اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 171
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۱۶۹ بازی تاروت (۱۹)
شخصی که توسط گوشه نشین محافظت میشد مرد و اتاق، دیگر به تعهد مقاومت در برابر خارجی ها پایبند نبود. در سنگی، مستقیماً به روی افراد بیرون باز شد. بوی تهوع آور خون به مشام میرسید.
بازیگرانی که در آن نمونه زنده بودند بلافاصله جسد شیهچی را روی زمین، در مرکز اتاق مخفی دیدند. او قیافه نادر زیبایی داشت. موهایش سیاه و نرم بود در حالی که صورتش شفاف و رنگ پریده بود. اگر سوراخ خونین وحشتناک بدن او نادیده گرفته میشد، به نظر میرسید که او تازه به خواب رفته است. تیر قرمزی که در شکمش گیر کرده بود به همه یادآوری کرد که دیگر هرگز از خواب بیدار نخواهد شد.
او در برکهای از خون افتاده بود و خون زیر او، نقشی تکاندهنده، ناشناخته و غمانگیز را شکل داده بود. همه چیز خبر از مرگ او میداد.
جیانگ شو نگاهی به گویو انداخت. گویو فهمید. خم شد و نفس و نبض شیهچی را چک کرد. سپس سرش را بلند کرد و به جیانگ شو تکان داد. شیهچی واقعا مرده بود
جیانگ شو بی رحم شد و گوشه های لبش با لبخند کمی بالا رفت. این عاقبت کسانی بود که علیه او بودند. هم برای شنیی و هم برای شیهچی یکسان بود. آنها خود را مسخره کردند.
آنها آرمان های بزرگ او را درک نمیکردند. آنها فقط بینش خود را به شیوهای کوته بینانه و احمقانه به زمان حال محدود کردند. آنها ژن نیمه خدا را داشتند که چه؟ یکی یا دوتا، هر دوی آنها بدون توجه به ژن های نیمه خدا، زیر دست او مردند.
جیانگ شو تمسخر کرد. مخصوصاً میخواست از آن پیرمرد بپرسد که آیا از گذاشتن گنج پیش شنیی پشیمان است؟ اگر جیانگ شو کسی بود که ژن های نیمه خدا را به دست آورده بود، شاید مدت ها پیش به ایده آل های ناتمام آن فرد پیر پی میبرد.
او کارها را هزاران بار بهتر از لیان شی انجام میداد. او بشریت را عاری از بیماری و همچنین احساسات می کرد. آنها منطقی و فداکار خواهند بود. او ژن های زشت بشریت را از بین میبرد و تمدن را به سطح جدیدی میبرد.
این افراد، فقط پله های ترقی در مسیر او بودند. او نیازی به درک مردم نداشت. هنگامی که او این کار را انجام میداد، همه کسانی که او را اشتباه میفهمیدند و به او تهمت میزدند از او سپاسگزاری میکردند.
جیانگ شو به آرامی پای راستش را لمس کرد، در حالی که تمسخر در گوشش مانند جزر و مد جاری شد. تمام این ها با چشمان لیان شی که با حالتی گناهکار از او رو برگردانده بود و رفتار ترسناک و بیگانه مادرش نسبت به او همراه بود.
او به وضوح شنیی را ترجیح میداد. در آن سالهایی که در گل و لای گیر کرده بود، از این که کسی بیاید و او را نجات دهد، ناامید بود. با این حال آن پیرمردی که روی همه چیز نشسته بود، ترجیح داد کنار بایستد و نظاره گر مبارزه او در جهنم و کمک خواستنش باشد.
بنابراین، زمانی که او بزرگ شد، تنها میتوانست انتخاب کند که به فردی تبدیل شود که افراد بیشماری مانند خودش را نجات دهد. هیچ کس نتوانست جلوی او را بگیرد.
جیانگ شو بالا و پایین شد و چشمانش سردتر و سفت تر شدند.
