فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 82

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 82 – خانه متروکه 1552 (14)

یوجینگ تمام راهرو را طی کرد و در همه اتاق‌ها را زد. بازیگران، هوشیار در را باز کردند. با دیدن یوجینگ، به خاطر ژائوجین‌هوا، درها را یکی بعد از دیگری کاملا باز کردند.

3 بازیگر مرده و 10 بازیگر باقی مانده بودند. بدون احتساب 3 نفر گروه شیه‌چی، 7 نفری که باقی مانده بودند، در کمترین زمان در راهرو جمع شدند. شیائویائو بطور غریزی به اتاقی که در گوشه بود، نگاه کرد. یوجینگ برای این موضوع در اتاق شیه‌چی را نزده بود. آیا برای کاری آماده می‌شد؟

یوجینگ گفت: «لطفا با ما بیاید.»

گروه، مشکوک دنبالش به راه افتادند و به سمت نرده‌های راه‌پله آمدند.

یکی از بازیگران سرشار از ترس، با حالتی متملق و محتاط گفت: «بله، چی شده؟»

آن 4 نفر به گروه 3 نفره ژائوجین‌هوا، یوجینگ و شیائویائو نگاه کردند.

یوجینگ از ژائوجین‌هوا اجازه گرفت و گلویش را صاف کرد و به آرامی لبخند زد: «ما یه پیشرفت کردیم و می‌خوایم از شما دعوت کنیم به ما ملحق بشید. اگه به ما ملحق بشید، زود می‌تونیم فیلم رو ترک کنیم.»

چشمان همه روشن شد، اما این احساس که هیچ چیز خوبی در دنیا وجود ندارد، بین همه مشترک بود. برای 2 یا 3 دقیقه، یوجینگ به وضوح رابطه سایکیک خودشان را برای آن‌ها توضیح داد و اینکه چگونه روح زن به آن‌ها التماس کرد دندان‌هایش را پیدا کنند.

بازیگر زنی درخشید. او به 3 نفر باقی مانده نگاه کرد و نتوانست صبر کند و پرسید: «این یعنی تا وقتی کمک کنیم اون 6 دندون باقی مونده رو پیدا کنید، می‌تونیم فیلم رو ترک کنیم؟»

فقط در 2 روز و یک شب، 3 نفر جان باخته بودند. طرح هنوز گیج کننده بود و چندین نفر هیچ سرنخی نداشتند. آن‌ها به شدت عصبانی و کمی ترسیده بودند. می‌خواستند زودتر بروند.

یوجینگ با آرامش لبخند زد: «درسته.»

ژائوجین‌هوا کنار یوجینگ ایستاد و با قدرتی نامرئی از او حمایت کرد. قلب هر 4 نفر تحت‌تأثیر قرار گرفت. لحظه‌ای که 3 نفر از 4 نفر می‌خواستند به توافق برسند، تنها تازه‌وارد بین آن‌ها سئوالی پرسید: «چرا ما باید برای شما این کار رو بکنیم؟»

چیزی به نام غذای رایگان در دنیا وجود نداشت. 3 نفر دیگر از خواب بیدار شدند و با احتیاط به گروه 3 نفره روبروی خود نگاه کردند.

یوجینگ به تازه واردی که ماهنگ نام داشت، خیره شد: «چون خودت خواستی منم قایمش نمی‌کنم. همه عاقل هستند. وقتی دندونا رو پیدا کردید و به ما دادید، ما با روح ارتباط برقرار می‌کنیم. این تنها کاریه که باید انجام بدیم. برای این کار ما محافظت مناسبی به شما می‌دیم.»

4 نفر هیاهو کردند، قیافه‌هایشان درهم بود.

