اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 135
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر صد و سی و سوم:بیمارستان(14)
{....}
{لعنتی، این خیلی ترسناکه! بخشی از مجموعه مرگ زودرس هست!}
{من-من-من فکر کنم فهمیدم. خیلی سخت فکر کردم!!!}
{من روی سرم شرط میبندم که پیرنگ اکتشاف شیهچییه چیز فوق العادهاس.}
{این هنوز یه شرط بندیه؟}
{من.... حرفهایی که قبلا زدم رو پس میگیرم. شیهیانگ آشغاله. گفتن اینکه اون شیهچی کوچولو هست، یه تعریف براش محسوب میشه. اون چقدر ارزش و لیاقت داره؟ اونها برادرن اما تفاوت بینشون خیلی فاحش و بزرگه.}
{خواهر! به جمع طرفداران شیهچی بپیوند. ما یه خانواده ایم!}
{چطور میتونی همیشه انقدر خاطر خواه و شیفته بازیگر مورد علاقت باشی؟}
{من فکر نمیکنم که آی کیو ییهسونگ و سبک فکریش، انقدر از این تازه وارد عقب باشه. اگه قدرت شیهچی بیشتر بود، اون میتونست به یه فیلم قرمز بره که با بازیگرهای سطح یک پر هست. بجای دزدی، اون دراماهای دیگران رو میدزده. این واقعا خفنه.}
{این فیلم واقعا سخته.}
{منتظر پسر چی بمونید تا از این مرحله عبور کنه.}
رن زه عمیقا در مورد وضعیت شیهچی نگران بود.
شیهچی به ساعتش نگاه کرد. بدون اینکه بدونن، ساعت 2:30 بامداد شده بود. حداکثر چهار ساعت تا سپیده دم مونده بود. نیمی از زمان فیلم برداری سپری شده بود، که این چیز خوبی بشمار نمیرفت.
رن زه با تعجب گفت:«پس برای بعدا باید چیکار کنیم؟»
شیهچیبه بالا نگاه کرد. «دوری از هرگونه درگیری.»
رن زه سرتکون داد. این قطعا سادهترین، موثرترین روش برای این بود که جلوی افزایش قدرت روح های شبیه خودت رو بگیری. با اینحال، این خیلی دستخوش عامل خارجی قرار میگرفت. به خاطر اینکه درگیری رخ بده یا نه، دست خودشون نبود. اگه بقیه بازیگر ها و روح ها حمله میکردند، شروع درگیری با طرف مقابل بود، نه اونها. تنها کاری که اونها میتونستند انجام بدن این بود که سعی کنند از درگیری های غیر ضروری اجتناب یا به سادگی تحمل بکنن. اونها فقط نمیتونستند در مورد درگیری های شدید کاری انجام بدن.
رن زه در مورد این موضوع فکر کرد، جلو اومد و بعد به آرومی زمزمهطور گفت:«آیا ما باید به بقیه بازیگر ها بگیم که درگیری باعث تولید ادامه دار روح ها میشن؟ اونوقت به خاطر امنیت خودشون با ما هیچکاری نمیکنن و حداقل بازیگر ها آروم میگیرن.»
شیهچی سرش رو تکون داد و به طور عصبی با دستش ور رفت. «خیلی دیر شده. بی فایده هست.»
رن زه اخم کرد. «شیهچی، خیلی بد بین نشدی؟»
شیهچی ایستاد. سرش به دلایلی کمی گیج میرفت، اما زیاد اهمیت نداد. اون به صندلی تکیه داد و گفت:«اینطور نیست که من بدبین باشم. من فقط واقعیت رو گفتم.»
«من الان میدونم که تصادف نقش هامون فقط برای کشتن بازیگر ها نبود بلکه بدنیا آوردن خود دیگهای از ما بودش.»
«محیطش شبیه به پرتاب کردن آجر برای جذب یشم هست. ما آجریم اما تازه متولد شده ها یشم هستن. ما ضعیف محسوب میشیم در حالیکه خود جدید ما قوی هست.»
«این به ما بحرانی میده که ما به راحتی میتونیم حلش کنیم، اما این خطر جزئی مسبب بوجود اومدن خود دیگهای میشه. لحظه ای که این روح ضعیف مرد، کارش کاملا تموم شده بود. مثل سوسک مادری که در حد مرگ زیر پا له بشه بعد ده تا یا بیشتر سوسک کوچک از تخم های ترک خورده بیرون بیان.
رن زه از این استعاره مات و مبهوت شد و عرق کرد.
