اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 90
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 90-1 - خانه متروکه 1552 (22)
رنزه هم که در حال چرت زدن بود، بیدار شد. از جا پرید و به لوون نگاه کرد، مثل ملخ روی تابه داغ مضطرب شد: «این... بشقاب آهنی لاکپشته؟»
شیهچی در حالی که بدن لوون را بررسی میکرد، سرش را بلند نکرد: «آره.»
هنگام شام، شیهچی همه غذاها را چشید تا به لاکپشت اجازه دهد او را پیدا کند. رنزه و لوون هم از او تقلید کرده و همین کار را کرده بودند. با دیدن علائم لوون، معلوم بود که لاکپشت او را از بین این 3 نفر انتخاب کرده است.
نالههای دردناک لوون در گلویش گیر کرده و تمام صورتش از فرط گرما سرخ شده بود و داشت خفه میشد. روی تخت چرخید و بخار سفیدی از بدنش بیرون زد و دست شیهچی را سرخ کرد.
رنزه با نگرانی به شیهچی نگاه کرد: «چیکار باید بکنیم؟»
شیهچی فورا تصمیم گرفت: «ببریمش حمام.»
2 نفری او را داخل وان بردند. رنزه شیر آب را روی لوون باز کرد و آب سرد را روی او گرفت.
پوست لوون مثل آهن گداخته قرمز شده بود و آب بدنش از اثر حرارت بالا تبخیر میشد. پوستش چروکیده شده بود.
«گرمه...» دهان لوون خشک بود و مثل زمین کویر ترک خورده بود. احساس میکرد در شرف پخته شدن است.
شیهچی یک لگن بزرگ از زیر سینک بیرون آورد و در حالی که آب را روی لوون میریخت شیر را تا آخر باز کرد. چاره دیگری نداشتند. کلید کاهش سرعت پخت غذا، آب سرد بود. بعد از 7 یا 8 دقیقه، هر دوی آنها به شدت عرق کرده بودند اما لوون بهتر نشده بود.
صورت شیهچی عبوس بود: «رنزه جات رو با من عوض کن. این روش علائم رو درمان میکنه اما علت اصلی رو نه. اون نمیتونه تحمل کنه.»
«باشه!»
شیهچی در دل گفت: «برادر، بررسی کن چیز خارجی روی اون وجود داره.»
«باشه.»
شیهچی از شیهشینگلان خواست بیرون بیاید. شیهشینگلان بینایی عالی داشت و پوست لوون را به دقت بررسی کرد. پولکهای روی پوست لوون حالا نرم و شفاف شده بودند. شیهشینگلان فقط یکبار آن را بررسی کرد و به راحتی یک برآمدگی کوچک را زیر یک فلس دید.
شیهشینگلان گفت: «تحملش کن.»
لوون دندانهایش را روی هم فشار داد: «باشه.»
شیهشینگلان خنجر روح شیطانی را بدون تردید وارد پوست کرد. پوست لوون خیلی سخت بود و با وجودی که خنجر روح شیطانی تیز بود، مقاومت زیادی حس میشد. لوون از این درد شدید رنگش پرید و تقریبا غش کرد.
برای اولین بار از اینکه چنین پوست کلفتی داشت، متنفر شد. بالاخره شیهشینگلان چیزی را که دنبالش بود داخل گوشت لوون پیدا کرد. با نوک خنجر بلندش کرد و کم کم بیرون کشید. لوون کاملا کرخ شده بود و دیگر نمیتوانست درد را تحمل کند.
چیزی که بیرون آمد یک طناب خونین بود. در انتهای آن یک اتیکت لاکپشتی بود که روی آن نوشته شده بود، صفحه آهنی لاکپشت. لحظهای که اتیکت بیرون آمد، دمای بالای بدن لوون ناگهان ناپدید شد و چهره او به تدریج به حالت عادی بازگشت. این چیزی بود که روح ایجاد کرده بود. بعد از رفتن آن دیگر خطری وجود نداشت.
رنزه غرق عرق کنار وان نشسته بود. هنوز هم میترسید: «خوشبختانه پوست لوون ضخیمه و در برابر پخت و پز مقاومه. اگه من بودم کاملا پخته شده بودم.»
پس از تائید اینکه لوون خوب است، رنزه مشغول پانسمان زخم او شد و شیهشینگلان دوباره کنترل بدن را به شیهچی بازگرداند.
لوون با دیدن نگاه پرسشگر شیهچی گفت: «من خوبم. خیلی زود حالم خوب میشه.»
لوون به شکلی غریزی صدایش را پائین آورد: «راستی. دندون چون فلسای من نرم شده بودند توی وان حموم افتاد. اونا دوباره سفت میشند و یه بار دیگه اون رو قایم میکنم.»
