فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 157

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۱۵۵ بازی تاروت (۵)

شیه‌چی سرفه کرد. «بزار حرفت رو اصلاح ‌کنم. شمشیر نلرزید بلکه هیجان زده شد.»

رن‌زه: «......»

شیه‌چی به نوشتن ادامه داد: [ لزوماً خود پیرزن نیست. می‌تونه هر کسی توی اتاق باشه به جز بازیگرا. البته پیرزن مشکوک‌ترینه. بعلاوه، دونستن این موضوع در حال حاضر حین انجام بازی تاروت کمک چندانی بهمون نمی‌کنه.]

شیه‌چی به خوبی می‌دانست که این بار اولویت شناخت حقیقت به‌طور قابل توجهی کمتر از درک همه قوانین بازی است. او باید قبل از حل معما از امنیت خود اطمینان حاصل می‌کرد. این فیلم با گذشته متفاوت بود. آنها پس از بررسی نقشه نتوانستند آنجا را ترک کنند. مجبور شدند هفت شب بمانند. بنابراین، هر چه زودتر قواعد بازی را درک کنند، سودمندتر بود.

رن‌زه از لحاظ بدنی نمیتوانست چندان کاری کند اما ذهنش بسیار روشن بود. او به راحتی می‌توانست معنی سخنان شیه‌چی را بفهمد. فکر کرد و پیام فرستاد: [طبقه ی من هیچ اتاق قفلی نداشت. سه اتاق کنار ما چطور؟ می‌تونی واردشون بشی؟]

وقتی به طبقه بالا آمد، متوجه شد که سه اتاق با درهای قفل شده در سمت راست اتاقشان قرار دارد.

شیه‌چی: [بیا بعداً در موردش صحبت کنیم.]

چشمان رن‌زه درخشید. [ می‌ترسی که خدمتکارا برعکس گفته باشن؟ اونا بهمون هشدار دادن وارد اون اتاقا نشیم، اما در واقع، سرنخ‌هایی توی اونا وجود داره؟]

شیه‌چی: [بله، چون در حال حاضر، ما مشخص نکردیم که خدمتکارا، اشخاص خوبی هستند یا شرورن.]

رن‌زه هم همین فکر را می‌کرد. قوانین توسط دیگران وضع شده است، بنابراین سخت است که بگوییم این افراد عمداً آنها را برای منافع خاصی گمراه نمی‌کنند. این برنامه هرگز نگفته بود که این یک بازی منصفانه است. باید به وضعیت از دید خاصی نگاه میکرد. با این حال، اشغال یک موقعیت مطلوب درست بود.

با این حال، منافع با خطرات همراه بود. اگر چیزی در آن اتاق بود که به‌طور غیرمنتظره بیرون می آمد، آنقدر به آن نزدیک بودند که بیشترین خطر را متحمل می شدند.

با این حال، رن‌زه می‌دانست که شیه‌چی یک فرد محافظه کار نیست. شرایط به او اجازه نمی‌داد محافظه کار باشد. رن‌زه جیانگ‌شو را دید که در اتاق سمت راست مانده. جیانگ‌شو ممکن است به قدرت خود اطمینان داشته باشد اما شیه‌چی پس از مشورت بسیار تصمیم گرفته بود.

در حالی که آن دو با هم صحبت می‌کردند، یه شیائوشیائو از راه رسید. رن‌زه در را بست و شیه‌چی تلفنش را گذاشت و از ‌یه شیائوشیائو پرسید: « اتاقای قفل شده بیشتری پیدا کردی؟»

یه شیائوشیائو سرش را تکان داد.

به عبارت دیگر فقط این سه اتاق در کل قلعه قفل بود.

یه شیائوشیائو چیزی به یاد آورد. «در ضمن، شاید یه چیزی پیدا کرده باشم!»

شیه‌چی و رن‌زه به او نگاه کردند. یه شیائوشیائو مطمئن نبود که این اطلاعات مفید است یا خیر و در گفتن آن تردید داشت. «بعضی از اتاق‌ها توی طبقه ای که بررسی کردم به‌نظر می‌رسید دچار آتیش سوزی شدن. اتاق‌ها پر بود از آثار سیاهی که نمی شد اونا رو شست.»

چشمان شیه‌چی درخشید. رن‌زه چیزی را به یاد آورد و فریاد زد: «من هم اونا رو توی طبقه ای که بررسی کردم دیدم!»

شیه‌چی ناگهان علائم سوختگی روی گلدسته قلعه را که در خارج از قلعه دید به یاد آورد.

