اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 101
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
صد و یکم: زندگی در دوزخ(3)
زمانی که ذهن گیج و منگش به آرومی از خواب بیدار شد، شیهچی احساس سرما کرد. هوای سرد بیرون، به سمتش هجوم برد و لایه نازکی از سرما روی پوستش نشست. به همین خاطر سرعت گردش خونش هم پایین اومد. سرما فقط به همین راضی نشد، اون به حمله ادامه داد و سرمای بی حد و حصری از طریق رگ های خونیش به استخوانهاش سرایت کرد. خیلی دردناک بود به طوری که انگار خونش به آرومی در حال یخ زدن بودش. اندام و عضلاتش بخاطر سرما سخت و بیحس شده بودند.
زمانی که شیهچی میخواست چشم هاشو باز کنه، متوجه شد یه نفر در حال چرخوندن بدنش هست. اون بلافاصله خودش رو به خواب زد و آگاهانه حرکات چشمش رو مهار کرد و سرعت نفس کشیدنش رو پایین آورد.
«خیلی شفافه، آیا اون یه تازه وارده؟ یا نه فقط مورد آزار و اذیت قرار گرفته؟ چقدر بدشانس. یه تازه واردی که آخر، از جهنم هشتم سردرمیاره.» مرد با صدای آهسته فحش داد. نفسش بوی بدی داشت.
«بهتره که تورو بخورم.»
زنگ خطر در قلب شیهچی به صدا دراومد اما اون ناامید نشد. غیر ممکن بود در همین ابتدا برنامه اجازه بده اون بمیره. اون هنوز قوانین رو نمیدونست. حتی اگه این شخص هم میخواست بخورتش، بلافاصله این کار رو انجام نمیداد. شیهچی خونسردی خودش رو حفظ کرد و منتظر موند.
«مرد جوان، بیدار شو.» صدایی که از بالای سرش به گوش میرسید، ملایم و پر از نگرانی بود. شیهچی احساس کرد یه نفر داره به آرومی اون رو تکون میده. اون با طمانینه چشم هاشو باز کرد و با چهره پر از چین و چروک پیرمردی، رو به رو شد.
«بیدار شدی.» مرد پیر، آهی از سر آسودگی کشید. چشم هاش پر از ترحم و دلسوزی پیرمردی، برای یه جوان بود. شخصی که شیه چی رو بیدار کرد، یه پیرمرد کوچک بودش. اون اندام لاغر و پوستی زرد رنگ مثل یه سگ پیر زرد که قوایش تمام شده بود، داشت. با این حال، چشم هاش بینهایت مهربان بنظر میرسیدند.
شیه چی از جاش بلند شد و به اطراف نگاهی انداخت. آسمان آبی تیره بود و یخ و برف، محیطی که درش قرار داشت رو احاطه کرده بود. برف بیکرانی روی زمین وجود داشت و همه چیز تا دوردستها سفید بود. توی این مکان عظیم و گسترده، فقط یه فرد زنده مقابلش قرار داشت.
پیرمرد یخ و سرما رو از روی شیهچی پاک کرد و با نگرانی پرسید:«تازه واردی؟!»
بوی بد دهان مرد، شیهچی رو مشمئز کرد. پیرمرد روبه روش که موشکاف بنظر میرسید، همون کسی بود که فقط میخواست اون رو بخوره. شیهچی مخفیانه لبخند زد. اون پای بیحس و سفت شدش رو بلند کرد و ایستاد، از دست داده بنظر میرسید. «بله، من یه جنایت انجام دادم و بعد به اینجا وارد شدم.»
قبل از ورود، شیهچی قیافه همه بازیگر هارو به یاد اورد. کاملا مشهود بود که پیرمرد بازیگر نبود، بنابراین اون یه فرد زندهای محسوب میشد که در اصل توی جهنم به دام افتاده بودش.
پیرمرد دستی به شانه او زد و گفت:«بله، من میدونم تو یه تازه وارد هستی. تو خیلی جوانی. حیف که شانس درست و حسابی نداری.»
«من کجام؟!»
