فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 155

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۱۵۳ بازی تاروت (۳)

شیه‌چی می‌خواست جلوتر برود که گو یو، که نزدیک‌ترین فرد به پر بود، خم شد و آن را برداشت. او به‌طور طبیعی پر را به جیانگ‌شو داد. جیانگ‌شو قصد نداشت آن را با دیگر بازیگران به اشتراک بگذارد و فقط شروع به زمزمه با گو یو کرد. بازیگران دیگر کمی از رفتار خودخواهانه گو یو ناراحت بودند، اما جرات نداشتند صحبت کنند.

شیه‌چی قبلاً به آن نگاهی تقریبی انداخته بود. این یک پر قرمز بود که نه خیلی بزرگ بود و نه خیلی بلند. نرم و پرزخم بود.

یی شیائوشیائو به حرکت عظیمی که قبلاً توسط چیزی ناشناخته ایجاد شده بود فکر کرد و زمزمه کرد: «اون پر مال یه ایبیس بود؟»

شیه‌چی پاسخ داد: «باید همینطور باشه.»

آنها اکنون می‌توانستند مطمئن باشند که کارت “ستاره” زمان بندی غالب است. روی تنها درخت کارت «ستاره»، پرنده ای با پرهای قرمز در حال استراحت بود. این یک ایبیس بود. ایبیس یک نوع حیوان محافظت شده با منقار بلند و تاج بود. پرهای سفید و قرمز داشت و بدنش ظریف و باریک بود. البته در کارت تاروت، ایبیس احساس دیگری داشت. قدیس حامی زمان در مصر باستان تات بود. بر اساس داده‌های غیر قابل اعتماد، تات یک ایبیس بود. تات نگهبان یادداشت های آکاشیک، کتاب افسانه ای زندگی کیهانی بود.

رن‌زه کمی گیج شده بود. «این چی بهمون نشون میده؟»

شیه‌چی ابرویی بالا انداخت. «بیاید اول بریم داخل.»

جیانگ‌شوو نگاه کرد. چهره ی جیانگ‌شوو متشنج بود. معلوم بود که او چیزی به دست نیاورده.

گروه، مسیر قلعه را طی کردند و شخصی که برای استقبال از آنها بیرون آمد، لباس خدمتکار پوشیده بود. خدمتکار، لباس سیاهی از مخمل ناشناخته پوشیده بود. به‌نظر بسیار گرم بود. او هیچ رنگی جز مشکی نداشت و همین امر او را موقر و شوم می‌کرد.

«سلام، ما چطور سر از اینجا درآوردیم؟» گو یو وانمود کرد که مشکوک است و با توجه به تنظیمات اولیه شخصیت و داستان پرسید.

خدمتکار دهانش را باز کرد اما صدایی در نیاورد. همه فکر می‌کردند او لال است. سپس با نگاهی دقیق متوجه شدند که زبانی در دهان خدمتکار نیست! زبان او به‌طور تمیز و بدون هیچ باقی مانده ای برداشته شده بود. دهانش خالی و مرطوب بود، مثل یک سوراخ تاریک و بی انتها.

رن‌زه زمزمه کرد: «چطوری غذا می‌خوره...؟»

فقط به خاطر دندان‌ها نبود که مردم می‌توانستند غذا را بجوند و قورت دهند. زبان نیز نقش عمده ای داشت. بدون زبان، غذا خوردن مشکل بزرگی بود.

شیه‌چی چیزی نگفت. معلوم بود که داشت به این موضوع فکر میکرد. بیرون کشیدن زبان...خدمتکار چیزی می‌دانست که فردی نمی‌خواست بازیگران آن را بدانند؟ شیه‌چی به قلعه ای که نزدیک بود خیره شد. در حال حاضر، ممکن است همه چیز کمی پیچیده باشد.

چشمان خدمتکار توخالی و بی‌حس شده بود. او دیگر به آنها توجهی نکرد. او فقط یک جاکلیدی به رنگ مشکی از جیبش بیرون آورد و قفل دروازه بیرونی قلعه را باز کرد. وقتی همه وارد شدند، او مستقیماً در را قفل کرد. سپس در مقابل چشمان شوکه شده همه، کلید را در دهانش فرو کرد. گلویش دوبار حرکت کرد. او نمی‌دانست که این یک توهم است یا نه، اما شیه‌چی می‌توانست صدای واضحی از افتادن کلید در شکمش و برخورد به ته آن را بشنود.