یه شیائوشیائو می‌خواست چیزی بگوید که شیه‌چی انگشت اشاره را روی لبانش گذاشت و به او اشاره کرد که ساکت شود. به دنبال پیش گویی عجیب در قلبش رفت و آرام آرام آن را لمس کرد. ناگهان متوجه چیزی شد و قیافه‌اش تغییر کرد.

«چی شده؟» رن‌زه مدتی با شیه‌چی بود و می‌دانست که این حالت به معنای خوب نبودن است.

شیه‌چی توضیحی نداد و به سادگی بلند شد. «باهام بیاید.»

رن‌زه و یه شیائوشیائو نگاهی به هم انداختند و بلافاصله با او از اتاق خارج شدند. آنها قبلاً یک اتاق را انتخاب کرده بودند و از رقابت با دیگران نمی‌ترسیدند. علاوه بر این، بازیگران دیگر احتمالاً مایل به ماندن در اطراف اتاق‌هایی نبودند که به احتمال زیاد خطرناک است.

آن دو تا انتهای قلعه به دنبال شیه‌چی رفتند. این برنامه تصریح کرد که آنها نمی‌توانند قلعه را ترک کنند اما می‌توانند از قلعه خارج شده و در اطراف محوطه در محدوده دروازه‌ها قدم بزنند.

شیه‌چی و دیگران به قلعه قدیمی روبروی خود خیره شدند. شیه‌چی به عقب رفت تا اینکه به دروازه تکیه داد. در چنین موقعیتی سرش را بالا گرفت و به سختی توانست تمام قلعه را ببیند.

«مشکل چیه؟» یه شیائوشیائو تعجب کرد.

شیه‌چی صحبت نکرد. فقط به قلعه قدیمی روبرویش اشاره کرد. یه شیائوشیائو انگشت را دنبال کرد و چیز غیرعادی ندید. او با حالتی متحیرانه به شیه‌چی نگاه کرد و شیه‌چی بی‌تفاوت صحبت کرد: «اونا رو به تاروت وصل کنید و دوباره نگاه کنید.»

«تاروت؟» یه شیائوشیائو دوباره به بالا نگاه کرد. هنگامی که او آثار سیاه سوخته را در بالای قلعه قدیمی دید، قیافه‌اش ناگهان تغییر کرد. «برج؟!»

رن‌زه این کلمات را شنید و قیافه اش در یک لحظه درهم و زشت شد.

شیه‌چی نگاهش را پس گرفت و به پایین نگاه کرد. معلوم نبود به چه فکر می‌کند اما بعد از لحظه ای غیرعادی خندید. «کاملاً درست نیست. ممکنه فقط برج نباشه.»

«دیگه چیه؟» رن‌زه عصبی شد.

شیه‌چی به ستارگان بالای سرشان اشاره کرد و با معنی صحبت کرد. «شاید برج و ماه باشه.»

«برج و ماه...» حالت یه شیائوشیائو تغییر کرد و صدایش در گلویش خفه شد.

او با کارت‌های تاروت مهارت داشت. شیه‌چی فقط باید کمی اشاره می‌کرد و می‌توانست معنی را بفهمد. رن‌زه گیج شده بود.

شیه‌چی به او گفت: «قلعه قدیمی خودش کارت بُرجه.»

اگرچه نتیجه از قبل مشخص شده بود، اما رن‌زه با شنیدن این جمله شیه‌چی شوکه شد.

کارت برج، مانند نامش، کارتی بود که برج سنگی آن بر پایه ای ناپایدار ساخته شده بود. این باعث ترس مردم شد و آنها فقط می‌توانستند حدس بزنند چه زمانی برج سقوط می‌کند.

در کارت برج، آسمان پشت برج، تاریک و سیاه بود، با ابرهای زیاد و شوم. رعد و برق نیز در اطراف آن می‌درخشید. سپس صاعقه غیرقابل توقف، از فضای خالی فرود آمده و به بالای برج برخورد می کرد. بالای برج، آتش گرفته و تاج بالای برج بی‌رحمانه بر اثر صاعقه بریده می شد. پادشاه و ملکه ساکن در برج از برج می افتادند و به سمت پرتگاه بی‌پایان می رفتند. چیزی که به آنها سلام کرد... مرگ بود.

