NovelEast

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 63

تنظیمات

فصل 63 – جنگ وحشت (18)

روح ضعیف صدای کف زدن را شنید و به آن طرف دوید و صدای پایش بلندتر شد. شیه‌شینگ‌لان بین نور و سایه دوید.

در همان زمان، رن‌زه مخفیانه به مکانی دور از روح ضعیف رفت در حالی که یو‌جینگ یک تکه بزرگ شیشه را شکست. او احساس غرور می‌کرد که یک دست رنگ پریده مچ پایش را گرفت. او با وحشت به پائین نگاه کرد و متوجه دست شد ... که از یک تکه شیشه شکسته دراز شده بود.

دست از مچ پایش بالا رفت و حس کشش شدیدی از شیشه احساس می‌شد. در یک لحظه تمام پای یوجینگ به داخل شیشه کشیده شد. یوجینگ بلافاصله دست‌هایش را بهم زد و دست به آینه برگشت. یوجینگ دوید و با ناامیدی متوجه شد که تکه‌های شیشه در سراسر زمین، به رسانه‌ای برای روح تبدیل شده‌اند.

او جایی برای پنهان شدن نداشت. 3 فرصت دست زدن او خیلی زود تمام شد.

10 ثانیه بعد در شانه خود احساس خارش کرد. عصبی بود و در حین فرار، دست به شانه‌اش زد، اما انگشت سردی را لمس کرد. در جایش یخ زد، انگار داخل یک انبار یخ افتاده باشد. به شیشه شکسته لگدی زده بود و به ناچار یک تکه شیشه روی شانه‌اش افتاده بود. یک دست کامل از تکه شیشه‌ای که در زمانی نامعلوم روی لباسش افتاده بود، دراز شد ...

یوجینگ ژاکتش را درآورد و از اجناس آویزان شده به گردنش استفاده کرد. او فقط چند 10 ثانیه فرصت داشت ..

در اتاق کوچکی که مهمانان بودند، زنی با عصبانیت سر تلفن همراهش داد زد: «لغوش کن! مشکل خارج از کنترله! لغوش کن!»

دستانش به شدت می‌لرزیدند و نمی‌توانست ثابت بماند. این تنها پسرش بود!

زن تقریبا دیوانه شده بود: «واقعا می‌خواید تمام استعدادهای تازه کار بمیرند؟ چرا وقتی می‌دونید چقدر دشواره هنوزم بازی کلمات رو انجام می‌دید؟ بس نیست؟»

شن‌یی با اخم به او نگاه کرد: «آروم باش. این برنامه عمدا بازی با کلمات انجام نمی‌ده. شکل کلمات به معنای وجود تناقضه.»

لحظه‌ای بود که پای مرگ و زندگی پسرش در میان بود و زن دیگر احساس ترس و احترام نمی‌کرد. او گوش خود را به سخنان شن‌یی بست و پشت تلفن خود جیغ زد: «اگه پسرم نتونه از پسش بربیاد، دیگه غیرممکنه که بگذره! بهتون می‌گم لغوش کنید! اگه نمی‌خواید تموم اون استعدادای تازه‌کار از بین برند فورا لغوش کنید!»

مهمان دیگر با حالتی خجالت‌زده تماشا می‌کرد. این زن، واقعا حقیقت را می‌گفت. در حال حاضر به نظر نمی‌رسید کسی بتواند از این فیلم کوتاه عبور کند. علاوه بر این، انتخاب آیتم توسط یوجینگ در اصل یک تصادف بود. این در چهارچوب جنگ نبود. سختی آن واقعا نامتعادل بود.

تراکم تفکر منطقی آنقدر زیاد بود که ممکن بود بازیگران غیرمتخصص نتوانند از آن عبور کنند، چه برسد به تازه‌واردانی که فقط یکی دو ماه بود اینجا بودند. وقتی تلفن 3 مهمان زنگ خورد، فضا به شدت متشنج بود.

