فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 170

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۱۶۸ بازی تاروت (۱۸)

[تیر تعقیب روح تقریباً آماده است. شیه‌چی کشته میشه حتی اگر پنهان بشه. مگر گفته نمیشه که تیر می تونه هدفش رو تا اقصی نقاط زمین تعقیب کنه؟]

[واسه همین سوزوندنش کار درستیه. اگر شیه‌چی به ضرب تیر کشته بشه و جیانگ شو وارد بشه، بدون هیچ تلاشی سرنخ کلیدی کاغذ پوستی رو به دست میاره.]

شیه‌چی دیگر با گوشه نشین صحبت نکرد. گوشه نشین هیچ اطلاعاتی جز آنچه روی کاغذ پوستی که از بین برده بود نداشت. روش تناسخ تاروت تا حد ایجاد یک بازی عجیب و غریب بود، اما قوانین کامل بازی را برای قربانیان یادداشت نمی‌کرد.

همه چیز در بازی پنهان بود و قربانیان باید اکتشافات و تلاش برای پیدا کردن آنها را خودشان انجام دهند.

گوشه نشین آرام شد، دهانش را در مورد صحنه قبلی بست و به اطراف اشاره کرد. «این اتاقیه که قبلاً برای موندن توش انتخاب کرده بودم. بعد از مرگم، پناهگاهی کوتاه مدت برای بازیکنای بعدی شد.»

شیه‌چی اطلاعات به دست آمده را تجمیع می‌کرد تا راهی برای فرار و زندگی بیاندیشد. او این را شنید و با تعجب پرسید: «دو اتاق دیگه چی هستن؟»

گوشه نشین به راحتی لبخند نادری زد. «اهریمنه توی کارت اهریمن. یعنی تا زمانی که کسی رو داخل اتاق نیارم، اگه وارد هر یک از سه اتاق قفل شده بشی، با اهریمن مواجه می شی.《

«کمکم کن!!»

بیرون اتاق، جیانگ شو فریاد گویو را شنید و بلافاصله از کمان صلیبی تهی برای پرتاب تیر به تاریکی استفاده کرد. تیرهای سیاه بیشماری به سمت هیولای اتاق شلیک شد و صدای برخورد فلزی ایجاد کرد.

به نظر نمی‌رسید که تیرهای قدرتمند به آن آسیبی برساند. هیولا در اعماق تاریکی به شدت سخت و آسیب ناپذیر بود. جیانگ ‌شو بیرون در بود و با شنوایی خارق‌العاده‌اش، صدای تکان دادن خفیف بال‌ها را در داخل اتاق می‌شنید.

به لطف تیرهای به عنوان حائل و یک آیتم حرکتی، گویو سرانجام از دست هیولا فرار کرد و به سمت در شتافت. پشت سرش، پنجه تیزی او را گرفت تا او را به ورطه بی پایان بکشاند. به لطف کمک نور، جیانگ شو به وضوح می‌توانست ببیند که آن هیولایی انسان‌مانند با بال‌های بزرگ مانند خفاش و شاخ‌های مانند بز کوهی است. صورتش تندخو و بد، دهانش مانند لگن، شکم بزرگی چون خوک و دو انگشتش مانند قرقاول بود.

یک زنجیر ضخیم زنگ زده دور آن پیچیده شده بود و سر دیگر زنجیر در شانه گویو فرو رفته بود. به نظر می‌رسید هیولا نمی‌تواند بیرون بیاید، اما زنجیر را محکم گرفت و دیوانه وار آن را عقب کشید. برای لحظه‌ای صدای برخورد زنجیرها کر کننده بود.

گویو که قصد فرار داشت، دوباره به داخل کشیده شد. در حالی که خون و گوشت از شانه اش می‌پرید، در را گرفت. «نجاتم بده!»

او به آرامی با زنجیری که در شانه اش قرار داده شده بود به عقب کشیده شد و خون و گوشت بیشتری از بدنش خارج شد. جیانگ شو قاطعانه از ناحیه شانه دستش را برید و تنش از بین رفت. وقتی گویو مستقیماً روی زمین افتاد و مانند ماهی در حال مرگ نفس نفس زد، درد شدیدی در بدنش وجود داشت.