هیچ حالتی توی چهره شیهچی نمایان نبود. «من به این خاطر گفتم که دیره، چون تو این زمان همه بازیگر ها حتما با خطری که توسط بقیه بازیگر ها یا توسط خودشون تو تصادف ماشین ایجاد شده، مواجه شده اند. همه، باعث تولد یه خود قوی تر شدن.»
ذهن شیهچی سنگین تر شد و احساس خواب الودگیش افزایش پیدا کرد. اون مجبور شد دوباره بشینه و سریعتر صحبت کرد:«چیزی که باید بفهمی این نیستش که ما باید از همه درگیری ها اجتناب کنیم. این هست که قدرت اونها راکده.»
«چ.....چرا؟» چشمهای رن زه شک و گیجی رو نشون میداد.
«به این خاطر که ما برای خود دیگهمون الان تبدیل به دستگاه شمارش کاغذ شدیم.» شیهچیلبخند زد، چشمهاشو پر از درون بینی و نگرانی بود.
اون تلاش کرد تا با آرامش بگه:«اگه اونها فکر میکنن که به اندازه کافی قوی نیستند، فقط کافیه به ساختن موقعیت خطر زا برای ما ادامه بدن. اون شیشهای که طرف من پرت شد، منو نشونه گرفته بود ولی من نمردم؛ اما اون اتفاق باعث تولید یه روح جدید از من شد که بعدش جذب شده. قبلا نتوانسته بودم بفهمم. روح شیهچی و روح شیهشینگ لان واضحا نمیخواستن منو بکشن اما چرا اونا به ایجاد بحران برای من ادامه دادن؟ الان میفهمم....»
شیهچی ناگهان به وضوح در موردش فکر کرد. «روح شیهچیبرای گسترش و بهبود قدرتش به من تکیه میکنه. اون فعالانه بحران برای من ایجاد کرد و شیهچی تازه متولد شده از بحران رو جذب کرد، تا قدرتش رو افزایش بده. جای تعجبی نداشت که اون اینقدر قوی بودش. شیهچی روح داشت تقلب میکرد. در حالیکه بقیه یک یا دو لایه روی هم دارن، اون از قبل، بخاطر محیط هایی که درست کرده، چهار یا پنج لایه روح تازه متولد شده، جذب کرد و چند لایه روح داره. شیهچی روح به من و برنامه اعتماد نداره. بنابراین، اون از من استفاده میکنه تا حقیقت رو براش چک کنم و درعین حال، بهم تکیه میکنه تا قدرتش رو بهبود ببخشه و برای آینده برنامه ریزی بکنه.
«لعنتی، انقدر باهوشه؟» رن زه با چشمانی درشت خیره شد.
به نظر میرسید شیهچیبهش میخنده.
رن زه به چهره زیبا و مهربان شیهچیخیره شد و صمیمانه صحبت کرد:«شیهچی من واقعا احساس میکنم، احمق بودن یکم خوبه. حداقل خود دیگه من انقدر، انقدر......»
رن زه یکم یا خودش کشمکش داشت. اون میخواست بگه``موذی`` اما بنظر میرسید با گفتن کلمه موذی انگار داره به خود شیهچی فحش میده. رن زه میخواست بگه ``باهوش`` اما تمجید از دشمن در مقابل شیهچی نامناسب بنظر میرسید.
شیهچی دید که اون برای مدت زمان زیادی ساکت مونده و حالت درمانده ای به خودش گرفته. «اشکالی نداره.»
رن زه یه سوال کاربردی به خصوص پرسید:«تو.... میتونی شکستش بدی؟»
اون از کنجکاوی خودش وقتی انقدر تو فشار عصبی بود، تعجب کرد. با اینحال، رن زه میخواست بدونه که کدوم یک از دو شیهچی برنده میشه.
غرور از استخوان های شیهچی سرازیر شد اما اون اونقدر متکبر نبود که به دیگران اطمینان بدون مورد بده. «حقیقت اینه که تو این لحظه هیچ شانسی برای برنده شدن وجود نداره. خیلی سخته که بگی تو آینده....»
«شیهچی!» رن زه زمانی که دید شیه چی افتاد، فریاد زد.
شیهچی بیدار شد و خودش رو تو لابی سمت راست طبقه اول پیدا کرد. ضلع شرقی بیمارستان داروخانه بود و فعلا خالی بودش.
هوشیاری شیهچی تو حالت گیجی قرار داشت و اون بدون هیچ فکری دو قدم به جلو برداشت. روی کاشی های سفید شیری، سایه مبهم خودش در حال لرزش دیده میشد. فقط نور کمی بالای سرش بود. با کمک این نور ضعیف، شیهچی یه جفت پا روی صندلی که مردم نیستند و منتظر داروهاشون میشدند، دید.
