اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 89
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 89 – خانه متروک 1552 (21)
در اتاق، رنزه در حالی که پشت میز نشسته و شیهچی را که در حال مصرف مجدد دارو بود، تماشا میکرد، پرسید: «به نظرت کدوم غذای روی میز، بشقاب آهنی لاکپشته؟»
رنزه متوجه قصد شیهچی از خوردن همه غذاها شده بود و کمی کنجکاو بود. لوون هم متوجه آنها شد. شیهچی نگاهش را بالا نیاورد: «خرچنگ آبپز.»
«پختن بشقاب آهن لاکپشت این طوریه که لاکپشت زنده رو تمیز میکنند و داخل آب میذارند و آب رو میجوشونند. دمای آب به تدریج زیاد میشه و لاکپشت به خاطر گرما دچار مشکل میشه و شروع به نوشیدن سوپ میکنه. سوپ و چاشنی بطور طبیعی وارد معدهش میشند. در نهایت سوپ هم داخل و هم بیرون بدن لاکپشته و گوشت رو خیلی خوشمزه میکنه.»
رنزه خیره شد: «لعنتی. فکر میکردم بشقاب آهن لاکپشت روی صفحه آهنی پخته میشه. حالا که گفتی میفهمم چرا باید خرچنگ آبپز باشه.»
خرچنگهای مرده سمی بودند، بنابراین در هنگام پخت باید زنده میبودند.
ظرف پخت خرچنگ شامل خرچنگ زنده تمیز شدهای بود که داخل آب قرار داده میشد تا بجوشد. خرچنگها ابتدا عکسالعملی نشان نمیدادند. اما با افزایش دمای آب، شروع به مبارزه میکردند. در چنین زمانی باید محکم در قابلمه پوشانده شود تا پنجههای خرچنگ در قابلمه را باز نکند.
در طی فرآیند پخت، افراد به وضوح صدای برخورد پنجههای خرچنگ را که به شکل دیوانهواری قابلمه را میخراشد، میشنوند. صدای خراشیدن کمتر و کمتر میشود تا اینکه بالاخره ساکت میشود. این یعنی خرچنگها پخته شده و رنگ قرمز جذابی پیدا کردهاند.
صفحه آهنی لاکپشت و خرچنگ آبپز یکسان بودند.
لوون صمیمانه گفت: «قبلا موقع خوردنش متوجه نشده بودم، اما حالا احساس میکنم خیلی بیرحمانهس. چرا قبلا اصلا واکنشی نشون نمیدادم؟»
شیهچی پانسمان خودش را تمام کرد: «این عادیه.» هیچ حالتی روی صورتش نبود: «زندگی یه انسان براساس مرگ موجودات پائینتر از خودشه. زنده بودن تو یعنی جوجهها، اردکا و ماهیهای زیادی جون خودشون رو فدا کردند. همه تا حدی نجسیم. همهمون درنده هستیم و رحم بیفایدهس چون خود بقا ظالمانهس.»
لوون گفت: «پس گیاهخوار میشم...»
شیهچی لبخند زد: «مگه میوهها و گیاها زندگی ندارند؟»
لوون متوجه شد و احساس سردرگمی کرد.
«تکامل انسان بیشتر شفقتی رو که مضره از بین برده. حداکثر یه لحظه معین نور رو میبینی. مثلا وقتی قصابی رو در حال کشتن خوک توی کشتارگاه ببینی، شوکه و غمگین میشی، اما همهش همین. بعدا فراموشش میکنی. ما به خاطر یه لحظه ترحم خوردن گوشت خوک رو ول نمیکنیم. همه ما موجوداتی هستیم که خودمون رو گول میزنیم.»
رنزه با تعجب به شیهچی نگاه کرد و فکر کرد قلب یک هیولا زیر پوست این شخص قرار دارد: «یعنی کسانی که انسان رو شکار میکنند و گوشتش رو میخورند طرد نمیکنی...»
قلبش یخ زده بود و میخواست از شیهچی فاصله بگیرد.