در پشت سرشان به شدت بسته شد. سپس قفلی که توسط انسان آسیب دیده بود دوباره خود به خود قفل شد.

گویو بلافاصله خودش را با استفاده از آخرین آیتم نجات بخش شفا داد. حالش بهتر بود اما هنوز در حالت شوک بود. «اون اهریمنه! شیه ‌چی باید مرده باشه!»

هیولا آنقدر قدرتمند و خشن بود که او به شدت مجروح شده بود. پس شیه ‌چی فوق العاده ضعیف چطور؟ هیولا او را نکشته چون توسط جادوگر کنترل می‌شد. طبق دستور مرگ هنوز نوبت گویو نرسیده بود که بمیرد. به دلیل خاصی، جادوگر به طور موقت نمی‌خواست او را بکشد، بنابراین فقط به هیولا گفت که او را محکم بزند.

با این حال، شیه‌چی متفاوت بود. طبق حکم مرگ، او در اصل فرد بعدی بود که می‌میرد. اگر در یک اتاق دربسته با اهریمن روبرو می‌شد، جادوگر هرگز به اهریمن نمی‌گفت که او را رها کند. گویو با عصبانیت زمزمه کرد، «اون احمقه، داوطلبانه به این نوع اتاق رفت تا بمیره.»

جیانگ شو به اتاق ساکت روبرویش خیره شد. «نه»

«چی؟»

جیانگ شو جوابی نداد و به جای آن پرسید: «خونی که قبلاً روی بدنت بود، مال دو نفریه که با شیه‌چی بودن؟»

گویو فقط این موضوع را به خاطر آورد. «بله!»

«چی شد؟»

«یکم پیش بهشون برخورد کردم و با هم درگیر شدیم، اما یخ شیائوشیائو از یه آیتم زنده برای فرار استفاده کرد. با این حال، اون به شدت مجروح شد و تقریباً جونش رو از دست داد. رن‌زه تقریباً توسط من گرفتار و کشته شد، اما جادوگر توی آخرین لحظه برای نجاتش اون رو فراری داد. بخاطر اینه که نوبت او نیست که طبق حکم مرگ بمیره. انگار جادوگر نمی‌خواد حکم مرگ رو بشکنه، بنابراین از هیچ تلاشی برای نجاتشون دریغ نکرد…»

گویو کوچکتر شد و جرات نکرد به چشمان جیانگ شو نگاه کند. او خوب کار نکرده بود و فقط می‌خواست به آن اعتراف کند که جیانگ ‌شو پرسید: «وقتی اونا رو پیدا کردی چیکار می‌کردن؟»

گویو به فکر برگشت و چند ثانیه بعد دهانش را باز کرد. «به نظر می‌رسید.. دنبال کلاغ می‌گردن... آره، یادم اومد! یه کلاغ پیدا کردند و شمشیر شیه‌چی به داخل پرواز کرد. نکته عجیب اینه که وقتی رن‌زه من رو دید، اولین واکنشش این نبود که از شمشیر بخواد با من بجنگه تا برای فرارش وقت بخره. در عوض کلاغ رو روی شمشیر گذاشت و اجازه داد که شمشیر، کلاغ رو از پنجره بیرون بیاره. بعد به من سلام کرد و خیلی ساده اومد که با مرگ رو برو بشه.»

گویو متوجه شد که صورت جیانگ شو سرد است. جیانگ شو دندانهایش را به هم فشار داد. «شیه ‌چی نمرده.»

«کلاغ همون گوشه نشینه.»

«اون الان توی این فضا مخفی شده تا زخم هاش رو التیام بده و به احتمال زیاد سرنخ کلیدی به دست آورده.»

صورت جیانگ شو آنقدر سرد بود که گویو جرات انجام هیچ کاری را نداشت. سپس جیانگ شو ناگهان خندید. خنده تلخی بود. دست چپش کمان صلیبی تهی را در دست راستش لمس کرد، جایی که یک تیر قرمز رنگ که با نقش‌های عجیب پوشیده شده بود کاملا آماده بود. جیانگ شو صحنه شگفت انگیز تعقیب تیر روح که به شن‌یی برخورد کرد را به یاد آورد و پوزخند کوچکی روی صورتش بود. «اون باهوشه اما فقط همین نه بیشتر.»