شیهچی سرتکان داد و متوجه داد و ستد شد: «یه حادثه رخ داده و طبق قانون برنامه، ما میتونیم بیرون بریم.»
او هنوز یک اتیکت کم داشت، درحالی که خواهر کوچک یک کلیه و یک نوزاد نداشت و کمپ خواهر بزرگ 2 دندان نداشت. لومینگ یکی تحویل داده بود، 2 تا یوجینگ و ژائوجینهوا یکی را از او ربوده بود تا خواهر بزرگ 4 دندان داشته باشد. هنوز 2 تا مانده بود.
شیهچی و رنزه در را باز کردند تا بیرون بروند و لوون هم دردمند آنها را دنبال میکرد. شیهچی تازه از در بیرون رفته بود که قیافهاش عوض شد. بینیاش پر از بوی خون شد.
رنزه پس از چند ثانیه واکنش نشان داد: «این بده!»
هر 3 نفر به دنبال بوی خون رفتند و با لگد در اتاق ماهنگ تازهوارد را باز کردند. صحنه داخل اتاق هر 3 نفر را خفه کرد.
جسد ماهنگ به دیوار میخکوب شده و دستانش به شکل صلیب باز شده بود. بدن برهنهاش خونی، حفره سینهاش خالی و گوشههای دهانش هم خونی بود. از پشت سرش، خون چسبنده روی پاهایش جاری و حوضچه خونی زیر پاهایش تشکیل شده بود که همین حالا هم بزرگ به نظر میرسید. به نظر میرسید مدتی از مرگ ماهنگ گذشته است.
صورت لوون کمی سفید شده بود: «شیهچی اندامی که نیاز داشتیم از بین رفته...»
این پنجمین نفری بود که به وسیله خواهر بزرگ کشته شده بود. او قبلا دندان پنجم را به دست آورده و میتوان گفت آخرین فرصت آنها برای ربودن یک عضو از بین رفته بود. اما هیچ صدایی ایجاد نشده بود. خواهر بزرگ دندان دیگری گرفته و از این قانون که با هر دندان میتواند یکی را بکشد، پیروی نمیکرد. تقریبا میتوانستند بگویند جمع کردن کلیه غیرممکن است...
فضا برای مدتی به شدت افسرده شد.
موقعیت ناگهان تغییر کرد و آنچه حس میکرد، ناگهان عملی شد. شیهچی با آرامش بیصدا جلو رفت. ابتدا تائید کرد که اعضای موردنیاز از بین رفتهاند و بعد بدن ماهنگ را بررسی کرد.
یک صلیب به گردن ماهنگ آویخته بود. مرگ ماهنگ مانند زمانی بود که مسیح شکنجه شد، اما اصل آن کاملا تفاوت داشت. مسیح یک قربانی بود در حالی که ماهنگ احمق بود. خواهر بزرگ به ماهنگ طعنه زده و او را مسخره کرده بود.
رنزه از عصبانیت موهایش را کشید: «چطور ممکنه... فقط یه کلیه نیاز داشتیم!»
شیهچی ناامید نشد و نگاهی آرام به رنزه کرد: «این موضوع یه نتیجه قطعیه و جای تأسف نیست. چون ما انتخاب کردیم مقابل اون بایستیم، باید برای همچین چیزایی آماده باشیم. هدف اون از بین بردن اعتماد به نفس ماست. زمانی که با یه قدرت مطلق مواجه میشی، اگه یه پله تبدیل به 10 پله بشه، مهم نیست و عوامل غیرقابل کنترل زیادی وجود داره. قدرت بالا تقریبا میتونه تموم توطئهها و ترفندا رو بشکنه.»
طوری ایستاده بود انگار چیزی نمیتوانست او را بشکند. رنزه هم تشویق شد و کمکم آرام گرفت. مشتهایش را محکم کرد. تلفن هر 3 ناگهان زنگ خورد.
[خواهر کوچک اندام را هضم کرده و با آنها سازگار شده است.
به روزرسانی پیشرفت کمپ خواهر کوچک:
خواهر کوچک کمی قدرت پیدا کرده اما هنوز برای زدن خواهر بزرگش کافی نیست. خواهر کوچک به افرادش کمک میکند تا برای به دست آوردن قدرت به جستجوی اندامهای گم شده ادامه دهند.
اگرچه خواهر کوچک توانایی حرکت را به دست آورده است، اما فقط پیروانش میتوانند با جایگذاری اعضای بدن به او کمک کنند تا قدرتش را بازیابد. خواهر کوچک نمیتواند به تنهایی اعضای بدنش را به دست بیاورد.
از هواداران خواسته میشود تا به تلاش خود ادامه دهند تا به خواهر کوچک کمک کنند تا خواهر بزرگ خود را شکست دهد.]