چند نفر از سیاهی لشکر بی‌حس شدند. رن‌زه لرزی در قلبش احساس کرد. او هنوز یک انسان بود؟

دروازه پشت سرش دو متر ارتفاع داشت. سیاه و سفید بود و مثل شمشیر تیز بود. وقتی در قفل شد، فرار برای مردم عادی غیرممکن بود. یعنی قرار بود هفت شب بعدی را در این قلعه هولناک بگذرانند.

خدمتکار اجازه نداد وارد ورودی اصلی قلعه شوند. در عوض آنها را در یک نیم دایره کوچک دور قلعه برد و به ورودی کناری قلعه آمد.

شیه‌چی از فرصت استفاده کرد و به قلعه نگاه کرد. قلعه هیچ تفاوتی با عکس روی پوستر نداشت فقط اینکه عکس پوستر از فاصله ی دور بود. او حالا از نزدیک آن را نگاه می‌کرد. شیه‌چی چندین مکان را بر روی دیوارهای قلعه باستانی با آثار سوختگی سیاه، به ویژه روی گلدسته قلعه پیدا کرد. توپ روی گلدسته قلعه شبیه توپ سفید بالای کلاه بابانوئل بود، اما اکنون سیاه شده بود. او نمی‌دانست چه بر سر قلعه آمده است.

شیه‌چی تنها زمانی به خود آمد که به مقصد رسیدند. در مقابل آنها سه نفر با لباسی مشابه خدمتکارها بودند که به کلاغ‌ها غذا می‌دادند. آنها مرد و زن بودند و باید خدمتگزار این قلعه قدیمی باشند.

«پس کلاغ‌های بیرون جنگل اینجا تغذیه می شن؟»

یی شیائوشیائو به‌طور اتفاقی پرسید و فقط یک لحظه بعد شیه‌چی گفت: «اونا خیلی خوب غذا می‌خورن.»

یه شیائوشیائو برگشت و با حالتی متحیر به او نگاه کرد. «چی؟»

شیه‌چی جواب نداد. او فقط به یک دوجین بطری طلایی به اندازه کف دست اشاره کرد که در آغو+ش سه خدمتکار نگه داشته شده بودند. انبردستی وجود نداشت. خدمتکاران از پنجه‌های باریک خرچنگ‌ها در جنگل سیاه استفاده کردند تا تکه‌ای گوشت را از بطری طلایی دهان باریک خارج کنند. گوشت را نازک برش داده بودند. هیچ بادی نمی‌وزید اما به‌طور طبیعی تکان می‌خورد و می‌لرزید. کلاغ‌ها فریب خوردند تا بپرند و آن را بخورند. لب‌های خادمان طوری تکان می‌خورد که انگار می‌خواستند به کلاغ‌ها چیزی بگویند اما زبان در دهانشان نبود.

شیه‌چی فکر کرد، “مطمئناً، کسی زبون همه خدمتکارا رو درآورده.”

کمی نزدیک شد و گوشت را دید. گوشت خام بود اما بافت شفاف گوشت معمولی را نداشت. پوسیده بود. به‌نظر می‌رسید که پوستش به شدت به زمین شنی مالیده شده بود زیرا گوشت آن پاره شده بود. منافذ بزرگی روی آن وجود داشت، لب‌هایی مانند بنفش مایل به قرمز که مدت‌ها یخ زده بودند.

«این چه گوشتیه؟» رن‌زه آمد.

شیه‌چی سرش را تکان داد و حقیقت را گفت: « نمی‌تونم دقیق بگم.»

شیه‌چی بینی خود را با دستانش پوشانده بود. بعد از اینکه بدنش تقویت شد، حس بویایی‌اش خیلی بهتر شد و گوشت کمی گندیده به‌نظر می‌رسید.

خادمان در مورد غذا دادن بسیار خاص بودند. یک کلاغ فقط می‌توانست گوشت یک بطری طلایی را بخورد و نمی‌شد آن را با هم مخلوط کرد. اگر کلاغی سعی می‌کرد گوشتی را که متعلق به خودش نیست بردارد، خادمان با چوب‌هایی که با حصیر بسته بودند، آنها را می‌راندند.

شیه‌چی شمارش کرد. در خارج از قلعه، کلاغ‌های بیشماری وجود داشت اما در داخل قلعه فقط ۱۱ کلاغ وجود داشت. روی پنجه‌های تیره‌شان آثار قرمز کوچکی به چشم میخورد.