[مشخص شده است که چالش واقعی قسمت سوم جنگ «قایم باشک» بالاتر از حد انتظار است و برای بقای استعداهای تازه‌کار مساعد نیست. رأی‌گیری از مهمانان اکنون آغاز شده است و هیچ ممتنعی مجاز نیست. اگر دو یا چند مهمان ادامه را انتخاب کنند، فیلم کوتاه ادامه خواهد یافت. اگر دو یا چند نفر توقف را انتخاب کنند، فیلم کوتاه متوقف می‌شود و نمایش جنگ به پایان می‌رسد.]

مادر یوجینگ بلافاصله دکمه توقف را فشار داد. به مهمان مردی که کنارش بود نگاه کرد و با حالتی لرزان صحبت کرد: «پسرم رو نجات بدید و توقف رو فشار بدید! می‌تونید هرچیزی رو که بخواید داشته باشید! می‌تونم اون رو بهتون بدم!»

میهمان مردی که در وسط گیر کرده بود به شکل ناشیانه‌ای از نگاه او دوری می‌کرد. او به متکبرترین اما منصف‌ترین یعنی شن‌یی نگاه می‌کرد. شن‌یی چند ثانیه سکوت کرد: «فراموشش کن، اون رو متوقف کنیم. واقعا تموم شده و نیازی به ادامه نیست. این برای اونا کاملا بی‌انصافیه و اگه همه اونا بمیرند حیفه.»

زن آنقدر هیجان زده بود که اشک می‌ریخت. او سپاسگذار بود اما شن‌یی اهمیتی نمی‌داد. هر 3 نفر آن‌ها دکمه توقف را فشار دادند.

شن‌یی به شیه‌چی نگاه کرد که با عجله به سمت روح ضعیف روی صفحه نمایش می‌رفت و چیزی متفاوت در چشمانش درخشید. آیا شیه‌چی به روشی فکر کرده بود؟ با خودش مصادف شد. شیه‌چی باید قانون تضاد را متوجه شده و برای گرفتن روح رفته باشد. امکان گذراندن سطح برای او وجود داشت. برنامه هوشمند بود و باید کسانی که توانایی داشتند نشان داده می‌شدند. اگر ناگهان متوقف می‌شد برای شیه‌چی که سرنخی داشت خیلی ناعادلانه بود.

شن‌یی ناگهان نظرش تغییر کرد و به صحفه نمایش اشاره کرد: «اون ادامه می‌ده در حالی که بقیه متوقف می‌شند، خوب؟»

زن که جان پسرش را نجات داده بود در یک لحظه ذهنش باز شد. او به مرد جوانی که شاید بهتر از پسرش بود نگاه کرد و کمی حسادت در چشمانش درخشید.

پس از پایان برنامه جنگ وحشت، از بازماندگان استعدادهای جدید دعوت می‌شد تا فیلمی با هم فیلمبرداری کنند. تا زمانی که این شخص زنده بود مانعی برای پسرش بود. بهتر بود اجازه می‌داد او در قایم باشک بمیرد ..

زن بلافاصله لبخند زد: «البته.»

او فرار یوجینگ از قایم باشک را تماشا کرد و آرام بود.

شن‌یی در حالی که تفاوت‌ها و توانایی‌های دو شخصیت شیه‌چی را می‌سنجید، با انگشت بلندش روی میز ضربه زد. او ایده‌ای داشت و گفت: «اگه بدون پاداش برای اون تصمیم بگیریم در حقش بی‌انصافی کردیم. در صورت گذراندن این سطح، من یه آیتم مناسب برای اون دارم که به عنوان غرامت بهش می‌دم. سختی این سطح خیلی زیاده، بنابراین اگه فقط برنامه بهش امتیاز بده، زیاد دوستانه نیست.»