اون میدونست که پیرمرد بهش حمله میکنه و اون از شیهشینگ لان جدا شده بودش. برای حفظ امنیتش، اون باید الان فرار میکرد اما پاهاش یخ زده و بیحس بودند. با این حال، برنامه اصلا تغییر نکرده بود. این پیرمرد ریا کار، راوی داستانش بود. اگه فرار میکرد ممکن بود بتونه زندگیش رو نجات بده، اما کندوکاو اولیه نمایش نامه رو برای کسایی که بدنبال ثروت، وحشت و تجربه خطر بودن رو از دست میداد.
فکری به ذهن شیه چی رسید، اما اون توی چهرهاش چیزی رو نشون نداد. بنظر میرسید اون از ترس میلرزه. با قیافهای آروم گرفته، اون به راحتی میتونست همه شکهارو برطرف کنه.
پیرمرد روی تخت سنگ بزرگ کنارش نشست و آهی کشید.
«اینجا آخره جهنم سرد هشتم هست. من زندانی همرده با تو هستم.»
شیه چی قبل از خم شدن، تردید کرد. اون گفت:«جهنم هشتم؟!»
اون از قصد صحبت کرد، اما متوجه شد که تمام بدنش تقریبا محو و شفاف شده. در حالیکه بدن پیرمرد نیمه جامد، با طرح کلی واضح بود. همه کسانی که وارد شدند، همه روح بودند. شفافیت و ناپیدا بودن بدنش بخاطر وارد شدن از طریق روح قابل درک بود، اما چرا این مرد بدنش پررنگ تر از اون بود؟
شیهچی ساکت موند.
پیرمرد گفت:«ما همه انسان های زندهای هستیم که گناه کردیم. تو حتما درمورد هجده جهنم شنیدی، نه؟!»
شیهچی سری تکون داد و پرسید:«اینجا یه طبقه خاص از هجده جهنمه؟»
پیرمرد سر جنباند. «این در واقع یه جهنمه اما جهنم سنتی هجده طبقه نیست. هشت جهنم سرد، هشت جهنم داغ، جهنم کوه چاقو، جهنم حوض خون و جهنم بیپایان وجود داره. در کل نوزده تا جهنم هستن.»
شیهچی غافلگیر شد. «من به یاد دارم که جهنم بیپایان قسمتی از هشت جهنم داغه. نه؟»
پیرمرد کمی تعجب کرد و جواب داد:«بنطر میاد تو خیلی چیز ها رو میدونی؟! با نگاه کردن به لباس هات میشه گفت انگار دانشور هستی، درست میگم؟ تو باید عقل سلیم رو کنار بزاری. الان قرن بیست و یکم هستیم و جهنم نمیتونه به همون شکل باقی بمونه. این سیستم برای اینکه با زمان انطباق پیدا کنه، نیاز به بهبود داره. اینجوری میتونی بفهمیش. هشت جهنم سرد، جهنم های فوق العاده سردی هستن. شماره اونها، یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت و هشت هست. هر چقدر عدد بالاتر باشه، سرما هم بیشتره. ما الان توی جهنم هشتم هستیم، سرد ترین جهنم از بین هشت جهنم سرد.»
«یعنی شانس ما خوب نیست؟»
«بله، جهنم های مختلف مصرفهاشون هم متفاوته. هر چقدر جهنم سردتر یا گرم تر باشه، میزان مصرف انرژی ما هم بیشتر میشه.»
«ایا سطح اول جهنم تصادفی و رندوم هست؟ یا بستگی به جرمی که مرتکب شدی، داره؟» صورت شیهچی پر از ترس بود و با حالتی لرزان این سوال رو از پیر مرد پرسید.
پیرمرد کمی اخم کرد، ظاهراً با این سبک ارتباطی پرسش و پاسخ کمی حوصلهاش سر رفته بود. اون پشت چشم نازک کرد و گفت:«سوال نپرس. وقت نداریم. بعد از اینکه صحبتم با تو تموم شد میتونی سوال بپرسی.»
شیه چی چشم هاش گشاد شد و بعد مطیعانه جواب داد:«باشه.» شیه چی نتونست تحمل کنه و دوباره پرسید:«اون چیه؟!»
