فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 102

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل صد و دوم: زندگی در دوزخ (4)

شیه ‌چی میدونست که هیچ راهی وجود نداره که پیرمرد زنده بمونه.

در مورد قدرت، شاید به گردپای شیه‌ شینگ لان نمی‌رسید، اما دیگه مثل یه مرغ هم ناتوان نبود. بدنش توسط آسمان ها تغییر کرده بود و طی نبرد های زیاد پیشرفت کرده بود.

یا این حال، پیرمرد هنوز نفس می‌کشید. زمانی که اون سقوط کرد، صحنه شگفت انگیزی رخ داد.

در برکه خونش، یخ زیر پای مرد آب شد، و یه لایه یخ جامد بیرون اومد. لایه یخ بیست سانتی متر ضخامت داشت اما سریع ذوب و به حوضچه‌‌ای از خون تبدیل شد. خاک یا آب رودخانه زیر، یخ نبود. بلکه... جهنم حوض خون بود‌.

پیرمرد گفت که جایگاه طبقه هشتم جهنم سرد و جهنم گرم ثابت شده هست. موقعیت جهنم حوضچه خون و جهنم کوه چاقو به طور تصادفی تغییر می‌کنه. در حال حاضر، جهنم حوضچه خون به طور رندوم زیر طبقه اونها قرار گرفته بود.

کرم های شب تاب بیشماری از پیرمرد به سمت شیه‌چی پرواز کردن. جریان گرمی به بدن شیه‌چی هجوم برد، لرز و سرمای اندام هاشو از بین برد. در همان سان، پیرمرد بیشتر و بیشتر محو و ناپدید میشد. بطوری که اگر بادِ سرد کمی قوی‌تر بود، میتونست مستقیم اون رو از بین ببره.

شیه‌چی فهمید که اون پیرمرد رو ``خورده`` و انرژیشو بدست آورده.

لایه یخ زیر پیرمرد، در یک چشم به هم زدن به شکل یه انسان دراومد. به تکه تکه شد و پیرمرد با یه صدای ``پلاپ`` در حوضچه خون افتاد و مقدار زیادی خون به اطراف پاشید.

شیه ‌چی روی لبه یخ چمباتمه زد و به پایین نگاه کرد. قرمزی جلوش بود.

ناگهان، صدای قدم از جهنم حوضچه خون به گوش رسید. شیه‌چی در سکوت منتظر موند. پیرمرد بهش گفته بود تو هر جهنم دو یا سه نفر هستند. پس وجود آدم ها در جهنم حوضچه خون بعید نبود. اگه خوش شانس بود احتمال داشت بازیگرهایی رو ببینه که می‌شناخت.

کمتر از یک دقیقه بعد، دو مرد غریبه جلوی چشم شیه‌چی ظاهر شدند.

اون دو نفر به پیرمرد که در حوضچه خون دست و پا میزد و فریاد کمک سرمیداد، خیره شدند. سپس اون ها به شیه‌چی نگاه کردند و لبخند زدند. «مرد کوچولو، این دزد پیر توسط تو فریب خورده. ما اون رو به عنوان یه وعده غذایی می‌پذیریم.»

با شنیدن کلمه ``وعده غذایی`` شیه‌چی خیلی سریع همه چیز رو فهمید. اگه توی دعوا با زندانی های هم طبقه‌ات می‌باختی، مقدار زیادی انرژی جذب میشد و بلافاصله به طبقه بعدی می‌افتادی‌. سپس دوباره مورد سواستفاده قرار می‌گرفتی، تا زمانی که، یه طبقه خاص پذیرای تو بشه.

زمانی که اون پیرمرد به ناکجا سقوط میکرد و مورد بهره‌کشی قرار می‌گرفت، در اون زمان تنها چیزی که بهش سلام میکرد، مرگ بود.

شیه‌چی با اخم به اون دو نفر خیره شد. «رابطه خوبی باهم دارین؟!»

«اممم، نه اونطور که بنظر میاد نیست. من می‌خوام اون رو بخورم.» یکی از مرد ها شانه بالا انداخت و به همراهش خیره شد. «مشکل اینه که سطح قدرتمون، تو یه رده هست. اینکه باهم بجنگیم برامون سودآور نیستش، به همین خاطر ما فقط عقب نشینی کردیم. در هر صورت اینجا جهنمه حوضچه خون هست. سرد یا گرم نیست و انرژی زیادی ازت نمی‌گیره.»

شخص دیگر، حرف زدن برایش سخت بود و زورش می‌اومد حرف بزنه.

شیه‌چی سرتکان داد.

