اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 179
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۱۷۷ شیهچی
رویا به سرعت پیشرفت کرد و در دریایی از خون و انبوهی از اجساد متوقف شد. در این صحنه سینیان توسط گروهی محاصره شد. او به شدت مجروح شده بود و تقریباً نمیتوانست بایستد، اما همچنان سلاح خود را در دست داشت. به دیوار پشت سرش تکیه داد و چشمانش چهره های زشتی را که پر از اشتیاق بودند، دید.
نه بازیگر برتر، ۱۰ بازیگر رده اول و تعداد بیشماری بازیگر رده دوم همه اینجا بودند.
سینیان تمسخر کرد اما عصبانی نبود. فقط فکر میکرد مسخره است. او مدت زیادی آسوده بود و زشتی قلب انسان ها را فراموش کرده بود.
تعداد معدودی که باقی مانده بودند به دلیل خنده او به طور غریزی عقب نشینی کردند. دست هایشان که اسلحه در دست داشتند سفت و بی حس شد.
«میخوای منو بکشی تا خدا بشی؟» سی نیان با حالتی بی تفاوت پرسید.
«میدونی ولی با اینحال داری میپرسی!»
سینیان در چشمان مردی که او را سرزنش میکرد، نفرت پنهانی دید.
«تو چی؟ تو هم میخوای خدا باشی؟» سی نیان سرش را کج کرد تا به دوستش که او را معطل کرده بود با نرمی نگاه کند.
مرد به نظر عذاب وجدان داشت. سرش را پایین انداخت و با بغض در صدایش گفت «فقط امپراتور فیلم میتونه راز خدا شدن رو بفهمه. تو به وضوح خدا شدی. چرا برنامه رو ترک نمیکنی؟ من نمیخوام تو رو بکشم اما تو همونی هستی که سالها راه دیگران رو مسدود کردی! من اونا رو متقاعد میکردم که منتظر بمونن و تا به حال ازت محافظت کردم! یجورایی تمام تلاشم رو کردم. من بهت چیزی بدهکار نیستم!»
«سی نیان فکر نمیکنی خیلی زیاده روی کردی؟ تو راهی برای زندگی دیگران نذاشتی پس ما رو سرزنش نکن که راهی برات نذاشتیم!»
«بله، اگه فقط میخوای با دوستت باشی، چرا برنامه رو ول نمیکنی یا نمیری؟ چرا باید توی جایگاه امپراتور فیلم بمونی و مانع خدا شدن ما بشی؟!»
هزاران کلمه وجود داشت اما برای خلاصه کردن آن به سادگی:
-خودخواهی.
اتهامات امروز فقط برای پوشاندن اعمال ناپسند آنها با یک لایه طلا برای فریب نسل های آینده بود. برنده شاه و بازنده راهزن بود. سی نیان کسی نبود که بشدت بازنده باشد. او فقط خندید، چشمانش عمیق و بی انتها بود. «راهی برای زندگی؟»
«لازم نیست ما رو به طمع متهم کنی. کیه که نخواد خدا بشه؟! سه سال بدون حرکت توی اوج موندی. مگه زندگی با مرگ یکی نیست؟» یک نفر جلوی حرفش را گرفت و جواب داد.
سینیان فقط میخواست بخندد. جنازه های بی شماری که زیر پایشان بود هنوز گرم بود اما گذشته بود. افرادی که در مقابل او قرار داشتند برانگیخته شدند و با هم متحد شدند تا به او حمله کنند. در آینده باید افراد بیشتری باشند که مانند پروانه با شعله های آتش میجنگیدند. آنها میخواهند به بالاترین مکان صعود کنند و کوه کوچک را تماشا کنند.
راه خدا شدن که با خون پوشیده شده بود چیزی نبود جز... گُلی در آینه و ماه منعکس شده در دریاچه. نمیدانستند و لیاقت نداشتند که بدانند.
برای این افراد زشت، حتی اگر راست میگفت، فکر میکردند دروغ میگوید. از این رو قصدی برای این کار نداشت. افراد هوشیار حتی اگر حقیقت را ندانند طبیعتاً انتخاب درستی میکنند.