پیرمرد توسط تعجب اون، مات و مبهوت شده بود. اون بیشتر با دیده تحقیر بهش نگاه کرد.
پیرمرد جهت انگشت شیهچی رو دنبال کرد و تصاویر متحرک و در حال تغییر روی توده یخ رو دید. اون وانمود کرد که داره با حوصله توضیح میده:«این یه سراب هست. این یه پدیده طبیعی تو جهنم قلمداد میشه. پس زیاد ازش متعجب نشو.»
شیهچی شوکه شده بود و متوجه شد که حرف های پیرمرد رو قطع کرده. «متاسفم. ادامه بده.»
پیرمرد به حرف زدنش دوباره ادامه داد:«ما مرتکب جنایت شدیم و وجدانمون آشفته شد. از اینرو، روح هامون هم از دست رفتن. اینجوری بود که کلمه ``روح های گمشده`` ساخته شد. هیبای ووچانگ روح مارو گرفت، اون هارو با زنجیر محبوس کرد و مارو به جهنم کشوند. در مورد اینکه تو کدوم سطح از جهنم قرار میگیریم، این رندومه. بستگی به شانس ما داره. نقاشی کاپا.....»*1
«کاپا؟» به نظر میرسید چیزی دستگیر شیه چی شده.
«هیچی.» پیرمرد به صحبتش ادامه داد. لحنش آشنا و ماشین وار بود، به طوری که انگار دقیقا همین حرف رو به خیلی از زندانی ها زده.
«تو واقعا بدشانسی و مستقیم به جهنم هشتم از جهنمهای سرد سقوط کردی. از نظر راحتی، طبقه های بالایی جهنم سرد و جهنم گرم خیلی راحت هستند. هر چقدر پایین تر بری، ناراضی و ناراحت تر میشی. در مورد جهنم کوه چاقو و جهنم حوض خون، کوه چاقو سر به فلک کشیده و حوض خون مثل یه دره عمیقه. خطرناک محسوب میشن اما آب و هوا زندانی هارو اذیت نمیکنه. جهنم بیپایان هم خودت اون مکان رو میشناسی، پس باید بدونی که چقدر ترسناکه.»
«جهنم بی پایان همانطور که از اسمش معلومه، بی انتها و نا محدوده. در اون جا، رنج متوالی و بیوقفه هست. 10000 برابر ترسناک تر از پایین ترین طبقه های جهنم سرد و گرم هست. کسی نیست که به اونجا سقوط کرده باشه و زنده مونده باشه.»
شیهچی از ترس قدم به عقب برداشت و عکس العمل کوچکی نشون داد.
پیرمرد حرف هاشو از سر گرفت:« کل جهنم شبیه یه ساختمون بلنده. میتونی اون رو به عنوان یه ساختمون 19 طبقه تصور کنی. هر چقدر به سمت بالا تر بری، راحت تری و هر چقدر پایینتر بیای برات سختتر میشه. جهنم سرد و گرم در کنار همدیگه قرار گرفتهاند. طبقه اول جهنم گرم و سرد بالا هستن و خیلی راحتن. طبقه هشتم هر دو جهنم پایین قرار دارن و زنده موندن در اون ها سخته. موقعیت جهنم کوه چاقو و جهنم حوض خون به طور تصادفی تغییر میکنن. به عبارت دیگه، طبقه بالای ما ممکنه طبقه هفتم جهنم سرد یا احتمال داره جهنم کوه چاقو و یا جهنم حوض خون باشه. هیچ کس موقعیت جهنم بیپایان رو نمیتونه تایید کنه، چون هیچ فرد زنده ای از اونجا پاشو بیرون نگذاشته.»
«پس اگه همون اول توی جهنم بیپایان بیافتی، میمیری نه؟» شیهچی کمی آهی کشید انگار داشت از شانس خوبش سپاسگزاری میکرد.
«بله، به همین خاطره که مهمه اینجا شانس خوب داشته باشی.»
شیهچی با اکراه سری تکان داد، صورتش رنگ پریده بود.