در همین حین، گویو پیروزمندانه ابرویش را بالا انداخت و ژنگ لوان از آسودگی و شادی آهی کشید. شیهچی مرده بود او در تیم اشتباهی قرار نگرفته بود و نباید از نفرت و انتقام شیهچی بترسد. قدرتمندترین بازیگر سطح دوم هنوز در مقابل امپراتور فیلم فاصله زیادی داشت.
لیانگ ژن پر از حسرت بیشتر شد.
افتخار، همیشه فقط به زندگان تعلق داشت. فراموشی تماشاگران بسیار زیاد بود. تنها در ۳۰ سال، عظمت نیمه خدا در رودخانه طولانی تاریخ امپراتور فیلم فراموش شده بود. طبیعتاً از مرده ی شیه چی یاد نمیشد.
امپراتور فیلم بالاخره یک نابغه رده دوم بود. او کمیاب و در عین حال شرم آور بود. او حداکثر یک نابغه ی زودگذر بود. او حتی نمیتوانست وارد ده معبد شود.
لکه جیانگ شو با گذشت زمان پاک میشد اما هر کاری که شیهچی کرده بود به زندگی او ختم شد. بسیاری از چیزهای شگفت انگیز همگی به خاک تبدیل شده بودند.
شمشیر شیطان خونین مثل آهن پارهای بود که تنها در گوشهای افتاده بود. جیانگ شو رفت و با وجود اولین مقاومت شمشیر، آن را محکم گرفت. خونی را که روی شمشیر هنوز گرم بود پاک کرد و به سمت گویو انداخت.
«بندازش دور. ببر و نابودش کن» صدای جیانگ شو به سردی در میان صدای تقلای شمشیر شیطان خونین دستور داد.
گویو قبل از تکان دادن سر کمی مات و مبهوت بود. دفعه قبل به خاطر این بود که شیهچی توانست به او برسد. شمشیر شیطان خونین خیلی قوی بود. برای جلوگیری از استفاده از آن و ایجاد دردسرهای غیر ضروری برای آنها باید از بین میرفت. فقط این که مثلا آیتم دیگران را نمی توانست در کوله پشتی خودش قرار دهد. گویو به سختی توانست آن را در دستش نگه دارد.
لیانگ ژن مخفیانه اخم کرد. گرفتن سلاح بعد از کشتن صاحبش شرم آور بود اما حق تصمیم گیری همیشه متعلق به برنده بود. آنها نمیتوانستند چیزی بگویند حتی اگر جیانگ شو عصبانیت خود را روی جسد شیهچی خالی کرد. ارباب آیتم قرمز رده بالا، شمشیر شیطان خونین دو بار تغییر کرد اما در مقابل سرنوشت هم درمانده بود.
آهی کشید، با افراد حاضر در اتاق خداحافظی کرد و اول رفت. درگیر نشدن تنها کاری بود که او میتوانست انجام دهد. او نمیخواست کاری کند که خلاف قلبش باشد اما همچنین نمیخواست به جیانگ شو توهین کند.
ژنگ لوان همچنان از او تعریف میکرد. جیانگ شو آن را آزاردهنده دید و چیزی در اتاق نبود، بنابراین به گویو گفت : «برو با دو نفر دیگه معامله کن.»
گویو میدانست که به یه شیائوشیائو و رنزه اشاره میکند و بلافاصله پاسخ داد. سپس ابروی درهم رفته جیانگ شو را دید و به گرمی گفت: «برو به کارات برس. من با اونا برخورد می کنم.»
جیانگ شو دستی به شقیقهاش فشار داد و بیصبر سر تکان داد. «سریع این کار رو انجام بده.»
کلاغی که نماینده گوشه نشین بود در اتاق نبود. معلوم نبود کجا رفته؛ از اینکه شیهچی مرده بود خیالش راحت شد اما معلوم بود که اوضاع طبق نقشه پیش نرفت. همه چیز همچنان گیج کننده و آزاردهنده بود. او همیشه احساس میکرد که چیزی اشتباه است.
گویو بیرون رفت، چشمانش کمی چرخید و محاسباتش را در دلش انجام داد.
