اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 134
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر صد و سی و دوم:بیمارستان(13)
{یه شیهچیدیگه؟}
{شیهچی، شیهچی رو بغل کرده.}
{هاهاهاهاهاهاهاها؟؟ داره خودشو لعنت میکنه؟}
{دو نفر در حال حرف زدنن اما حس مثلث عشقی رو میده.}
{هاهاهاهاها، سرکه خودت رو بخوری؟}
شیهچیدستاشو محکم دور کمرش قلاب کرد تا نزاره اون شخص فرار کنه. «بگو، تو کسی هستی که به ییهسونگ پیام داد؟»
شیهچیدیگر برای شیهچی چشم غره رفت. «این جالب نیست.»
شیهچی:«......»
آسانسور ناگهان تکان خورد و لرزش شدید پی در پی باعث شد شیهچی تعادلش رو از دست بده. بدن شیهچی سیاه، در یه ثانیه کمرنگ شد. شیهچی نتونست اون رو نگه داره و مجبور شد اون رو همینطور که بدون مانع از درهای فولادی آسانسور عبور میکنه، تماشا بکنه.
شیهچیای که مشکی پوشیده بود سرش رو برگردوند. چشمهای قرمز خونیش نا آشنا میزد و از معصومیت قبلی خبری نبود، در عوض توی نگاهش، ژرف نگری و سنجش بیشتری وجود داشت. مردد و مرموز بنظر میرسید. شیهچیاحساس کرد نگاه توی چشم طرف مقابلش، بسیار پیچیده هست. به نظر میرسید خود دیگهش در حال گرفتن یه تصمیم سخته اما همین که میخواست به زبون بیاره، اون تقلا میکرد و پشیمون میشد. انگار اون تصمیم تاثیر پاک نشدنی روش میزاشت و عواقبش ممکن بود چیزی باشه که اون نتونه از پسش بربیاد.
شیهچیلباس مشکی در آخر به آرومی گفت:«شیهچی، مگه همیشه ادعا نکردی که خیلی باهوشی؟ بهم ثابت کن. نگو من بهت فرصت ندادم.»
هنگام ملاقات با خود دیگهت، نداشتن قلب رقابتی، کار سختی بود.
شیهچیاخم کرد. اون آروم، مدتی به این شخص خیره شد تا اینکه بالاخره چیزی رو فهمید. سپس سرتکون داد و گفت:«ممنونم.»
شیهچی مشکی پوش قبل از اینکه سرگرم بشه، مات و مبهوت شد. «در اصل، من خیلی باهوش بودم.»
شیهچی یه ثانیه جدی بود. ثانیهای بعد، گوشه دهانش بالا رفت.
شیهچی مشکی پوش تبدیل به مه سیاهی شد و از نظر ناپدید شد. در همون لحظه، آسانسور دست از لرزش برداشت و ثابت موند.
{بعد از اینکه دو تا شیهچی تماس چشمی برقرار کردن، اونها یه چیزی رو بدست آوردن اما من نمیدونم چیه!}
{پنیک نکن، تو تنها نیستی.}
{فقط نگاه کن.}
{هیجان انگیز! شیائوچی مشکی این احساس رو به من میده.}
{عاشق یکی دیگه نیست!}
{عاشق یکی دیگه بودن دیگه چه صیغهای هست؟ شیائو مشکی همون شیائوچی هست.}
{ها؟ من فکر کردم دعوای بزرگی قراره اتفاق بیافته. الان جهت کدوم وریه؟}
شیهچی از آسانسور بیرون اومد. «برادر، اون از قصد مارو به اینجا آورد.»
شیهشینگلان جواب داد:«بله.»
اون خیلی وقت پیش دیده بود. زمان لازم برای سقوط یه چاقوی جراحی از طبقه دوم به طبقه اول خیلی کوتاه بود. توی چشم بهم زدن، شیائوچیمشکی پوش تونست از روی صندلی ماساژور به راه پله راهرو بره. این سرعت واقعیش بود.
با عقل جور در میومد که حتی با افزایش سرعت شیه چی، برای شیهشینگلان غیرممکن بودش که اونقدر سریع به شیهچی مشکی پوش برسه. با این حال بعد از طبقه، اون شیهچی سیاه رو توی آسانسور گیر انداخت.