مرد ،کتانی به پا داشت. شیهچی همیشه حافظه خیلی خوبی داشت و به یاد آورد که این کفش هایی هست که ههشیائو قبلا میپوشید. عمو مدت زیادی بود که این اطراف نبودش. پس این؟
شیهچی بنا به دلایلی هوشیار نبود و بی حس مثل یه تماشاچی از کنارش عبور کرد. ههشیائوبود. اون روی سه تا صندلی متوالی دراز کشیده بودش. مرد قدبلند 1,90 سانتی مثل یه توپ جمع شده بود، صورتش به سمت داخل و پشتش قوسدار بود. بر اساسی حالتی که دستهاشو دور خودش حلقه کرده بود، بنظر میرسید کمی سردش هست.
شیهچی به آرومی پرسید:«عمو هه؟»
شیهچی مدتی منتظر موند اما جوابی دریافت نکرد. به نظر میرسید ههشیائو خواب باشه. اون تلاش کرد تا دستش رو دراز کنه، تا شانه ههشیائورو فشار بده. سپس دمای پایین بدن ههشیائو رو از زیر لباس های نازکش احساس کرد و شوک زده دستش رو عقب کشید.
ههشیائو شروع به سرفه های وحشتناکی کرد. ریه هاش شبیه صدای غرش و خس خسی بود که هوارو از داخل به بیرون میدادش. به نظر میرسید سرفه کردن، قلب و سینه هاشو پاره میکنه. شیهچی دید خونی که ههشیائو سرفه کردش، روی صندلی های آهنی نقره ای لکه انداخت و ضربان قلبش بالاتر رفت.
ههشیائو خون بیشتر بیشتری سرفه کرد و خون بدبو از سوراخ کوچک صندلی به پایین می افتاد. قطره ای بزرگ شکل گرفت و بدون افتادن از صندلی آویزان شد.
شیهچی از همه قدرتش استفاده کرد تا بدن ههشیائورو برگردونه و بعد با یه جفت چشم قرمز خونی، روبه رو شد. ههشیائو یه..... روح بود.
شیهچی مات و مبهوت شدش.
{خدای من!!!!!}
{یهو منو ترسوند هاهاهاهاها{
رن زه آهی از سراسودگی کشید. «شیهچی، تو بالاخره بیدار شدی.»
اونها همین الان داشتند حرف میزدند، که ناگهان شیهچی به خواب رفت و اون رو در حد مرگ ترسوند. شیهچی با سر سنگین از سرجاش بلند شد. اون دید که هنوز تو اتاقیه که درش رو قفل کرده بود و همون جا هوشیار شده. «من هرگز اینجارو ترک نکردم؟»
«نه.»
شیهچی دوباره به ساعتش خیره شد. فقط پنج دقیقه گذشته بود. پس اون فقط یه رویا بودش.
«حالت خوب نیست؟ ناخوشیت قابل توجه هست؟»
صورت شیهچی رنگ پریده بود و رن زه کمی عصبی بودش. شیهچی احساس کرد خستگی ذهنیش ناشی از استفاده بیش از حد الهامات هست. این یه حالت شیدایی بلااستفاده، همراه با حملات سردرد غیر قابل تحملی بود.
«من خوبم.» شیهچی سرتکون داد.
«برادر...»
اون سرش رو بلند کرد. شیهشینگ لان میدونست قراره شیهچی چی بگه و اول صحبت کرد:«من میرم و میبینم.»
رن زه دنبالش کرد و هردوی اونها به ضلع شرقی که داروخانه در اونجا بود، رسیدند. صندلی هایی که ههشیائو توی رویا روشون دراز کشیده بود، خالی بودند. همون موقع رن زه پرسید که جریان از چه قراره.
شیهچی از کمی قبل احساس بهتری میکرد و حالت پیچیده ای تو صورتش نمایان بود. «من تو رویا دیدم ههشیائو روح شده.»
«چی؟!» رن زه تعجب کرد.
اگه یه نفر دیگه به طور عادی رویا میدید، میشد تصادفی تلقیش کرد. اما، این شیهچی بود که میگفت رویا دیده. رن زه میدونست که استعداد شیهچی، قلم نقاشی هست. این استعداد مربوط به الهامات بود و میتونست آینده رو پیش بینی کنه یا حقیقت رو ببینه. یه رویا به خودی خود به الهام نزدیک بود و از ناخودآگاه میومد. این رویای ناگهانی و عجیب به احتمال زیاد توسط استعداد شیهچی بوجود اومده بود و قطعا یه رویای ساده به شمار نمیرفت.