بالاخره یک خبر خوب رسید، اما قبل از اینکه لوون بتواند آهی از سر آسودگی بکشد، سوزش و دردی ناگهانی از جایی که دندان را پنهان کرده بود، احساس کرد. لوون که غافلگیر شده بود، از درد، نفسی بیرون داد.
رنزه نزدیکتر شد: «موضوع چیه؟» فکر کرد دوباره علائم صفحه آهنی لاکپشت ظاهر شده و بلافاصله پشت لوون را بررسی کرد. لوون درد شدید را تحمل کرد و به شدت برای شیهچی چشمک زد تا نشان دهد حرکت غیرطبیعی در دندان وجود دارد.
رنزه قصد داشت دندانی را که لوون روی پشتش پنهان شده بود، بررسی کند که یک نور فلورسانس از جایی که دندان در پشت لوون پنهان شده بود، ظاهر شد. در تاریکی، فلورسانس کاملا برجسته بود.
رنزه شاهد این تغییرات در پشت لوون بود. چشمانش گشاد شد و قلبش وحشیانه تپید: «شیهچی!»
تنها ظرف چند ثانیه، فلورسانس آنقدر روشن شد که کل اتاق تاریک را روشن کرد. چهره شیهچی به شکل بیسابقهای در هم رفت. به سمت لوون رفت و دستش را دراز کرد: «بدش به من.»
لوون دندان خونی را بیرون آورد و در دست شیهچی گذاشت. دندان خون آلود در کف دست شیهچی همانند یک مروارد کوچک در شب میدرخشید. دستهای او نمیتوانست جلوی نور دندان را بگیرد. این نقطه داغ بود؟ شیهچی دندان خون آلود را محکم گرفت.
دندان خون آلود میلرزید و درون دستش میتپید انگار میخواست فرار کند و با چیزی عجیب و وحشتناک روبرو شود. چیزی آن را حس میکرد و فرامیخواند. به 2 نفری که پشت سرش بودند، نگاهی انداخت: «بریم.»
آنها به دنبال شیهچی جلو رفتند تا ناگهان متوقف شدند. لوون تقریبا به او خورد: «مشکل چیه...؟»
شیهچی به طعنه لبخند زد: «نیازی نیست بریم، اونا اینجاند.»
«اونا...؟»
ژائوجینهوا و یوجینگ از پلهها بالا آمدند. یوجینگ دست راست شیهچی را دید که میدرخشید و حیرت کرد. چشمانش با وجد و حرص حیوان گونهای برق زد.
«مامان! آخرین دندون پیش اوناس!»
قلب رنزه و لوون تپید و خونشان منجمد شد.
[تموم شد. دشمنا تو یه جاده باریک ملاقات کردند! از همین میترسیدم!]
[چی پسر باید دندون رو نگه داره، این بار شوخی نیست!]
[دیوونهای؟؟ ژائوجینهوا و یوجینگ کار رو تکمیل میکنند و بعد از تحویل دندون خارج میشند. بقیه بازیگرا بلافاصله به وسیله خواهر بزرگه کشته میشند!]
[اما اگه تحویلش ندن، میمیرن! شیهچی حق تحویل ندادن اون رو داره؟ اونقدر ضعیفند که نمیتونند از آخرین دندون محافظت کنند! اگه اون رو تحویل ندند، ممکنه به وسیله ژائوجینهوا از بین برند. این بدتره!]
[یعنی در هر صورت میمیرند؟ خواهر کوچیکه نمیتونه خواهر بزرگه رو شکست بده...]
ژائوجینهوا، گروه 3 نفره را متوقف کرد و دستش را به سمت شیهچی دراز کرد: «اون رو تحویل بده.»
شیهچی زمان را به تأخیر انداخت و با شیهشینگلان صحبت کرد: «برادر، نمیتونم تحویلش بدم.»
صدای شیهشینگلان کاملا آرام بود: «میدونم.»
ژائوجینهوا برای بار دوم و بیتاب تکرار کرد: «تحویلش بده!»
«توصیه میکنم مثل دفعه اول مطیع باشی.»
شیهچی زمزمه کرد: «برادر...»
او خیلی متأسف بود که اوضاع بطور ناگهانی تغییر کرده بود اما در نهایت فقط میتوانست مثل یک فراری باشد و اجازه بدهد برادرش با چنین حریف قدرتمندی روبرو شود.
شیهشینگلان به آرامی پوزخند زد و با صدایی عمیق و شیرین گفت: «شیائوچی، من بدون قید و شرط معتقدم حق با توئه، حتی اگه هیچ مبنایی وجود نداشته باشه. پس لطفا بی قید و شرط بهم ایمان داشته باش. من میتونم شکستش بدم.»