این نشون میداد که شیهچی مشکی، از عمد کمی سرعتش رو پایین آورده. قصد اصلیش این بود که منتظر شیهشینگ لان بمونه. اون حرفی برای گفتن داشت. علاوه بر این، شیهچی سیاه پوش، تنها زمانی ظاهر شد که خودش و رن زه توی طبقه اول بودند. کس دیگه ای اونجا نبود. بنظر میرسید اون به طور مشخصی از چشم و گوش های دیگران دوری میکنه.
شیه شینگ لان گفت:«در ابتدا فکر کردم که یه کمین وجود داره. گذشته از این، یه روح دیگه هم وجود داره. من انتظار نداشتم اون بیاد تا...... اطلاعات منتشر کنه. خیلی......»
شیهچیجواب داد:«تحسینش نکن.»
شیهشینگ لان قبل از اینکه با جریان امور همگام بشه، بلافاصله جلوی خودش رو گرفت. «مهم نیست که اون چقدر آدم برجستهای هست، تو هم همینطور هستی.»
شیهچی به پایین نگاهی انداخت و در موردش فکر کرد. خود دیگهش فقط چند تا جمله گفته بود اما اطلاعات فاش شده خیلی بزرگ محسوب میشد. خود دیگهش این رویارویی رو به عنوان ``فرصتی که به خودش داده`` تعریف کرد. این به خودی خود کنجکاوبرانگیز بود. انتخاب اون برای اینکه خودش رو نشون بده، احتمالا نتیجه فکر کردن مکرر و پی در پی بودش. حتی اون از اینکه کارش درست یا غلطه، یا اینکه نتیجه خوب یا بد هست، مطمئن نبود.
از اونجایی که اونها یه نفر بودند، شیهچی فهمیدن شیهچی مشکی پوش براش کار سختی بشمار نمیرفت. بعد از اینکه شیهچیخودش رو جایگزین کرد و فکر کرد که تحت چه شرایطی چنین تصمیمی میگیره، به نظر میرسید که پاسخ ظاهر میشد.
خود دیگهش تو شرایط بدی قرار داشت و تصمیمی گرفت. مشکلی در انتظار اون بود و انگاری شیهچی کلید حل این مشکل محسوب میشد. اون تصمیم گرفت با خودش ملاقات کنه، علیرغم اینکه ممکن بود اوضاع رو براش نامساعد بکنه. انگار اون میبایست چیزی رو تایید میکرد. شیهچی مشکیپوش خیلی مضطرب بود و در دلش نسبت به چیزی شک عمیقی داشت. اون فورا به شیهچی احتیاج داشت تا بهش ثابت کنه که کمک کردن تصمیم درستی هست.
به این معنا بود که اگه شیهچیاز فرصت پیش اومده کمال استفاده رو ببره، امکان داشت نقطه عطفی رخ بده... با اینحال، اگه اون نمیتونست بفهمه و موقعیت رو چنگ بزنه، همه چیز از کنترل خارج میشد.
شیهچیگفت:«برادر من حدس میزنم که با اونها تضاد منافع داریم.»
شیهشینگلان تعجب کرد. «اونها؟»
شیهچیخندید. «اون کسی که شیشه و چاقوی جراحی رو پرت کرد، دوستش.»
شیهشینگلان مکث کرد، صداش کمی ضعیف و عجیب شده بود. «شیهشینگ لان؟»
حالت شیهچی هم کمی پیچیده بود. اون یه شخص بود اما دو شخصیت کامل داشت. برنامه همیشه دو شخصیت رو به عنوان دو روح مجزا حساب میکرد. بعد از دیدن چهره واقعی روح سیاه، هویت روح دیگه هم اشکار شد. شیهشینگ لان دیگر بود. اونیکی شیهشینگ لان با شیهچیدیگه بود.
«واضحا، شیهچی از قبل شیهشینگ لان خودش رو داشت، اما اون شیهشینگ لان برادر منو گرفت.» شیهچی نتونست در مورد این موضوع فکر نکنه.
«شیائوچی؟» شیهشینگلان بعد از اینکه دید شیهچی حرفی نمیزنه، به آرومی اون رو صدا زد.
شیهچی هوش و حواسش سرجاش برگشت و با عجله سرفه کرد. «اون از قبل امتیاز زیادی از دست داده، با دیدن من به خودش آسیب زده اما وضعیت فوری بود. اون انتخاب کرد که با من نجنگه و به سمت من بیاد.»
