اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 94
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 94 – خانه متروکه 1552 (26)
[چرا؟ این چه آیکیوئیه؟]
[راستش رو بخواید، من نمیفهمم. همه چیز خیلی سریع تغییر کرد.]
[چرا میخواست بچه رو له کنه؟؟!]
[خیلی عصبی بودم. در هر صورت چی پسرم خوبه. مادرت رو تا سرحد مرگ ترسوندی.]
لحظهای که 6 حیوان قدرتمند در اتاق ظاهر شدند، 2 خواهر بطور غیرقابل کنترلی میلرزیدند.
رنزه تغییر را درک کرد و به لوون ضعیف کمک کرد. شیائویائو نیز از طبقه سوم پائین آمد. آنها به صحنه مقابلشان خیره شده و شوکه شدند. در هر طرف شیهچی 3 نوع حیوان وجود داشت. او در مرکز بود، لاغر، زیبا و بدون حس ناهماهنگی.
2 خواهر زیر فشار شدید 1 نفر و 6 حیوان زانو زده بودند. چهرههایشان بسیار شبیه بود، بالاخره آنها دوقلوهای همسان بودند. خیلی بعید بود دوقلوهای برادر بهم چسبیده باشند. زیرا دوقلوهای برادر دو فرد مستقل از دو تخم جدا بارور شده بودند و جفت خود را داشتند. در همین حال، دوقلوهای همسان از یک تخمک بارور شده به وجود میآمدند. در طی فرآیند تقسیم شدن به 2 جنین، دوقلوهای همسان از یک تخمک بارور شده به وجود میآمدند. اگر برخی از قسمتها بهم چسبیده بودند، دوقلوهای بهم چسبیده به دنیا میآمدند.
پیش از این، شیهچی اساسا آنها را با دندانهایشان متمایز میکرد. دندانهای خواهر بزرگ تیز بودند در حالی که دندانهای خواهر کوچک ظریف و نازک و سفید بودند. حالا... گروه به دندانهای 2 خواهر نگاه کرد و لرزیدند.
تولد دوباره حیوانات، لباس مبدلی که خواهر کوچک برای فریب دادن بازیگران از آن استفاده میکرد را شکسته بود. خواهر کوچک تقریبا همان دندانهای تیز خواهر بزرگش را داشت، اما آنقدر اغراقآمیز نبودند.
رنزه و لوون داستان درونی را میدانستند و فورا غرق در عرق سرد شدند. دندانها و خواهرانی که وحشتزده زانو زده بودند، همگی حکایت از حقیقتی بیرحمانه و خونین داشتند. 2 خواهر پرندگانی با یک پر بودند و خواهر کوچک نیز حیوانات را خورده بود.
[چه لعنتی!!]
[یه واژگونی تکان دهنده!]
رنزه ناگهان چیزی به یاد آورد. گوشی خود را درآورد و مشتاقانه تمام پیامهای دریافتی از فیلمبرداری فیلم ترسناک را تا امروز بررسی کرد. بعد بالاخره چیزی را که در پی آن بود، پیدا کرد. او آن را تائید کرد و به پیام خیره شد، رنگ صورتش پرید و سینهاش به شدت تکان خورد.
او به خود آمد، با عجله به طرف شیائویائو رفت و شانه او را با حالتی مضطرب تکان داد: «بذار یه نگاهی به گوشیت بندازم!»
شیائویائو با گیجی تلفنش را دراز کرد. رنزه به آن نگاه کرد، دستانش چنان میلرزید که به سختی میتوانست گوشی را نگه دارد. مطمئنا واقعا این گونه بود.
شیهچی سرش را برگرداند: «تو پیداش کردی، درسته؟»
مثل همیشه حالت سبکی داشت. لحنش واضح و روان بود و دل بقیه را آرام میکردم. رنزه متوجه شد که روح شیطانی نیست و دلش آرام شد. روح شیطانی پلید بود و نمیتوانست طبیعت صالح حیوانات را تحمل کند. او بطور موقت در ذهن شیهچی پنهان شده و شیهچی دوباره کنترل بدنش را به دست گرفته بود.
رنزه به سختی سر تکان داد.
شیهچی به آرامی دستانش را بالا برد و حیوانات را اداره کرد تا از خواهران انتقام بگیرند. خودش به آرامی صحنه را تماشا کرد. در میان فریادهای خواهران آهی خالصانه کشید: «ما بیش از حد اعتماد به نفس و غرور داشتیم. ترفندهای فریبنده خواهر بزرگ رو دیدیم اما نمیدونستیم که واقعا تو شبکه نامرئی خواهر کوچیکیم. خواهر کوچیکم مثل همونه.»