شیه‌چی چیزی را به وضوح می‌بیند و می‌خندد. «برج روی یه پایه ناپایدار و قلعه قدیمی روی یه صخره است. برج از سنگ و قلعه قدیمی هم از سنگ ساخته شده. این برج باریک و بلنده در حالی که قلعه گوتیک تیز و باریکه. بالای برج مورد اصابت صاعقه قرار گرفته و توپ بالای قلعه سوخته.»

دهان رن‌زه باز ماند.

وقتی این جزئیات مقایسه شد، حدس شیه‌چی فقط یک حدس نبود. این قلعه به وضوح یک کپی از کارت برج بود. سپس اتاق‌هایی با آثار آتش...

دهان یه شیائوشیائو تلخ شد. او معنی هر کارت تاروت را می‌دانست. هر چه او بیشتر می‌فهمید، واقعیت، شوم‌تر می‌شد.

در میان ۲۲ کارت اصلی آرکانا، کارت‌های زیادی با معانی شوم وجود نداشت. برج یکی از آنها بود.

کارت‌های تاروت به دو دسته مثبت و منفی تقسیم می‌شوند. فال‌گیر در حین فال‌گیری، کارت‌های پرسش‌گر را به هم می‌زد و از پرسش‌گر می‌خواهد چند کارت را وارونه بگذارد. سپس فالگیر به بُر زدن ادامه میداد و کارتهای به هم ریخته نهایی عمودی قرار میگرفتند. راست یا وارونه بودن کارت معانی مختلفی داشت.

در میان کارت‌های اصلی آرکانا، بیشتر کارت‌ها در حالت ایستاده معنای خوبی داشتند. فقط تعداد کمی از آنها در حالت ایستاده معانی بدی داشتند و برج یک نمونه معمولی بود. برای کارت برج، وقتی وارونه بود معنی آن بهتر از حالت راست آن بود.

حالا معلوم بود که چیزی که جلویشان بود یک “برج” راست و قائم بود. قلعه بر فراز صخره ای ایستاده بود. کارت برج به معنای ویرانی و فاجعه ناگهانی بود. مردم نمی‌توانستند مقاومت کنند و فقط می‌توانستند آن را بپذیرند.

یه شیائوشیائو به این فکر کرد که بعداً چه اتفاقی می‌افتد، آن را با کلمات شیه‌چی مرتبط کرد و رنگش پرید. «یعنی وقتی آسمون تحت تسلط ماهه، ممکنه کسی به‌طور تصادفی توی قلعه مورد اصابت صاعقه قرار بگیره؟»

او آن را به معنای کارت برج وصل کرد و حال او بیشتر و بیشتر جدی شد. «این... کاملاً غیرقابل مقاومته و ما فقط می‌تونیم بپذیریمش.»

شیه‌چی طبق معمول سری تکان داد. حقایق، واقعیت بودند و نیازی به احساساتی شدن نبود. او فرصتی برای اجازه دادن به احساسات نداشت. از این گذشته، احساسات می‌توانند بر تفکر عادی تأثیر بگذارند.

«چرا وقتی ماه ظاهر میشه اینطوره؟ چرا وقتی ستاره‌ها هستن نه؟» رن‌زه فقط نقش هر کارت تاروت را به خاطر می‌آورد و نمی‌توانست معنایی را از آنها استخراج کند. وقتی دو کارت به هم وصل شد، نمی‌توانست معنی آن را بفهمد.

شیه‌چی بی‌صدا یک دست ورق تاروتی را که قبلاً با امتیاز خریده بود از کوله پشتی خود بیرون آورد. او خیلی با آنها آشنا بود و در کمتر از ۱۰ ثانیه، کارت‌های برج، ماه و ستاره را از ۲۲ کارت اصلی آرکانا بیرون کشید و آنها را به رن‌زه داد.

«دقیق به چیزایی که توی کارت‌های ستاره و ماه هست و چیزایی که ازشون گم شده نگاه کنید.»

رن‌زه آن را گرفت و خیره شد. سپس قیافه‌اش فرو رفت و دست‌هایش که کارت‌های تاروت را گرفته بود، سفت شد.

روی کارت ماه، در نور وسیع مهتاب، دو برج روبه‌روی هم ایستاده بودند و جدا از هم در کنار مسیر کوچکی که خرچنگ قرار بود راه برود، ایستاده بودند. ماه به طرز شگفت انگیزی مانند خورشید درخشان بود و مانند گلبرگ‌ها، درخشندگی داشت. این بار وقتی رن‌زه آن را دید، احساس کرد که گلبرگ‌های زرد رنگ، مانند آتشی هستند که می‌خواهند بالای برج‌ها بیفتند تا آتشی غم انگیز را شعله ور کنند.