«تو جدیدی نه؟! تو چقدر سازگاریت بالاست. واقعا جرات داری که باما حرف میزنی. کیفیتِ توانایی ذهنیت خوبه. میخوای به سطح بعدی بری؟ تو هم بندی‌ت رو کُشتی و صلاحیت بالا رفتن داری. الان فقط بستگی به این داره آیا افرادی که تو سطح بعدی هستن تمایل به پذیرش تو دارند یا نه.»

«مچکرم.» شیه چی تنبلانه دستش که زیرش بود رو تکون داد.

«برا چی ممنونی؟ این به منفعته دوجانبه هست.» مرد به ``غذایی`` که هنوز در حوضچه خون تقلا میکرد، اشاره زد. «تو برای ما غذا فرستادی. بنظرت ادب حکم نمیکنه که بهت اون خبر رو بدم؟ اگه بعدا دوباره باهام روبه‌رو شدی، یادت باشه که بهم رحم کنی.»

مرد به گرمی خندید و شیه‌چی لبخند پر از مفهومی زد.

«تو یه مرد واقعی هستی.» اون مرد بسیار خوشحال بود.

بعد از کمی صحبت کردن، شیه‌چی از سرجاش بلند شد. پلک زد، لبخند ساختگی رو کنار گذاشت و صورتش بی‌حال شد. زمانی که ارتباط اون ها قطع شد، سوراخی که پیرمرد توی اون سقوط کرد بود، بسته شد. برف بارید و خیلی زود خون رو پنهان کرد. اثری از وجود پیرمرد، وجود نداشت. شیه‌چی تنها کسی بود که توی اون مکان برفی عظیم، باقی مونده بود. آسمان مرتفع بود، کوه های پوشیده از برف سر به فلک کشیده بود و هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید.

ناگهان سوراخی در آسمان بالای سر شیه‌چی ظاهر شد و طناب محکمی کنار پاهاش افتاد. طبقه بالا باید هفتمین جهنم گرم باشه. آب و هوای اونجا مشخصا خیلی بهتر از طبقه هشتم جهنم سرد بود. با اینحال، شیه‌چی سرجاش ایستاد و هیچ تمایلی به بالا رفتن از اون طناب نشون نداد.

کمتر از نیم دقیقه، صدای دشنامی از سوراخ بالای سرش به گوش رسید. «یه تازه وارد؟ بالا نیا. اینجا طبقه هفتم جهنم گرم هست و زندگی توش راحت نیست‌! ما بخاطر قانون، طناب رو پایین انداختیم. اگه این کارو نمی‌کردیم و پایین نمینداختیمش، انرژیمون کم میشد‌. با اینحال، من مستقیم میخوام بهت بگم که اگه جرات کنی و از طناب بالا بیای، من سریع قطعش میکنم. پس بهت توصیه میکنم که عاقل باشی.»

شیه‌چی به اونها لبخند زد.

«خدایا..... تو دیوانه ای!» صدایی که از حفره بگوش می‌رسید ضعیف بود.

کمی بعد، سوراخ ناپدید شد و شیه چی تنها ماند.

{آه، اگه قرار باشه تو همچین جایی بمونم، دیوانه میشم. تنهایی خیلی ترسناکه.}

شیه‌چی اصلا تحت تأثیر قرار نگرفت. اون به تنهایی عادت کرده بود و حتی احساس راحتی میکرد.

«برادر تو تنها هستی؟» شیه‌چی در دلش حرف زد. سپس اون خندید و سرش رو پایین آورد. برادرش اونقدر خوب بود، که حتما تا الان هم‌سلولیش رو کشته بود.

شیه‌چی به ماه در آسمان خیره شد و متوجه شد این اولین باره که داره چیزی به نام «از دست دادن شخصی» رو احساس می‌کنه. شیه‌شینگ لان فقط دوست پسرش نبود. اون برادری بود که برای سالیان طولانی شیه چی همراهی کرده بود و لحظه‌ای تنهاش نگذاشته بود.

شیه‌چی تنبل تر از اونی بود که احساسی بشه. اون سرش رو پایین انداخت و خودش رو مشغول فکر کردن نگه داشت.

شبیه مبارزه با هیولاها بود. قبل از اینکه پیرمرد به طبقه زیرین سقوط کنه، همه چیز از روی بدنش افتاده بود. شیه‌چی هنوز به یاد داشت که مرد پیر به نقاشی کاپا اشاره کرده بود. احتمال داشت پیرمرد این چیز رو روی بدنش داشته باشه....