شیهشینگلان در فرهنگ لغت خود کلمات از دست دادن یا عقبنشینی را نداشت. دهان شیهچی به آرامی به سمت بالا انحنا پیدا کرد. او هم این کلمات را در فرهنگ لغت خود نداشت.
شیهچی به بالا نگاه کرد تا با نگاه ژائوجینهوا روبرو شود: «تحویل نمیدم.» صورتش سرد بود، به نظر میرسید لبخندش همین الان همانند برق درون ظرف باشد.
ژائوجینهوا برای لحظهای یخ کرد و بعد مسخره کرد: «فکر میکنی حق انتخاب داری؟»
او آشکارا ناراحت بود: «مقاومت سرسختانه تو چنین موقعیتی بیفایدهس. بلد نیستی قدر مهربونی رو بدونی.» او میتوانست شیهچی را به راحتی یک مورچه بکشد تا بمیرد، اما مورچه نمیتوانست این را درک کند و وقتش را تلف میکرد.
او از مزخرف گفتن دست کشید و به یوجینگ نگاه کرد. یوجینگ متوجه شد و بلافاصله از آیتم تلهپورت استفاده کرد و به سرعت به جایی که شیهچی ایستاده بود، منتقل شد، تا چیزی را که گم شده بود، پیدا کند.
شیهشینگلان به آرامی از آن طفره رفت. همان جا ایستاد. تمام بدنش به برندگی چاقو بود. ژائوجینهوا میل به کشتن را در چشمان او دید و به شکل عجیبی خندید: «هنوز میخوای من رو بکشی؟ نفرت چه فایدهای داره؟ فقط یه روش غم انگیز تخلیه برای افراد ناتوانه.»
او با صورتی کاملا سرد گفت: «تو نمیدونی دنیا چطوریه!» درست زمانی که میخواست به یوجینگ بگوید عقب بنشیند، شیهشینگلان بدون تردید به سمت یوجینگ چاقو زد. قلبش پرید و وسیلهای بیرون آورد تا با آن جلوی حمله شیهشینگلان را بگیرد.
آن یک عصا به طول یک متر بود. تمام بدنهاش همانند یک شاخه درخت سوخته، سیاه بود. تعداد بیشماری ستارههای تاریک از بالا روی آن افتاده و خطوط مرموزی روی عصا کشیده بودند. نور سیاه عجیبی دور عصا میپیچید.
خنجر روح شیطانی عصا را لمس کرد و روح شیطانی درون خنجر فریاد کشید.
شیهشینگلان شوکه شد و چند گام عقب نشست. انگشتانش باز شد و خون روی تیغه خنجر جاری شد. شیهچی پسرش را هدف گرفته بود!
ژائوجینهوا عصبانی برگشت تا سر پسرش فریاد بزند: «قایم شو!»
بعد مستقیما به شیهشینگلان حمله کرد. یوجینگ ترسیده، بلافاصله در جهت مخالف دوید و از نبرد بین ژائوجینهوا و شیهچی اجتناب کرد.
در کمتر از 5 ثانیه، شیهشینگلان چند علامت خونینِ عمیق و ترسناک روی بدنش پدیدار شده بود. گوشت، باز بود و لباسهای سفیدش فورا خیس شد و سینهای محکم را آشکار کرد.
لوون مبهوت شد و چشمانش قرمز شدند. او برای جلوگیری از حمله ژائوجینهوا به شیهچی کمک کرد، اما ژائوجینهوا مستقیما او را به عقب انداخت، فقط آن موقع بود که متوجه شد ژائوجینهوا چقدر قوی است.
لوون یک لقمه خون بیرون ریخت و چشمانش پر از ناامیدی شد: «شیهچی!»
راهرو خیلی باریک بود و عصای دراز، برتری داشت. اینجا نمیشد از چابکی شیهشینگلان استفاده کرد. تحتتأثیر درد و حمله شدید فزاینده قرار نگرفت و تصمیم قاطعی برای پنهان شدن و عقبنشینی گرفت. بالاخره یک دستش را به نرده گرفت و به پائین پرید.
ژائوجینهوا به طرف نرده خم شد تا با عصای بلند به پشت سر او ضربه بزند. چشمان رنزه با دیدن این منظره گرد شد: «شیهچی!»
شیهشینگلان خطر را از پشت سر احساس کرد و برای طفره رفتن به پهلو حرکت کرد. با این حال همچنان تحتتأثیر پسلرزه قرار گرفت و لقمهای خون تف کرد. رنزه ساعت را به عقب شمارهگیری کرد. ژائوجینهوا برای لحظهای مکث کرد و شیهشینگلان به آرامی در طبقه اول فرود آمد.