«دیگه آخرشه.»

گویو نگرانی هایش را کنار گذاشت. نمیدانست کی این اتفاق افتاده ولی از قبل از شیه‌چی میترسید. اگر شیه‌چی نمرده بود، او مدام بی قرار بود، می‌ترسید در خواب، سرش به زمین بیفتد.

او کمی از رابطه جیانگ شو و شن‌یی می‌دانست. جیانگ شو از شن‌یی متنفر بود اما از او نمی‌ترسید. شیه‌چی دشمن وحشتناک تر از شن‌یی بود. او خیلی سریع رشد می کرد. خوشبختانه او در اینجا به پایان خود می‌رسید.

پیدا شدن گوشه نشین آن طور که شیه ‌چی انتظار داشت برای او پیشرفتی به همراه نداشت. دوره ایمنی شش ساعته خیلی بی فایده بود. او مانند یک زندانی بود که به وضوح به اعدام محکوم شده بود، فقط به او گفتند که اعدام، شش ساعت به تاخیر افتاده است.

با این حال، این وضعیت او را تغییر نداد. شش ساعت بعد، او همچنان باید با جیانگ شو روبرو می‌شد. باید از همه امکاناتش برای رویارویی با جیانگ شویی که به اوج قدرتش برمیگشت استفاده می‌کرد. تا آن زمان، وضعیت او حتی بدتر از حال می‌شد. حداقل حالا، قدرت جیانگ شو به طور کامل بهبود نیافته بود.

شیه‌چی داشت به مرگ آهسته میمرد. او این را به خوبی می‌دانست. علاوه بر این…

شیه‌چی مخفیانه دستانش را به هم فشار داد و لب ها را محکم به هم فشار داد. او مخفی شده بود. پس رن‌زه و یه شیائوشیائو کجا بودند؟

نوک انگشتان شیه‌چی از فشار، کمی سفید شده بودند. او نمی‌توانست بیرون برود. او نمی‌توانست کاری انجام دهد. گوشه نشین در پایان ساعت اول دوره ایمنی از بین می‌رود. در آن زمان او تنها کسی بود که در این اتاق تاریک باقی می‌ماند. مثل زندان بود و ناامیدانه باید منتظر می‌ماند تا یکی از بیرون او را برای اعدام بگیرد.

شیه‌چی با حالتی بی قرار موهایش را مالید. او فقط می‌توانست بنشیند و منتظر مرگش باشد. این گرفتاری او بود. تنها راه رهایی از این بن بست، مردن بود.

درست در همان لحظه صدای تیری که از تیر کمان شلیک می شد را شنید. به نظر می‌رسید جیانگ شو دوباره با یک تیر به در سنگی شلیک می‌کند تا وارد شود. شیه‌چی می‌خواست نگرانی خود را رها کند که متوجه شد صدا عجیب است.

پیکان سریعتر و قدرتمندتر از فلش های قبلی بود. فوراً به در سنگی اصابت کرد، اما تیر مانند تیرهای دیگر وقتی اصابت کرد نشکست. در عوض، مانند مته می‌چرخید و به سختی به در سنگی بدون هیچ شکافی فشرده میشد. این جنبش، گوش و دندان انسان را زخمی میکرد. با این حال، در سنگی که مورد اصابت قرار گرفته بود در واقع در حال حفر شدن بود.

شیه‌چی چشمانش را بست و بلافاصله صحنه خونینی را دید که با یک تیر قرمز روی زمین میخکوب شد.

«چکار کنیم؟ به زودی وارد می شه!» گوشه نشین از ترس، رنگ پریده بود. نمی‌دانست که این توهم اوست یا نه، اما احساس می‌کرد که جایی که به در سنگی ضخیم شلیک شده بود، بسیار نازک سوراخ شده بود و نور تقریباً می‌توانست از آن نفوذ کند.