لبخند روی صورت زن کمی سفت شد. او فقط توانست سرش را به علامت تائید تکان دهد در حالی که در قلبش پوزخند می‌زد: «به همین راحتیه؟»

مهمان مرد پرسید: «این سلاح با روح شیطانیه که استاد باید اون رو بشناسه؟»

مهمان مرد این را می‌دانست زیرا شن‌یی هرگز به خود زحمت نداده بود اقلامی را که به دست آورده، پنهان کند. فرآیند انتخاب آیتم‌ها برای همه مخاطبان آزاد بود. این اسلحه توسط شن‌یی در یک فیلم ترسناک به نام تیغ روح شیطانی به دست آمده بود. کیفیت مزایای آن از معایبش بیشتر بود، اما متأسفانه الزامات آن برای استاد آن بسیار سخت بود.

شن‌یی آن را پنهان نکرد و با کمی تأسف صحبت کرد: «بله، خیلی سنگینه و نمی‌تونم اون رو کنترل کنم با این حال ممکنه برای اون مناسب باشه.»

مهمان سری تکان داد.

او درک خاصی از شن‌یی داشت. شن‌یی به شدت مغرور بود و فقط خودش را در چشمانش داشت. او یک خودخواه مطلق بود که دوست داشت با افراد قوی برخورد کند و ضعیف‌ها را تحقیر می‌کرد. با این حال او همیشه به آن اعتراف می‌کرد که آیا می‌توانست کاری را انجام دهد یا نه. او بسیار باز و از اشتباه کردن متنفر بود. البته او سرمایه‌ای برای افتخار داشت. به همین دلیل بود که شن‌یی دوست نداشت یوجینگ به مادرش تکیه کند، به وضوح دیده می‌شد. شن‌یی با تحقیر به این مرد نالایق نگاه می‌کرد.

به همین دلیل قدردانی او از شیه‌چی قابل درک بود. بهرحال اگر این تازه وارد زنده می‌ماند، آینده درخشانی داشت. شن‌یی کوله‌پشتی گوشی خود را باز کرد و مدتی آن را جستجو کرد. سپس آن را پیدا کرد و مورد را به برنامه فرستاد. پس از دریافت توسط برنامه، برنامه وضعیت را برای همه بینندگان توضیح می‌داد.

شن‌یی دویدن شیه‌چی را روی صفحه تماشا کرد و صدایش نامفهوم بود: «پسرکوچولو، من رو ناامید نکن. یه حیوون خونگی عالی 1.0 تو این فیلم کوتاه بد نمی‌میره.»

[لعنت. سطح برای همه متوقف شد و فقط شیه‌چی مونده. کسانی که وارد مرحله سوم شدند مستقیما بیرون کشیده شدند ...]

[این خیلی ناعادلانه‌س. رتبه پنجم، تازه وارد مرحله سوم شد که مرد. چرا هیچ کس اهمیتی نداد؟ الان اون رو متوقفش کردند.]

[چطور می‌خوای انصاف مطلق وجود داشته باشه؟ همیشه بچه‌ها باید جلوتر باشند.]

[هی شیه‌چی کدوم مهمون رو رنجونده؟ اینقدر اونا می‌خواند که بمیره؟ و این رفتار ویژه رو دریافت کرد که تنها بمونه ..]

[باید کار مادر یوجینگ باشه. بهرحال استعدادهای جدید بعد از این برنامه با هم فیلم می‌سازند. چرا شیه‌چی رو نکشه تا راه رو برای پسرش هموار نکنه؟]

[ممکنه طرح داستان رو ندونم اما می‌دونم چی پسر زنده می‌مونه!]

در همین زمان، درون فیلم کوتاه، شیه‌شینگ‌لان هنوز در حال دویدن بود و شیه‌چی از اتفاقات خارج از زمین خبر نداشت. مغزش به مکالمه بین خودش و برادرش مشغول بود.

شیه‌شینگ‌لان قبلا گفته بود که روح ضعیف، بسیار ضعیف است. آنقدر ضعیف که هیچ تفاوتی با یک انسان ندارد. بنابراین او گفت که شبح ضعیف در این بازی بیشتر شبیه یک انسان با هویت روح است.