اگر خط اصلی این بود که به روح زن کمک کنند تا دندان‌هایش را پیدا کند، پس هربار دندان‌هایش می‌چرخید، قطعا پاداش زیادی برای کاوش دریافت می‌شد. حالا اگر دندان را پیدا کرده و تحویل می‌دادند، به این معنی بود که نیازی به آن امتیاز ندارند؟

ژائوجین‌هوا و یوجینگ می‌خواستند به خاطر هیچ، آن‌ها را پست کنند.

یوجینگ دست از لبخند زدن کشید و ابرویی بالا انداخت با تحقیر کمی که در نگاه داشت، گفت: «فکر نمی‌کنم بدتر از خرید و فروش شما باشه. 3 نفر از شما بازیگر خاکستری هستید، صلاحیت بازی حرفه‌ای تو فیلمی که مزایا بیشتر از معایبشه رو ندارید. چون هیچ پیشرفتی نداشتید به وسیله برنامه تنبیه شدید تا به اینجا بیاید. نباید به رتبه‌بندی کلی فکر کنید، باید به این فکر کنید که می‌تونید اینجا رو زنده ترک کنید یا نه. هرچی بیشتر اینجا بمونید، خطرناک‌تر می‌شه. اگه به ما ملحق بشید و به سرعت دندونا رو پیدا کنید، سریع‌تر می‌تونید اینجا رو ترک کنید.»

رنگ آن 3 نفر پریده بود و مشخصا پایان تراژیک 3 بازیگر دیگر را به خاطر داشتند. تنها چند ثانیه فکر کردن به آن کافی بود تا آن‌ها را تکان بدهد. به آرامی برای پیوستن به یوجینگ حرکت کردند.

ماهنگ هنوز مردد بود، یوجینگ با تحقیر به او خیره شد: «فکر نمی‌کنم تو حق انتخاب داشته باشی.»

چشمان ماهنگ ردی از خشم داشت، اما فقط او در برابر این همه موافق بود. همه آن‌ها در چشم ژائوجین‌هوا فقط میگو بودند. اگر موافقت نمی‌کرد به دنبال مرگ بود. برای حفظ جانش باید از رتبه‌بندی جامع منصرف می‌شد.

احساس پشیمانی عمیقی داشت. نباید برای 20% پاداش حریص می‌شد. حالا با شرایطی مواجه شده بود که احتمالا باعث می‌شد به خوراک توپ تبدیل شود. در نهایت قادر نبود تمام جوایز رتبه‌بندی جامع را دریافت کند....

یوجینگ کمی احساس غرور کرد که همه بازیگران غیر از شیه‌چی را به دست آورده بود: «حالا باید برنامه رو باز کنید و روح زن رو انتخاب کنید.»

هر 4 نفر پیام برنامه را دریافت و انتخاب کردند که ملحق شوند. شیائویائو در دلش مضطرب بود. او مجبور شده بود، ملحق شود و حالا فقط گروه 3 نفره شیه‌چی به آن ملحق نشده بود.

یوجینگ برای جلب توجه همه سرفه کرد: «گوش کنید، من رک حرف می‌زنم چون اهداف مشابهی داریم. یه موضوع خیلی مهم وجود داره. شیه‌چی یه دندون پیش خودش داره.»

4 نفر به هم نگاه کردند.

چشمان شیائویائو تیره شد. آن‌ها قصد داشتند دندان را بدزدند؟

کلمات بعدی یوجینگ حدس او را تائید کرد: «فورا باید از اون کمک بخوایم.»

چشمان یوجینگ از لذت و جنون می‌درخشید.

4 نفر به سرعت پاسخ دادند: «ما هیچ مشکلی نداریم.» نفرت بین شیه‌چی و یوجینگ برای همه آشکار بود. شیه‌چی کاری به آن‌ها نداشت. زندگی مهمتر از هر چیزی بود.

شیائویائو احساس می‌کرد، اوضاع به تدریج بدتر می‌شود اما نمی‌توانست چیزی را که در قلبش بود، بیان کند.

