فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 95

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 95 – خانه متروکه 1552 (27)

خواهر کوچک به شیه‌چی دروغ گفته بود. در خاطراتی که خواهر کوچک به شیه‌چی داد، 2 خواهر بدون توجه به من و تو صمیمی بودند. اما در واقعیت، رابطه خواهر بزرگ و کوچک مثل آب و آتش بود.

خواهر بزرگ ذاتا گوشه‌گیر و بی‌تفاوت بود، در حالی که خواهر کوچک، مهربان و دوست‌داشتنی بود. طبیعتا والدین، خواهر کوچک را ترجیح می‌دادند و این حسادت خواهر بزرگ را تشدید می‌کرد. خواهر بزرگ از خواهر کوچکش متنفر بود و خواهرش را به اطراف هل می‌داد یا آشکارا به او دشنام می‌داد. خواهر کوچک در ظاهر، ملایم و بردبار بود تا مورد تمجید و ترجیح پدر و مادرش قرار گیرد، در حالی که مخفیانه با خواهر بزرگ حقه‌بازی می‌کرد.

این 2 نفر تا شبی که سگ‌شان مرد، با تنفر از یکدیگر بزرگ شدند. خواهر بزرگ، خواهر کوچک را بیدار کرد و به طبقه پائین و گاراژ رفت. خواهر بزرگ به سمت جسد سگ رفت و با یک نگاه وحشی در چشمانش آن را گاز گرفت.

خواهر کوچک شوکه شد و برای صدا کردن پدر و مادرش فریاد زد. وقتی پدر و مادرشان آمدند، خواهر کوچک از ترس گریه می‌کرد. دلیلش این بود که وقتی خواهر بزرگش را که غذا می‌خورد، تماشا می‌کرد، نمی‌توانست جلوی آب دهانش را بگیرد. بزاق او به شدت ترشح می‌شد و خیلی زود از گوشه‌های دهانش سرازیر شد.

خواهر کوچک از این واکنش عجیب هراسان شد. قبل از آمدن والدینش، او مخفیانه بزاق دهانش را پاک کرد و خواهر بزرگ را در مقابل پدر و مادرشان به اعمال شیطانی متهم کرد. والدین، خواهر بزرگ را سرزنش کردند، آنجا نگاه کینه‌توز خواهر بزرگ تکان دهنده بود.

خواهر بزرگ به سردی صحبت کرد: «من و تو مثل همیم.» به نظر می‌رسید این سخن، پیشگویی وحشتناکی باشد. خواهر کوچک ترسید و ناامیدانه گفت: «غیرممکنه.» با این حال، مدت زیادی از این ماجرا نگذشت که غرایز خواهر کوچک، مقاومت او را شکست و به خواهر بزرگش پیوست. او برخلاف خواهر بزرگش، هربار غذا می‌خورد از والدینش دوری می‌کرد. خواهر بزرگش آنجا بود و خواهر کوچک از کودکی می‌دانست چگونه خود را ابراز کند و برای لطف بجنگد، تا والدینش از او راضی باشند.

بعدا خواهران، دشمنان و شریک هم بودند. آن‌ها با هم کار می‌کردند تا فریب خوردگان را بکشند و بخورند.

یک روز، والدین بالاخره متوجه شرارت و آدمخواری خواهر بزرگ شدند. خواهر کوچک به دلیل رفتار خوب و مطیع خود، هر شبهه‌ای را با موفقیت برطرف کرد. او قربانی بی‌گناهی بود که تحت فشار قرار گرفته بود.

خواهر بزرگ، اعمال شیطانی خواهر کوچک را افشا کرد اما خواهر کوچک از اعتراف به آن‌ها خودداری کرد. گفت خواهر بزرگش به او تهمت می‌زند. رابطه آن‌ها همیشه بد بود و هیچ مدرکی وجود نداشت که ثابت کند خواهر کوچک هم گوشت انسان خورده است. پدر و مادرشان چگونه می‌توانستند سخنان خواهر بزرگ را باور کنند؟

والدین وحشت زده به شکلی خصوصی با هم کار کردند و آماده بودند تا خواهران را با یک عمل از هم جدا کنند. بعد خواهر بزرگ را به زندان می‌فرستادند و خواهر کوچک را می‌بردند. جراحی با موفقیت به پایان رسید. شبی که از بیمارستان مرخص شدند، دعوا شروع شد. خواهر بزرگ والدین را کشت و خورد.

خواهر کوچک همه چیز را دید و فرار کرد.