شیه‌چی قبلا آزمایش کرده و از رئیس پرسیده بود که اگر او توسط روح گرفتار شود چه اتفاقی می‌افتد. رئیس از پاسخ دادن اجتناب کرده و همین باعث شده بود که شیه‌چی گیج شود. در بازی قایم باشک با قوانین متناقض، روح شخصی با هویت شبح و او فردی با هویت انسانی بود.

قوانین بازی‌های قایم باشک دردنیای واقعی اکثرا این گونه بودند. یک نفر نقش روح و چند نفر نقش طعمه را بازی می‌کردند. هرکس که توسط روح گرفتار می‌شد، تبدیل به روح جدیدی می‌شد تا دیگران را بگیرد.

بنابراین اگر او توسط روح ضعیف گرفتار می‌شد، پایان آن مرگ نبود. در عوض .. او تبدیل به روح ضعیف می‌شد!

مغز شیه‌چی برق زد. بالاخره فهمید که چرا روح ضعیف گریه کرد!

روح ضعیف نمی‌خواست چاقالو را نجات بدهد. او می‌خواست بازی را برای همیشه ترک کند! این دو مورد متناقض نبودند! روح ضعیف، چاقالو را گرفت و چاقالو تبدیل به روح ضعیف شد. روح ضعیف طبیعتا انسان می‌شد!

معادل تبادل هویت با روح ضعیف بود! روح ضعیف می‌خواست هویت روح را از دست بدهد و بازی را ترک کند!

در این لحظه شیه‌چی تقریبا آن را فهمیده بود.

رئیس اتاق پخش زنده که او را فریب داد تا در هزارتوی شیشه‌ای قایم باشک بازی کند، روح ضعیف بود.

رئیس اتاق پخش زنده احتمالا یک فرد عادی بود. او از روی کنجکاوی بازی قایم باشک را انجام داده بود. او با موفقیت توسط روح عروسکی گرفتار شد اما به دلیل قوانین قایم باشک در دنیای واقعی نمرد. او با روح عروسک رد و بدل شد و شکارچی انسان شد. در این میان روح عروسکی کاملا از هویت روح خلاص شد و تبدیل به یک انسان شد.

این بهایی بود که بازنده بازی قایم باشک می‌پرداخت.

پس رئیس اتاق پخش زنده، روح عروسکی بود که در عروسک به دام افتاده بود. اگر او می‌خواست از هویت روحی خود خلاص شود و دوباره انسان شود، فقط می‌توانست افراد جدید را در بازی فریب دهد. اگر شیه‌چی را می‌گرفت، هویت روح را از دست داده و بازی را ترک می‌کرد. شیه‌چی تبدیل به روح ضعیف شده پس از پایان بازی، در عروسک به دام می‌افتاد. اگر شیه‌چی می‌خواست از هویت روح خود خلاص شود و دوباره انسان شود، فقط می‌توانست به پخش زنده برود و مانند رئیس این کار را انجام دهد: نفر بعدی را برای این بازی فریب دهد.

فقط به دلیل وجود روح قوی و قوانین متضاد بود که شبح ضعیف نمی‌توانست طعمه خود را بگیرد.

روح قوی همیشه قبل از اینکه روح ضعیف طعمه را بگیرد، آن را می‌کشت. به روح ضعیف اجازه می‌داد تا بارها و بارها امید را ببیند قبل از اینکه در ناامیدی بیفتد. با این حال شبح ضعیف مجبور بود برای ترک، دوباره طعمه جدید جذب کند.

این یک حلقه بی‌پایان بود که در آن شبح قوی به عمد بطور عمدی می‌کشت و سود را درو می‌کرد. مانند امپراطور قدرتمندی بود که عمدا زندگی ارواح ضعیف را کنترل می‌کرد و به ارواح ضعیف اجازه می‌داد تا به اطراف بدوند و دیگران را فریب بدهند تا جریان ثابتی از غذا به دست آورد. در این چرخه بی‌پایان، روح قوی ممکن بود روزی حال خوبی داشته باشد و از عملکرد روح ضعیف خرسند شود. حتی می‌توانست به روح ضعیف اجازه دهد طعمه را بگیرد و به انسانیت برگردد. به این دلیل بود که طعمه تبدیل به یک روح ضعیف جدید می‌شد.

