اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 72
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 72 – خانه متروکه 1552 (4)
صدای در شنیده شد. شیهچی و لوون جوابی ندادند و شیهچی در را باز کرد. سرآشپز چاق بیرون در ایستاده بود: «وقتشه. دیدم هنوز پائین نیومدید، به خاطر همین اومدم بگم وقت شامه.»
شیهچی نگاهی به ساعتش انداخت و متوجه شد که ساعت 6:30 است.
نگاهی به لوون انداخت و گفت: «بیا بریم پائین.» لوون وسایلش را جمع کرد و دنبال او رفت.
در حالی که به طبقه پائین میرفتند، شیهچی از کنار سرآشپز عبور کرد و به شکلی عادی پرسید: «میشه درباره صاحب قبلی این خونه بپرسم؟»
سرآشپز دستپاچه به او نگاه کرد: «موضوع چیه؟»
شیهچی در حالی که با لبخند پائین میرفت، گفت: «هیچی، فقط دکوراسیون اتاقش خیلی جالبه و باعث شد کنجکاو بشم. راستش رو بخواید یه گلدون سرمیمونی تو اتاق منه. وقتی دیدمش ترسیدم.»
سرآشپز لبخندی زد و چشمانش ریز شد تا جایی که انگار وجود نداشتند: «تو خیلی ترسوئی.»
شیهچی خجالت کشید: «کی فکرش رو میکرد؟»
سرآشپز توضیح داد: «راستش خیلی دربارهش نمیدونم. مگه برنده یه تجربه 6 روزه تو یه خونه لوکس نشدی؟ منم استخدام شدم تا موقتا به امورات زندگی روزمره شما رسیدگی کنم. یواشکی بهتون میگم این خونه خیلی وقته خالی بوده. اولین باری که من اومدم گرد و خاک زیادی اینجا بود و چیز زیادی برای خوردن وجود نداشت. 2 روز و یه شب طول کشید تا تمیزش کنم. کاملا خسته شدم. بعد همه ملحفهها و لحافا رو شستم. بالاخره شما قراره اینجا زندگی کنید...»
سرآشپز شکایت میکرد و شیهچی تقریبا امیدش را برای شنیدن چیزی از سرآشپز از دست داده بود. میخواست تسلیم شود که سرآشپز گفت: «مگه درباره صاحب قبلی اینجا از من نپرسیدی؟ قبل از اینکه اینجا بیام دربارهش یه کم شنیدم، اما فقط اینکه یه زن و شوهر اینجا زندگی میکردند. اونا جوون و ثروتمند بودند.»
شیهچی با علاقه پرسید: «که این طور. بعد چی شد؟ چرا دیگه اینجا زندگی نمیکنند؟ چرا خونه به این بزرگی رو ول کردند؟»
سرآشپز در حالی که زمزمه میکرد، با حالتی مخفیانه گفت: «شنیدم مرده عادت به شکنجه کردن داشته و خیلی خشن بوده. مخصوصا خیلی متعصب بوده و نمیذاشته زنش بره بیرون. زنه خیلی بدبخت بوده. بعدش...»
«هاه؟»
سرآشپز دستانش را باز کرد: «ممکنه از اینجا نقل مکان کرده باشند. نمیدونم.»
شیهچی سر تکان داد. پس مرد خشن، زنی را که با او ازدواج کرده بود، کشت؟ او تنها کمی بیش از 1 ساعت اینجا بود، هنوز ارواح را ملاقات نکرده بود و اطلاعات زیادی به دست آورده بود. لوون نیز از این پیشرفت شگفت زده شده بود.
سرآشپز ناگهان چیزی به یاد آورد و برگشت و به آنها نگاه کرد: «تو اتاق چیزی پیدا کردی؟»
شیهچی شگفتزده شد. متوجه شد این شخص ممکن است درباره دندان صحبت کند و قلبش ناگهان سفت شد. چشمانش را با حالتی خالی بالا برد و گفت: «موضوع چیه؟ چی شده؟»
لوون برای لحظهای حیرت کرد و بعد واکنش نشان داد و با نگرانی پرسید: «چیزی گم کردی؟ مهمه؟ میخوای بعد غذا بریم دنبالش بگردیم؟»
رئیس چاق با عجله لبخند زد و توضیح داد: «چیزی نیست، نگران نشید. چیزی گم نکردم. فقط ترسیدم موقع تمیزکاری چیزی رو جا انداخته باشم. اگه برای شماها دردسر بشه باعث شرمندگیه.»