خواهر بزرگ، تحقیقات مختلفی انجام داد و بالاخره خواهر کوچکش را پیدا کرد. او تصمیم گرفت خواهر کوچکش را که آن زمان باردار بود، ربوده و بکشد. خواهر کوچک شخصیتی خوشایند و ستایشگران زیادی داشت. او به پنهان‌کاری و فریب دادن عادت داشت. هیچ کس از گذشته و سرگرمی وحشتناک او خبر نداشت.

عادت غذایی غیرعادی خواهر کوچک به اندازه خواهر بزرگش، شدید نبود و او اساسا قادر بود آن را کنترل کند. او ازدواج کرده و دوباره شروع کرده بود، اما خواهر بزرگش او را دوباره به ورطه کشاند.

خواهر بزرگ بالاخره انتقام گرفت. او از سرآشپز خواست تا از اندام خواهر کوچکش و نوزادی که در شکم داشت، غذاهای لذیذی درست کند و با خوشحالی از غذا لذت برد. سپس ترسید جسد خواهر کوچک پیدا شود و آن را داخل دیوار پنهان کرد.

بعدا خواهر بزرگ به وسیله خواهر کوچک که از کینه به روح تبدیل شده بود، کشته شد. به دلیل افکار شیطانی و نارضایتی‌های سنگین‌تر، خواهر بزرگ به روحی قدرتمندتر از خواهر کوچک تبدیل شد. خواهر کوچک همیشه تحت‌تأثیر او بود.

حداقل تا زمانی که شیه‌چی و تیمش وارد شدند...

[این خیلی شومه و سخته که در برابرش گارد بگیری! هیچ کدوم خوب نیستند!]

[فقط باید گفت ژن‌های مشابهی دارند و احتمال ابتلا به یه نوع مشکل این طوری زیاد می‌شه.]

[خواهر کوچیک از خواهر بزرگه ترسناک‌تره.]

[نسخه قبلی خواهر کوچیک طعم زنبق[1] داشت.]

[حقیقت ساده و فقط دروغ از اون آشکارتره. عجیب نیست که نسخه قبلی جزئیات غنی و واضحی داشت در حالی که خونین و هیجان‌انگیز بود. معلوم شد جعلیه.]

[شاید یهویی باشه، اما... خدای من چی، عالیه!]

حیوانات با مواد غذایی خود بازی کردند. موش‌ها خواهران را آنقدر گاز گرفتند که پر از سوراخ شدند، میمون‌ها مغزشان را خوردند، گوسفندها اجازه می‌دادند طعم کباب شدن را حس کنند و لاکپشت اجازه می‌داد درد جوشیدن را تجربه کنند...

پس از شکنجه، 6 حیوان دور هم جمع شدند و شروع به خوردن مواد خوشمزه کردند. در تاریکی، تنها صدای فریاد خواهران و جویدن حیوانات می‌آمد. کسانی که حیوانات را شکنجه می‌کردند، شکنجه می‌شدند تا به وسیله حیوانات خورده شوند.

گرد و غبار فرونشست و همه چیز در هم ریخته بود.

[این یه پایان خوشه.]

[کیفیت این فیلم حتما ارتقا پیدا می‌کنه، درسته؟ واقعا ارزشش رو داره!]

[لعنتی، هنوز نمی‌تونم باور کنم ژائوجین‌هوا مرده...]

[هی بالایی... هنوز نمرده.]

[هاه؟]

شیه‌چی در حالی که می‌خندید احساس نمی‌کرد لازم باشد به پائین نگاه کند: «ما یه نفر رو یادمون نرفته؟»

رن‌زه تعجب کرد: «آه؟ کی؟»

لوون به او یادآوری کرد: «... ژائوجین‌هوا.»

در طبقه پائین، ژائوجین‌هوای در حال مرگ، خزید تا پنهان شود. او به وضوع می‌شنید که شیه‌چی موفق شده است.

صورتش خاکستری و قلبش مثل سرب سنگین شده بود. دنیا دور سرش می‌چرخید و هر از گاهی چهره یوجینگ مثل یک کابوس از جلوی چشمانش می‌گذشت. او... به یک استعداد تازه‌کار باخت. ژائوجین‌هوا پسرش را هم از دست داد.

بدگمانی قلبش را پر کرد. او درد قلبش را با بیشترین سرعت سرکوب کرد و سعی کرد دوباره خودش را جمع کند. فیلمبرداری رو به پایان بود. اگر پنهان می‌شد، شیه‌چی نمی‌توانست به این سادگی او را پیدا کند. تا وقتی برنامه او را از فیلم بیرون نمی‌فرستاد، جراحاتش بهبود نمی‌یافت. در آینده برای کشتن شیه‌چی فرصت پیدا می‌کرد و احیای یوجینگ نیز غیرممکن نبود. او شیه‌چی را وادار می‌کرد، غرامت بپردازد!