همیشه یک روح ضعیف در هزارتوی شیشه‌ای وجود داشت. رئیس اتاق پخش زنده ممکن بود اولین نفر یا ممکن بود یکی از هزاران باشد. این مهم نبود، مهم این بود که بازی تا امروز بدون پایان ادامه داشت.

روح خیلی قوی بود. پس از کشتن این همه بره بی‌گناه، قدرت آن بسیار افزایش یافته بود.

با این نوع نگاه، استفاده از کلمه خوب برای توصیف شبح ضعیف مناسب نبود. از این گذشته، او به افراد بی‌گناه اجازه می‌داد تا برای خواسته‌ خودخواهانه او به بازی بپیوندند. با این حال پس از تغییر عبارت، واضح بود. روح قوی یک تهدید و روح ضعیف کمکی او بود.

روح ضعیف طعمه را می‌گرفت و به آرامی از بازی فرار می‌کرد. طعمه نیز از تعقیب روح قوی آزاد می‌شد، زیرا شبح قوی تصویر آینه‌ای شبح ضعیف بود. هنگامی که طعمه هویت خود را به روح ضعیف تغییر می‌داد، روح قوی نمی‌توانست آن را بکشد.

روح قوی با طعمه مخفیانه بازی می‌کرد. تحت محدودیت‌ها، روح قوی باید طعمه را با هویت انسانی به جای روح ضعیف با هویت شبح می‌گرفت. زمانی که طعمه به روح ضعیف تبدیل می‌شد و روح ضعیف قبلی بازی را ترک می‌کرد، طعمه‌ای وجود نداشت. شیه‌چی هویت انسانی خود را از دست می‌داد و تحت تعقیب قرار نمی‌گرفت. روح قوی طبق قوانین بازی، نمی‌توانست او را بکشد.

یک فرد باهوش ممکن بود قربانی نبوغ خود شود. هرچه فردی باهوش‌تر باشد، فیلم کوتاه توانایی بیشتری برای فریب دادن او داشت. اگر شیه‌چی تا این حد هوشیار نبود و توسط روح ضعیف فریب نمی‌خورد و موقعیت خود را در معرض دید او قرار می‌داد، شاید احتمال زنده ماندن بیشتر می‌شد. اگر بدن شیه‌چی خیلی خوب نبود و حس جهت‌گیری او ضعیف نبود و باعث می‌شد دائما به دیوارها برخورد کند، روح ضعیف با گوش دادن به حرکاتش مستقیما او را پیدا می‌کرد.

افرادی که وارد این فیلم کوتاه شده بودند، اتفاقا نسبتا باهوش و منعطف بودند. با این حال به این معنا بود که آن‌ها بیشتر از مردم عادی جان خود را از دست می‌دادند.

در این بازی قایم باشک بین شیه‌چی و روح قوی، اگر توسط روح قوی گرفتار می‌شد، می‌مرد. روح ضعیف همچنان به فریب افراد بی‌گناه بعدی که وارد بازی می‌شدند در یک حلقه بی پایان ادامه می‌داد.

در بازی قایم باشک بین شیه‌چی و روح ضعیف، فرقی نمی‌کرد که روح ضعیف شیه‌چی را بگیرد یا شیه‌چی روح ضعیف را. پایان این بود که شیه‌چی به روح ضعیف تبدیل شود و روح ضعیف قبلی بازی را ترک کند.

حالا تمام قوانین و سرنخ‌ها نشان می‌داد که او باید تبدیل به روح ضعیف شود تا در هزارتو زنده بماند.

وقتی زمان بازی تمام می‌شد، اگر شیه‌چی همچنان روح ضعیف بود، هرگز نمی‌توانست از فیلم کوتاه خارج شود. به این دلیل که ارواح، معادل چیزهای مرده بودند. مهم نیست چقدر شبیه انسان بودند، آن‌ها در ابعاد یکسانی با انسان‌ها نبودند.