ژائوجینهوا پوزخند زد و پائین پرید.
شیائویائو دور ماند و نبرد را از آنجا تماشا کرد و در دلش پشیمان شد. چطور توانسته بود برای مدتی به شیهچی کمک کند؟ اگر کارهایش فاش میشد، ژائوجینهوا به راحتی میتوانست او را بکشد!
ژائوجینهوا ماهر نبود اما فیلمهای زیادی را بازی کرده و بدنش تا حدی قوی شده بود. حملات معمولی نمیتوانست به او آسیب برساند. قدرت پرش و سرعت حرکت او قابل مقایسه بود. شیهشینگلان میدانست اگر همه چیز را بیرون بکشد، خواهد مرد.
ژائوجینهوا از اینکه میدید این تازهوارد میتواند برای مدت طولانی مقاومت کند، شگفت زده شد. شرمنده بود و میخواست آن را به یک مبارزه سریع تبدیل کند. اما شیهچی در یک چشم برهم زدن ناپدید شد. ژائوجینهوا به اطراف نگاه کرد اما هیچ اثری از شیهچی ندید.
شیهچی مخفی شد. خانه خیلی جای بزرگی بود اما جهتی که شیهچی میتوانست در آن ناپدید شود، ثابت بود. ژائوجینهوا پوزخندی زد و 4، 5 اتاق را جستجو کرد.
[این ژائوجینهوای عوضی!!]
[شیهچی مرده. مسئله فقط زمانه. نمیخوام تماشا کنم.]
[اونا تو یه سطح نیستند.]
ژائوجینهوا عمدا صدای قدمهایش را پائین آورد و یکی پس از دیگری به دقت اتاقها را جستجو کرد. او به سمت در اتاق رفت و لکه خون نامحسوسی را کنار در دید.
شیهچی اینجا بود. نفسش را حبس کرد و با دقت گوش داد. میتوانست صدای نفسهای سنگینی را بشنود که عمدا سرکوب شده بودند. به سمت صدا نگاه کرد. یک کمد توی اتاق بود.
اینجا پنهان شده بود؟
لبخند پیروزمندانهای زد و به کمد خیره شد. عصا را حمل کرد و مستقیم به آنجا رفت. سپس بدون هشدار ناگهان چهرهای در نقطه کور سمت چپ او ظاهر شد!
ژائوجینهوا به زمین کوبیده شد و با چهره خشن و مخدوش زنی روبرو شد. رنگ صورتش فورا از ترس پرید.
لحظهای که مبهوت بود، روح زنی که روی بدنش بود، دندانهایش را آشکار کرد و او را گاز گرفت. ژائوجینهوا برگشت تا مانع او شود، اما یک تکه گوشت از بدنش گاز گرفته شده بود.
ژائوجینهوا فریاد زد: «آه!» او فریب خورد! شیهچی عمدا او را فریب داده بود تا این روح به او حمله کند! اما چرا این روح به شیهچی کمک میکرد!؟ این روح از کجا آمده بود؟!
شیهشینگلان از کمد بیرون آمد و همراه روح زن به ژائوجینهوا حمله کرد. ژائوجینهوا قبل از اینکه طلسمی که میخواند، اجرا شود؛ دوبار چاقو خورد و دوباره گاز گرفته شد.
یک دایره جادویی عظیم زیر پای او با نوری مرموز ظاهر شد. شیهشینگلان حس کرد خوب نیست و به سرعت عقبنشینی کرد. یک دست اسکلتی از مرکز دایره بیرون آمد و پای روح زن را گرفت و او را دور انداخت. شبح زن به شدت روی زمین افتاد و در یک لحظه ناپدید شد و در تاریکی پنهان شد و منتظر حمله بعدی خود ماند.
ژائوجینهوا از خطر فرار کرد اما در وضعیت وحشتناکی قرار گرفته بود. صورتش از شرم و خشم سرخ شده بود.
او سرش را چرخاند تا به شیهشینگلان در حال فرار نگاه کند. چشمانش با قصد قتل، بسیار سرد درخشید! او توسط یک تازهوارد مورد تمسخر قرار گرفته بود! باید امروز شیهچی را به مجازات هزار برش میرساند! بازیگران نمیتوانستند بازیگران را بکشند اما اسکلت بازیگر نبود. از اسکلت میخواست تا شیهچی را بکشد!
ژائوجینهوا در تعقیب آنها بود اما شیهچی در حین صحبت آرام بود: «برادر، دنبال یوجینگ بگرد.»
شیهشینگلان گفت: «باشه.»
ذهن شیهچی در حالی که شیهشینگلان در حال جستجو بود، برق زد.