پیرمرد اضافه کرد:«هر طبقه از جهنم میتونه سه نفر رو توی خودش نگه داره. معمولا دو نفر هستن، یعنی من و تو. به عبارت دیگه، جهنم حوزه اختیار ما 3 در 19 یا 57 نفر هست.»
«حوزه تحت اختیار ما؟» شیهچی غافلگیر شد. «منظورت اینه یه جهنم دیگه مثل جهنم ما وجود داره؟!»
لبخند مرموزی روی صورت پیر مرد نقش بست. «تابحال یه عروس دریایی دیدی؟»
«در بالا یه کلاه مانند دارن و در پایینشون تارهای ظریف بیشماری وجود داره، که مثل مو تو باد میچرخن؟»
«بله.» پیرمرد از قیاس اون خوشش اومد. «هر جهنم مثل اون تار های عروس دریایی هست.»
«اوه، تارهای عروس دریایی بیشماره، پس تعداد نامحدودی جهنم وجود داره. ما فقط تو یکی از اونهاییم.»
شیه چی با دهانش پاسخ داد اما چشم هاش به سراب دور دست خیره شده بود. سراب صحنههای فیلم رو مثل یک صفحه نمایش بزرگ در سالن سینما پخش میکرد.
«چطور اینو میدونی؟» شیه چی نگاهش رو برگردوند، چشم هاش پر از تحسین بودن. «تو حتما برای مدت طولانی اینجا بودی. من واقعا خوش شانسم.»
پیرمرد متواضعانه جواب داد:«من یه روز دریای لاجوردی و عروس دریایی زیبا رو توی سراب دیدم و ساختار جهنم رو فهمیدم.»
«خودشه.»
شیهچی لبخند زد. بنابراین، سراب اطلاعات زیادی رو فاش میکرد. پس صحنه فیلمی که کمی قبل در سراب پخش شده بود...
«درسته.» چشمهای شیهچی کنجکاو بود. «اگه تارهای عروس دریایی جهنمه پس کلاه بالای سرش چیه؟!»
ردی از اشتیاق و تعصب در چهره پیرمرد درخشید. «بهشته. بالاترین سطح هر جهنمی به بهشت منتهی میشه. اون طرف دیگه همه کسانی هست که تو جهنم رنج میبرن.»
لب های شیهچی کمی بازشد و صورتش پر از حیرت شد.
«منظورت اینه...»
«بله، این دنیای بهشته که میتونه مارو برای همیشه از دریای تلخی دور نگه داره. هر نیمه ماه یکبار، طبقهما عوض میشه. به زبون دیگه، در حال حاضر ما از طبقه هشتم جهنم سرد، رنج میبریم، اما تو فاصله نیم ماه، ممکنه از اولین طبقه جهنم گرم لذت ببریم. با اینحال، ما هنوز تو جهنم هستیم. تنها زمانی که وارد بهشت بشیم، میتونیم واقعا از دریای رنج فرار کنیم.» در حالیکه پیرمرد صحبت میکرد، تمام دستش از امید میلرزید.
«نمیتونی بعد از تموم شدن دوران محکومیتت آزاد بشی؟ دلت نمیخواد به دنیای انسانها برگردی؟ منطقیه که اگه زنده بمونی، میتونی به دنیای انسانها برگردی. منو نترسون....» شیهچی وحشت زده بنظر میرسید.
چشمان پیرمرد وقتی از خودش صحبت میکرد، حقیقتی رو آشکار کرد. «من یه گناه تو جهنم انجام دادم و دیگه امکان بازگشتم به دنیا وجود نداره. من برای همیشه اینجا زندانی هستم. تنها امید باقیموندم رفتن به بهشته.»
«گناه؟!» قلب شیهچی ناگهان محکمتر زد.
«لازم نیست که بدونی اون چیه، یا خودت به زودی میفهمی اون چیه.» لبخند روی صورت پیرمرد تا حدودی مرموزانه بود.