شیه ‌چی درحالیکه افکارش رو مرتب میکرد، شروع به جست و جو در اطراف کرد. چیزی که تقریبا بهش اطمینان داشت این بود که اون در حال ایفای نقش در یه فیلم مهیج نمادین بود. جای تعجبی نداشت که اپ این فیلم رو جایگزین فیلمای ارواح کرده بود. همه چیز در اون جا پیچیده بنظر می‌رسید، اما در واقع درکش آسان بود.

زندانی ها معادل مردمی بودند که بیشترین درگیری رو با علایقشون داشتند. رایج ترین اون ها تو زندگی واقعی همکاران و همکلاسی ها محسوب میشدند. رقابت وجود داشت اما لزوما اون ها رو از بین نمی‌برد. به طور کلی، اگر منابع کافی بود، ماهیت رقابتی ضعیف به شمار می اومد. هر چقدر فشار بقا بیشتر میشد، افراد بی وجدان‌تر میشدند.

اون دونفر در جهنم حوضچه خون، با یکدیگر مساوی بودند و نمی‌خواستند بجنگند. فشار بقا روی اونها زیاد نبود، پس رابطه‌شان قابل قبول محسوب میشد. اون و پیرمرد بدشانسی آوردند. فشار بقا همه چیز رو بلعید و احساسات اون ها سر باز زد. همه چیز پیچیده بنظر می‌رسید اما در واقع ساده بود. فقط زندگی کن. پیرمرد چاره‌ای نداشت و شیه‌چی هم چنین راه حلی نداشت. شیه چی به هیچ عنوان خجالت زده نبود، چون این تنها راه حل جلوی رویش بود.

پول بد، پول خوب رو بیرون انداخت. در انتها اون فقط میتونست پول بد باشه. زنده موندن مهم تر از بقیه چیز ها بود. اگه اون میمرد، نمیتونست در مورد چیزی صحبت کنه. شیه‌چی امید به زندگی داشت، در اینصورت میتونست دوباره به برادرش بپیونده.

پخش سکانس ``اره برقی وحشتناک`` در واقع یادآوری جهنم به تازه واردها بود. در سکوت بیان میکرد که رابطه بین زندانی ها مثل رابطه بین فرد کور و شخص لال هست.

اون ها می‌تونستند با همدیگه همکاری کنن اما مشکلات زیادی اعم از، شرایط دشوار خودشون(کوری و لالی)، فشار عظیم بقا(اره برقی) و بی اعتمادی بین غریبه ها وجود داشت. این علت ها سبب میشد که رابطه همکاریشون تقریبا غیر ممکن بشه. همچنین انتهای فیلم بهش اشاره شده بود که در موقع ناامیدی چه کاری باید انجام بده: رقیبت رو بکش.

اگه رقبا از بین می‌رفتن، در اصل رابطه رقابتی هم زایل میشد. این بنیاد و پایه همه توطئه ها رو حل میکرد. زمانی که مردم وجود داشتند، به نزاع ختم میشد و اگه مردمی در کار نبود، همه چیز به خوبی پیش می‌رفت. اون در حال حاضر جانش در خطر نبود.

شیه‌چی خندید، چشمهاش سرد بود.

اون جون پیرمرد رو گرفت و تونست زنده بمونه. در همان زمان، مردم طبقه بالا به خاطر قانون جایزه گرفتن برنده، براش دریچه‌ای باز کردند. بالا رفتن یا ماندن به خودش بستگی نداشت. این به محیط زندگی طبقه بالا و خودخواهی افراد ساکن اون مکان، وابسته بود.

بنا به اطلاعاتی که دریافت کرده بود، برای نیمی از ماه در این مکان دون‌مایه می‌موند. در حال حاضر فقط دو راه برای تغییر محیط زندگیش به مکانی بهتر داشت. اول این بود که اجازه طبقه بالایی رو بگیره و به سطحی که کمی راحت تر بود، کشیده بشه.

با این حال، اگه میخواست با این نقشه پیش بره باید یه فرد جدیدی رو بیرون می‌آورد. بخاطر اینکه پیرمرد بهش گفته بود، حداکثر سه نفر میتونن توی یه طبقه بمونن. قوانین واضح بود. اون در مقابل پیرمرد پیروز شد و فرصت صعود پیدا کرد. پیرمرد توسط اون به آخرین طبقه رانده شد.

طبقه بعد، یعنی جهنم حوض خون، دو مرد به علاوه یه پیرمرد در اونجا بودند. اون ها از قبل سه نفر بودند و تعدادشون پر شده بود. اگه بقیه زندانی ها، هم‌سلولی های خودشون رو میخوردند، پس طبقاتی مثل جایی که خودش در اونجا بود، وجود داشت که یک نفر تنها باشه. طبقاتی هم مثل جهنم حوض خون وجود داشت که با سه نفر تکمیل شده بود.