در طبقه بالا، رن‌زه مضطرب به نظر می‌رسید: «اگه نتونیم پیداش کنیم، چی؟»

شیه‌چی با بی‌دقتی به او نگاه کرد: «هزاران موش اینجا هستند تا به دستورای من گوش بدند. پیدا کردنش آسون نیست؟»

شیه‌چی به حیوانات کمک کرده بود و حیوانات، بدون قید و شرط از دستورات او اطاعت می‌کردند. رن‌زه اندیشید: «من احمقم.»

شیه‌چی برگشت و بیرون رفت. به نرده طبقه دوم تکیه داد و به آرامی دستش را بالا برد. صدها بچه موش با اشتهای خوب از اتاق بیرون ریختند و پراکنده شدند تا ژائوجین‌هوا را پیدا کنند.

بقیه مات و مبهوت بودند. کمتر از یک دقیقه بعد، یک بچه موش دوید. با 2 دندان کوچک خود، شلوار شیه‌چی را گرفت و او را کشید تا راه را به او نشان بدهد.

شیه‌چی با تنبلی گفت: «بریم.»

رن‌زه این صحنه عجیب را دید: «....»

ژائوجین‌هوا در کمد پنهان شده بود. صدای قدم‌ها آرام آرام در مقابلش شدید شد و ناگهان حس کرد قلبش به گلویش رسیده است. پیدا شد؟! که بود؟! ژائوجین‌هوا عصا را مانند پرنده‌ای ترسیده بالا نگه داشته و از وحشت می‌لرزید.

2 میمون از جا پریدند و در کمد را برای شیه‌چی باز کردند. ژائوجین‌هوا فرصت یک حمله مخفیانه را از دست داد. او با وحشت به بالا نگا کرد و با چشمان بی‌تفاوت شیه‌چی روبرو شد. مرد جوان خوش پوشی که یک کابوس بود.

بازیگر مغرور سطح 3 شروع به التماس برای ترحم کرد: «لطفا من رو نکش...»

شیه‌چی به ژائوجین‌هوا نگاه کرد و به آرامی لبخند زد: «فکر نمی‌کنم حق انتخاب داشته باشی.»

این کلمات آشنا بودند. رن‌زه تلاش زیادی کرد تا به یاد بیاورد و متوجه شد این سخنان تهدیدی از سوی ژائوجین‌هوا و یوجینگ بودند. آن‌ها 2 بار این حرف را به شیه‌چی گفته بودند. رن‌زه عقب کشید و مخفیانه آه کشید. این شخص با نام شیه‌چی خیلی خوب می‌دانست چطور کینه خود را حفظ کند.

شیه‌چی نگاهی کرد و حیوانات به سمت کمد تاریک رفتند. وقتی درهای کمد بسته شد، فریادهای ژائوجین‌هوا از کمد بلند شد، صدایی بلند شد: «من یه روح می‌شم و نمی‌ذارم بری!»

شیه‌چی شانه بالا انداخت و لبخند زد: «من دارم یه کار خوب انجام می‌دم و تو رو پیش پسرت می‌فرستم.»

کمد بزرگ به شدت لرزید و بالاخره آرام گرفت.

[قلب این لعنتی خیلی بی‌رحمه. این مرد شرور لعنتی، شیرینه...]

[یه تازه‌وارد در حال کشتن یه سطح سوم؟ این بی‌سابقه نیست؟!]

[برای دنبال کردنش عجله کنید!]

13 نفر وارد شده بودند و تنها 4 نفر زنده مانده بودند. کمپ شیه‌چی هنوز نمرده بود در حالی که تنها شیائویائو که یک جاسوس بود از کمپ ژائوجین‌هوا زنده مانده بود.

برنامه زنگ خورد.

[حیوانات خواهر بزرگ و خواهر کوچک را کاملا خورده‌اند. فیلمبرداری خانه متروکه 1552 به پایان رسید. هنوز زمان باقی است. بازیگرانی که آیتمی دریافت نکرده‌اند، بلافاصله از فیلم خارج می‌شوند. بازیگرانی که آیتم دریافت کرده‌اند برای مدتی می‌مانند.]

[بعد از این، رتبه‌بندی جامع بازیگران انجام می‌شود. لطفا صبر کنید.]

لوون و شیائویائو ناپدید شدند و فقط شیه‌چی و رن‌زه در خانه بزرگ باقی ماندند. شادی در چشمان رن‌زه برق زد.