شیهچی از درون پوزخند زد. اون میدونست که گناه مرد، انجام دادن یه قتل هست. آیا خوردن بقیه زندانیها گناهی بود که تو جهنم مرتکب شده بود؟
«درضمن، من هنوز صحبتم رو تموم نکردم. دو راه برای ورود به بهشت وجود داره. اولین راه اینکه اگه خوش شانس باشی و مستقیم روی طبقه اول جهنم گرم فرود بیای. اون طبقه، اولین طبقه جهنم و نزدیک ترین به بهشته. البته من اونقدر خوش شانس نیستم.» پیرمرد لبخند زد. «روش دیگه برای عموم مردم مناسبه.»
«اون چیه؟!» زندگی اون در خطر بود و شیه چی نگرانی درستی رو از خودش نشون داد.
پیرمرد گفت:«افسانه ها میگن یه نردبان تارعنکبوتی از دنیای بهشت آویزونه. قسمت کمی ازش توی هر جهنم قرار داره. اگه ما بتونیم اون بخش کوچک رو پیدا کنیم، ما میتونیم دنبال نردبان تارعنکبوتی بریم و بعد مستقیم به بهشت صعود کنیم. جاودانه ها دست دراز میکنند و تورو بالا میکشن. از اون به بعد، یه زندگی غنی و بدون نگرانی خواهی داشت. این روش، به توانایی تکیه داره نه شانس. برای هر کسی ممکنه که بتونه نردبان تار عنکبوتی رو پیدا کنه.»
شیه چی مشکوک شد:«چرا این نردبان از ``تار عنکبوته``؟»
مرد پیر سر تکان داد و گفت:«نمیدونم. من هیچ وقت نردبان تار عنکبوتی رو پیدا نکردم. باید به افسانه بودای ساکیامونی مربوط باشه اما من به اندازه کافی قوی نیستم. آخرین زندانی قدرتمند من کلید ماجرا رو میدونست اما حاضر نبود به من بگه چون اطلاعات کافی برای تبادل باهاش نداشتم.»*2
شیهچی سری تکان داد. «تو گفتی نیمی از ماه رو اینجا میمونیم. من به اطراف نگاهی انداختم و هیچ چیزی اینجا نیست. شاید ما بتونیم یکم جلبک سبز زیر برف پیدا کنیم؟»
به نظر میرسید شیهچی بالاخره مشکل اصلی زنده موندن در انتهای طبقه هشتم جهنم های سرد رو، به یاد آورد. وقتی که اون ایستاد، مضطرب بود. از اونجایی که پاهاش بیحس و سخت بودند، تاب نیاورد و به زمین افتاد. پیرمرد با دیدن ضعفش، بهش کمک کرد تا دوباره بایسته.
پیرمرد بهش گفت:«کار بیهوده نکن. ما الان انسان نیستیم، ما روحیم. حتی اگه جلبک سبز هم وجود داشته باشه، ما نمیتونیم هضمش کنیم.»
اثری از ناامیدی در صورت شیهچی ظاهر شد. «پس چطوری قراره زنده بمونیم؟»
«بیا عجله نکنیم و ببینیم چی میشه.» پیرمرد درمانده صحبت کرد.
شیه چی متوجه شد بعد از توضیحات پیرمرد، بدنش از اون حالت نیمه شفاف بیرون اومد و حالت محکمتر و جامد تری گرفته بود. شیهچی اونقدر سردش بود که دندون هاش بهم برخورد میکردن. پیرمرد هم میلرزید، اما واضح بود... که داره وانمود میکنه.
گردن و بدن خمیده اش همه تظاهر بودند.
پیرمرد اصلا سردش نبود. اون کمی قبل برای بیدار کردن شیهچی بدنش رو چرخوند بود و دستهاش گرم بودند. کمی بعد که برف رو از روی شیهچی پاک کرد، دستانش هنوز گرمای خودشون رو از دست نداده بودن. سرما باعث تنش عضلانی شد اما ماهیچههاش شل شده بودند. لبهاش یخ زده بودن، اما رنگشون تغییری نکرده بود. اونها هنوز سرخی خودشون رو از دست نداده بودن.
بنابراین، توضیح قوانین به زندانی های جدید و گرفتن ``غذا`` تنها دلیلی بود که پیرمرد با حوصله اطلاعاتش در مورد جهنم رو با شیهچی در میان گذاشته بود. وگرنه، بلافاصله شیهچی رو میخورد.