بنابراین گرفتن روح ضعیف تنها اولین قدم بود. گرفتن روح ضعیف به معنای رهایی از خطر روح قوی بود، اما به این معنا نبود که او بازی را برده است. اگر او نمی‌توانست در مدت زمان مشخص شده راهی برای کشتن روح قوی پیدا کند، برای همیشه در هزارتوی شیشه‌ای گم می‌شد و برده جدید روح قوی می‌شد.

باید این گونه باشد! با این حال چاره‌ای نداشت!

در 10 ثانیه، شیه‌چی همه چیز را فهمید و روح قوی دور جدیدی از تعقیب را آغاز کرد. فضای باریک، هربار که شیه‌شینگ‌لان طفره می‌رفت، دردسر بزرگی برای او ایجاد می‌کرد.

روح قوی همه جا بود. هر لحظه ممکن بود بیرون بیاید تا او را در آغوش بگیرد یا از آینه کنارش دست دراز کند تا او را بگیرد. زیر نور سبز تیره، تصویر شبح قوی مدام تغییر می‌کرد. شیه‌شینگ‌لان اگر می‌توانست پنهان شود، پنهان می‌شد و اگر نمی‌توانست پنهان شود، دست‌هایش را بهم می‌زد. او موجودی تک بعدی و بدون قدرت مبارزه نبود.

روی سطوح، آینه‌های منحرف شده و چهره‌های پیچ خورده وجود داشت. چهره‌ها بزرگ‌تر شدند و نزدیک‌تر شدند تا زندگی را غارت کنند. شیه‌شینگ‌لان مانند دزدی بود که به طرز ماهرانه‌ای از حسگرهای مادون قرمز شدید طفره می‌رفت. تفاوت این بود که حسگرهای مادون قرمز موقعیت ثابتی داشتند، در حالی که حمله بعدی روح قوی تقریبا نامرئی بود.

شیه‌شینگ‌لان تنها می‌توانست با دقت به آینه‌ها خیره شود، روح را در اسرع وقت شناسایی و سپس حرکت بعدی را پیش‌بینی کند و ماهرانه از آن اجتناب کند. سرانجام در پیچ بعدی، روح ضعیف را در انتهای مسیر دید. شیه‌شینگ‌لان مانند دوی 100 متر به جلو دوید. پاهای بلندش مثل سایه بود و شبح ضعیف با تعجب به سمتش هجوم آورد.

شبح قوی تقریبا تمام بدنش را به سمت شیه‌شینگ‌لان دراز کرد و دستش را دراز کرد تا او را بگیرد، گویی می‌خواهد امیدی را که بسیار نزدیک بود از بین ببرد. عقربه خیلی نزدیک بود و اینرسی قوی به این معنا بود که شیه‌شینگ‌لان قادر به توقف نیست. او فقط توانست دوباره دست‌هایش را بهم بزند.

روح قوی بین شبح ضعیف و شیه‌شینگ‌لان ناپدید شد. شیه‌شینگ‌لان بدون تردید روح ضعیف را گرفت. لباس‌هایش پاره شده بود و بدنش زخمی و موهایش به هم ریخته و تمام بدنش هوای بدی داشت.

ثانیه بعد در آینه سبز تیره، چهره شیه‌شینگ‌لان شروع به تغییر کرد.

پوست سفید او که در ابتدا گرم بود، حالا رنگ پریده شده بود. در سکوت سرد و مرده، موهای کمی شاه بلوطی او سیاهی محض و افسرده‌ای شد. لب‌های سرخ اما خشکش مثل جوهر سیاه شد و چشمان درخشانش که پر از راز بود، یادآور یک خون آشام بود که خون انسان را نوشیده و جاودانگی به دست آورده است.

لباسش هم مثل شب تیره شد.

[دیو کوچیک جاودانه، کل بدن تغییر کرد.]

[این به ظاهر روح بستگی داره.]