او ابتدا فکر میکرد خواهر کوچک بتواند مدتی مقاومت کند اما بعد از اینکه ژائوجینهوا اسکلت را احضار کرد، مستقیما بیرون انداخته شده بود. مطمئنا 6.75 برابر خیلی ضعیف بود. او حتی نتوانسته بود ژائوجینهوا را شکست بدهد. اگر خواهر بزرگ واقعا آخرین دندان را میگرفت، به بنبست میرسیدند.
او مجبور بود تا زمانی که خواهر کوچک آنقدر قوی شود که خواهر بزرگ را شکست دهد یا آخرین اتیکت غذا را جمع کند، مراقب باشد.
ارتباط خواهر کوچک با آنها طبیعی بود. به کمک آنها برای قرار دادن اندام درون بدنش نیاز داشت. آنها در حال حاضر در وضعیت نامساعدی قرار داشتند. اگر همه میمردند، خواهر کوچک شانس خود را برای شکست دادن خواهر بزرگش از دست میداد.
اینکه چرا خواهر بزرگ به ژائوجینهوا کمک نکرد، دلیل آن بسیار ساده بود. آنها ضعیف بودند و ژائوجینهوا قوی بود. اگر خواهر بزرگ آنجا بود، ژائوجینهوا قطعا میتوانست بدون انجام کار زیادی آنها را بکشد.
خواهر بزرگ پس از استفاده از ژائوجینهوا میخواست او را هم بکشد، اما از قدرت او میترسید.
آن اسکلت!
او یک انسان بود و اسکلت آسیب نسبتا کمی به او وارد کرده بود. اما اگر یک روح با آن برخورد میکرد، همین ضربه صدماتی چند برابر به همراه داشت. این را میشد از پرت شدن خواهر کوچک به وسیله اسکلت دریافت.
خواهر کوچک از اسکلت ترسید، خواهر بزرگ هم همین طور بود. خواهر بزرگ میخواست مبارزه آنها را تماشا کند و از مزایای آن بهرمند شود. وقتی ژائوجینهوا با موفقیت آنها را میکشت، قدرتش استفاده میشد. بعد وقتی دندان را به روح آدمخوار میداد، روح میتوانست بدون هیچ تلاشی او را بکشد!
به همین دلیل لازم نبود آنها نگران اقدامات خواهر بزرگ باشند. فقط باید از حملات ژائوجینهوا اجتناب میکردند و هرچه سریعتر یوجینگ را پیدا میکردند.
ژائوجینهوا بدون توقف او را تعقیب میکرد شیهشینگلان در جستجوی یوجینگ بود که یک دست استخوانی بی هیچ اخطاری زیر پایش ظاهر شد و مچ پایش را گرفت. دردش غیرقابل تحمل بود. او به شدت از خنجر روح شیطانی استفاده کرد و آن را فرود آورد و وقتی دست استخوانی متوقف شد، پای خود را کنار کشید.
استخوان سفید پایش نمایان شده بود و خون جاری شده از زخم را نمیشد متوقف کرد. خون زیادی از دست رفته بود و رنگ صورت شیهشینگلان مانند کاغذ پریده بود. با این حال نگاهش آرام بود. دندانهایش را روی هم فشار داد و طوری ایستاد انگار هیچ دردی را حس نمیکرد.
بالاخره یوجینگ را که در اتاق کناری پنهان شده بود، پیدا کرد.
شیهشینگلان غرق در خون بود، چشمانش سرد و چاقویی که در دستش بود، حس خیلی بدی میداد. یوجینگ این خدای شیطانی غیرانسانی و شبحوار را دید و پاهایش نرم شد. کمی عقب رفت و پا به فرار گذاشت. اما به راحتی به وسیله شیهشینگلان گرفتار شد. نوک سرد و آغشته به خون تیغه به گردن شکنندهاش فشار وارد کرد و احساس کرد داخل یک انبار یخ افتاده است.
ترس از مرگ در او بیدار شد. بدنش تا حد زیادی سفت شد و با نگرانی به اطراف چرخید: «مـ-من رو نکش!» مثل جوجهای بود که به راحتی به وسیله شیهشینگلان بلند شده بود.
[لعنتی!! گروگان!!]
[درام، درام وجود داره!!]
یوجینگ به سختی فریادهای منقطعی کشید: «مامان! کمک!» تنها آن لحظه متوجه شکاف بزرگ بین خود و شیهچی شد. او شیهچی را حریف خود میدید اما شیهچی این توانایی را داشت که به راحتی او را بکشد.
شیهشینگلان در حالی که گروگان را حمل میکرد و جلو میرفت، گفت: «میتونی به وسیله تلهپورت فرار کنی؟ چیزی داری؟» لحنش ضعیف و تمسخرآمیز بود: «غیر از اینکه مادرت رو صدا بزنی دیگه چیکار میتونی بکنی؟ مگه تازه از شیر گرفته شدی؟ یا شایدم تازه به دنیا اومدی؟»
شیائویائو آن دور پنهان شده بود و با ناباوری به آن طرف خیره شده بود. شیهچی در واقع...
