اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 183
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۱۸۱ داستان اضافی دوم - شن یی و سو چینگ
نزدیک به پایان سال جدید، بسیاری از کارمندان شرکت، از قبل، درخواست مرخصی را برای بازگشت به شهر خود، ثبت کردند. برای صنعت فیلمنامه نویسی هم به همین شکل بود. افراد زیادی نیستند که هر روز به سر کار بروند.
سو چینگ، از دفترش خارج میشود و تنها چند نفر در شرکت سابقا شلوغ، باقی مانده است. البته به نظر نمیرسد که به طور جدی کار کنند. یک نفر برای انجام بازی های ویدیویی، صفحه ی کامپیوتر را پیچانده و حتی فراموش کرده که صدای آن را قطع کند.
سو چینگ جلوتر رفت، سرفه ای کرد و برای یادآوری خودش، به میز زد. فیلمنامه نویس جوان، به بالا نگاهی انداخت و رئیسش را دید. اصلا از گیر افتادنش در چنین وضعیتی احساس ناراحتی نکرد. فقط خودش را به نفهمیدن زد و لبخندی را نشان داد، «سو سو، کارت تموم شد؟» بقیه هم تظاهر به جدی بودن کردند. در واقع، همه شان می دانستند که سو چینگ، دوستانه ترین فرد است و به همه اهمیت می دهد. در چنین موقعیتی، کار، تقریبا تمام شده بود تا شرمنده ی آنها نشود.
سو چینگ همه ی تلاش خود را کرد تا حالتی عبوس به خود بگیرد. «خیلی گستاخی، واقعا منو سو سو صدا زدی؟»
مرد خندید و عذرخواهی کرد. «رئیس، من اشتباه کردم.»
«رئیس، ما اشتباه کردیم!»
سو چینگ احساس درماندگی میکند. او مدت هاست که تشخیص داده که او فردی است که دیگران اصلا از او نمی ترسند. به نظر میرسد که همه میدانند که او فقط یک ببر کاغذیست. «پس یادتون باشه.»
شخصی در زمان مناسب او را صدا زد. «رئیس خوبه، ملایمه و بخشش داره و می تونه پول خوبی در بیاره. آرزوم اینه که با رئیس باشم!»
«این مرد گنده داره مزخرف میگه!» همکار زن، از آن طرف میخندد و او را به خاطر این حرف، سرزنش میکند.
سو چینگ احساس میکند که جهان با او به شکل خوبی برخورد میکند. آنها می دانند که او تنهاست، به این ترتیب، سعی دارند که از او مراقبت کرده و کمک حالش باشند.
او کمی لبخند میزند. این یک زندگی پر مشغله با ارتباطات قوی انسانی است. او تا زمانی از این وضعیت راضی بود که... به آن مرد فکر میکرد، اولین کسی که او را سو سو صدا کرد. خیلی وقت بود که این موضوع را فراموش کرده بود.
سو چینگ کمی حواس پرت شد. در ادامه به خودش آمد و به آنها گفت: «وقتی کارتون تموم شد برگردید.»
«بله!»
در حالی که افراد پشت سرش او را تشویق میکردند، سو چینگ به سمت در رفت و دید که تقویم ضخیم روی آن، تا حدی پاره شده. فقط چند برگ مانده و فشار غیر قابل توضیحی روی قلبش است.
تقویم، یکی پس از دیگری و به سرعت، 520 روز را پشت سر گذاشته. به وضوح می تواند به یاد بیاورد. در حالی که به چند صفحه ی باقی مانده نگاه میکند، سعی میکند تا لبخندی بزند. او می فهمد که چند صفحه ی آخر، پر از آرزوهایی است که کارمندان، برای سال آینده ی خود دارند.
«فیلمنامههای سال بعد، فروش زیاد دارن و من پولدار میشم!»
«خونه میخرم و ازدواج میکنم!»
«می خوام به تعطیلات برم! باید سخت کار کنم تا پول در بیارم!»
......
انگشتان سو چینگ، در حالی که تقویم را پایین می آورد و چشمانش به پایین سر میخورد، کمی سفت شده. به نظر میرسد که او هیچ آرزویی ندارد.
خوشبختانه، حتی اگر هیچ آرزویی نداشته باشیم، روز ها همچنان می گذرند. او روز ها را طوری نمیگذراند که انگار آن ها را ندیده، صرفا احساس میکند که روز ها مانند دانه های خربزه، بی مزه و پیش پا افتاده هستند. او به این آشفتگی نگاه میکند و احساسات مالیخولیایی ای به سراغش می آیند. این یک تجربه ی واقعا ماشینیست.
سو چینگ در تاریکی، سرش را تکان میدهد و به خودش لبخند میزند.
کارمندان، بسته بندی وسایل خود را تمام کرده اند و یکی یکی می روند. یکی از آن ها متوجه میشود که سو چینگ، بی حرکت ایستاده. او نگاه دقیق تری میاندازد و لبخند میزند. «رئیس، میخوای چیزی هم بنویسی؟»
«بیا، من برای رئیس، قلم جور میکنم!» بقیه بلافاصله همکاری میکنند.
سو چینگ خیلی سعی میکند تا لبخندی بزند. «نه، فکر میکنم همینطوری بهتره.»
«نه! خجالتی نباش! با ما خوش بگذرون، بیا!»
«نه، واقعا نیازی بهش ندارم... چیزی برای درخواست دادن ندارم.»