رنزه لوون را به صندلی تکیه داد و با حالتی متحیر به شیهچی نگاه کرد.
شیهچی گفت: «خواهر بزرگ یه چک خالی نوشت. اون بازیگرای کمپ رو فریب داد تا بهش کمک کنند دندوناش رو پیدا کنه و خواستههای خودخواهانهش رو برآورده کنه، اما پاداشی براش نگفت.»
او خندید: «خب، خواهر کوچیک چی؟»
شیهچی به رنزه نگاه کرد و گوشی داخل دستش را بالا برد: «تو هم دیدی. پاداشی که خواهر کوچیک همیشه میگفت این بود که به ما کمک میکنه خواهر بزرگش رو شکست بدیم. نگفت ما رو ول میکنه. اونم همون کار رو کرد... یه چک بد.»
لوون خفه شده بود.
«فقط اون باهوشتر بود و توانایی بیشتری برای قایم کردن خودش داشت. به اندازه خواهر بزرگ و قویش که بازیگرا رو زیرپا میذاشت، جسور و بیپروا نبود. اون خودش رو در موقعیت خیلی پائینی قرار داد در حالی که طعمههای خوشمزه بیرون مینداخت و از ما کمک میخواست. وقتی متوجه فریب خواهر بزرگ میشدیم، طعمه رو گاز گرفتیم. همه تمایل دارند با ضعیفا همدردی کنند و مشتاق بودیم خواهر بزرگ رو شکست بدیم. این باعث شد یه نکته رو نادیده بگیریم. اگه اون ما رو ول نکنه، مهم نیست قول بده کمکمون کنه تا خواهر بزرگش رو بکشیم. اگه زنده نباشیم، پاداش چه معنی داره؟»
«اینم یه نوع دیگه چک بده، اما هوشمندانهتره.»
[!!!]
[این، این، این!]
تنفس لوون و رنزه کوتاه شد. اگر آنها همچنان در تاریکی باقی میماند و تا آخر به خواهران کمک میکردند، پایان آنها...
شیائویائو با نگاهی بسیار پیچیده شیهچی را تماشا میکرد. او نمیدانست شیهچی چه میگوید، اما هنوز شوکه بود.
رنزه به انبوه گوشت روی زمین نگاه کرد: «چطور به فکرش افتادی؟ فکر کنم پاداش مبهم به تنهایی برای حمایت از این تصمیم که بچه رو له کنی، کافی نباشه. تازه، خیلی مطمئن هستی که خواهر کوچیک اساسا شیطانه. از این شک و تردیدا درباره پاداش که بگذریم، خواهر کوچیک هیچ بدخواهی به ما نشون نداد. بعدها ثابت شد که این طوری بوده، اما تو هیچ وقت چنین ریسکی نمیکنی. باید به چیزای دیگه فکر کرده باشی.»
به نظر رنزه، شیهچی فرد بسیار پیچیدهای بود. او یک طرف رادیکال[1] و متکبر و یک طرف مخصوصا محافظه کار داشت. در تصمیمگیری، شیهچی قبل از اقدام، به جای تکیه بر شهود، 2 بار فکر میکرد. بنابراین باید اطلاعات دیگری را متوجه شده باشد.
شیهچی کاملا معمولی گفت: «زیاد هم پیچیده نیست. این عمدتا تم موضوعه.»
«ظهور کمپ حیوونا من رو تقریبا مطمئن کرد که این یه فیلم حمایت از حیووناس. اما به مأموریت کمپ خواهر کوچیک فکر کنید.»
«اندامهای بازیگر را پیدا کنید!» رنزه فورا از خواب بیدار شد و قیافهای در هم به خود گرفت: «اگه ما اعضای بدن رو میخواستیم، قطعا یه نفر باید میمرد. حتی اگه ببینیم خواهر بزرگ داره بازیگرا رو میکشه باید کنار وایسیم و منتظرکشته شدن بازیگر بشیم، چون بدن یه بازیگر مرده رو میخوایم.»
شیهچی گفت: «پاداشی که به وسیله کمپ حیوونا داده میشد یه موهبت بی قید و شرط بود. در مقایسه با پاداشهایی که به وسیله کمپ خواهرا، تو اردوگاه حیوونا مشکلی وجود نداره.»
«مدتی که با ژائوجینهوا میجنگیدم بهش فکر کردم. این برنامه قطعا یه راهی برای زنده موندن به ما میده. قابل اطمینانترین و بالاترین اولویت با کمپ حیوونا بود. تو این شکی نیست.»