[روشن کردن حالت حریم خصوصی بازیگر.]

در سینما تماشاگران منتظر بودند.

«فکر می‌کنید شیه‌چی چند ملیون طرفدار پیدا کرد؟»

«برنامه خیلی سخاوتمند نیست؟ هیچ وقت با بازیگرای توانا بد رفتار نمی‌کنه. شیه‌چی خنجرش رو از دست داد و از یه وسیله یه بار مصرف استفاده کرد. جایزه‌ای که حالا می‌گیره باید مخصوصا خوب باشه...»

کلمات روح گیر کردند: «آه، من تمام شب عصبی بودم. بذار راحت باشم...»

حضار مات و مبهوت بودند: «لعنتی! چه خبره؟»

در فیلم ترسناک شیه‌چی منتظر ظاهر شدن آیتم بود که ناگهان دردی در سرش احساس کرد. نمی‌توانست تکان بخورد و حتی تقریبا نمی‌توانست محکم بایستد.

این اعلان پایان فیلمبرداری بود و لازم بود که آیتم‌ها جدا از فیلم باشند. حفاظت حیوانات طبیعتا دیگر وجود نداشت. روح شیطانی که قبلا به دلیل فشار مثبت حیوانات عقب‌نشینی کرده بود، بیقرار بود.

روح شیطانی با حالتی تاریک خندید: «ممنون که چنین اندام زیبایی به من دادی!»

او فکر می‌کرد می‌میرد و ناخواسته تصمیم گرفته بود با این انسان همکاری کند. انتظار نداشت این انسان بتواند از لبه ناامیدی برگردد. ممکن است از کمپ حیوانات پاداش گرفته باشد، اما هنوز نمی‌توانست با روح شیطانی مبارزه کند. کافی بود روح او را می‌بلعید و بعد می‌توانست این بدن واجد شرایط را اشغال کند.

انسان احمقی که جرئت کرده بود او را به ذهن خود بکشاند. باید تاوان حماقتش را هم می‌داد.

روح شیطانی به برنامه فکر کرد. فیلم‌های ترسناک این اپلیکیشن برای دیگران کابوس بود اما برای او بهشت روی زمین بود. چیز مورد علاقه‌اش قتل بود! می‌توانست امتیازهای بیشماری به دست آورد، هر کاری خواست انجام دهد و زندگی جدیدی به دست آورد!

«من خیلی به تو کمک کردم، این شاستگی رو دارم که از این بدن لذت ببرم! نگران نباش، کاری می‌کنم همه کسایی که توی برنامه هستند، اسم تو رو به خاطر بسپرند! من امپراطور فیلم می‌شم!»

رن‌زه دید که ناگهان رنگ شیه‌چی پرید، می‌خواست کمک کند: «شیه‌چی!» اما توسط قوانین برنامه محدود شده و اصلا قادر به حرکت نبود.

[این چه وضعیه؟؟ همه چی تموم نشد؟؟!]

[شیه‌چی من رو نترسون!]

روح شیطانی در ذهن خشمگین بود و خودنمایی می‌کرد و فضای بیشتری را اشغال می‌کرد. او می‌خواست روح شیه‌چی را اذیت کند و مورد حمله قرار بدهد، اما متوجه شد که روح شیه‌چی بسیار آرام است و حتی حوصله حرکت دادن به خود را ندارد.

روح شیطانی حس کرد چیزی درست نیست: «چرا تو...»

شیه‌چی آهی کشید: «برادر، بیا بیرون.»

روح شیطانی غافلگیر شد: «چه برادری؟»

حس بدی در دلش موج زد.

در پرتگاه بی‌پایان، یک روح کاملا ناآشنا ناگهان منتشر شد و روح شیطانی را گاز گرفت. این روح، تیز و غیرقابل توقف بود. وحشی‌تر و بدتر از روح شیطانی بود.

روح شیه‌چی مطیعانه در گوشه‌ای ماند و برادرش را تشویق کرد و در همان حال با روح شیطانی صحبت کرد: «اون رو نمی‌شناسی؟»

روح شیطانی به سرعت در مبارزه شکست خورد و فریادهایش ادامه یافت.

لبخند از لب شیه‌چی محو شده بود و صدایش سرد و بی‌احساس بود: «اون اربابته. یادت رفته؟ اگه یه بار تونسته تو رو تحت کنترل دربیاره، طبیعتا برای بار دوم هم می‌تونه این کار رو بکنه.»

در یک لحظه، روح شیه‌شینگ‌لان، روح شیطانی را کاملا بلعید.

[1] زنبق یا لیلی: دختر عشق

کتاب‌های تصادفی