سرنوشت دیگران هرگز توسط او تغییر نمیکرد.
به نظر میرسید مهم نبود که راز در اعماق زمین دفن شده باشد یا علنی شود. به همین خاطر بود که پایان آن تغییر نمیکرد. مردم فقط آنچه را که دوست داشتند باور میکردند و سپس راهی را میرفتند که باورهایشان آنها را به آن سو میبرد.
آنها فقط وقتی به انتهای آن مسیر میرسیدند می فهمیدند که این جاده، جاده زندگی بوده است یا جاده مرگ. اگر در آن زمان پشیمان شدند یا نه، به او ربطی نداشت. او اهمیتی نمیداد.
سینیان فکر میکرد که اگر آیندهای وجود داشت، دوست دارد فردی خودخواه و بیتفاوتتر باشد که از همه چیز دور بماند. او از قبل حقیقت جهان را میدانست. تنها چیزی که به آن اهمیت میداد شینگ لان بود. علاوه بر این، او در این سال ها بیش از همه برای شینگ لان متاسف بود. او بود که از رفتن امتناع کرد.
سینیان در آخرین لحظه قبل از مرگ در ذهنش به آرامی با شینگ لان گفت : «از این به بعد فقط تو رو توی قلبم دارم.»
در صدایش احساس گناه، متانت و احساسات عمیق بود.
شینگ لان لبخندی زد و گفت: سی نیان، شاید مجبور باشم دو زندگی ازت مراقبت کنم.
در سکوت مرگ، همه مردمی که هنوز ایستاده بودند، جمله ی هولناکی را در دلشان شنیدند.
«اگه من زنده بمونم، شماها می میرید. اگه بمیرم باز هم شماها می میرید.»
این آخرین چیزی بود که امپراتور فیلم قبل از مرگش گفت اما آنها معنی آن را نمیدانستند.
رویا جاری شد.
سالها گذشت اما سی نیان نمرد. روحش به خاطر آرزویی که به برنامه کرد حفظ شد و روز به روز رشد کرد.
پس از گذشت هفت سال، سرانجام روح او به اوج خود رسید. او شروع به جستجوی بدنی مناسب برای خود کرد اما نتوانست تناسب بالایی پیدا کند. او انتظار نداشت که نوسانات ژن هایش را در دنیای اصلی خود حس کند.
ژنهایش او را صدا میکردند، او را میکشیدند. روح سینیان نیمه بیدار بود و به دنبال غریزه خود به خانهای پرواز کرد. در مقابل انبوهی از سازها، پیرمردی با ژنهایش بازی میکرد که انگار میخواهد آنها را به جنین تبدیل کند. اگر جنین تشکیل میشد، برای خودش روحی خواهد داشت. پس سینیان قبل از تشکیل جنین به درون این توده ماده پرواز کرد.
این بدنی بود که با ژن های خودش ساخته شد و روح مال خودش بود. بهتر از این نمیتوانست جا بیفتد.
سینیان و شینگ لان هر دو خاطرهشان را از دست دادند و روح شینگ لان در درون سینیان به خوابی عمیق فرو رفت. تا اینکه ۱۰ سال بعد سینیان بهطور تصادفی با خطر مواجه شد و شینگ لان از قبل آشفته شده و به او اجازه داد بیدار شود و خود را نجات دهد.
شاید برای شینگ لان منظورش حفاظت بود. فقط این که در آن زمان نمیدانست. او فکر میکرد این شخص فقط یک کودک رقت انگیز است.
سینیان حتی بدون اینکه بداند شینگ لان را هم همین نام گذاشت.
سی نیان بزرگ شد.
خودخواه بود، بی تفاوت، احساساتش ضعیف بود اما چشمانش فقط پر از شینگ لان بود.
در پایان رویا، هیکل باریک اندکی چرخید. در نور شدید، چهره شیهچی دیده شد.
ملایم، ظریف، روشنفکر و بی ضرر.
سی نیان رفته و حالا او شیهچی بود.
کتابهای تصادفی