شیه ‌چی بی‌تفاوت مثل چوبی سر جایش ایستاد.

«چیکار میکنی؟ عجله کن یو یه فکری کن!» گوشه نشین هجوم برد و شانه شیه‌چی را با حالتی مضطرب تکان داد. او احساس قوی داشت که تا زمانی که تیر حرکت میکند شیه‌چی می‌میرد.

پوسته نابود شد و تمام شد! گوشه نشین تنها توانست راز جادوگر را به یک بازیکن بگوید. این قاعده بازی بود! اولین کسی که او را پیدا کرد شیه‌چی بود و مجبور شد گنج خود را به شیه‌چی سرکوب شده بدهد که حتی نمی‌توانست سرش را بلند کند.

حالا... خیلی دیر شده بود. گوشه نشین پشیمان شد و دوباره احساس ناامیدی کرد. او در گوش شیه ‌چی فریاد زد و سعی کرد او را بیدار کند و از او بخواهد که کاری کند تا این زوال تغییر کند. درست در همان لحظه، شیه‌چی ساکت به بالا نگاه کرد، نوری عجیب در چشمان تاریک او بود. فقط حرفش پوچ بود. «قراره بمیرم؟»

گوشه نشین چون می‌خواست این شخص را خفه کند چشم های قرمز داشت. «بله، الانه که تیر بیاد داخل و تو رو بکشه!»

شیه‌چی عصبانی نبود. در عوض، سخنان گوشه نشین را تکرار کرد. «بله، من به زودی میمیرم. نمی‌تونم کاری انجام بدم و فقط می‌تونم بنشینم و منتظر مرگ باشم.»

«چی داری میگی؟!» گوشه نشین از عصبانیت می‌لرزید.

شیه‌چی ترسو بود! در چنین مواقعی فقط می‌توانست فرار کند! او فقط می‌توانست وانمود کند که دیوانه است!

شیه‌چی آهسته زمزمه کرد : «وقتی بمیری میتونی زندگی کنی».

او پاسخ قاعده بازی پنهان طرف قربانی را پیدا کرده بود، راهنمایی درستی که چرخ شانس می‌توانست بدهد، یکی از سه پایان پیروزی قربانی که در روش تناسخ تاروت نوشته شده بود و دلیل اینکه چرا پیدا کردن گوشه نشین او را تبدیل به یک جانور به دام افتاده در غار کرده بود.

این به این دلیل بود که او تنها با تبدیل شدن به یک جانور به دام افتاده می‌توانست خود را نجات دهد. به این دلیل بود که راه زندگی آنقدر نزدیک بود که حتی وقتی در اینجا گیر می‌کرد می‌توانست به آن برسد. نشان می‌داد که آستانه این جاده بسیار پایین است. تنها کاری که الان می‌توانست انجام دهد این بود که…

«هوشیار باش! از چی حرف می‌زنی؟» گوشه نشین مضطرب بود.

شیه‌چی روشن و درخشان بود که آهسته می‌خندید. «مضمون این فیلم مردن و بعد زندگی کردنه.»

به نظر می‌رسید که خنده سکوت تاریکی را در هم می‌شکند، شب های طولانی بی شماری را در گذشته بریده و مردم را به ناشناخته ها راهنمایی می‌کند تا امکان اندک امید را در آغ#وش بگیرند. گوشه نشین با وحشت نگاه کرد که شیه‌چی خم شد تا شمشیر شیطان خونین را بردارد و بدون تردید به شکمش ضربه زد.

«تو دیوونه ای!» گوشه نشین فریاد زد و خواست شمشیر را بگیرد، اما دیگر دیر شده بود. شیه‌چی توسط شمشیر شیطان خونین سوراخ شده بود و در برکه خون به پشت افتاده بود. چشمانش آرام بودند که نور درونشان کم کم محو شد. صورتش مثل کاغذ رنگ پریده بود و مثل یک مرد شفاف، شکننده به نظر می‌رسید. او به سختی نفس می‌کشید اما آرام بود.