او-او در واقع...
چشمان شیائویائو درخشید.
ژائوجینهوا لحظهای که وارد شد، این صحنه را دید: «پسرم رو ول کن!» اینقدر عصبانی بود که موهایش صاف ایستاده بود، به شدت وحشتزده بود. میترسید شیهشینگلان توجهی به پسرش نکند و او کشته شود.
شیهشینگلان با تمسخر به او خیره شد.
ژائوجینهوا مسخره کرد: «واقعا فکر میکنی از طرف تو تهدید میشم؟» عصای خود را بلند کرد و چند طلسم خواند. ناگهان 2 فریاد از طبقه بالا بلند شد. شیهشینگلان سرش را بلند کرد و دید رنزه و لوون به شدت مجروح شده و به زمین افتادند.
«تو بذار پسرم بره منم اونا رو ول میکنم. این یه معاملهس.»
و با چوب به آن 2 نفر اشاره کرد. انگار کافی بود شیهشینگلان سرش را تکان دهد تا آنها را بکشد.
لوون با وجودی که اندامهای داخلیاش آسیب دیده بود، غرید: «شیهچی، منو فراموش کن!»
رنزه روی زمین دراز کشیده بود و سعی میکرد با غرور لبخند بزند: «لعنتی، اگه یوجینگ رو بکشی، به جون من میارزه!»
شیهشینگلان نگاهش را گرفت و ناباور به ژائوجینهوا نگاه کرد: «دیوونهای؟»
صورت ژائوجینهوا سفت شد.
مردمکهای تیره شیهشینگلان کاملا بیتفاوت بودند و هیچ اثری از تهدید شدن در آنها دیده نمیشد: «زندگی و مرگ اونا... چه ربطی به من داره؟» در عوض خنجر روح شیطانی را چرخاند و به آرامی با آن گردن یوجینگ را نوازش کرد.
یوجینگ طفره رفت اما نتوانست حرکت کند. خنجر تیز، پوست گردنش را سوراخ کرد و باعث شد بیاختیار بلرزد. انرژی شیطانی خنجر، بوی تند خون را حس کرد و از هیجان لرزید. انرژی شیطانی در امتداد برشی که در گردن یوجینگ ایجاد شده بود، جریان پیدا کرد و در بدن او ویرانی ایجاد کرد. صورت یوجینگ سفت شد و جیغ کشید.
شیهشینگلان با لبخندی مار مانند با محبت به یوجینگ خیره شد: «هی جینگ، شنیدی؟ تو واقعا ارزونی. ارزشت فقط جون هم تیمیهای منه.»
اما یوجینگ آنقدر درد داشت که نتوانست حتی یک کلمه بشنود. فقط میدانست کسی که پشت سرش قرار دارد واقعا او را خواهد کشت و ترسیده بود: «مامان، نجاتم بده!»
ژائوجینهوا عصبانی و وحشت زده بود: «تو جرئت داری من رو مجبور کنی!»
دستهایش میلرزید و تقریبا نمیتوانست آنها را پنهان کند: «فراموش نکن بازیگرا نمیتونند بازیگرای دیگه رو بکشند!»
شیهشینگلان مسخره کرد: «قوانین مبتنی بر زندگی هستند. اگه قراره بمیرم، چرا باید به قوانین اهمیت بدم؟ تو باید شفاف باشی. تو از مرگ میترسی. این من نیستم که از مرگ میترسم.»
شیهشینگلان با نگاه ژائوجینهوا روبرو شد و با آرامش گفت: «اگه من نتونم زندگی کنم، اونم نباید زنده بمونه.»
ژائوجینهوا مضطرب و عصبانی به جلو پرید: «واقعا فکر میکنی نمیتونم تو رو بکشم و نجاتش بدم؟»
کاملا غیرمنتظره شیهشینگلان آن را تائید کرد: «چرا معتقدم میتونی. اما با این حال هنوز ازش استفاده نکردی. این یعنی اون روش برات خیلی پرهزینهس و چیزی نیست که بتونی سریع از پسش بربیای. وگرنه اینجا واینمیستادی و حرفای بیخود بزنی.»
ژائوجینهوا آنقدر دندانهایش را محکم روی هم سائید که تقریبا شکستند: «چی میخوای؟»
«دندون شیشم رو به روح زن نده و صبر کن تا من کارم رو کامل کنم. به نظر نمیاد به ضررت باشه.»