[اگه بخواد اینجوری کسی رو بگیره باید ترسناک باشه.]

[اگه چنین روح ضعیفی رو توی هزارتو می‌دیدم ممکن بود به جای فرار کردن عاشقش بشم.]

در همان زمان ظاهر روح ضعیف نیز تغییر کرد و برعکس شیه‌شینگ‌لان شد.

او در جای خود همانند یک مجسمه یخ زده بود، اما رنگ چهره‌اش شروع به سرخ شدن کرد. موهای بلندی که در ابتدا صورتش را پوشانده بود، پشت سرش ریخت و چهره‌ای ظریف و لاغر را نشان داد. چشمان خالی او به تدریج بهبود یافت و بدن سردش دوباره گرم شد. به نظر می‌رسید فقط مسئله زمان بود که او کاملا انسان شود. البته این زمان کوتاه نبود. او برای مدتی طولانی یک روح ضعیف مانده بود.

شیه‌شینگ‌لان بدون اینکه حرفی بزند به او خیره شد. به نظر می‌رسید به این فکر می‌کرد که در مرحله بعد چه باید بکند. سرش را کمی بالا گرفت و با چشمانی سرد به تصاویر بی‌شمارش در آینه نگاه کرد.

توانایی روح قوی تبدیل شدن به تصویر آینه‌ای از روح ضعیف بود. حالا که شیه‌شینگ‌لان به روح ضعیف تبدیل شده بود، روح قوی بطور طبیعی به تصویر آینه‌ای از خودش تبدیل می‌شد. در میان خودهای بی‌شمار او، روح قوی وجود داشت.

اپلیکیشنی که مدت زیادی سکوت کرده بود، بالاخره زنگ خورد.

[شما بطور موقت هویت روح را به دست آورده و به روح ضعیف تبدیل شده‌اید. وضعیت روح ضعیف و طعمه رد و بدل می‌شود. مدتی طول می‌کشد تا روح قوی دوباره روح ضعیف را کنترل کند. در یک ساعت بعد اگر نتوانید راهی برای کشتن کامل روح قوی پیدا کنید، توسط روح قوی کنترل شده و برده او می‌شوید و هرگز آنجا را ترک نمی‌کنید.]

شیه‌چی در قلب خود اندیشید همون طور که انتظارش رو داشتم.

شیه‌شینگ‌لان به شیشه تکیه داد و نگاهش به قیچی قرمز روشن داخل دست روح ضعیف افتاد. آن را گرفت و با دقت بررسی کرد. فقط یک قیچی معمولی بود و چیز خاصی نداشت.

«شیائوچی، چیکار کنم؟»

شیه‌چی چند ثانیه فکر کرد. «از نوک تیغه برای خراشیدن یا فشار دادن استفاده کن.»

شیه‌شینگ‌لان لبخندی زد: «جراحت با نجات تطابق داره؟»

شیه‌شینگ‌لان چمباتمه زد، قیچی را باز کرد و نوک تیغه‌اش را به سمت کف دستش گرفت. نوک تیغه دست شیه‌شینگ‌لان را لمس کرد و به عمق رفت، اما خون بیرون نیامد. به نظر می‌رسید که قیچی از کف دست شیه‌شینگ‌لان وارد هوا می‌شود.

شیه‌شینگ‌لان مکث کرد. تکه کاغذی را که به نوک تیغه چسبیده بود، لمس کرد. او یاداشت را بیرون آورد. کاغذ تا شده کوچک و مربع فقط به اندازه یک ناخن بود. او آن را باز کرد، کلمه شیشه به زشتی روی آن نوشته شده بود. این باید سرنخی برای شکست کامل روح باشد.

شیه‌شینگ‌لان بلند شد و اخم کرد: «شیشه.»

ممکن است یک تکه شیشه خاص حاوی رازی باشد؟

شیه‌چی هم به این فکر کرد: «برادر، بیا دنبالش بگردیم؟»

«باشه، قیچی چطور؟ باید با خودم برش دارم؟»

شیه‌چی هنوز نتوانسته بود آن را بفهمد: «بله، ممکنه برای روح کشنده باشه.»