شیه‌چی سرش را کج کرد. «هیچ ردی روی کلاغ‌های بیرون دیدید؟»

رن‌زه و یه شیائوشیائو سعی می‌کردند به یاد بیاورند که زن بالغ نه چندان دور به آن‌ها نگاهی انداخت و مستقیماً به او پاسخ داد: «نه.»

شیه‌چی با تعجب به او نگاه کرد و کمی سرش را تکان داد. «ممنونم.»

به‌نظر می‌رسید که زن تمایلی به صحبت کردن نداشت و کلمات را طوری دوست داشت که انگار طلا هستند. «این فقط یک تلاش کوچکه.»

شیه‌چی متفکر بود. بنابراین این ۱۱ کلاغ توسط انسان‌ها با احتیاط بزرگ شدند در حالی که کلاغ‌های بیرون وحشی بودند. ۱۱ کلاغ. اتفاقاً ۱۱ نفر بودند.

لحظه ای که تمام کلاغ‌ها خوردن گوشت خود را به پایان رساندند، درب کناری قلعه با صدای جیر جیر باز شد.

چند خدمتکار بیرون آمدند و آنهایی که در حیاط به کلاغ‌ها غذا می‌دادند نیز برخاستند و به صف خادمان پیوستند. آنها صف کشیدند، در ورودی کناری ایستادند و با احترام به همه تعظیم کردند و ظاهراً از ورود آنها استقبال کردند. شیه‌چی دوباره شمرد. اتفاقاً ۱۱ خدمتکار بودند.

سپس صحنه عجیبی ظاهر شد. ۱۱ خدمتکار صف کشیدند و به سمت کلاغی در حیاط رفتند. هر کدام خم شدند و یک کلاغ برداشتند. این کلاغ‌ها همیشه توسط دیگران بزرگ شده بودند و از مردم نمی‌ترسیدند. آنها هنگام دستگیری بسیار همکاری داشتند و هیچ ایده ای از مبارزه نداشتند. به زودی ۱۱ خدمتکار، کلاغ‌ها را در دست گرفتند.

رن‌زه گیج شده بود و نمی‌توانست غر بزند: «اونا دارن چیکار میکنن؟»

این دیوانگی باعث شد کمی احساس ترس کند. راستش را بخواهید حتی تا الان هم نفهمیده بود. خدمتکارانی که کلاغ‌ها را در آغو+ش گرفته بودند یک بار دیگر خط اصلی را تشکیل دادند. پشت سر هم بودند و روبه روی یک بازیگر ایستادند.

خدمتکار پیشرو که کلید را قورت داده بود از صف خارج شد، یک تکه کاغذ از جیبش برداشت و مستقیم به سمت جیانگ‌شو رفت. حس شگفتی جزئی در قلب شیه‌چی ظاهر شد. به‌نظر می‌رسید خدمتکار تشخیص می‌دهد که آنها چه کسانی هستند؟

خدمتکار آنجا کاغذی به جیانگ‌شو داد. جیانگ‌شو به بالا نگاه کرد و دستور داد. «همتون بیاید اینجا.»

گروه دور هم جمع شدند و جیانگ‌شو کاغذ را به همه داد. روی برگه نوشته بود: «برای خوشامدگویی به شماها، لطفا از نمایش کلاغ ها لذت ببرید. لطفاً توی یه صف بایستید، هر کدوم جلوی یه خدمتکار با دست های صاف و معلق توی هوا. بعد از نمایش کلاغ ها ازتون برای ورود رسمی به قلعه استقبال می‌کنیم.»

شیه‌چی در حال حاضر چیزی نمی‌دید بنابراین قاطعانه عمل کرد و یک نقطه را انتخاب کرد. همه یک به یک این کار را کردند. ۱۱ بازیگر به سرعت در صف ایستادند و روبه روی یکی از ۱۱ خدمتکار ایستادند.

«یه نمایش کلاغ، این زیادی قدیمی نیست؟» لب‌های رن‌زه جمع شدند.

«...میتونی کمتر حرف بزنی.»

لحظه ای که خدمتکاران دست خود را رها کردند، کلاغ‌ها شروع به رقصیدن کردند. آنها مانند غازهای وحشی در گروه‌های سه تا پنج نفره بودند. هر چند وقت یکبار یکی تنها بود، دو نفر می‌بو+سیدند و دو نفر دیگر دعوا می‌کردند.