اگه اونها موقعیت هاشون رو عوض میکردن، روش و راهبرد شیهچی هم مثل شیهچی مشکی پوش بود...
به جای تعلل و منتظر موندن تا آخرین لحظه، ریسک و تلاش کردن بهتر بود. چون اگه امتحان نمیکردی، امکان داشت به شخص دیگه ای هم حق انتخاب بدی. امکان داشت که نتیجه به یه هشدار نادرست ختم بشه، اما ثابت میکرد که نگرانی قبلی بی اساس بوده.
تلاش، میتونست نتیجه معکوس داشته باشه و اوضاع رو بدتر کنه اما امکان داشت شکست رو هم به پیروزی تبدیل بکنه. اون از اینکه منفعلانه منتظر حکم نهایی بمونه، متنفر بود.
شیهشینگلان با تعجب گفت:«پس رفتار قبلی شیهشینگلان اعم از پرتاب کردن شیشه و چاقوی جراحی میتونه به عنوان ``پرتاب کردن بازی`` تعریف بشه؟»
«آره.»
اگه شیهچی روح میتونست به سرعت حرکت کنه و از میان دیوار ها هم رد بشه، شیهشینگ لان، که قدرتش بیشتر از اون بود، پس از تبدیل شدن به یه روح قطعا به سطح بالاتری هم میرسید. حتی اگه با یه ضربه، شیهچی رو نمیکشت، بازهم توانایی وارد کردن صدمات زیادی رو داشت.
با این حال، واقعیت این بود که اولین بار، فقط صورت شیهچیخراش برداشت و دفعه دوم هم پشت دستش خراشیده شد. علاوه براین، رن زه، کسی که میتونست درمان کنه، هر دوبار کنارش بود. این عمل شیهشینگ لان دیگر، فقط برای این بود که اطلاعات رو فاش کنه، بلوف بزنه و چشم های بقیه مردم رو با اینکار بپوشونه تا واقعیت رو نفهمن. در هر صورت، هدف، واقعا کشتن اونا نبود.
شیهچی ادامه داد:«موقعیتی که برنامه به اونها داده، به احتمال زیاد مارو میکشه. این ساده ترین، مستقیم ترین و اساسی ترین کشمکش و ستیزه هست... سپس بنا به دلایلی، اونیکی شیهچی دچار تردید شد. اون در موردش فکر کرد و مزایاش رو سنجید، بعدش هم اون و شیهشینگ لان به توافق رسیدند. اونها تصمیم گرفتند جلوی ما ظاهر بشن.»
شیهچیبه دوردست خیره شد و بعد از گذشت یه زمان طولانی گفت:«ما درنهایت یا دوست میشیم یا دشمن. اینکه اونها چطور رفتار کنن، بستگی به این داره که ما بعدا چی پیدا میکنیم.»
صدای شیهشینگلان کمی گرفته بود. «شیائوچی، پیام...»
شیهچیآهی کشید. «اونها کسایی نیستن که میخوان منو بکشن. این ترسناک ترین چیزه.»
همه رفتار های خود دیگهش و اونیکی شیهشینگ لان، همه نشون دهنده این بود که اون ها قصد جدیای ندارن. این مهم نبود که خود دیگش شیهشینگلان رو متقاعد کرده بود یا شیهشینگ لان، شیهچی مشکی پوش رو راغب کرده بود. نتیجه این بود اونها از قبل به توافق رسیدن که فعلا اون و شیه شینگ لان رو نکشن. از اونجایی که نگرششون اینطور بود، چطور امکان داشت که به ییهسونگ پیام بدن و ییهسونگ رو تحریک کننتا اون رو بکشه؟
اگه اون بدون کمک نیروی خارجی علیه ییهسونگ میجنگید، احتمال پیروزیش صفر تخمین زده میشد. شیهچی و شیهشینگ لان دیگری، حتما درمورد این موضوع، روشن بودند و میدونستند. اگه اونها واقعا پروسهش رو برای ییهسونگ فاش کردند، پس واقعا میخواستن ییهسونگ اون رو بکشه. اما این، با نگرش فعلیشون کاملا در تضاد بود.
