رو روی زمین بذارید و شروع به دویدن کنید، شبح میاد.»

کتاب‌های تصادفی