شیه‌شینگ‌لان آن را هم برداشت. خطر روح قوی وجود نداشت، بنابراین شیه‌شینگ‌لان شروع به کاوش در یک به یک آینه‌های هزارتو کرد. او ده‌ها مورد از آن‌ها را لمس کرد اما چیزی پیدا نکرد.

چند دقیقه گذشت.

شیه‌شینگ‌لان اخم کرد: «شیائوچی، با توجه به سرعت، نمی‌تونم تمام شیشه‌ها رو تو یه ساعت بررسی کنم. حتی اگه بررسی اونا رو هم تموم کنم، احتمالا وقت زیادی باقی نمی‌مونه.»

او فکری کرد و گفت: «سرنخ اینه که یه فرد باهوش قربانی نبوغ خودش میشه. این رویکرد فکری همون چیزیه که الان داریم ازش استفاده می‌کنیم، بنابراین مسیرمون باید اشتباه باشه.»

شیه‌شینگ‌لان به زمین خیره شد.

شیه‌چی بطور تصادفی از این منظر به زمین نگاه کرد و ناگهان فکری در ذهنش جرقه زد: «برادر، زمینه! زمین هم شیشه‌ایه! شیشه مه‌آلود! اگه از الگوی عادی تفکر پیروی می‌کردیم فقط آینه‌هایی رو که به صورت عمودی داخل هزارتو هستند لمس می‌کردیم. با این حال، زمین زیر پای ما هم شیشه‌ایه. شیشه مه‌آلود.»

چشمان شیه‌شینگ‌لان ریز شد.

«چرا همه آینه‌های دیگه شفاف هستند و فقط شیشه زیر پای ما مه‌آلوده ...؟ اگه چیزی زیرش نیست، چرا مه‌آلوده؟»

شیه‌چی به سرنخ‌ها و جزئیات فکر کرد و ناگهان به یاد آورد: «محدوده قایم باشک کل منطقه‌ایه که هزارتوی شیشه‌ای توش قرار داره. همیشه فکر می‌کردم این جمله به وجود دنیای آینه‌ای اشاره می‌کنه، اما چطور می‌شه اگه .. رازی هم زیر پای ما باشه؟»

شیه‌چی ادامه داد: «یک فرد باهوش ممکنه قربانی نبوغ خودش بشه! فکر اولیه ما شکستن شیشه بود. بعدا ایده این بودکه شیشه رو نشکنم. حالا فکری که توی ذهنمه اینه که شیشه رو نشکنیم. با این حال الان شبح قوی نمی‌تونه ما رو تهدید کنه. شکستن شیشه مهم نیست! این طرز فکر عادی هم هست. تحت این طرز فکر ما بطور غریزی حس می‌کنیم که نشکستن شیشه درسته. فقط نتیجه‌گیری اون براساس زمانه. قبلا نشکستن شیشه درست بود ولی الان اشتباهه! به این دلیل که روح قوی نمی‌تونه روح ضعیف رو بکشه! ما الان در امانیم.»

«قیچی برای کشتن روح نیست. قیچی خیلی تیزه از ترس اینکه شیشه رو نشکنیم تهیه شده. به ما می‌گه که زمین رو بشکنید!»

شیه‌چی وحشت یک طرز فکر هوشمندانه را احساس کرد. در شرایط عادی، اگر آن‌ها شیشه را نمی‌شکستند در نهایت یک ساعت را تلف می‌کردند و چیزی پیدا نمی‌کردند. و بعد هرگز نمی‌توانستند این برنامه را ترک کنند.

شیه‌شینگ‌لان لباس‌هایش را درآورد، مشت‌هایش را آماده کرد و آن‌ها را با لباس‌هایش پیچید و به زمین کوبید. چند تکه شیشه شکست و زیرزمین خون آلود زیر شیشه‌های مه‌آلود ظاهر شد.

کتاب‌های تصادفی