بنابراین شخص دیگه ای بود، که میخواست اون رو بکشه. یه چهره مبهم تو ذهن شیهچی ظاهر شد.
«شیهچی.»
رن زه بالای پله ها بود و با عجله پایین اومد تا ببینه شیهچی حالش خوب هست یا نه. بعد از مطمئن شدن حالش، نفسی از سر آسودگی کشید.
«تو یه روح رو دنبال کردی.» رن زه یه احساس ترس طولانی مدت داشت. چشمهای سایه، قرمز خونی بود و معلوم بود که انسان نیست. شیهچی میخواست اون رو بگیره. اگه اتفاقی میافتاد.....
شیهچیبهش گفت:«من خوبم.»
«لعنت، در حد مرگ منو ترسوندی.»
رنزه مثل یه پیرمرد دشنام داد. در عین حال، اون مثل یه مادر از کف سر تا نوک پای شیهچی رو چک کرد. اون با دیدن اینکه فقط یه جراحت پشت دست شیهچیهست، خیالش جمع شد. هر دوی اونها به بخش شیهچی برگشتند. رن زه زمانی که دید شیهچی در رو قفل کرد، پرده ها رو کشید، میکروفون مخفی و دوربین های اتاق رو بررسی کرد، فهمید که اون حرف مهمی برا گفتن داره.
شیهچی نشست و با دستش شقیقهاش رو فشار داد. «ما به اندازه کافی روی محیط شخصیتی زوم نکردیم.»
رن زه تعجب کرد. «چرا؟ برنامه گفتش که محیط شخصیتی مهمه. ما به اندازه کافی تجزیه و تحلیل کردیم و حتی در مورد روابط زنجیرهای......»
بعد از مبارزه ییهسونگ و شیهچی باهمدیگه، برای توضیح دادن روابط زنجیرهای که اونها در حال حاضر میدونستند، زحمت زیادی کشیده شد. رنزه احساس میکرد خودش و شیهچی، به اندازه کافی عمیقا کند و کاو کردن. بر مبنای نقشش، اون برادر ناتنی شیه چی بود، مادرشون یه لان و یه لان آینده یهشیائوشیائو بود.
شیهچی به فرزند خواندگی قبول شد و وقتی هم قد کشید، شغل دکتری رو انتخاب کرد. اون با یه زن بینزاکت ازدواج کرد و پسر سرکش و نااهلی داشت. اون همچنین روابط خارج از ازدواج داشت و پسر نامشروعش ییهسونگ بود. در مورد رن زه، اون توی امنیت و خوشحالی بزرگ شد، تحت عمل جراحی تغییر جنسیت قرار گرفت، زن شد و بعد با شیهیانگ میانسال رو هم ریخت.
ییهسونگ تو آخرای عمرش از جامعه انتقام گرفت و باعث تصادف رانندگی شد....
رنزه احساس کرد که اونها خیلی خوب همه چیز رو کشف کردن.
شیهچی به بالا نگاه کرد. «منم همینطور فکر میکردم، اما حتما یه........ معنی عمیق تری پشتش پنهان شده.»
«مثلا چی؟!» رن زه همیشه به حرف های شیهچی باور داشت، اما جایی برای بیشتر زوم کردن و دنبال حقیقت گشتن وجود نداشت.
حالت شیهچی کمی عجیب بود. «برای مثال، سابقه خانوادگی بیماری روانی.»
«چی؟؟»
«من و تو هردومون بچه های یهشیائوشیائو هستیم. اتفاقا هردوی ما دوشخصیتی هستیم. پسرم ییهسونگ، شخصیت اسکیزو داره. همه ما بیماری روانی داریم و این حتی تو نقش هم گنجانده شده.»
«لعنت!» رن زه تقریبا ایستاد. شیهچیدید که اون فهمیده.
شیهچی، دستمال کاغذی برداشت، دستمال رو تو آب زد و در حالیکه آروم صحبت میکرد، خون خشک شده پشت دستش رو پاک کردش. «تابحال در مورد این فکر کردی که چرا شخصیتت اینطوریه؟»
رن زه با دقت فکر کرد و حالت کریهی به خودش گرفت. «بخاطر خواهرمه؟»
قبل از این که شیهچی بتونه جواب بده، رن زه علت و معلول رو فهمید. «از اونجایی که من یه شخصیت زن دارم، نمایشنامه، برنامه تجربه شخصی منو گسترش داد و به من پی رنگ توسعه تغییر جنسیت، تو آینده رو داد؟»
شیهچیسرتکون داد. اون نمیدونست باید بخنده یا دلداری بده.....
