اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 83
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 83 – خانه متروکه 1552 (15)
برنامه شروع به شمارش معکوس کرد و شیهچی بدون تردید به کمپ حیوانات پیوست. پس از تبادل نظر، 3 نفر از اتاق خارج شدند. رنزه و لوون به دنبال جستجوی جسد رفتند در حالی که شیهچی برای پیدا کردن اتیکت بره شیرخوار کباب شده با ذغال، به اتاق رفت.
به لطف یوجینگ، همه اطراف عمارت پراکنده شده و دنبال پیدا کردن دندان بودند. شیهچی به راحتی وارد اتاقی که غذا قرار داشت، شد. علاوه بر مغز میمون خام، 3 جیرجیر و بره شیرخوار کباب شده با ذغال، 3 غذای باقیمانده، گوشت میمون، بشقاب آهنی لاکپشت و سوپ بچه بودند.
جسد وسط تخت بود. هیچ کس اهمیتی به آن نداده بود. شیهچی همان طور که جستجو میکرد، نخ قرمزی دور گردن جسد پیدا کرد. او حافظه خوبی داشت. قبلا چنین چیزی دور گردن جسد نبود.
به آرامی نخ را کشید و پائین رفت. یک اتیکت در انتهای طناب آویزان بود. روی آن نوشته شده بود، بره شیرخوار کباب شده با ذغال. خوشحال شد که اتیکت در چنین مکان آشکاری قرار دارد. اگر به سرعت آن را پیدا نکرده بود و کسی آن را برمیداشت، مشکلساز میشد.
اتیکت دوم را داخل کولهپشتی اپلیکیشن قرار داد، باید به ملاقات لوون میرفت. تازه از اتاق بیرون رفته بود که چراغهای راهرو چندبار سوسو زده و ناگهان خاموش شدند و اطراف تاریک شد.
کمی نور از کنار راهپله طبقه دوم دیده میشد. شیهچی هوشیار بود. خنجر روح شیطانی را در دست گرفت و به سرعت به سمت بالای پله رفت. اطراف به شدت ساکت بود. با نزدیک شدن به گوشه، خواست بچرخد که صدای رنزه را شنید که روی پلهها فریاد میزد: «مراقب باش!»
در نقطه کور گوشه، اسبی سفید مانند برق به سوی او هجوم آورد. آنقدر سریع بود که فرصتی برای واکنش نداشت.
چیزی در شرف تبدیل شدن به یک سایه سفید بود. شیهشینگلان فقط میتوانست از ضربه خوردن به نقاط حیاتی جلوگیری کند و دستانش را برای مقاومت بالا برد. درست زمانی که نزدیک بود شاخ بالای سر اسب به او برخورد کند، زمان ناگهان متوقف شد.
پوست او که قبلا درد سوراخ شدن را احساس کرده بود، التیام یافت و شاخ اسب کمی عقب نشست. شیهشینگلان از این بافر خفیف استفاده کرد و وقتی دوباره اسب خواست به او شاخ بزند، شاخ را با دست گرفت. دید که یک الاغ است، یک الاغ سفید بی مو با یک شاخ روی سرش. کمی شبیه اسب شاخدار بود. روی شاخ الاغ... اتیکت یک غذا بود.
الاغ هنوز داشت به سمتش میدوید. شیهشینگلان کمی خونریزی داشت اما به سرعت اتیکت را از شاخ الاغ کشید و آن را رها کرد. الاغ به نظر اکراه داشت و چند ضربه دیگر به او زد. اینبار شیهشینگلان آماده بود و از تکتک آنها دوری کرد. الاغ بالاخره دوباره به تاریکی برگشت و ناپدید شد.
اتیکت داخل دستش بود. شیهشینگلان نگاهی به آن انداخت و عبارت گوشت الاغ را روی اتیکت دید. آنها به شکلی غیرمنتظره اتیکت سوم را در این مدت کوتاه پیدا کرده بودند. سومین اتیکت را داخل کولهپشتی برنامه قرار داد.
«شیائوچی؟ حالت خوبه؟»
شیهچی با صدای آهستهای گفت: «برادر، ما باید کسی باشیم که از غذای سوم مرده.»
«هاه؟ مگه دیشب بیشتر از یه غذای مشکلدار سر میز بود؟ دیگه چی؟»
شیهچی نام غذاهایی که ژائوجینهوا فاش کرده بود به یاد آورد: «سوپ روغنی که روی مرغ ریخته بود خوردم. این غذا باید به نوعی گوشت الاغ باشه.»
پس شب گذشته در واقع 2 غذا وجود داشت. هیاهوی زیادی به وجود آمده بود و همه متوجه آن شدند. خوشبختانه شیهشینگلان به سرعت اقدام به حذف اتیکت کرده و کسی متوجه آن نشده بود.