ژائوجینهوا نیشخند زد. یه تازه وارد متواضع جرئت داشت با او معامله کند. چشمانش کمی تغییر کرد: «باشه، قول میدم!»
اولویت اصلی در حال حاضر نجات جان یوجینگ بود. هنگامی که شیهچی یوجینگ را آزاد میکرد او را میکشت تا خشم خود را تخلیه کند!
[لعنت! این کار رو نکن. شیهچی، چرا تو اینقدر احمقی؟ چطور میتونی با ژائوجینهوا درباره شرایط مذاکره کنی؟ من خیلی عصبانیم!]
[اگه من بودم وقتی پسرم رو پس میگرفتم آدم ربا رو میکشتم. تا حد مرگ لعنت به اون!]
[میشه به اون عوضی اعتماد کرد؟! انجامش نده! تو میتونی یوجینگ رو بکشی. تا وقتی که ژائوجینهوا تصمیم به مبارزه ناامیدانه با تو نداشته باشه، میتونی یه کم دوام بیاری.]
قلب رنزه از وحشت پرید: «شیهچی!» حتی افراد باهوش هم میتوانند تحت فشار زیاد احمق شوند. رنزه درد را تحمل کرد و فریاد زد: «نکن! بهش قول نده!»
لوون هم خشکش زده بود.
ژائوجینهوا که میترسید شیهچی پشیمان شود، فریاد زد: «خفه شو! شما نیستید که تصمیم میگیرید!» عصایش را تکان داد و هر دو لقمه خون زیادی بیرون ریختند و قدرت صحبت کردن را از دست دادند.
شیائویائو که در تاریکی پنهان شده بود، پر از ناامیدی بود. در حالی که به این فکر میکرد تا مرحله بعدی زنده بماند، شروع به بکار انداختن مغز خود کرد.
شیهشینگلان ادامه داد: «چطور میخوای ثابتش کنی؟ قولا میتونند توخالی باشند. کی میدونه بعدا از قولت برمیگردی یا نه؟»
ژائوجینهوا عصبانی شد: «از من چی میخوای؟!»
شیهشینگلان لحظهای فکر کرد: «بیا اینجا و عصات رو به من بده. منم پسرت رو بهت میدم.»
ژائوجینهوا مخفیانه تمسخر کرد. از دست دادن عصا به معنای از دست دادن ارتباط او بود. اما شیهشینگلان قادر نبود جسم روحی را احضار کند. اما او فرق میکرد. احضار او یک طلسم خاص بود که میشد بدون عصا هم آن را انجام داد. فقط سرعت آن پائین میآمد.
احمق.
اما باید با معامله او را فریب میداد. ژائوجینهوا وانمود کرد که عصبانی است: «خیلی دور نرو! اگه عصا رو بهت بدم، دیگه نمیتونم شکستت بدم، فکرشم نکن از حرفت برگردی!»
شیهشینگلان گردن شکننده یوجینگ را نیشگون گرفت: «فکر نمیکنم خیلی زیاد باشه. میخوای دوباره بهش فکر کنی؟»
اشکهای یوجینگ سرازیر شد: «مامان!»
به نظر میرسید ژائوجینهو کاملا شکست خورده است: «خوبه خوبه! هیجان زده نشو، اون رو بهت میدم!»
شیهشینگلان گفت: «پس تو بیا اینجا.»
[گول نخور! لعنتی، نمیتونی با کسی که از خودت قویتره مذاکره کنی. اونا همیشه آیتمای دیگه دارند...]
[من خیلی عصبانیم. از اینکه انتظاراتم رو برآورده نمیکنه، ناراحت میشم.]
ژائوجینهوا در حالی که مخفیانه یک طلسم میخواند، به آن سمت رفت و صمیمانه عصا را تحویل داد. شیهشینگلان در حالی که به نظر میرسید صمیمانه یوجینگ را به جلو هل میدهد، دستش را دراز کرد تا عصا را بگیرد. چشمان ژائوجینهوا با تمسخر فراوان این موفقیت را دید.
«نزدیکتر، نمیتونم بهش برسم.»
شیهشینگلان به انتهای طناب خود رسیده بود و تنها آیتمش یک خنجر شکسته بود. ژائوجینهوا در این شک نداشت و برای نزدیک شدن به یوجینگ نمیتوانست صبر کند. آنقدر نزدیک شده بود که فاصله بین او و شیهچی تقریبا کمتر از 10 سانت شده بود.
وقتی انرژی وحشتناکی را از شیهچی احساس کرد، تمام توجهش به یوجینگ بود. او متوجه چیزی شد و با وحشت خیره شد.
به نظر میرسید صدای شیهشینگلان از جهنم میآید: «نگفته بودم من بیش از یه آیتم دارم؟»
کتابهای تصادفی