قلبش لحظه ای ایستاد و دوباره تپید. در مورد کارت ستاره، زمینی هموار با خاک حاصلخیز بود. هیچ ساختمان برجی وجود نداشت. ارتباط بالقوه ای بین کارت‌های «ماه» و «برج» وجود داشت. بنابراین زمانی که ماه بر آسمان تسلط داشت، ممکن است صاعقه به برج اصابت کند. یک نفر ضربه می‌خورد و از برج می‌افتاد و می‌مرد. این جواب بود.

رن‌زه بلافاصله به چیز دیگری فکر کرد و حالتش تیره شد. «شیه‌چی! این بازی قبلا انجام شده! ما اولین دسته ای نیستیم که به اینجا میایم و بازی می‌کنیم!»

«بله.» شیه‌چی سر تکان داد و آن را تأیید کرد.

اتاق‌هایی که آثار آتش‌سوزی داشتند، اتاق‌هایی بودند که در بازی‌های قبلی مورد اصابت صاعقه قرار گرفته بودند. همانطور که کارت برج نشان می‌داد، آتش سوزی شده و مردم داخل آن ممکن است مرده و از قلعه سقوط کرده باشند.

شیه‌چی نگاهی به ساعتش انداخت. در مدت کمی بیش از سه ساعت، آنها باید شخصی را بفرستند تا چرخ شانس را بچرخاند. بر اساس ماهیت برنامه، چگونه می‌تواند حس خوبی در بازیگران داشته باشد؟ بنابراین زمان زیادی باقی نمانده بود.

رن‌زه کمی عصبانی بود. «چند قانون رو تا الان پنهان کردن؟»

یه شیائوشیائو نگران بود. «در واقع اگه بدونیم فایده ای نداره. فاجعه ای که کارت برج بهش اشاره می کنه اجتناب ناپذیره. رعد و برق یه بلای طبیعیه، نه یه اتفاق ساخته دست بشر. مردم فقط می تونن اون رو بپذیرن.»

شیه‌چی با قدردانی به او نگاه کرد. «اینجاست که من گیج شدم.»

«اگه اطلاعات واقعاً نمی تونن به ما کمک کنه، دونستنش چه فایده ای داره؟»

شیه‌چی یک عمل گرا بود. او معتقد نبود اطلاعاتی که به آنها داده شده بی‌فایده است، بنابراین آنها باید یک پیوند مهم را از دست داده باشند. آنها ممکن است بتوانند چیزی بیاموزند تا از مرگ، مانند بلایای طبیعی ناشی از کارت برج جلوگیری کنند. فقط این که آنها آشکارا هنوز آن را نمی‌دانستند.

شیه‌چی چیزی به یاد آورد. «شاید بتونیم از چرخ شانس بپرسیم.»

چشمان رن‌زه درخشید. پیش از این، زمانی که خدمتکار قوانین بازی را بیان می‌کرد، گفت که چرخ شانس ممکن است راهنمایی کند، اما از بازیگران خواست تا خودشان آن را کشف کنند. در حال حاضر، آنها چیزی نداشتند. آنها باید همه چیز را در شرایط ناامیدانه امتحان کنند، حتی اگر نتیجه ای نداشته باشند.

تفکر شیه‌چی واضح‌تر شد.

آنها قبلاً استنباط کرده بودند که روش استفاده از عناصر تاروت در این بازی از طریق تولید مثل کارت‌های تاروت است. در حال حاضر ستاره، ماه، برج و چرخ شانس وجود داشت. به سختی می‌توان تضمین کرد که چیز دیگری وجود نخواهد داشت. محتوایی که توسط این کارت‌ها نشان داده می‌شود ممکن است قبلاً در قلعه ظاهر شده باشد، اما آنها متوجه نشده بودند.

بعداً باید توجه ویژه ای می‌کرد.

[اوه لعنتی، خیلی سخته.]

[جیانگ‌شو هم حدس زد! مغز این کله گنده ها چطور کار می‌کنه؟]

[معلوم شد که درباره ی برجه... لعنتی، پس شیطان و مرگ هم هستن؟]

[این بازیگر رده دوم به امپراطور فیلم نمی‌بازه و حتی سریع‌تر از امپراطور فیلمه. عالیه.]

[پس چی؟ امپراطور فیلم برنامه امپراطور فیلمه. قدرتش اینجاست.]

[اون مرد یه رده بالای عوضیه.]