«که این طور.» قیافه شیهچی، لوون را هم متوجه کرد: «خوب بود. اتاق خیلی تمیزه.»
آشپز چاق خندید: «خوبه.»
هر 3 به طبقه پائین رسیدند. سرآشپز از حرف زدن با آنها دست کشید و برای سرو غذا به آشپزخانه رفت. وقتی دیگر سرآشپز در دید نبود، قیافه شیهچی در هم رفت.
لوون هم متوجه شد که گویا چیزی اشتباه است: «شیهچی به نظر میاد اون..»
شیهچی پوزخندی زد: «اون همه خونه رو تمیز کرده، این یعنی همه جا رو نگاه کرده. از ما پرسید چیزی پیدا کردیم؟ یعنی همه جا رو گشته اما چیزی رو که میخواسته پیدا نکرده. باید یه چیزی بدونه. ممکنه دروغ بگه یا ممکنه کسی دنبال پیدا کردن دندون باشه. ممکنه دندون برای اون کاربرد خاصی داشته باشه. البته این فقط یه حدس اولیهس. سرنخای ما خیلی کمه.»
لوون حیرت کرد: «تو هم خیلی...»
[به شماها میگم. خیلی سریع واکنش نشون میدید!]
[من یه کم گیج شدم.]
[فقط صبر کنید تا مرد بزرگ بازی رو پاک کنه.]
[مزیت سایکیک ژائوجینهوا چی... این اولین بار مرد بزرگه.]
[زنده بودن خوبه.]
[شرمآوره. اون زنه گفت میخواد بعدا مرد بزرگ رو بکشه. هاهاها.]
[خب چی که میتونه از راه حرف زدن با یه روح اطلاعات به دست بیاره. شیهچی همیشه یه راهی برای به دست آوردن اطلاعات داره.]
[آه، اون اونقدر قویه که احساس آسودگی میکنی.]
شیهچی به سمت میز غذاخوری رفت. بقیه قبلا دور میز نشسته بودند. شیهچی سرآشپز چاق را که ظرفها را بیرون میآورد تماشا کرد و از لوون پرسید: «گرسنهای؟»
لوون نمیدانست چرا شیهچی چنین سئوالی پرسید: «من، خوبم؟»
شیهچی که قبلا داستان انگشت قطع شده را پشت سر گذاشته بود، احساس بدی به غذا در فیلمهای ترسناک داشت: «اگه میتونی شام رو حذف کن و نخور.»
لوون کمی عصبی بود: «به نظرت آشپز مشکلی داره و یه کاری با غذا کرده؟»
شیهچی گفت: «نه الزاما.» و احساس کرد باید واضح بگوید: «تو میتونی کاملا حرفای من رو نادیده بگیری چون مدرکی براش ندارم. تمامش استنباطای من هستند و ممکنه فقط یه مقدار حرفای الکی باشند. هیچ مدرک و شاهدی براش وجود نداره. باید بدونی که حرفای آدما کمترین اعتبار رو داره و قلب انسان غیرقابل پیشبینیه. اگه بعدا سرنخایی برعکس پیدا کردم نظریهم رو مرور میکنم. فقط به خاطر ایمنی همیشه ایمنترین روش رو انتخاب میکنم. اینقدر حساسم که بقیه عصبی میشند.»
لوون متوجه نشد: «اینقدر حساسی که بقیه عصبی میشند؟ مجبور نیستی خودت رو تحقیر کنی...»
شیهچی سرش را تکان داد: «من خودم رو تحقیر نمیکنم، میدونی چرا من شام نمیخورم؟»
لوون نمیتوانست طرز فکر شیهچی را درک کند: «چرا؟»
شیهچی به این سئوال جواب نداد: «چندتا بازیگر وارد شدند؟»
«13 نفر.»
«یادته چطوری دلیل عدد 13 رو برات توضیح دادم؟»
«یادمه، به مسیح اشاره کردی. گفتی که یهودا به مسیح خیانت کرد و سیزدهمین شاگرد مسیح بود. اون زمان 13 نفر شام خوردند...»