آنها نتوانستند شیهچی را زنده بگیرند تا اطلاعات مفیدی از او بگیرند، اما زنده گرفتن رنزه و یه شیائوشیائو کار سختی نبود. شیهچی با آن دو خوب بود. رنزه و یه شیائوشیائو بر اساس روشی که قبلاً عمل میکردند، قطعاً سرنخ های کلیدی زیادی را میدانستند. او فقط باید از آنها سؤال میکرد و همه چیز را بدست می آورد.
جیانگ شو حوصله انجام چنین کاری را نداشت اما گویو از انجام این کار خوشحال بود.
بازیگران با قلب های مختلف پراکنده شدند. فقط شیهچی در اتاق مانده بود که بی تفاوت رفتن جیانگ شو را تماشا کند.
[لعنتی، من واقعا تا حد مرگ ترسیده بودم. شیهچی تمام مدت روبروی جیانگ شو ایستاد اما جیانگ شو نتونست اون رو ببینه. این واقعاً... آه، من نمیتونم درست توصیفش کنم.]
[امپراتور فیلم باید الان واقعا مغرور باشه هاهاها. چرا اینقدر احساس خوشبختی میکنم؟ بخاطر اینه که من تمام مدت حماقت اون رو تماشا کردم؟]
[جیانگ شو حرکت تکان دهنده خودش رو با مدت ۱۰ دقیقه تنها برای شلاق زدن یه جسد انباشته کرد هاهاها. من مشتاقانه منتظر صحنهای هستم که اون حقیقت رو آخر فیلم بفهمه.]
[نه، نیازی نیست که اینقدر بدجنس باشید، درسته؟ یعنی طرفداران شیه چی اینقدر خیال پردازی رو دوست دارن؟ شیهچی از بدنش خارج شده و موقتاً در امانه. اینطور نیست که اون برنده شده و راهی برای پایان دادن به این فیلم پیدا کرده باشه. میشه شما یکم فکر کنید تا تفاوت این دوتا رو بفهمید؟]
[بله، ندیدی؟ برنامه اش گفت که اون دیگه به عنوان یه بازیگر توی وضعیت فعلی اش وابسته نیست. مطمئنا همه می دونن این یعنی چی؟ اگه اون نتونه راهی برای ترک وضعیت فعلیش قبل از پایان نمونه پیدا کنه، اون فقط با یک بن بست مواجه میشه، فهمیدید؟]
[پس امپراتور فیلم نباخته. شیه چی تازه راهی برای نجات زندگیش پیدا کرده. از خود راضی نباش واقعا احمقانه به نظر میرسه. افرادی که چیزی نمیدونن فکر میکنن این یه فیلم سبزه. لطفا با کیفیتی مطابق با یک فیلم قرمز فکر کنید، ممنون.]
[علاوه بر این، تازه روز چهارمه. همه چیز ممکنه. من بهتون یه مشاوره دوستانه میدم. زیاد صحبت نکنید وگرنه وقتی به صورتتون سیلی زدن جاش درد میگیره. باز هم اعلام میکنم امپراتور فیلم هنوز نباخته. این یک حقیقته.]
[خانواده شما واقعاً مؤدب و باکلاس هستن. اگر او عقب بمونه، شما میگید که طرف مقابل شانس آورده. " شیهچی به بن بست میرسه." یه جوری صحبت میکنی که انگار خانواده ات راهی برای زندگی پیدا کردن و مصداق رو رها کردن. هه ببینیم کی مرده کی با شرافت تره. بی حیا.]
[اون از شیهچی خانواده شما با شرافت تره. وگرنه چرا خانواده شما فقط جسد هستن؟ شمشیر شیطان خونین رو هم بردن. انتقام شنیی؟ چقدر بامزه.]
[چرا من تو رو وقتی که امپراتور فیلم داشت خون بالا میآورد ندیدم؟ آشغال، الان خودنمایی نکن.]