در اتاق، شیه‌چی دوباره به ساعتش نگاه کرد و گفت: «می‌خوام اتیکت رو پیدا کنم. شما شروع کنید دنبال جسد بگردید.»

او می‌خواست بیرون برود که به وسیله رن‌زه متوقف شد. مردد به عقب نگاه کرد: «موضوع چیه؟»

رن‌زه کمی مردد بود: «باید اینکه دنبال جسد هستیم رو از بازیگرا مخفی کنیم؟»

شیه‌چی چند ثانیه به آن فکر کرد: «نه، حتی می‌تونید عمومیش کنید. چون هرچی بازیگرای بیشتری بهتون ملحق بشن، افراد بیشتری وجود دارند و جسد سریع‌تر پیدا می‌شه.»

شیه‌چی نصف حرف‌هایش را زده بود که در به صدا درآمد. صدای کوبیدن در مشتاقانه بود و بی‌حوصلگی و تحقیر شخص در‌زننده را آشکار می‌کرد. چشمان شیه‌چی کمی یخ زد و بعد لبخندی زد: «شاید نه.»

او به آرامی آه کشید: «اونا احمقند.» واقعا کمپ روح زن را انتخاب کرده بودند؟

لوون غافلگیر شد: «اونا؟ کیا؟»

شیه‌چی به او نگاه کرد و اشاره کرد آرام بماند. احساس بحرانی که داشت، به تدریج افزایش یافت، اما نتوانست از آن اجتناب کند. درنگ نکرد و مستقیما برای باز کردن در رفت.

یوجینگ می‌خواست با لگد در را باز کند که در ناگهان باز شد. با دیدن چهره آشنا، پوزخندی زد و دستش را دراز کرد: «اون رو تحویل بده.»

شیه‌چی به کسانی که پشت سر یوجینگ ایستاده بودند، نگاه کرد و در قلبش آن‌ها را مسخره کرد: «احمق اول جلو می‌ره و احمقا دنبالش می‌کنند.»

سرش را پائین انداخت و به دستی که یوجینگ دراز کرده بود خیره شد، کاملا بی‌تفاوت بود: «چی رو باید تحویل بدم؟»

یوجینگ با تمسخر گفت: «تظاهر به احمق بودن نکن. من اون روز دیدم. نیاز داری بهت یادآوری کنم؟ اتاق مغز میمون خام، زیر تخت.»

حالت شیه‌چی وقتی بالا نگاه کرد، تغییری نکرد: «خب که چی؟»

این را می‌شد به عنوان یک پذیرش در نظر گرفت. لوون و رن‌زه مشت‌هایشان را گره کردند. تعداد آن‌ها زیادتر بود و ژائوجین‌هوا هم اینجا بود. اگر این افراد واقعا می‌خواستند دندان را بدزدند، اصلا همسان نبودند.

شیه‌چی احساس کرد اصلا نیازی به پنهان‌کاری نیست. این افراد عجله داشتند، مهم نیست چقدر دندان عمیق پنهان شده بود، برای جستجوی شدید مقاومتی نمی‌کرد. شکی وجود نداشت که یک مورد کلیدی مانند دندان را نمی‌شد از بین برد و دور انداخت.

علاوه بر این، او بیش از یک دندان داشت. روح آدمخوار تنها زمانی می‌توانست حداکثر قدرت خود را اعمال کند که تمام دندان‌ها جمع می‌شدند. پس او فقط باید از آخرین دندان محافظت می‌کرد. آن یکی که روی کیک بود اهمیتی نداشت. رها کردن آن در صورت لزوم تصمیمی بود که مدت‌ها به آن فکر کرده و حتی می‌توانست برای بهترین منافع، بجنگد.

تمرکز فعلی او یافتن اتیکت بود و زمانی برای بازی با این گروه از افراد نداشت. علاوه بر این، در صورت لزوم نمی‌خواست با ژائوجین‌هوا درگیری داشته باشد. از توانایی ژائوجین‌هوا اطلاعی نداشت و شیه‌شینگ‌لان موقتا بسیار پائین‌تر از این زن بود.