رنزه و لوون دویدند: «حالت خوبه؟»
شیهچی چیز عجیبی را که همین حالا رخ داده بود به یاد آورد: «به نظر میاد الان زمان به عقب برگشت. از آیتمی استفاده کردی؟»
لوون به رنزه اشاره کرد: «فقط اون با ساعتش بازی کرد!»
چشم شیهچی به ساعت رنزه افتاد. معلوم شد یک آیتم است.
«از من تشکر نکن. خواهرم ازم خواست ازش استفاده کنم، نه من.»
شیهچی که بی دست و پایی او را دید، پرسید: «کارکردش چیه؟»
رنزه آن را پنهان نکرد. ساعت را بیرون آورد و آن را به سمت شیهچی پرت کرد: «با یه نگاه متوجه میشی.»
شیهچی آن را گرفت و نگاهی به صفحه کرد. چیزی در چشمانش جرقه زد. روی صفحه 12 علامت، شبیه یک ساعت معمولی بود، اما فقط یک سوزن عقربه داشت که الان به موقعیت 8 اشاره میکرد. رنزه توضیح داد: «این ساعت اسمش 12 ثانیهس و فقط میشه به عقب چرخوندش. هربار که یک علامت به عقب بچرخه، زمان یه ثانیه به عقب برمیگرده.»
شیهچی متوجه شد: «فقط یه ثانیه به عقب چرخوندیش؟»
رنزه سر تکان داد و ابرویش را بالا انداخت، منتظر بود تا شیهچی او را به خاطر آیتم فوقالعادهاش تحسین کند.
شیهچی با چند کلمه او را تحسین کرد. وقتی دید رنزه راضی است، پرسید: «این یه ماده مصرفیه؟ فقط 12 ثانیه کار میکنه؟»
رنزه احساس پشیمانی داشت: «آره. بعد از مصرف از بین میره.»
شانهای بالا انداخت: «با این حال برای من بیفایدهس. اگه تو تنگنا باشم، چطور میتونم اینقدر بیکار باشم که بتونم ساعت رو برگردونم؟ وقتی تمومش کنم دیگه مردم.»
لوون هم فکر کرد همین طور است و سعی کرد جلوی لبخندش را بگیرد. با دیدن نگاه خیره رنزه با جدیت گفت: «میتونی باهاش به بقیه کمک کنی.»
رنزه گفت: «من یه گرگ تنهام، فهمیدی؟»
شیهچی: «....»
رنزه برگشت تا به جستجوی جسد ادامه بدهد.
ساعت 4 صبح، نه چندان دور از سحر، گروه طبقه پائین جمع شدند. ژائوجینهوا محکم چشمانش را بست و با روح زن ارتباط برقرار کرد.
«یه دندون پیدا کردم و روی میز اتاق نشیمن گذاشتم. بیا و بگیرش.»
صدای داخل سرش به شدت سرد و خشن بود: «باشه، ممنون.»
ژائوجینهوا چشمانش را باز کرد و به یوجینگ نگاه کرد. یوجینگ چراغهای اتاق نشیمن را خاموش کرد. در تاریکی، گروه 3 نفره شیهچی کنار نرده طبقه دوم ایستاده بودند و آن صحنه عجیب را که شبیه بازی پری قلم بود، تماشا میکردند. لبهای شیهچی خم شد، به زودی حدس او تائید میشد.
لومینگ به وسیله روح آدمخوار کشته شد. چرا روح آدمخوار، تنها لومینگ را انتخاب کرد؟ چرا شب اول، روح آدمخوار به کسی حمله نکرده بود؟ آیا لومینگ قبل از کشته شدن به وسیله روح آدمخوار شرایطی را برای مرگ ایجاد کرده بود؟
اگر دندانها واقعا دریچههای کوچکی همان طور که شیهچی فکر میکرد، بودند، مشکوک بود که هنگام بسته بودن دریچهها روح زن قادر به کشتن مردم نیست. فقط وقتی دریچه باز میشد و آب یواشکی بیرون میرفت و ناودان را خیس میکرد. هنگامی که تمام دریچهها باز میشد، جعبه پاندورا باز شده بود و آنها با یک آدمخوار بی قید و بند روبرو میشدند.
شیهچی به آرامی لبخند زد. این گونه بود و قرار نبود او جلوی آن را بگیرد.
او ناجی نبود و به زندگی و مرگ بقیه علاقهای نداشت. این افراد کمکی به او نکرده و در برابرش ایستاده بودند. زمانی نداشت که برای مدیریت بقیه تلف کند. هر کسی مجبور بود تاوان حماقت خودش را بپردازد.
در چنین مکانی، غارت نیروی زندگی دیگران عادی بود و ابتداییترین قوانین جنگل رعایت میشدند. اگر به معنای همراهی برادرش بود، حتی حاضر بود قلبش را به شیطان واگذار کند. او فقط میتوانست سریعتر حرکت کند.
رنزه اخم کرد. همیشه احساس میکرد اگرچه شیهچی در میان جمعیت مهربان است، اما برخی اوقات تنهایی و تکبرش را آشکار میکند.