[دعوا نکنید خب؟ اینقد سخته خیلی ساده بشینید فیلم رو تماشا کنید؟]
شیهچی صدای زنگ شب چهارم را شنید. نور تاریک مهتاب از بیرون پنجره به داخل اتاق میتابید. بدون تعجب، شب چهارم ماه خطرناک بود. بیش از نیمی از زمان بازی گذشته بود. با گذشت زمان، این نمونه خطرناک تر و خطرناک تر میشد.
بدن گوشه نشین تقریباً شفاف بود. او میدانست که در شرف پراکندگی است. همه اتفاقات را همین الان دیده بود و با تماشای شیهچی، حالش وصف نشدنی بود. آهی کشید و با جدیت گفت: «تو از همه ما جلوتر رفتی. هیچ بازیکنی به این مرحله نرسیده. متاسفانه نمیتونم کمکت کنم، هر اتفاقی که بعدش بیافته برای من نامشخصه. من نمیتونم کاری انجام بدم. حتی اگه بخواهم هم دیگه وقتی ندارم.»
"کوتاه کن حرفت رو."شیه چی به سردی اصرار کرد. کارهای مهم تری برای انجام دادن داشت.
آنقدر سرد بود که تقریباً غیرانسانی بود. به نظر نمیرسید هنگام قضاوت تحت تأثیر احساسات قرار بگیرد. گوشه نشین در دل خود آن را بیشتر تحسین کرد و به سخنان خود سرعت بخشید. «من رو بر اساس نمادی که جا گذاشتم پیدا کردی؟»
شیهچی مبهوت شد. «چه نمادی؟»
گوشه نشین هم مات و مبهوت ماند. «من عدد ده رو توی کمد جادوگر با دهانم نوک زدم و دور شماره نهم رو خط زدم تا کارت گوشه نشین رو پیشنهاد کنم.»
شیهچی صادقانه جواب داد. «من نمیدونستم. فقط حدس زدم.»
گوشه نشین احساس حیرت کرد. فکر کرد شیهچی نمادی را که گذاشته دیده است. او انتظار نداشت که حقیقت اینگونه باشد. شیهچی سرنخ واضحی بدست نیاورده ولی او را پیدا کرده بود.
گوشه نشین لبخند تلخی زد. او یک بار دیگر متوجه شد که یافتن شیهچی ربطی به او ندارد. با آرامش و احساس گناه پنهان لبخند زد. «من تمام شک و تردیدهایی رو که قبلا داشتم پس میگیرم. فکر کنم بتونی این بازی رو تموم کنی منتظر میمونم تا اون لحظه برسه.»
شیهچی زمزمه کرد و به دل نگرفت. «ممنونم.»
او سزاوار هر چیزی بود که به دست آورده بود و نیازی به قدردانی از دیگران نداشت.
گوشه نشین به نقاط نورانی شب تاب مانند تبدیل شد که فوراً پراکنده شدند. سپس اتاق به تاریکی بازگشت. شیهچی نترسید و مستقیم به سمت بدنش رفت.
مرگ برای زندگی دوباره نیاز مبرم او را برطرف کرده بود. در این حالت هیچ بازیگری نمیتوانست او را ببیند تا زمانی که او تمایلی نداشت. به این دلیل بود که او دیگر به یک بازیگر یا افراد زنده وابسته نبود. نه تنها بازیگران نتوانستند او را ببینند، بلکه برنامه به طور خاص بیان کرد که تا زمانی که او هیچ حرکت بزرگی انجام نمیداد، جادوگر، خدمتکاران و کلاغ ها هم نمیتوانستند حضور او را درک کنند.
او واقعا مرده بود.
او دیگر کارت شناسایی نداشت. در بازی، بازیگری که توسط کارت جادوگر نشان داده میشد، به ترتیب مرگ درست می مرد. مرگ او باعث پیشرفت بیشتر بازی جادوگر شد و طبق گفته های گوشه نشین، قدرت جادوگر تقویت میشد.
در دستور مرگ، اکنون نوبت کاهن اعظم، یه شیائوشیائو بود. همه چیز قدم به قدم پیش میرفت. او واقعاً دوباره زنده شده بود. همانطور که توسط چرخ شانس پیشنهاد شد، به او فرصت جدیدی برای زندگی داده شد.