شیهچی برای لحظهای مبهوت شد و بعد بی سروصدا خندید: «این غلطه. نباید چیزا رو با هم اشتباه بگیری. یه خط قرمز وجود داره که کسی نباید ازش رد بشه. درباره کسایی حرف میزنم که حیوونا رو میخورند، نه آدما. طبیعتا چنین چیزی رو باید جداگانه دربارهش بحث کرد. منظورم چیزایی مثل مرغ، اردک، غاز و ماهیه. احترام گذاشتن به مواد اولیه اساسیترین و شایستهترین چیزه. زندگی تو روی مرگ اونا بنا شده. البته باید با روش مناسبی اونا رو بپزی. کشتن ضعفا برای زندگی شرمآور نیست، اما شرمآوره که ضعفا رو برای زندگی کردن مورد آزار و اذیت قرار بدیم یا تحقیر کنیم.»
«این فیلم به ما میگه اگه از ضعفا سو استفاده کنید یا اونا رو تحقیر کنید، اونا تلافی میکنند. افرادی که طعمه رو میخورند در نهایت طعمه میشند.
رنزه آهی از سر آسودگی کشید. واقعا از شیهچی ترسیده بود.
شیهچی نگاهی به رنزه کرد: «من واقعا آدم دوست ندارم. اما آدما در صورت اجبار میتونند هر کاری بکنند. کتابای قدیمی نشون دادند وقتی کسی مجبور باشه به گرسنگیش پایان بده این طوریه.» گوشههای دهان او جمع شد و اضافه کرد: «شاید واقعا غذای من بشی، نمیدونم.»
و با نگاهی بدخواه، شانههایش را بالا انداخت.
رنزه به شکلی غریزی لرزید و بعد با حالتی آزرده واکنش نشان داد. او همیشه از این شخص با ظاهر جنتلمنش گیج و مورمور میشد.
یک هیولا.
[پس این یه خونه متروکهس اما در واقع یه فیلم آموزشیه؟]
[خدای من چی، دلش برای ماهنگ تنگ میشه. اون نامحسوسترین شروره.]
[حیف، اگه ماهنگ یه بازیگر خاکستری غیرالهام بخش بود، بد نبود. اگه قویتر بود چنین کار احمقانهای انجام نمیداد. متأسفانه اون آخرین نفر از تازهوارداس. به اندازه کافی قوی نیست و ایدههای خودش رو داره...]
[شکاف کیفی استعدادهای تازهکار و باهوش امسال خیلی زیاده... قویها اونقدر قویند که به زندگی شک کنند در حالی که ضعیفا اونقدر ضعیفند که شکایت میکنند.]
[با این حال، کیفیتش خیلی خوبه... شیهچی، لوون، رنزه، شیائویائو و یوجینگ خوبند. هر کدوم ویژگی خاص خودشون رو دارند. نیازای شما زیادیه، اونا تازهواردند نه امپراطور فیلم. اگه چی پسر بتونه زنده بمونه دیر یا زود یه خدا میشه. اگه بخوای بقیه رو با اون مقایسه کنی معلومه خیلی کمترند.]
در همین زمان یوجینگ با ژائوجینهوا صحبت میکرد.
«مامان، فکر نمیکنم درست باشه. روح زن... به نظر مشکل داره.» او تمام روز مردد بود اما بالاخره تصمیم گرفته بود حرف بزند.
ژائوجینهوا ناراضی بود: «من یه متخصص فیلم ارواحم. هنوزم ممکنه اشتباه کنم؟»
«مامان...»
«خب چی که اشتباه کنم؟» او صدای دوش گرفتن شیائویائو را در حمام شنید و مسخره کرد: «روح رئیس این خونه ممکن نیست بتونه اسکلت من رو شکست بده. از چی میترسی؟»
یوجینگ به آن اندیشید، در مواجهه با قدرت مطلق، او چیزی برای ترس نداشت. قدرت مادرش برای درهم شکستن این نمونه کافی بود. حتی اگر نمیتوانست برای پاک کردن نمونه به آیتمها تکیه کند. نمیتوانست به مادرش مثل تازهواردی که درکی از اوضاع نداشت، نگاه کند و او را زیر سئوال ببرد. هنوز خیلی کوچک بود.