رنزه و لوون سر تکان دادند، این درست بود.
شیهچی لبخند زد: «پس چرا کم کم به کمپ خواهر کوچیک تمایل پیدا کردیم؟ افراد عادی ممکنه اشتباه کنند. ما منافعی رو دیدیم که خواهر کوچیک بهمون وعده داده بود. اون با چشم غیرمسلح قابل مشاهده بود و میتونست قویتر بشه. تو مدت کوتاهی به ما کمک کرد. در مقایسه با کمپ حیوونا که راکد بود، میشد اون رو یه سود کلان دید. من 5 اتیکت جمع کرده بودم اما هیچ نتیجه مثبتی به دست نیاوردم. اتیکتها در طول فرآیند جمعآوری کمکی به من نکردند، اما خواهر کوچیک فرق میکرد. بعد از اینکه اعضای بدنش رو گرفت مثل یه همتیمی به ما ملحق شد. هرچی اون قویتر میشد، ما هم به شکلی نامرئی بهش وابسته میشدیم.»
«مثل بازی کردنه. بعضی بازیا اعتیاد آورند و به سرعت جواب میدند و نتایج سریعی هم دارند. اگه روی اونا سرمایهگذاری کنی، میتونی فوری یه چیزی به دست بیاری. سرمایهگذاری روی خواهر کوچیک هم همین طوری بود.»
«بیشتر مردم از شکست نمیترسند. اونا بیشتر از اینکه هیچ نتیجه یا بازخوردی نداشته باشند، میترسند. هربار که افراد کاری انجام میدند، امیدوارند در مدت کوتاهی به نتیجه برسند. وقتی اون رو دریافت نکنند، به سرعت علاقه خودشون رو از دست میدند. این درباره بازی کردن، یادگیری و تعقیب دخترا صدق میکنه. جمعآوری اتیکت به دسته احتمالا بدون هیچ نتیجهای تموم میشه تعلق داره. این باعث میشه افراد تمایل کمی به جمعآوری اونا داشته باشند و ناخودآگاه اون رو نادیده بگیرند. در مقایسه با کمپ خواهر کوچیک، حتی خسته کنندهترم به نظر میاد.»
رنزه شوکه شد، به این فکر نکرده بود.
«درباره خواهر کوچیک چیزی نگو.»
«من فکر میکردم کمپ حیوونا میتونه باعث بشه زنده بمونیم، اما هیچ وقت سوپ بچه ظاهر نشد. حدس میزدم بارگذاری نشده، یا اینکه فردا درست میشه. اما وضعیت خیلی بدتر از قبل شده بود. فکر نمیکنم این برنامه تمام شانس زندگی ما رو از بین ببره. ما نمیتونیم اونقدر صبر کنیم، تماشاگرا هم نمیتونند اونقدر صبر کنند و کامل بودن طرحم نمیتونه صبر کنه. پس احتمالا سوپ بچه تولید شده، اما ما نمیدونستیم.»
«تو اون لحظه فکر کردم تولید 2 تا غذا برای یه بازیگر غیرممکن نیست. مرغ نشون دهنده بره شیرخوار کبابی با ذغال چوب بود. یادم هست خانم بازیگر تمام قیمه گوشت مرغ رو خورد. نمیشه این طور تعبیر کرد که واقعا بچه داخل ظرف سوپ بچه رو خورده؟ تازه، سوپ داخل شکم مرغ رو میشه به عنوان سوپ تو غذای سوپ بچه و گوشت رو به عنوان بچه در نظر گرفت. اغراقآمیز به نظر نمیاد.»
«با اعمال اون روی یه نفر، جوشوندن مایع آمنیوتیک رو میشه به عنوان سوپ بچه درک کرد و نوزاد پخته شده، نوزادیه که داخل سوپ بچهس. این مناسبتره.»
«بچه باید ظاهر میشد. مال بازیگر زن نبود، چون بازیگر زن باردار نبود. بچه مال اون نبود، پس اندام اون محسوب نمیشد. این مشتق سوپ بچه بود.»
رنزه و لوون سر تکان دادند.