خدمتکار یک بار گفت که چرخ شانس آنها را به درستی راهنمایی می‌کند. او همیشه فکر می‌کرد که باید با سؤال کردن از آنها راهنمایی درستی به دست آورد. با این حال، چرخ شانس مدتها بود که این پاسخ را داده بود.

در چرخ شانس، سمت مار نماد ست و مرگ بود. بنابراین، نماد بحران زمانی بود که ماه در آسمان بود. در همین حال، نیمه دیگر نماد ستاره های امن و درخشان بود. علاوه بر این، کسی که ستاره ها را نشان می‌دهد، آنوبیس، مردی با سر سگ بود. در کارت تاروت، او معلمی در مصر باستان برای … روح مرده بود.

او راهنمای مردگان بود. او به کسانی که حاضر به مردن و رها کردن همه چیز در گذشته بودند اجازه می داد تا از نو شروع کنند و زندگی جدیدی به دست آورند.

ست نمایانگر مرگ بود در حالی که آنوبیس نمایانگر زندگی جدید بود. این چرخه از مرگ به زندگی جدید بود. زندگی یک دایره بود که از ابتدا تا انتها به هم متصل بود، بنابراین چرخ شانس از ست به آنوبیس رفت. از ماه خطرناک تا ستارگان درخشان بود، از خطر ظاهری تا ایمنی ظاهری.

با این حال، این فقط ظاهری بود. کسانی که سعی می‌کردند به هر وسیله‌ای زنده بمانند، بی سر و صدا به سمت مرگ می‌رفتند. زیرا اگر راه زندگی را نمی‌دیدند، در شب هفتم، همه کسانی که زنده می‌ماندند می‌مردند و قربانی می‌شدند. فقط کسانی که حاضر به مردن بودند دوباره متولد می‌شدند.

بمیر… و دوباره متولد شو.

روش تناسخ تاروت به وضوح ثبت کرد که قربانیان می‌توانند از قوانین بازی برای فرار از قلعه، شکست دادن جادوگر یا حتی گرفتن قدرت جادوگر برای تبدیل شدن به جادوگر یا جادوگر بعدی تاروت استفاده کنند. این راه و رسم زندگی قربانی ها را به روشنی بیان می‌کرد اما نمی گفت که چگونه باید در مسیر پر نشاط قدم بگذارند.

مردن و دوباره زندگی کردن جواب بود. جادوگر زندگی خود را به خطر انداخت و تنها در این صورت است که می‌تواند زندگی بعدی داشته باشد. قربانیان داوطلبانه به سمت مرگ می رفتند و خود را فدا می کردند بنابراین پرتوی از زندگی وجود داشت.

او راه دیگری برای رفتن نداشت پس جرات نکرد چه کاری انجام دهد؟ او باید از جیانگ شو تشکر می‌کرد که او را تا این مرحله مجبور کرد. در غیر این صورت، ممکن است نمیتوانست با خودش آنقدر ظالم باشد.

در تاریکی بی پایان، هیولایی با سر سگ خودنمایی می‌کرد اما ترسناک نبود. گوشه های دهانش کمی بالا رفته بود که انگار به او لبخند می‌زد. طلسم عجیب و دلپذیری در اطراف اتاق شناور بود و او را به زندگی سوق داد.

کسانی که مایل به مردن بودند می‌توانستند از مزاحمت‌های پیش روی خود خلاص شوند و به سوی نور دیگری که به ندرت دیده می‌شد حرکت کنند و به حقیقتی که در پس بحران وجود دارد بینش پیدا کنند و حقیقتی که در پشت این دنیای خائنانه وجود دارد را درک کنند.

شیه ‌چی آشکارا نظاره گر بود که روح شفافش از بدن شکسته اش جدا می‌شود و جوهری و درخشان می‌شود. درد و عذابی که بر او تحمیل شده بود در یک لحظه از بین رفت.

در همان لحظه، تیر در نهایت از در سنگی عبور کرد و مستقیماً به شکم جسد او روی زمین برخورد کرد. جسد او را با کمی قرمز مایل به قرمز در انتهای آن سوراخ کرد، انگار که داشت خودنمایی می‌کرد.

همانطور که او پیش بینی کرده بود بود.

کتاب‌های تصادفی