ژائوجینهوا کمی علاقمند شد: «به من بگو چرا فکر میکنی اشتباهه؟»
«نکته اصلی پیدا کردن دندوناس که بیش از حد به احتمال متکیه و ظاهر یه مثال منطقی رو نداره. همه چیز خیلی صاف و یکنواخته و روح اصلا تا حالا ما رو پیدا نکرده» صدای یوجینگ آرام آرام کم شد: «دوما، فکر میکنم گروه شیهچی عجیب رفتار میکنند، انگار به یه چیزی مسلط شدند. نمیدونم چه نقشهای میکشند، اما همیشه احساس ناراحتی میکنم...»
ژائوجینهوا برای اولین بار به آن فکر کرد و اخم کرد. در دلش مقداری تائید به وجود آمده بود اما آن را در جواب نشان نداد و پسرش را مسخره کرد: «یه تازه وارد چیکار میتونه بکنه؟ من 10 برابر بیشتر از اون فیلم بازی کردم.»
«تازه حتی اگه روح زن جرئت کنه به من حقه بزنه، واقعا برای مرگ و زندگی باهاش میجنگم و ممکن نیست بتونه از اون استفاده کنه.»
یوجینگ کمی آسوده شد و بی صبر پرسید: «پس کی میخوایم حساب اون رو برسیم؟»
ژائوجینهوا میخواست جواب بدهد که صفحه موبایل 2 نفر روشن شد.
[پیشرفت جمعآوری دندان: 6/5. قبل از تکمیل جمعآوری، هنوز آخرین دندان پیدا نشده است.]
صدای ژائوجینهوا بلند شد: «آخرین دندون؟ شیهچی یکی رو تحویل داد، 2 تا هم تو پیدا کردی، ما 3 تا دندون پیدا کردیم...»
یوجینگ هم خفه شده بود.
ژائوجینهوا با عصبانیت واکنش نشان داد: «کدوم بازیگری پشت سر ما 2 تا دندون به روح زن داده؟»
یوجینگ آرام شد و اخم کرد: «قبلا پیشرفت رو به ما نشون نداد، چرا الان بهمون نشونش داد؟»
صفحه نمایش دوباره روشن شد.
[روح زن الزامات و جوایز کمپ خود را به روز کرده است:
دلیل به روزرسانی: آخرین دندان با دندانهای دیگر متفاوت است. روح زن به تنهایی نمیتواند آخرین دندان را به دست آورد. باید توسط دنبال کنندههای او شخصا انجام شود. از آنجایی که تمام دندانها پیدا شدهاند، دندانهای دیگر میتوانند محل آخرین دندان را تشخیص دهند. پس از هضم روح زن و سازگاری با دندان پنجم، آخرین دندان ظاهر میشود.
الزامات جدید: افراد کمپ روح زن باید آخرین دندان را بگیرند و به روح زن بدهند.
جایزه: روح زن قول میدهد شما را نکشد (بعد از اتمام طرح، مشخص میشود فیلمبرداری تمام شده و شما فیلم را ترک خواهید کرد.)]
ژائوجینهوا نگاهی به آن کرد و مسخره کرد: «اون ما رو نمیکشه. به نظر میاد روح زن قبلا یه چیزی رو قایم کرده اما حالا صادق شده. کامل دیدمش. هیچ بازی با کلماتی توش نیست. پاداشش واقعیه.»
یوجینگ آرام شد و لبخند زد: «به خاطر شما نیست؟ واضحه که میترسه یه سری متغیر وجود داشته باشه. بالاخره صمیمانه از ما کمک میخواد. بالاخره اون واقعا بهمون نیاز داره.»
ژائوجینهوا با رضایت خرخر کرد.
یوجینگ فکری کرد و حالش دگرگون شد: «اگه این طوره، یه بخش پنهان وجود داره که ما هیچی دربارهش نمیدونیم. ممکنه درجه اکتشاف طرح ما خیلی پائین باشه؟ یعنی از شیهچی و بقیه بدتره...»