ناگهان متوجه شد و شوکه شد: «شام آخر؟ شام آخر 13 نفر؟ ما دقیقا 13 نفر هستیم و الان هم شامه. تو میترسی این یه اشاره باشه. به خاطر همین شام نمیخوری؟»
شیهچی شانههایش را بالا انداخت: «آره.» او آهی کشید و ادامه داد: «به خاطر همین گفتم اینقدر حساسم که بقیه عصبی میشند. نمیدونم این فقط یه اشارهس یا تصادفیه. شایدم من بیش از حد نگرانم.»
لوون احساس میکرد شیهچی مرعوب کننده است. او همیشه میتوانست بعضی چیزهای نامربوط را به هم وصل کند. در حالی که بقیه چیزی نمیدانستند او از دیدگاه جدیدی به چیزها نگاه میکرد.
وقتی لوون ماجرا را فهمید، اخم کرد: «فکر میکنم یه چیزی غلطه. بهش میگند خونه متروکه 1552 که جمع اعدادش به 13 میرسه. اتفاقا 13 نفر هم اینجا اومدند. چطور ممکنه همه چیز تصادفی باشه؟»
شیهچی سرش را تکان داد: «تو اشتباه میکنی. بیا درباره اینکه چطور واقعیت پر از اتفاقای باورنکردنیه صحبت نکنیم. بالاخره ما در حال فیلمبرداری یه فیلم ترسناکیم. مهم نیست چقدر واقع گرایانه باشه، باز هم در اصل یه محصول سرگرمیه نه واقعیت. فیلم با واقعیت برابر نیست، داستان و جزئیات فیلم همهشون هنرمندانه پردازش شدند. ممکنه جزئیاتی وجود داشته باشه که منطقی نباشند اما باعث بشند اطلاعاتی برملا بشند. حتی ممکنه نکاتی رو پیدا کنی که نتونی باورشون کنی.»
«مثل فیلم ترسناک کروزه. اتفاقا نقاشی یه خدای یونانی که سنگا رو جلو و عقب میکنه، وجود داره. هیچ منطقی تو این خود وجود نداره، بلکه نشون میده قهرمان داستان و گروهش تو یه چرخه بیپایان افتادند. بیشتر فیلمهای ترسناک روی یه زیباشناختی کلی تأکید دارند و تفکر منطقی دربارهشون اشتباهه.»
به نظر میرسید لوون متوجه شده، اما متوجه نمیشود. گروه به آنها نگاه میکردند و شیهچی متوجه شد وقت صبحت کردن نیست. لبخندی زد و در حالی که به سوی میز میرفت به آرامی به لوون گفت: «دندون رو قایم کن.»
لوون سر تکان داد و 5 میز 6 متری پر از غذا شد. شیهچی با دیدن غذاها متحیر شد. غذاها ژاپنی بودند.
یکی از تازه واردها ناراضی گفت: «چرا غذای ژاپنیه؟»
دوست دخ+ر یوجینگ، شیایائو، این حرف را پی گرفت: «درسته، من غذای خام نمیخورم.»
شیهچی به ظرف جلویش نگاه کرد.
غذاهای ژاپنی به صورت خام، سرد یا سرخ شده مصرف میشوند. ساشیمی مقابل او غذاهایی دریایی روی یخ بود، مثلا ماهی آزاد و اختاپوس خام. غذاهای دریایی از ماهیان اعماق دریا نبود و میشد مستقیما پس از خلاص شدن از شر سم آن و فرو بردن در خردل خورد. البته افراد زیادی نمیتوانستند آن را قبول کنند. بالاخره خام بود و به مزه آن عادت نداشتند.
شیهچی معمولا میخورد. به صدفهای شمالی روبرویش خیره شد. نمیدانست این یک توهم است یا نه، اما احساس میکرد این مواد گوشتالو شبیه زبان انسان هستند.
صدفهای شمالی بسیار گوشتالو و جویدنی بودند. ضخامت خاصی داشتند و قسمت جلویی آنها شبیه زبان بود. کمی روشنتر و نارنجی و تا اندازهای شبیه رژ لب فاسد گوجهای رنگ بود. کف آن سفید بود و جایی که چندین تکه صدف قطبی روی هم چیده شده بودند، قرمز تیرهتر و ضخیمتر به نظر میرسید. هرچه بیشتر نگاه میکرد، بیشتر شبیه زبان میشد.
کمی اخم کرد.
سرآشپز چاق آمد و یوجینگ به بالا نگاه کرد: «نمیتونی یه چیز دیگه درست کنی؟ بعضیامون غذاهای ژاپنی نمیخوریم.»