با این حال، بحران جدیدی با این زندگی جدید متولد شد زیرا زندگی یک چرخه بود. پس از تولد دوباره، مردم به ناچار دوباره در وضعیت نزدیک به مرگ قرار میگیرند. چرخ شانس یک بار دیگر از مرگ به زندگی و از زندگی به مرگ میچرخد.
زندگی و مرگ، مرگ و زندگی. هرگز استراحت نکرده و توقف نمی شدند، شاید معنای واقعی زندگی همین بود. برای سه شب آینده، او احتمالا به تنهایی عمل می کرد. پس از سه شب، اگر او نمیتوانست راهی برای بازیابی هویت خود به عنوان یک بازیگر پیدا کند، در ادامه در این فیلم باقی میماند.
حالا یک راه روشن برای زندگی در مقابل او وجود داشت.
شیهچی در تاریکی ایستاد. به دیوار، تکیه داد و سرش را کمی کج کرد، نور چشمانش سوسو میزد. لحظهای که از مرگ نجات یافت، چیزی طلسم را در گوشش تکرار کرد.
«روش تناسخ تاروت، فقط مرده های زنده، واجد شرایط تناسخ هستن...»
«فقط مرده های زنده…»
«واجد شرایط برای تناسخ…»
در آن زمان آنوبیس با حالتی دوستانه به او لبخند زده بود، چشمانی ملایم و پارسا. با این حال، شیه چی نمیتوانست کلمهای از آنچه را که میخواند بفهمد. برعکس، این ها کلماتی بود که موجودی ناشناخته در گوش او به زبان میآورد که به وضوح در اعماق روحش فرو می رفت.
او مشکوک بود که این اهریمن است که این ها را به او می گوید. او مشکوک بود که اهریمن او را جادو میکند. اما در برنامه، بلافاصله کلماتی ظاهر شد که صحت سخنان موجود ناشناخته را تأیید میکرد. معنی جمله به راحتی قابل درک بود.
مرده ی زنده - شخصی که ابتدا زندگی کرد و داوطلبانه به سمت مرگ رفت. این وضعیت فعلی او بود. او یک مرده زنده بود. عبارت «تنها مردگان زنده واجد شرایط تناسخ هستند» را میتوان بهطور مناسبتری اینگونه بازنویسی کرد: فقط مردگان زنده نیاز به تناسخ دارند.
او در حال حاضر بازیگر نبود، او نیاز داشت تا دوباره تناسخ پیدا کند و دوباره به یک فرد زنده تبدیل شود تا هویت خود را به عنوان یک بازیگر بازیابد. در این شکی نبود.
در همین حال، کلمه تناسخ از ابتدا تا به امروز برای... جادوگر به کار میرفت. بنابراین... جادوگر نیز یک مردهی زنده بود و برای زنده شدن دوباره باید از طریق روش تناسخ تاروت، تناسخ مییافت.
او و جادوگر در حال حاضر در یک حالت بودند. او فقط از او پیشرفته تر بود. در شرایط فعلی شاید قدرتش کم بود اما تا آخر بازی جاودانه بود. بنابراین، جادوگر جاودانه بود. معنای این کار این بود که یک بازیگر غیرممکن بود که جادوگر را در طول بازی بکشد.
با این حال، هیچ یک از اینها واقعاً مهم نبود. نکته مهم... روش تناسخ بود. روش تناسخ تاروت به وضوح ثبت کرد که قربانی ها میتوانند قدرت جادوگر را در بازی به دست آورند و به جادوگر یا جادوگر تاروت بعدی تبدیل شوند.
راه زندگی به وضوح در مقابل او کشیده شده بود. مطابق حکم مرگ، از کارت های اهریمن، مرگ و برج و همچنین نیروی خود برای کشتن قربانی ها استفاده کنید. مسیری را که جادوگر طی میکرد دنبال کنید، هویت او را تغییر دهید و برای یک تناسخ موفق سخت تلاش کنید.