دهان شیه‌چی تکان خورد. این احتمالاً شبح‌آلودترین نمایش حیواناتی بود که او تا به حال دیده بود.

[هاهاهاها خنده داره.]

[شاید معنای خاصی داشته باشه اما احمقانه و زیبا است.]

پس از پایان رقص، کلاغ‌ها دیگر به دست خدمتکاران برنگشتند. در عوض، آنها به سمت بازیگران پرواز کردند و به‌طور تصادفی روی دستان آنها فرود آمدند. مدتی گذشت و هر بازیگری یک کلاغ روی دست داشت. رن‌زه در کنارش بود و شیه‌چی توجه خاصی داشت. رد پای کلاغ روی دست رن‌زه با علامت روی دست خودش فرقی نداشت.

شیه‌چی به چشمان سیاه کلاغ نگاه کرد و کمی احساس ناراحتی کرد.

اجرای کلاغ‌ها به پایان رسید و خادمان کنار رفتند تا همه وارد قلعه شوند. در پشت سرشان، محکم بسته شد و چشم همه به دیسک عظیم وسط تالار قلعه افتاد. این چیز خیلی بزرگ و چشم نواز بود.

یی شیائوشیائو کمی عصبی بود. «این چرخ شانسه.»

این دیسک گرد بسیار نمادین بود. در بین ۲۲ کارت اصلی آرکانا، فقط «چرخ شانس» با آن مطابقت داشت. بازیگران هم به این فکر می‌کردند و نظرات مختلفی داشتند.

پشت سر آنها خدمتکار اصلی به سایر خدمتکاران اشاره کرد. خدمتکاران فهمیدند و رفتند تا کار خودشان را بکنند. خدمتکار خودش به سمت دیسک رفت و برای همه دست تکان داد. گروه بلافاصله نزدیکتر شدند و دیسک را به وضوح دیدند.

دیسک گردی بود که از چوب و با سطحی صاف ساخته شده بود. روی آن چند علامت و فلش با جوهر نقاشی شده بود. سمت چپ دیسک یک مار زنده داشت در حالی که سمت راست یک موجود عجیب با بدن انسان و صورت سگ بود. همچنین یک ابوالهول در بالای چرخ وجود داشت. بالا سمت چپ، بالا سمت راست، پایین سمت چپ و پایین سمت راست مجسمه‌های سنگی زرد رنگ داشتند. به‌طور کلی، آنها تمثیل حیوانات بودند.

خدمتکار یک تکه کاغذ بیرون آورد و سریع روی آن نوشت. چند دقیقه بعد، او کاغذ را به جیانگ‌شو داد. جیانگ‌شو می‌دانست که با چه چیزی ملاقات کرده است و آنقدر بی‌صبر بود که نمی‌توانست این کلمات را به هر فرد منتقل کند. او مستقیماً کاغذ را در دست گو یو فرو کرد.

گو یو نگاهی به آن انداخت و مطالب روی کاغذ را با صدای بلند خواند. «چیزی که قولش رو بهتون داده بودیم وقتی که بازی رو با موفقیت انجام بدید محقق میشه. بازی شروع شده. اجازه بدید اول شما رو با بعضی از قوانین بازی آشنا کنم و بعد شما رو به ملاقات استادم می‌برم.»

شیه‌چی لب‌هایش را جمع کرد.

خدمتکار نگفت “بازی بعد از معرفی شروع می‌شود” بلکه گفت “بازی شروع شده. اجازه بدید شما رو با بعضی از قوانین بازی آشنا کنم." این بدان معنی بود که بازی از قبل شروع شده بود در حالی که آنها چیزی از قوانین نمی‌دانستند. او فقط نمی‌دانست بازی از چه گره ای شروع شده است. از کلاغ عجیبی بود که یکم پیش می‌رقصید؟ علاوه بر این، او به معرفی «برخی قوانین» به جای «همه قوانین» اشاره کرد. یعنی با اطلاعات ناکافی وارد بازی می‌شدند؟

شیه‌چی در دلش نگران بود.

گو یو به خواندن ادامه داد. «اول اینکه توی قلعه قدیمی روز وجود نداره، فقط شب ابدی هست. با این حال، شب به دو پدیده مختلف آسمانی، “ستاره” و “ماه” تقسیم میشه. شما تقریباً می‌تونید ستاره ها رو به روز و ماه رو به شب تعبیر کنید.»