ژائوجینهوا با چشمانی ناباور به او نگاه کرد: «اگه همه اونا مرده باشند، کی از نظر کاوش طرح بهتر از تو میشه؟ چرا همیشه به چیزای کوچیک و بیمعنی توجه میکنی؟»
یوجینگ غافلگیر شد و بعد لبخند زد. او واقعا مقصر بود. اگر جز او و مادرش همه میمردند، آنها اول و دوم میشدند. آن وقت چه کسی به کاوش طرح اهمیت میداد؟ رقابت بر این فرض بود که حریف وجود دارد. اگر حریفی وجود نداشت، چه میشد؟ او بیشتر نگران بود درجه پائین اکتشاف فیلمنامه به معنای امتیاز کمتر باشد.
ژائوجینهوا، شیائویائو را دید که از حمام بیرون آمد و ساکت شد: «منتظر نکته اصلی باش.»
شیائویائو چیزی نمیدانست. او به سمت یوجینگ رفت، تلفنش را به او نشان داد و محتاطانه پرسید: «این به روزرسانی وظیفه درسته؟ میشه کمکم کنی ببینم مشکلی داره یا نه؟ شما هم اون رو گرفتید؟»
یوجینگ بیتاب بود، میخواست او را رد کند که صفحه گوشی شیائویائو را دید و چشمانش ریز شد. دلایل به روزرسانی و الزامات دقیقا مشابه بودند. فقط بعد از الزامات جدید... چیزی نبود.
روح زن اصلا به جایزه شیائویائو اشاره نکرده بود. چیزی گفته نشده بود. روح زن با حیلهگری با آنها به توافق رسیده بود اما هنوز شیائویائو را فریب میداد تا او را بکشد. یوجینگ پوزخند زد. این درست بود. اگر به خاطر تماشاگران نبود، او شیائویائو را بیرون میکرد. توانایی روح زن در تشخیص قلب مردم درجه یک بود.
یوجینگ با لحن ملایمی با شیائویائو صحبت کرد: «ما هم همین وظیفه رو دریافت کردیم. نگران نباش، خیلی زود تموم میشه.»
قلب شیائویائو که در گلویش بود، دوباره فرو ریخت. از اینکه اطلاعاتی را در اختیار شیهچی قرار داده بود، پشیمان شد. پس از پایان فیلم، یوجینگ و ژائوجینهوا فیلم تمام شده را میدیدند و از خیانت او مطلع میشدند. او باید تمام این تظاهرها را دور میریخت و در آینده از آنها دوری میکرد.
این یک ضایعه بزرگ برای او بود.
ناراحت شد. تا به حال به شیهچی کمک کرده بود اما آنها هیچ کاری برایش انجام نداده بودند. آیا واقعا درست بود که بطور موقت به یوجینگ خیانت کرده بود؟ اگر در آینده تنها بود باز هم میتوانست زنده بماند؟ اما الان قادر نبود طرفش را عوض کند و به شیهچی خیانت کند. این فقط وضعیتش را بدتر میکرد.
درست است که گذاشتن هر پا روی یک قایق، نتیجه خوبی نداشت. او این را خیلی خوب میدانست. حتی اگر قایق چندان قابل اعتماد نبود، قبلا سوارش شده بود. نباید از آن پائین میآمد. در غیر این صورت هیچ کدام از 2 طرف راضی نمیشدند و هر 2 از او متنفر میشدند. او هیچ قدرتی به عنوان تکیهگاه نداشت، فقط میتوانست به بقیه تکیه کند.
خب قدرتی نداشت. چه باید میکرد؟
با حسرت موهایش را مالید.
«گرم-گرمه.. هوا گرمه...»
شیهچی برای چند ثانیه به خواب رفته بود که صدای ناله لوون را شنید.
ناگهان چشمهایش را باز کرد و با عجله جلو رفت و متوجه شد پشت لوون قرمز شده است. فلسهای سبز-آبی پشت او به دلیل گرما شفاف شده بودند.
تمام بدن لوون مانند ماهی آبپز بود.
کتابهای تصادفی