برخی از مکان ها بسیار شلوغ بود درحالیکه بقیه جای خالی داشتند. بنابراین، اگه اون بالا می‌رفت و با سه نفر در یه طبقه مواجه میشد، می‌بایست یکی از اون ها رو از بین میبرد.

در این زمان، داشتن یک شبکه ارتباطی بسیار مهم بود. اگه خوش شانس بود و افراد طبقات بالا رو می شناخت، دیگه نیازی به دسیسه نبود. اون ها می‌تونستند با هم همکاری کنند تا مخالف ها رو از بین ببرند و با همدیگه به بقیه طبقات سقوط کنند. این یه کشمکش و تقلا بین غریبه ها نبود.

با این حال، بدیهی بود که اون در حال حاضر این منعفت رو در اختیار نداشت. اون بدشانس بود و و افرادی طبقه بالا و پایین رو نمی‌شناخت. اون ها تمایلی به کمک کردن نداشتند و و خودش هم حاضر به اعتماد کردن به اون غریبه ها نبود. هر دو طرف از همدیگه دوری میکردند و ارتباط غیرممکن بود.

با این شرایط در این نیم ماه، راه صعود به طبقه بالا کاملا بسته میشد. تنها راه باقی‌مانده نردبان تار عنکبوتی بود، اما اون هیچ سرنخی نداشت. البته، اگر هم پیداش نمی‌کرد، مهم نبود. بعد از اینکه اون پیرمرد رو ``خورد``، بیشتر انرژی پیرمرد رو بدست آورد. شیه‌چی میتونست پانزده روز توی سرما دوام بیاره.

فقط اوضاع زیادی خوب نبود. شیه ‌چی تخمین زد اگه مقدار زیادی انرژی مصرف کنه، بدنش مثل اولین باری که وارد اینجا شده بود، ضعیف و محو میشه. اگه بعد از دوازده روز اون بدشانسی می‌آورد و با این وضع بد، وارد طبقه هشتم جهنم داغ میشد، باید چیکار میکرد؟

این بدترین سناریو ممکن بود، اما اون باید این رو هم درنظر می‌گرفت و براش آماده میشد. شیه‌چی عادت داشت به برادرش تکیه کنه. اون به این قضیه، خو گرفته بود. اگه برادرش نبود، میتونست خوب زندگی بکنه تا برادرش اون رو پیدا کنه. یا ..... شاید هم اون باید اول برادرش رو پیدا میکرد.

این احتمال باعث شد قلب شیه ‌چی محکم بزنه.

شیه‌چی برای مدتی آروم بنظر می‌رسید. ابروهاش بالا رفته بود و دهانش کمی به سمت بالا هم شده بود و لبخند می‌زد. شاید اون اول برادرش رو پیدا میکرد و اون رو کتک می‌زد. شیه‌چی برای چند لحظه این اتفاق رو توی ذهنش تصور کرد و ناراحتی توی قلبش از بین رفت.

اون در حال حاضر جرم خوردن رو مرتکب شده بود. بعد از اتمام دوران محکومیتش، براش غیر ممکن بود که به دنیا برگرده. بنابراین، تنها یک راه برای زندگی داشت، وورد به بهشت. اون خودش رو به یه بن‌بست کشونده بود اما به غیر این بن‌بست، همه راه دیگه به طور مصنوعی مسدود شده بود. شیه‌چی میتونست فقط از طریق این راه تو تاریکی راه بره.

اون پشت گردنش رو لمس کرد. در اون قسمت، علامتی وجود داشت اما خودش نمیتونست نشانه رو ببینه. فقط میتونست برای دیگران رو تماشا کنه.

یه عدد بود‌. شماره 42 پشت گردن پیرمرد نوشته شده بود. پیرمرد بهش گفته بود که این علامت سرنخی از نردبان تارعنکبوتی هست، اما شیه‌چی بیشتر احساس کرد شبیه تعداد زندانی های جدید بعد از تغییر طبقه ها هست.

هویت مهم نبود. پیرمرد مشتاقانه میخواست در مورد نشانش بدونه و به همین خاطر گردن شکننده‌اش رو در معرض شیه چی گذاشت. این نشون میداد که دونستن نشان خودت، باعث میشد مزایای زیادی بدست بیاوری. مهم این بود که از اون منفعت بهره‌مند بشی. بنابراین اگه بعدا با کسی ملاقات میکرد، اون باید یه راهی پیدا میکرد تا شمارش رو بفهمه. البته شیه چی نمیتونست عجله بکنه. مهم ترین اصل، زنده موندن بود.

شیه‌چی یه نقاشی روی کمربند پیرمرد پیدا کرد.

کتاب‌های تصادفی