این شکاف را نمی‌توانست با استعداد جبران کند. چیزی بود که روز به روز پر می‌شد. در غیر این صورت، کهنه سربازان موقعیت برتر خود را نداشتند و به راحتی به وسیله تازه‌واردها زیر پا گذاشته می‌شدند.

او در مورد این شکاف می‌دانست، اما هنوز جرئت مقابله را داشت. زیرا توجه دیگری هم وجود داشت. فقط ژائوجین‌هوا و او نبودند. ارواح و اپلیکیشنی که قوانین را وضع می‌کرد هم وجود داشتند.

تا زمانی که از آن‌ها استفاده می‌کرد، می‌توانست منافعی به دست بیاورد. مجبور نبود شخصا وارد آب شود تا خود را بدبخت کند. فقط باید منتظر فرصت می‌ماند. نیازی به صحبت کردن در مورد چیزهای دیگر نبود. فعلا نمی‌خواست تا حد مرگ بجنگد و به شدت مجروح شود تا روح از او استفاده کند. حالا که باید می‌کشت، باید دنبال فرصتی برای کشتن با یک ضربه باشد. قبل از آن نمی‌توانست کارت‌های خود را برملا کند.

شیه‌چی ساکت بود و باعث شد، یوجینگ بی‌تاب شود: «فکر نکن حق انتخاب داری.»

این دومین بار بود که امروز این حرف را می‌زد. شیائویائو از پشت یوجینگ به شیه‌چی نگاه کرد و گفت که نمی‌تواند کاری انجام بدهد.

رن‌زه دندان‌هایش را برهم فشرد. می‌خواست جلو برود و همه را بزند که به وسیله لوون متوقف شد و به عقب برگردانده شد. لوون زمزمه کرد: «به شیه‌چی ایمان داشته باش.»

حال و هوای رن‌زه کمی آرام‌تر شد اما هنوز غمگین بود.

شیه‌چی ناگهان سرش را بلند کرد و با نگاه یوجینگ روبرو شد و لبخند زد: «باشه، بهت می‌دم.»

یوجینگ فکر کرد گوش‌هایش دچار مشکلی شده است: «تو...»

شیه‌چی دوباره تکرار کرد: «بله، موافقم.»

یوجینگ سرش را برگرداند تا به ژائوجین‌هوا نگاه کند و با چشمانش او را زیر سئوال برد. شیه‌چی به همین راحتی موافقت کرد. توطئه‌ای در کار بود؟

شیه‌چی به او نگاه کرد: «چیه؟ اون رو نمی‌خوای؟»

حواس یوجینگ برگشت و دستانش را فشرد. به شکل عجیبی با کنایه گفت: «تو واقعا مرد باهوشی هستی.»

ژائوجین‌هوا عمیق‌تر از یوجینگ فکر کرد. شیه‌چی خیلی سریع موافقت کرده بود. آیا ممکن بود او چیزی را درک کرده باشد که آن‌ها نمی‌دانستند؟

شیه‌چی به آرامی خندید: «درباره من اشتباه قضاوت نکنید.» به افرادی که پشت سر یوجینگ بودند، خیره شد و گفت: «من احمق نیستم. گفتی من آدم باهوشیم. افراد باهوش تجارت رو با ضرر انجام نمی‌دند.» و نگاهش را از آن‌ها گرفت.

یوجینگ اخم کرد. این احساس ناتوانی در درک افکار شیه‌چی او را عصبانی می‌کرد: «منظورت چیه؟»

شیه‌چی به گونه‌ای که انگار درباره چیزی عادی صحبت می‌کند، گفت: «شما منو رو به دست آوردید. حالا که همه اینجا هستند چرا اون رو به اشتراک نمی‌ذارید؟» ناگهان چهره همه کسانی که پشت سر یوجینگ بودند، تغییر کرد.