گروه شیه‌چی به سمت چرخ شانس رفت و متوجه شدند که زوج بازیگر در اطراف خدمتکار زیبا هستند. خدمتکار زیبا روی صندلی تک نفره نزدیک اتاق غذاخوری نشسته بود. صندلی کهنه بود و رد فرورفتگی عمیقی روی آن بود. به‌نظر می‌رسید که یک نفر اغلب اینجا می‌نشست.

رن‌زه با چشمانش شیه‌چی را زیر سوال برد. شیه‌چی به آرامی سرش را تکان داد و هر سه مسیر را تغییر دادند تا از آنجا عبور کنند. آنها آنقدر نزدیک بودند که می‌توانستند خدمتکار زیبا را ببینند که یک قاب را پاک می‌کند.

سبک قاب عکس یک سبک قدیمی بود. قاب طلایی، ضخیم بود و شیشه محافظ بالای عکس هم خیلی ضخیم بود. این قاب عکس، بسیار سنگین به‌نظر می‌رسید و خدمتکار نمی‌توانست جلوی افتادن بازوهایش را هنگام نگه داشتن آن بگیرد. او آشکارا قادر به نگه داشتن این چیز احمقانه نبود.

میز بلند جلوی خدمتکار پر از این قاب عکس‌ها بود. شیه‌چی تقریباً شمارش کرد و بیش از ۱۰ نفر بودند.

قاب عکس‌ها پر از عکس‌های مردم بود اما ظاهر افراد، متفاوت بود. تنها وجه مشترک این بود که همه زن بودند. این زنان استایل‌های کاملا متفاوتی داشتند. برخی زشت و برخی زیبا بودند.

شیه‌چی به کنار خدمتکار لال رفت، قاب عکس را در دستش دید و مات و مبهوت شد.

او زنی با ظاهری نفیس بود. در مقایسه با او، زنان داخل قاب روی میز چیزی جز لجن نبودند. حتی زیبایی خدمتکار زیبای روبرویش نیز توسط زن درون قاب تحت تاثیر گرفته بود. شیه‌چی تعجب کرد که مردم واقعاً می‌توانند به‌طور طبیعی به این شکل رشد کنند؟

رن‌زه هم به سمتش نگاه کرد و چشمانش تعجب را نشان داد.

زن حاضر در عکس حدود ۲۰ سال سن داشت. او پوستی سفید، موهای سیاه و چشمانی زیبا داشت. به‌نظر می‌رسید که چشمان او هزاران کلمه را در خود پنهان کرده است و بیننده را به‌طور طبیعی به کاوش در آن وا می‌دارد. حتی در قاب عکس، او می‌توانست بی‌سر و صدا روح مردم را به پرواز درآورد.

شیه‌چی به دیوار تکیه داد و خدمتکار لال را تماشا کرد که قاب را پاک می‌کرد. به‌نظر می‌رسید که او نسبت به قاب عکس زن باشکوه بی تفاوت است. در حالی که مغرور به‌نظر می‌رسید، بارها و بارها آن را به شیوه ای خستگی ناپذیر پاک کرد. قاب‌های دیگر توسط او نادیده گرفته شد و با حالتی ناجور روی میز رها شدند.

«اون چه ربطی به اون عکس داره؟》زوجی که در کنار ایستاده بودند زمزمه کردند.

«من نمی‌دونم. اون خیلی باهاش احساس نزدیکی می کنه.»

«این عکس کمی عجیبه.»

خدمتکار زیبا انگار جمله آخر را شنیده بود. قاب را محکم کوبید و به آنها خیره شد.

چشمانش مثل مار سمی تیره و سرد بود. زن و شوهر وحشت کردند، زیرا می‌دانستند که ممکن است او را آزار داده باشند. آنها با تجربه بودند و می‌دانستند که ممکن است هنگام توهین به شخصیت های غیربازیکن بهای دردناکی بپردازند. تازه می‌خواستند عذرخواهی کنند که خدمتکار کاغذی را بیرون آورد و روی آن نوشت.

پس از ده‌ها ثانیه، او تکه کاغذ را بالا آورد و زوجی که آن را دیدند به وضوح احساس مورمور شدن کردند.

کلمات روی کاغذ بزرگ و قرمز روشن خیره کننده بودند. گفت: اون بزرگترین جادوگر تاروته! بازم مضخرف بگو و منتظر باش تا بیاد زبونت رو از دهنت بکشه بیرون!

کتاب‌های تصادفی