«تو رویام دیدم اون اینجا دراز کشیده و یه عالمه خون اینجاست. خون همه جارو گرفته بود، اما واضحه که این درست نیست.» شیه چی در حالیکه به ردیف صندلی های تمیز نگاه میکرد، صحبت کرد.
«بیا اول در این مورد حرف نزنیم.» رن زه نگران بود. «استعدادت عالیه اما خطرناکه. اگه یهو وسط مبارزه یا فرار از هوش بری چی؟»
شیهچیپلک زد. «من تنها نیستم. شخص دیگه ای بعد از سقوط وجود داره.»
رن زه به سرش ضربه زد و مخفیانه کمی گیج شده بود و حسودی میکرد. «تو واقعا یه متقلب شخصی هستی.» این یه حشره ای بود که خدایان رو عصبانی میکرد.این استعدادی بودش که حداکثر اثر مثبت و حداکثر اثر منفی رو داشت، اما به خاطر دو شخصیتی بودن شیهچی، بخش منفیش کاملا خنثی شده بود.
شیهچی با آرامش جواب داد:«ممنون بخاطر تعریفت.»
بعد اون سرش رو بلند کرد و اتفاقی ههشیائو و یهشیائوشیائو رو دید، که داشتن از پله ها پایین میاومدند. یهشیائوشیائو از دیدن شیهچی و رن زه خوشحال شد و ههشیائو رو پایین کشید. بواسطه رویای شیهچی، رن زه به طور غریزی هوشیار شد. اون کنار ایستاد و موشکافانه ههشیائو رو نگاه کرد در حالیکه با لبخندی رو صورتش پاسخ داد.
«عمو هم قبلا کجا بودی؟ بعد از اینکه مدت زیادی برنگشتی من و یهشیائوشیائو نگرانت شدیم.»
یهشیائوشیائو نگاهی به ههشیائو انداخت و به جاش جواب داد:«عمو هه مگه نرفته بود آب بخره؟ همون موقع با یه روح دیوار روبرو شد. وقتی که به محل اصلی فرار کرد، ما دیگه اونجا نبودیم.»
شیهچی در موردش فکر کرد. بعد از اینکه صحبتش با یهشیائوشیائو به اتمام رسید، برای یافتن اطلاعات به بخش ییهسونگ رفت. بعد اون با یههسونگ روبرو شد و مبارزه کرد. یهشیائوشیائو سر و صدا هارو شنید و با عجله به اونجا رفت. ههشیائو وقت این رو داشت که به ییهسونگ پیام بده، اما انگیزه ای نداشت.
یهشیائوشیائو با لبخند ادامه داد:«عمو به محض برگشتش، منتظر من بود.»
ههشیائو سر تکون داد تا نشون بده دقیقا همون چیزی هست که یهشیائوشیائو گفته.
«اره. میگم زخمی نشدی؟» چشمهای شیهچی بی چون و چرا پر از نگرانی بود.
«یه زخم کوچک، چیز مهمی نیست. تقصیر من بود که تو رو نگران کردم.»
اون ههشیائو سابق بود. سخاوتمند و آرام، مهربان و مورد اعتماد. شیهچی با دقت بهش نگاه کرد و وقتی متوجه چیز غیر عادی ای نشد، به شکل نامحسوسی اخم کرد.
ههشیائو به شیهچی و رن زه نگاهی انداخت. «قدم بعدیتون چیه؟»
شیهچی ایده جدیدی داشت. اون میخواست چیزی بگه که ناگهان شوکه شد. رن زه و یهشیائوشیائو، هر دو بهش خیره شدند. از دیدگاه ههشیائو یهو بزرگ شد و بی حد و حصر به کنارش اومد.
«چه خبره؟» ههشیائو به طور غریزی به عقب خم شد.
شیهچی ریکشنش رو دید و با حالتی صمیمانه به چشم های ههشیائو اشاره کرد. «عمو خوب استراحت نکردی؟ چشم هات خیلی قرمزه، یه قرمز خونی.»
بدن ههشیائو لرزید. حالت چهرهش تو هم رفت و دستهاشو مشت کرد.
«کجا؟» یهشیائوشیائو گیج شده بود. «نه، اصلا قرمز نیست.»
«اشتباه میکنی...» ههشیائو یهو فهمید که شیهچی گولش زده و احساس ترس تو صورتش هویدا شد. اون میخواست بهونه ای بیاره که شیهچی محکم دستش رو گرفت.
شیه چی به سردی گفت:«تو ههشیائو نیستی.»
کتابهای تصادفی