پیرمرد بهش گفت:«اتفاقا، هر کدوم از ما تو پشت گردنمون نشونه ای داریم، که در مورد نردبان تارعنکبوتی بهمون سرنخی میده. میتونی بهم کمک کنی تا علامت پشت گردنم رو بفهمم؟! ما میتونیم به همدیگه در مورد نشونه هامون بگیم، شاید بتونیم نردبان تارعنکبوتی رو پیدا کنیم.»
شیهچی تعجب کرد و بعد جواب داد:«باشه.»
پیرمرد چرخید و شیهچی پشت او ایستاد.
تو دشت برفی در دور دست ها، سراب زیبا همچنان در حال پخش صحنه آشنا فیلمی بود. شیهچی اون سکانس رو در واقعیت تماشا کرده بود.
دو مرد وجود داشتند، یکی از آنها لال و دیگری نابینا بود. اون هارو با زنجیر آهنی در انتها بهم بسته بودن. وسط زنجیر یه اره برقی چرخشی قرار داشت، با سرعت بالایی می چرخید و صدای گوش خراشی تولید میکرد. زنجیر آهنی دور اره برقی پیچیده شده بود. با حرکت اره برقی، زنجیر ذره ذره سفت تر شد و دو مرد به دستگاه نزدیک تر شدند.
مرد لال، اره برقی رو به روش رو دید. صورتش مثل خاک زرد بود و لبهاش سریع حرکت میکردند. بنظر میرسید میخواست بلند فریاد بزنه:«من رو نَکِش! من نمیخوام بهت آسیب بزنم! یه اره برقی جلومه! من نمیخوام بمیرم! اگه هم من و هم تو تکون نخوریم، برای یه مدتی جونمون در امان میمونه. تو نمیتونی ببینی اما میتونی صحبت کنی! به جای ول خوردن، درخواست کمک کن و بگو یکی بیاد نجاتمون بده.»
با این حال، اون نتونست صدایی از خودش بیرون بده. اون فقط تونست به اره برقی ترسناک نگاه کنه و ناامیدانه سرش رو تکون بده.
شخص نابینا نمیتونست ببینه و شخص لال هم نمیتونست صحبت بکنه. فرد نابینا فقط صدای اره برقی به گوشش رسید و چهرهاش پر از ترس شد. «یکی میخواد منو بکشه!»
مرد کور فقط تونست با زنجیری که بهش وصل شده بود، دیوانه وار تکون بخوره. مرد لال هم به اره برقی نزدیک و نزدیکتر میشد. اون ترسیده بود اما نمیتونست حرفی بزنه. بنابراین، اون فقط تونست زنجیر رو در جهت مخالف بکشه.
شخص کور و شخص لال شروع به تصرف و تخریب فضای زندگی همدیگه کردند.
به وضوح اون ها میتونستند کمی بیشتر زنده بمونن. سرعتی که اره برقی چرخشی، زنجیر رو سفت میکرد، بسیار کند بود. اون ها میتونستن با همدیگه همکاری کنن و یکی رو صدا بزنن. با اینحال، اون ها نتونستن با همدیگه ارتباط برقرار کنن. مرگ و زندگی جلوی آنها بود. راحتترین و موثرترین راه برای زنده موندن، این بود که اجازه بدی بدن طرف مقابل توی اره برقی گیر کنه و جلوی چرخیدنش رو بگیره.
مرد کور در آخر برنده شد. بدن مرد لال در اره برقی گیر کرد و اره دیگه نمیچرخید. مرد کور زنده موند و چهره اش پر از آرامش و راضی از ندونستن حقیقت بود. فردی که قصد کشتنش رو داشت، مرده بود.
این آخرین صحنهای بود که سراب نشان داد.
در وسط یخ و برف، پیرمرد، چاقویی که از اول تا آخر توی استینش، قایم کرده بود رو محکم گرفت. به محض اینکه تازه وارد بهش میگفت که نشانه پشت گردنش چیه، بلافاصله اون رو میکشت و روحش رو میخورد.