کشتن افراد بیشتر از جادوگر و فداکاری های بیشتر از جادوگر به این معنی بود که او از طریق روش تناسخ تاروت مورد لطف قرار میگرفت. در پایان، او فرصت تناسخ را از جادوگر می ربود. او تبدیل به جادوگر بعدی تاروت میشد، دوباره زندگی میکرد و هویت یک بازیگر را به دست میآورد.
هنوز دیر نشده بود، جادوگر فقط دو قربانی کشته بود، احمق و جادوگر. هفت نفر باقی مانده بود. کشتن افرادی بیشتری نسبت به جادوگر برای او آسان نبود، اما قطعاً سخت نبود، خیلی کمتر غیرممکن. علاوه بر این او دیگر بازیگر نبود. برنامه دیگر او را به خاطر قتل یک بازیگر تنبیه نمی کرد. اگر او با موفقیت قدرت جادوگر را بدست آورد و جیانگ شو را بکشد، به هدفش نزدیک می شد.
این مسیری بود که به وضوح درست تشخیص داده شده بود. زبان برنامه بی عیب و نقص بود و هیچ نشانهای از فریب او وجود نداشت. همه چیز درست بود. به نظر میرسید که او میتواند به زودی آزاد شود. میتوانست برادرش را بگیرد، آرزوی شنیی را برآورده کند و از اینجا برود.
صفحه گوشی دوباره روشن شد. شیهچی سرش را پایین انداخت و خواند.
[آیا میخواهید به تناسخ بپیوندید؟ شمارش معکوس در ۱۰، ۹، ۸…]
شیهچی ناگهان خندید و زمان را تماشا کرد. خنده اش را خفه کرد و با چهرهای خالی "نه" را فشار داد. سپس گوشی اش را دوباره در جیبش گذاشت. همه چیز خوب بود جز اینکه یه شیائوشیائو نفر بعدی در حکم مرگ بود. اگر او تناسخ را انتخاب میکرد، باید یه شیائوشیائو و رنزه را با دستان خود میکشت.
جملات گویو به طور مبهم در گوشش شنیده شد. «عجیب اینه که وقتی رنزه من رو دید، اولین واکنشش این نبود که از شمشیر بخواد با من مقابله کنه تا برای فرار کردنش وقت بخره. در عوض کلاغ رو روی شمشیر گذاشت و اجازه داد که شمشیر، کلاغ رو از پنجره بیرون ببره. بعد به من سلام کرد و خودش رو به سمت مرگ فرستاد…»
او نمیتوانست این کار را انجام دهد. شیهچی هیچ وقت آدم خونگرمی نبود. اینکه او احساس خونگرمی می کرد یا نه یک چیز بود. اینکه لطفی که به او شده بود را جبران می کرد یک چیز دیگر بود. قانون تناسخ تاروت به وضوح ثبت کرد که بازیکنان میتوانند فرار کنند، جادوگر را نابود کنند یا قدرت جادوگر را به دست آورند.
به وضوح حداقل سه روش وجود داشت. فقط این که آخرین روش، نزدیک تر و به راحتی قابل دسترس بود، در حالی که سایر روش ها هیچ سرنخی نداشتند و آینده آن ها نامشخص بود.
«شیائوچی، هر کاری میخوای بکن. ما مجبور نیستیم از این روش استفاده کنیم،» شیهشینگلان به گرمی او را دلداری داد.
«من فقط امیدوارم تو خوشحال باشی.»
شیهچی با احساس حمایت شیه شینگ لان لبخند زد. در واقع خیلی ساده بود. او میتواند خودخواه باشد اما نمیتواند بدون وجدان باشد. او میتوانست بی تفاوت باشد اما نمیتوانست بی عاطفه باشد. یه شیائوشیائو و رنزه میتوانستند توسط بازیگران دیگر کشته شوند، اما شیه چی نمی توانست اینکار را بکند.
او فقط در صورتی میتوانست خوشحال باشد که وجدانش راحت باشد. علاوه بر این، او قطعاً میتواند راه دیگری پیدا کند.
چون او شیهچی بود.
«برادر بیا بریم»
کتابهای تصادفی