قیافه ژائوجین‌هوا و یوجینگ درهم رفت.

یوجینگ به شیه‌چی خیره شد: «کی فهمیدی؟»

«وقتی سر میز شام احمقانه رفتار کردی.»

رن‌زه عصبانی، دوباره سرگرم شد و حالش برای مدتی تغییر کرد.

«البته من فقط گولت زدم. انتظار نداشتم واقعا یه منو وجود داشته باشه. چه سوپرایزی.»

لوون احساس کرد یوجینگ و شیه‌چی در زمینه اسرارآمیز بودن، در یک سطح نیستند.

صورت یوجینگ برافروخته شد و دست‌هایش مشت شدند. اصرار داشت که این شخص را بزند: «تو! تو لیاقتش رو داری؟ برای مذاکره با من چی داری؟»

شیه‌چی با خوشحالی آن را پذیرفت و شرایط گفتگو را تغییر داد: «من لیاقتش رو ندارم. با این حال این خیلی نامردی نیست که از اونا بخوای کمکت کنند دندونا رو پیدا کنی و حتی حاضر نباشی منو رو به اشتراک بذاری؟ شماها باید میزان بقا رو تضمین کنید، این طور نیست؟ تازه به ضرر شما هم نیست. سرنخ مهمی نیست، فقط بهتون کمک می‌کنه تا از خطر پرهیز کنید. چرا کاری نمی‌کنی که برای دو طرف سودمند باشه؟»

«بهش فکرم نکن!»

شیه‌چی با تأسف صحبت کرد: «در این صورت فکر نکنم به این راحتی دندون رو پیدا کنی. به نظر یادم رفته اون رو کجا قایم کردم.»

«اگه بخوای می‌تونی من یا اتاق رو بگردی ببینی پیداش می‌کنی یا نه؟» و با این حرف دستانش را باز کرد و نشان داد به آن‌ها اجازه جستجو می‌دهد.

«تو...»

ژائوجین‌هوا دیگر نمی‌توانست تحمل کند: «کافیه!» او واقعا می‌خواست این زباله‌های خاکستری به او کمک کنند و زمان برایش اهمیت زیادی داشت. کشتن شیه‌چی اتفاقی بود. مهمترین چیز این بود که فیلمبرداری تمام شود. او کسی نبود که بتواند زمان را تلف کند.

علاوه بر این، شیه‌چی کمی مرموز بود. ژائوجین‌هوا نمی‌توانست دریابد او این همه اطلاعات را از کجا به دست آورده است.

او آشکارا اطلاع داشت که چرا آن‌ها به دنبال دندان هستند.

الان زمان فکر کردن درباره آن نبود.

ژائوجین‌هوا منو را از برنامه بیرون آورد، آن را روی میز کوبید و به تمسخر گفت: «دندون رو به من بده.»

قدرت او شناخته شده بود و انتظار داشت شیه‌چی از قول خود عقب‌نشینی نکند.

گروه با عجله منو را نگاه کردند. شیه‌چی نگاهی به هر غذا انداخت و نام آن‌ها را یاداشت کرد. بعد تردید نکرد و دندانی را که داخل دیوار پنهان کرده بود، بیرون آورد و آن را در دست ژائوجین‌هوا گذاشت.

پس از رفتن گروه، در را بست.

رن‌زه سرخ شده بود: «چرا به اونا دادیش؟»

شیه‌چی نگاهی به او کرد: «چرا اینقدر مضطربی؟ سودی از دست ندادم و خون همیشه به دست میاد.»

رن‌زه کمی آرام شد: «از کجا به دست آوردی؟»

شیه‌چی لبخند زد اما چشمانش نمی‌خندید: «من تو کمپ حیوونا هستم. دونستن اسم غذاها برای من خیلی مهمه. اما به دست آوردن دندونا الزاما چیز خوبی برای اونا نیست.»

کتاب‌های تصادفی