با خوردن روح یه تازه وارد، میتونست انرژی بگیره، در برابر سرما مقاومت کنه و نیمی از ماه رو توی این جهنم طاقت بیاره. اون نمیخواست تازه وارد رو بکشه اما اون بدشانس بود و روی طبقه هشتم جهنم سرد ظاهر شده بود. اینجا خیلی سرد بود. زمانی که شب فرا میرسید، پسرک نمیتونست دربرابر سرما تاب بیاره. این جوان نام آشنا ارزش فداکاریش رو نداشت.
اگه اون تو طبقه های بالای جهنم که گرم، راحت و حتی مصرف انرژی هم پایین بود، احتمال داشت این تازه وارد بدبخت زنده بمونه. اما متأسفانه، اون به طور تصادفی به پایین ترین طبقه فرستاده شده بود. پیرمرد میخواست زندگی بکنه به همین خاطر تنها دلیل جلوی پاش، خوردن روح معصوم این تازه کار بود.
این قانون و دستور این مکان بود.
حرف های مزخرف کمی قبلش با تازه وارد، اول بخاطر این بود که امتیاز انرژی قانون توضیح دادن رو بدست بیاره. و دومین دلیلش این بود که اون رو گول بزنه تا علامت پشت گردنش رو بهش بگه. دونستن نشونه هر فرد میتونست کمک کنه تا شخص انرژی زیادی کسب کنه و در عین حال به بقیه زندانی ها آسیب زیادی وارد میکرد.
موقعیت این نشانه بسیار مشکل بود و هیچ آینه ای در جهنم وجود نداشت. تا زمانی که یه زندانی نشان رو نمیگفت، هیچ کس نمیدونست پشت گردنش چه چیزی نوشته شده. این جوان احمق و نادان میخواست تنها راه زندگیش رو از بین ببرد.
در حقیقت، اگه تازه وارد چیزی نمیگفت ممکن بود اجازه بده کمی بیشتر زندگی بکنه. گذشته از این، اون هنوز انرژی داشت و باید راهی پیدا میکرد تا علامت پشت گردنش رو بفهمه. با این حال، اون به اندازه کافی خوش شانس بود تا با یه تازه وارد که از چیزی خبر نداشت، روبهرو بشه.
پیرمرد با بیحوصلگی اصرار کرد:«چی نوشته شده؟»
شیهچی حرفی نزد. اون به گردن شکنندهای که بدون هیچ دفاعی در مقابل چشمش قرار داشت، خیره شد و نیشخند زد. شیهچن سنگی که موقع وانمود کردن به افتادن از روی زمین برداشته بود رو بلند کرد و بدون معطلی، به پشت گردن پیرمرد کوبید.
«تو....» پیرمرد درحالیکه با صورت به زمین خورد، پر از ناباوری بود.
در طبقه هشتم جهنم سرد، شیهچی حقیقت رو دید و پیروز شد. اون دربرابر این پیرمرد که قصد کشتنش رو داشت، برنده شد. اما با اینکار مرتکب گناه پیرمرد شدش و دیگه نمیتونست به دنیا برگرده.
یادداشت مترجم:
*1کاپا (kappa) نام یکی از مهمترین خدایان آب در میان اسطوره های شینتو است. توصیف کاپا اغلب بصورت موجودی شبه انسان با لاکی بر پشت است. آنها بوی ماهی میدهند، فلس دارند، دستها و پاهایشان شبیه به مرغابی است و پوستی به رنگ سبز یا زرد دارند. کاپا معمولا میتواند صدای بلندی از خود برای ترساندن تولید کند. آنها عاشق خیار هستند! بالای سر این موجود حفره ای به اندازه نعلبکی وجود دارد که پر از آب است. این حفره نقطه ضعف کاپا است، زیرا اگر از آب خالی شود قدرت کاپا از دست میرود و امکان مرگ او وجود دارد (مگر اینکه به داخل آب بازگردد)
*2ساکیامونی. ( اِخ ) لقب بودا بنیادگذار کیش بودائی و معنی آن «حکیم ساکیاس » است
کتابهای تصادفی