رنزه به میز ضربه زد. «لعنت، هنوز هم اینجور چیزهای خصوصی رو وارد میکنه؟»
شیهچیگفت:«اثبات اینکه ییهسونگ پسر منه، علاوه بر این، به یه نکته دیگه هم اشاره میشه. ممکنه من دو تا خود متفاوت داشته باشم.»
«چی؟» رن زه گیج شد.
شیهچی توضیح داد:«دنباله داستان توسعه کاراکترت، اینطوری باید باشه که شخصیت مردت توسط شخصیت زنت بلعیده شده، بیماریت درمان و ذهنت هم بعدش زنونه شده. به همین خاطر تو تصمیم گرفتی جنسیتت رو تغییر بدی، چون تو ذهنت یه زنی.»
رن زه خجالت کشیده بود اما شیهچی رک و پوست کنده در مورد چنین موضوعاتی صحبت میکرد.
«رنران خیلی جوونه. برنامه قبلا اون رو به عنوان بازیگر حساب نمیکرد، بنابراین اون الان یه روح در نظر گرفته نمیشه. این به این معنیه که نیازی نیست نگران افزایش سختی باشی...»
رن زه اخم کرد. «نیازی نیست نگران باشم؟ پس تو چی؟»
رن زه تپش قلب گرفت. اون ناگهان به یاد آورد که تو فیلم قبلی، دو تا شخصیت های شیهچی به عنوان دو تا بازیگر در نظر گرفته شدند.
«صبر کن، چرا به عنوان یه روح به شمار میاد؟ داری در مورد اون خودت حرف میزنی که تو تصادف رانندگی مرد؟ در مورد روح ها، مگه نباید هویتشون رو شناسایی کنی و اسمشون رو صدا بزنی؟ یکی یا دو تا بودنشون مگه اهمیتی داره و مهمه؟»
شیهچی سرش رو تکون داد و صداش متزلزل نشد. «ما با نظر و دیدگاه ثابت به مشکل نگاه میکنیم و چشم اندازمون همیشه تو گذشته گیر کرده. از لحظهای که فیلم شروع شده تا الان، اکثر انرژی ما صرف بررسی این شده که در گذشته چه اتفاقاتی افتاده. با اینحال، این فیلم ترسناک همش در حال توسعه، جریان و حرکت به جلو هست.»
قلب رن زه تند تر زد. اون این احساس رو داشت که چیزی که شیهچی قراره در ادامه بگه، خیلی ترسناک خواهد بود...
شیهچی عادی به صحبتاش ادامه داد:«فیلم شروع شد. بخاطر سانحه تصادف، اون کسایی که تو تصادف مردند، تبدیل به روح شدند. اگه اون روح ها بیان سراغت، زمانی که اسمشون رو صدا بزنی، میمیرند. در حالیکه، ما در بیمارستان زنده و مجروح هستیم.»
«این بخش گذشتس.»
«با اینحال، آیندهای وجود داره.»
«چه....آیندهای؟» رن زه به شدت مضطرب بود.
شیهچی بهش خیره شد. «من درگیری شدیدی با ییهسونگ داشتم. اگه وسط بحران نفهمیده بودم که ییهسونگ پسر منه، میمردم. تو این حادثه، این احتمال وجود داشت که مثل الان جون سالم به در ببرم. یه احتمال دیگه هم بود، اینکه من نفهمیدم ییهسونگ پسرمه و توسطش کشته میشدم یا من میفهمیدم اما ییهسونگ باور نمیکرد و منو به قتل میرسوند. احتمالهای دیگه هم اینکه، ییهسونگ قبل از اینکه من از چیزی خبر دار بشم سرمو زیر آب کرده یا من تصادفا به دستش کشته شدم. این ها همه احتمالات واقعین.
با این حال، نبرد به پایان رسیده و فقط یه جواب وجود داره. من هنوز زندم. با این وجود اینم درسته که ممکن بود من تو این پروسه بمیرم.»
«تو یه جهان دیگه، شیهچی تو این درگیری مرد و تبدیل به روح شدش.»