شیهچی سرش را برگرداند و گفت: «بیاید بریم، چیزی برای دیدن وجود نداره. باید دنبال جسد بگردیم.»
هر 2 سر تکان دادند. زمانی که یوجینگ به بالا نگاه کرد، هیچ کس پشت نرده طبقه دوم نبود.
«آه!» فریاد یک بازیگر باعث شد به عقب نگاه کند. زیر نور ضعیف، دستی رنگ پریده مانند ماری سفید از کمد دراز شد. به سرعت حرکت کرد و دندان را با دستی به جیبش چسباند. بعضی قبل از ناپدید شدن روح زن، حتی نتوانستند چهره واقعی او را ببینند.
همزمان تلفن چند نفر روشن شد.
[پیشرفت کار کمپ روح زن: 6/1. بازیگر ژائوجینهوا اولین دندان روح زن را پیدا کرده است.]
یوجینگ نفسش را بیرون داد و پیروزمندانه لبخند زد. وقتی همه دندانها پیدا میشدند، نوبت به پاک کردن شیهچی میرسید.
[چرا 6/1 ـه؟ پس اون یکی که مال لومینگ بود، چی؟ معلومه که این دومین مورده. برنامه اشتباه کرده؟ چطور ممکنه؟ قبلا با همچین موقعیتی روبرو نشده بودم.]
[من یه حدس وحشتناک دارم...]
[لعنت! مأموریت آزاد کردن روح زنه، درسته؟ این برنامه فقط یه واسط برای انتقال خبره!]
[بالاتر از شخص!]
[این تنها توضیح ممکنه! خیلی حیلهگرانهس! خدای من، چی درست میگفت! روح زن سعی میکنه آب رو برای روح مرد که ممکنه وجود داشته باشه یا نداشته باشه، گلآلود کنه تا همه فکر کنند لومینگ به وسیله اون کشته شده!]
[فکر کنم برنامه بیشتر شبیه شاهد تو امضای قرارداده. اگه دو طرف از توافق متقابل پیروی نکنند، برنامه هر دو طرف رو مجازات میکنه.]
[یوجینگ فریب خورد، درسته؟ فکر نمیکنم به این سادگی باشه.]
گروه که تمام شب را در جستجوی دندان طی کرده بودند، خسته بودند. حالا نزدیک سحر بود. یوجینگ به بقیه که خسته بودند، نگاه کرد و سخاوتمندانه دستش را تکان داد: «برید استراحت کنید.»
گروه برای استراحت به اتاقهای خود برگشتند. نور روشن بیرون به آنها احساس امنیت زیادی میداد. گروه 3 نفره شیهچی هنوز چیزی پیدا نکرده بودند.
شیهچی پیشنهاد کرد: «میخواید بریم بخوابیم؟ میتونم تنها جستجو رو ادامه بدم.»
هر دو سرشان را به علامت نفی تکان دادند و قبول نکردند. رنزه اخم کرد: «ما همه جا رو گشتیم اما چیزی پیدا نکردیم. یعنی باید خراب کردن دیوارا رو شروع کنیم؟»
شیهچی آهی کشید. آنها واقعا هر جایی را که قابل جستجو بود، جستجو کرده بودند. به نظر میرسید راهی غیر از تخریب دیوارها و کف وجود ندارد.
پاسخ داد: «پس بهتره برای تهیه ابزار بریم طبقه بالا.»
در گوشهای از طبقه دوم یک اتاق ابزار بود. شامل ابزارهایی که باید به آنها کمک میکرد هم میشد. هر 3 بالا رفتند و با بوی تند خون، چهره همه تغییر کرد.
رنزه دستگیره در را پیچاند. در از داخل قفل بود. شیهچی فورا تصمیم گرفت: «از سر راه برو کنار.»
رنزه فورا کنار رفت. لحظه بعد، شیهشینگلان بیرون آمد. او چند قدم عقب رفت و بعد به طرف در دوید و آن را با لگد باز کرد.
یک جفت پا جلوی آنها آویزان بود. هر 3 به آرامی سرشان را بلند کردند و مردمک چشمهایشان تنگ شد.
این عمارت متعلق به 20 سال پیش بود. روی پنکه سقفی قدیمی، بازیگری از گردنش آویزان بود. سر این بازیگر بین دو تیغه پنکه گیر کرده بود و پاهایش به شدت در هوا تکان میخورد. چشمانش محکم بسته شده و دهانش کاملا باز بود. صورتش به خاطر خفگی ارغوانی شده و بدنش پر از خون بود. خون مدام از سوراخهای بدنش جاری بود و روی تخت زیر پایش میچکید و ملحفهها را خیس میکرد.
بدن همراه با پنکه سقفی به آرامی میچرخید. قلب، کلیهها و زبان این بازیگر وجود نداشت.
کتابهای تصادفی