«وقتی ماه ظاهر شد، احتمال وقوع اتفاق بد زیاده. البته، وقتی ستاره‌ها ظاهر میشن، شما کاملاً ایمن نیستید، لطفاً این رو بدونید.»

حالت های همه متشنج بود و با گوش‌های تیز گوش می‌دادند.

«ثانیاً زمان بازی هفت شبه و نتایج فقط توی شب هفتم بازی ظاهر میشه. در این مدت به هیچ وجه نباید قلعه رو ترک کنید وگرنه عواقبش به عهده خودتون خواهد بود.»

بازیگران می‌دانستند که عواقب آن بیشتر به “مرگ” اشاره دارد.

«سوم، بدون مجوز وارد هیچ اتاقی با در قفل نشید وگرنه ما مسئولیتی در قبال اتفاقات نداریم.»

«چهارم، چرخ شانس تصمیم می‌گیره که ستاره‌ها یا ماه به آسمون مسلط بشن. هر شش ساعت یه نفر رو می‌فرستید تا چرخ شانس رو بچرخونه. اگه تیر چرخ شانس روی نیمه ای که مار داره متوقف بشه، زمان خطرناک ماهه. اگر توی نیمه سمت راست با آنوبیس متوقف بشه، زمان ستاره ی امنه.»

شیه‌چی اخم کرد. پس اصطلاح هفت شب به معنای ۷×۱۲=۸۴ ساعت نبود. اشاره داشت به... فرصت چرخاندن چرخ شانس که هفت بار بود. یک چرخش هر شش ساعت بود، بنابراین زمان دقیق بازی ۶×۷=۴۲ ساعت بود. این کمتر از دو روز بود.

گروه به وضوح از این موضوع آگاه بودند و کمی عصبی به‌نظر می‌رسیدند. هر چه زمان کوتاهتر باشد، سرعت آن بیشتر و خطر شدیدتر است. همچنین برای آنها زمان کمتری برای مرتب کردن سرنخ‌ها و یافتن راهی برای زندگی باقی می گذاشت. قبلا خیلی خوشحال بودند. آنها انتظار نداشتند که هفت شب واقعاً اینگونه باشد.

گو یو احتمالاً به معنای آن نیز فکر می‌کرد. او فقط پس از مدتی ادامه داد: «علاوه بر پدیده آسمانی، چرخ شانس ممکنه راهنمایی کنه. بازیکنا باید این نکته رو خودشون کشف کنن.»

در مورد چرخ شانس، شیه‌چی قبلاً جزئیات را بررسی کرده بود. نام چرخ اقبال را شانس گذاشتند و معنی اش مشخص بود. چرخ شانس هرگز از چرخش باز نمی‌ایستد. اوضاع ممکن است بهتر یا بدتر شود، اما تغییر قطعی بود و همه چیز نمی‌توانست متوقف شود.

در سمت چپ چرخ شانس، یک مار، کشیده شده بود. این مار نماد ست، خدای تاریکی در افسانه‌های مصری بود. این نشان دهنده اختلافات، زوال و مرگ بود. دائماً سعی می‌کرد نظم را در جهان کاهش دهد و همه چیز را بدتر کند. بنابراین چرخش به سمت مار برای نشان دادن “ماه” خطرناک در واقع مناسب بود.

به همین ترتیب، طرف دیگر که نماینده “ستاره ها” بود، هیولایی با بدن انسان و صورت سگ بود. به قول خدمتکار، این آنوبیس بود. شاید زشت باشد اما نماد خوبی بود. طبق افسانه‌های مصری، آنوبیس مربی روح‌های مرده و آغاز زندگی جدید بود. آنوبیس سرپناهی فراهم کرد و به مردم کمک کرد تا از مرگ به تولد دوباره بروند و فرصت‌های جدیدی را از طریق تغییر پیدا کنند.

آنوبیس نشان دهنده سرزندگی، زندگی جدید و فرصت بود. بنابراین در بازی، با “ستارگان” ایمن مطابقت داشت. تا اینجا قوانین بسیار معقول بود.

گو یو قسمت آخر را خواند. «حالا من شما رو می‌برم و شما رو برای دیدن استادم راهنمایی می‌کنم. شب اول به‌طور پیش فرض ستاره است. شش ساعت بعد، شما یه نفر رو می‌فرستید تا چرخ شانس رو بچرخونه. اگه کسی به موقع نیاد، اینکار توسط ما انجام میشه.»

کتاب‌های تصادفی