«گربه شرودینگر، تعریفی که به تو گفتم رو فراموش کردی؟ از اونجایی که احتمالات غیر ممکن نیستند، اونها به یه دنیای جدید یه جهان موازی جدید و یه خود جدید تقسیم شدن. در اتفاق هایی که احتمال مرگ من وجود داره، یه شیهچی مرده وجود خواهد داشت.»
رن زه شروع به فکر کردن در موردش کرد و رنگ از رخسارش پرید. «تو.... تو منظورت اینکه که تو درگیری با ییهسونگ، خودی از تو که ممکنه مرده باشه، تو این دنیا به روح تبدیل شده؟»
رن زه به یه چیز دیگه فکر کرد. «تموم شد! قبلا، گذشتهی کن سعی کرد منو بکشه اما تو نجاتم دادی. این احتمال وجود داشت که تو بمیری و یه روح ظاهر بشه! بعدش یه شیشه بهت خورد باز احتمال داشت بمیری، و یه خود دیگه متولد شد. درگیری با ییهسونگ هم یه طرف، آخرین بار هم که یه چاقوی جراحی از بالا افتاد و نزدیک بود تو رو بکشه. تموم شد.»
رن زه ایستاد، صورتش کاملا رنگ پریده بود و انگار خون داخل رگ هاش خشک شده بودش. «حداقل چهار تا روح تو این بیمارستان وجود داره که کاملا شبیه تو هستند.»
این آینده ای بود که شیهچی بهش اشاره کرد! گذشته، یه چیز جزیی و پیش پا افتاده بود. در مقایسه با آینده، بحران گذشته به سادگی اصلا قابل نام بردن نبود! رن زه فکر کرد که چطور میشه بزرگترین بحران رو تنها با صحبت کردن حل کرد. تا زمانی که اونها با خطر مواجه میشدند، ارواح بیشتری دقیقا شبیه به خودشون رو میساختند.
رن زه احساس بیحسی کرد و پاهاش از ترس ضعیف و ضعیف تر شدند. اون سرش رو پایین آورد و متوجه شد شیهچی در آرامش نشسته و داره آبش رو میخوره. «چرا انقدر آرومی؟»
شیهچی لیوان آب رو پایین گذاشت و به رن زه خیره شد. «به این خاطر که من قبلا اونو ملاقات کردم.»
«منظورت همون سایه روی صندلی ماساژه؟ به علاوه اونی که چاقوی جراحی رو از بالا به پایین پرت کرد؟» رن زه با عصبانیت ادامه داد:«فقط دونفر؟»
«فقط دو نفر.»
رن زه آهی از سراسودگی کشید. «خوشبختانه فقط یه نفره. اگه چهار، پنج، شش و.. نفر مخفیانه دنبالت بگردن.....»
شیهچی کمی لبخند زد. «من باید همه شیهچیهای تو این فیلم ترسناک رو ببینم.»
«چرا این حرف رو میزنی؟»
«چون قوانین این فیلم باید روی هم قرار بگیرن.»
رن زه دوباره ترسید و شروع به عرق کردن کرد.
شیهچی توضیح داد:«درگیری اول باعث شد، روح اول شیهچی بدنیا بیاد. تو درگیری دوم، شیهچی دومی بوجود اومد اما برای جلوگیری از سردرگمی، همه شیهچیها روی هم قرار گرفتند و روح یه شیهچیرو بوجود آوردن.»
«این با عقل جور در میاد که تو هر درگیری و بحران، شیهچی مرده جدید با روح اصلی شیهچیادغام بشه. این عینی ترین قانونی هست که من میتونم بهش فکر کنم.»
«پس برای یه آدم معمولی، این فیلم یه خود دیگه تولید میکنه و قدرتشون با همدیگه هی قوی و قویتر میشه. به این خاطره که اگه مردم از درگیری خبر نداشته باشن، نمیتونن جلوش رو بگیرن. زمانی که خطر و یه درگیری وجود داشته باشه، یه روح جدید شکل میگیره. اون ها رو هم می افتن و قرار میگیرن، در نهایت بسیار قوی میشن.»
«من مورد علاقه سیاهچاله بودم چون دوتا خود دیگه دارم. یکی شیهچی، یکی هم شیهشینگ لان. ممکنه تو آینده بیان و منو بکشن.»
کتابهای تصادفی