همه گروه به او نگاه کردند.
سرآشپز چاق با شرمندگی سر تکان داد: «شما برای تجربه 6 روزه انتخاب شدید و منو هم به من داده شده و باید طبق اون عمل کنم. امشب برای غذاهای ژاپنی در نظر گرفته شده و راهی برای تغییرش وجود نداره. شاید فردا چیزی که دوست داشته باشید بخورید، وجود داشته باشه.»
او خودش را تحسین کرد: «فقط امتحانش کنید، واقعا خوشمزهس. من یه سرآشپز درجه یکم!»
یوجینگ با صدای آهسته از ژائوجینهوا پرسید: «مامان، غذا مشکلی پیش نمیاره؟»
یوجینگ تازه از انگشت قطع شده بیرون آمده بود و مراقب غذاهای فیلمهای ترسناک بود.
ژائوجینهوا کمی بی حوصله بود: «میتونید بخورید. این یه فیلم خونه متروکهس. من تو اون بهترینم و تا حالا 5تاش رو فیلمبرداری کردم. روال همه اونا یکیه. روح یه مدت بازیگرا رو آزار میده بعد حمله میکنه و مردم رو تصاحب میکنه... ربطی به غذا نداره. ما باید حقیقت رو بفهمیم و کمک کنیم روح آزاد بشه. چندتا فیلم تا حالا داشتی؟ انگشت بریده باعث شده مشکوک بشی؟ جمعآوری تجربه همیشه درسته. این روز اوله. میزان بقای بازیگر خیلی زیاده. نگران نباش، ما روشای زیادی داریم. چه اتفاقی ممکنه بیفته؟»
شیهچی حرفها را شنید، نگاهی به گوینده کرد و سکوت کرد. چیزی که بیش از همه به آن اعتقادی نداشت، تجربه بود. یک طرز فکر ثابت میتواند باعث مرگ شود. فیلم کوتاه قایم باشک هنوز در خاطرش مانده بود. ژائوجینهوا یک متخصص بود و جسور بودنش طبیعی بود. او آیتمهای زیادی داشت. چنین مشکلات کوچکی برایش دردناک نبودند. درهر حال او این فیلم ترسناک را سطح پائین میدانست.
گروه با شنیدن حرف او خیالشان راحت شد و شروع به برداشتن چاپستیکهایشان کردند. هیچ راهی برای قبول غذای ژاپنی وجود نداشت و برنامه آنها را مجبور به خوردن نمیکرد.
رنزه کنار شیهچی بود و به نظر میرسید میخواست آن را امتحان کند. چاپستیک را جلو برد تا تکهای بردارد. شیهچی خواهر کوچک رنزه را دوست داشت و از زیر میز به کمر رنزه کوبید.
تکه گوشت خامی که رنزه برداشت، تقریبا افتاد. او سرش را برگرداند تا با چشمانش از شیهچی بپرسد چه میکند.
شیهچی نگاهی به میز انداخت و هر خوراک را بررسی کرد. او عمدا چاپستیک را انداخت و سرش را پائین برد تا آن را بردارد و زمزمه کرد: «اگه واقعا میخوای غذا بخوری بهتره گوشت نخوری.»
رنزه از اینکه شیهچی به او یادآوری میکرد، تعجب کرد. شیهچی ناگهان غذای توفوی یخی را به یاد آورد. تداعی عجیبی داشت و قیافهاش به شکلی ماهرانه تغییر کرد. گلدان سر میمونی در اتاق، سر میمون سوخته، سر میمون کبابی ذغالی، وسط آن کاملا خالی بود، مغزی وجود نداشت، مغز سفید شبیه توفوی یخی بود.
«بهتره توفو نخوری.»
او حرفش را تمام کرد و چاپستیکهایش را برداشت.
رنزه به او خیره شده بود. غذای ژاپنی اساسا گیاهی نبود. اگر اجازه نداشت گوشت بخورد چه چیز دیگری میتوانست بخورد؟ چاپستیکهایش را پائین گذاشت و به شیهچی خیره شد.
چند نفر فریاد زدند: «خوشمزهس.» و شروع به خوردن کردند. یک بازیگر خاکستری، یک لقمه توفوی یخی برداشت که داخل دهانش آب شد. او آن را دوبار جوید اما احساس کرد طعم آن کمی عجیب است. کمی مثل ماهی و سفت بود.
کتابهای تصادفی