شیهچی گفت: «به موضوع برگردیم. فکر من خیلی سطحی بود. فکر میکردم موضوع حمایت از حیوانات باشه، اما فکر نمیکنید شکایت بین خواهرا خیلی زیاد بود؟ نسبت نباید نامتعادل باشه. اگه من کارگردان بودم و یه فیلم حمایت از حیوانات میساختم، به فیلمبرداری از بازیگرایی که حیوونا رو میخورند و به وسیله حیوونا کشته میشند، ادامه میدادم. چرا حوصله تمرکز روی نارضایتیهای خواهرا رو داشته باشم؟»
رنزه نفهمید و ابروهایش در هم رفت: «فکر میکنی موضوع حمایت از حیوانات نیست؟»
شیهچی لبخند زد: «منظورم این نیست. حفاظت از حیوانات بخشی از اونه، به این معنی که راه واقعی برای زنده موندن وجود داره. اما فیلم یه مضمون دیگه هم داره و این کلید ما برای شکستن مه میشه.»
«چی...»
شیهچی آرام صحبت کرد: «حرف پوچ زدن.»
همه شوکه شدند.
[لعنت، اون همه رو با منطق روشن میکنه!!!]
[این شامل همه اون موارد میشه!]
«میشه حرفای یه روح رو باور کرد؟ چون حرف خواهر بزرگ معتبر نیست، حرفای خواهر کوچیک معتبر میشه؟»
«از این گذشته، ژائوجینهوا میتونست از طریق توانایی سایکیک خودش از خواهر دیگه اطلاعات اشتباه بگیره. اطلاعاتی که از خواهر کوچیک گرفتم... فقط خاطراتش بود.»
2 نفر دیگر در دل لرزیدند. فقط فکرکردن به آن وحشتناک بود.
شیهچی به صحبت خود ادامه داد: «من اون رو ندیدم و هیچ مدرک قطعی هم وجود نداره. خواهر بزرگ و خواهر کوچیک مثل هم هستند. فرقی بین برتر و پست نیست.»
«اوه، درسته. یه چیزی هست. اگه خواهر کوچیک تمام اعضای بدن رو بگیره، پس قدرت اون 30 برابر بیشتر از بدن اصلی میشه. این عدد واقعا خیلی بزرگه. این اپلیکیشن به وضوح اعلام کرده که اگه تمام اعضای بدن رو دریافت کنه، خواهر کوچیک قطعا میتونه خواهر بزرگ رو شکست بده. بعد از شکست دادن خواهر بزرگ چی؟ اگه اون یه روح شیطانی باشه، چی؟ نمیتونیم فرضیات ذهنی خودمون رو یک طرفه به ارواح تکیه بدیم. معنای واقعی کمپای مختلف صرفا یه روش برای کنترل تعادل ماست. اگه یه طرف خیلی قوی باشه، باعث یه فروپاشی کلی میشه.»
جو خیلی ناامیدکننده بود، به همین دلیل شیهچی خندید: «این ذهنیت یه قماربازه که ناامیده. در زندگی باید یاد بگیری که در جستجوی اسب، سوار الاغ بشی، علف و ریشه رو ببری و نرم نباشی. در هر روشی برای خودتون خط بذارید. خرگوش حیلهگره و 3 تا غار دیگه داره.»
«....» رنزه احساس میکرد که شیهچی به زیرکی یک تاجر است. او جوان و حیلهگر بود.
«ما تمایل داریم با کسایی که ضعیف هستند همدردی کنیم، اما دلیل نمیشه حقیقت رو نادیده بگیریم. برای کمک به ضعیف نباید به کلمات نادرست و فرضیات ذهنی خودمون تکیه کنیم.»
«در واقع فقط یه حقیقت وجود داره.»
[لعنت، چه آهههه!]
[کلماتش اونقدر سخته که کاملا متوجه اون بودم.]
[شیهچی با من ازدواج کن.]
[اون زنده میمونه... آینده یه کم ترسناکه.]
[اون برای من روشن کرد تا متوجه بشم.]
شیائویائو ظاهری مبهوت نشان میداد.
این شیهچی که خیلی چشمنواز نبود، به وضوح با یوجینگی که به آن خوشبین بود، فرق میکرد. شیائویائو بسیار سپاسگذار بود که طرف مقابل شیهچی قرار نگرفته بود. همه کسانی که علیه شیهچی بودند از بین رفته بودند.
او کمی از اینکه احساسی عمل کرده و به شیهچی رسیده بود، سپاسگذار بود. دیر یا زود، او یک بازیگر درجه یک میشد و آیندهاش نامحدود بود، اگر فقط میتوانست با او بالا برود.
هنگامی که شیهچی صبحت خود را به پایان رساند، نقاط کاوش طرح را باز کرد و وقایع واقعی گذشته روی صفحه نمایش تلفن همراه مخاطبان ظاهر شد.
[1] کسی که طرفدار اصلاحات اساسی برای کمک به مردم باشه.
کتابهای تصادفی