«ها؟ رئیس، واقعا هیچ آرزویی ندارین؟»
سو چینگ سفت میشود.
کسی که کمی بیشتر در مورد وضعیت فعلی اطلاعات دارد، ضربه ای به شانه ی دختر جوان میزند و زمزمه میکند: «نپرس.»
سو چینگ این حرف را میشنود و خجالت میکشد. «من اول میرم.»
همه سر خود را تکان میدهد و منتظر می مانند تا کمر نازک سو چینگ، ناپدید شود، و در ادامه، با صدای آرامی مشغول صحبت کردن میشوند.
«من حرف بدی زدم؟»
«شنیدم که فنگ یو گفت که سو سو منتظره تا یکی برگرده. این داستان اصلیه.»
«اوه؟ فکر میکردم فنگ یو داره رئیسو دنبال میکنه. شاید این طرف، کم بینا یا نابینا باشه.»
«سو سو چیزی ننوشت. یعنی میترسه بنویسه...؟»
...
سو چینگ، بالای پله ها ایستاده و با لبخندی کینه توزانه به بحث داخل دفتر گوش میدهد. یعنی نقش بازی کردنش اینقدر واضح است؟ به نظر میرسد که هر کسی می تواند به راحتی بفهمد که به چه چیزی فکر میکند...
به هر حال، فنگ یو؟ سو چینگ اخم میکند. او و فنگ یو صرفا دوست هستند. دهن این مردم، خیلی بیچفت و بست است. زمان آن رسیده تا آن ها را کنترل کند.
سو چینگ به طبقه ی پایین میرود. لامبورگینی پر زرق و برق فنگ یو، در کنار جاده پارک شده است. فنگ یو این شخص را میبیند که به طبقه ی پایین می آید و بلافاصله در را باز میکند و از ماشین پیاده میشود تا در صندلی عقب را برای او باز کند. سو چینگ کمی مردد، در جای خود می ایستد، انگار که چیزی برای گفتن دارد.
فنگ یو گیج میشود و به طبقه ی بالا اشاره میکند. «بازم اذیتت کردن؟ بهشون یه درس حسابی میدم.»
سو چینگ، سریع سرش را تکان میدهد. «نه.»
«بیا، من میبرمت خونه.» به در اشاره میکند اما سو چینگ، از جای خود تکان نمیخورد.
«فنگ یو، واقعا مجبور نیستی با من اینطوری برخورد کنی...»
صورت فنگ یو، قبل از اینکه وانمود کند آرام است، سفت میشود. «چرا یه دفعه همچین حرفیو زدی؟ مگه ما دوست نیستیم؟ دوست نداری رانندگی کنی و باید روی اون اتوبوس شکسته فشار بیاری. منم طاقت دیدنشو ندارم پس تو رو برمیدارم و بعد از کار، به خونه میبرم. یعنی این طبیعی نیست؟»
«نه، زیاد نرو تو فکرش. همیشه میخواستم در موردش بهت بگم ولی تو این کار، خوب نبودم...»
«پس چرا حالا اینطوری رفتار میکنی؟» فنگ یو قصد دارد که تا آخر ماجرا را بپرسد. در گذشته، هر بار که به او کمک میکرد، لطف خود را جبران میکرد. این خوب بود که هر وقت نوبتش میرسید، خودش را بی حساب کرده بود. با این وجود، حالا سو چینگ باید چیزی را برای او توضیح دهد.
فنگ یو دستانش را محکم فشار میدهد. سو چینگ کمی ترس اجتماعی دارد و به طور غریزی، از افراد پرخاشگر، دوری میکند. او عقب نشینی میکند؛ کمی آشفته است. فنگ یو چیزی را متوجه میشود. سرش را بلند میکند، نگاهی به طبقه ی بالا می اندازد و در حالی که عصبانی است، چیزی که درون فکرش میگذرد را می گوید: «بازم مزخرف گفتن؟»
«نه!» سو چینگ چند لحظه وقت می گذارد تا کلماتش را مرتب کند. «منو اشتباه قضاوت نکن. من فقط فکر میکنم که این برات خوب نیست. من یه بزرگسال مستقلم. می تونم خیلی کارا رو به تنهایی انجام بدم و نمی خوام بابت شون وقتتو هدر بدم...»
فنگ یو نفس عمیقی میکشد، به صورتی که انگار تصمیم جدیدی گرفته و حرفش را قطع میکند، «چیش بده؟ من خودم همچین چیزیو خواستم. میدونم که تو می تونی این کارا رو خودتم انجام بدی، ولی من فقط می خوام که ازت مراقبت کنم.»
چشمان سو چینگ گشاد میشود و عقب نشینی میکند.
«اگر میخوای واضح بشنوی، من در موردش توضیح میدم. من دنبالت میکنم و نمی خوام که فقط دوستت بمونم؛ ولی این به این معنی نیست که نمی تونی منتظر کسی باشی. اگه میخوای بیشتر صبر نکنی، سرتو برگردون و با من صحبت کن. پس نمیشه با هم باشیم؟ این باعث صرفه جویی توی زمانی که میتونی عشق رو دوباره تجربه کنی هم میشه.»
«تا امروز، 520 روزه که منتظرشی. فقط به این فکر کن که من 520 روزه که دارم دنبالت میکنم.»
سو چینگ، فنگ یو را تماشا میکند که یک دسته گل رز درخشان را از صندلی عقب ماشین بیرون می آورد و صورتش رنگ پریده به نظر میرسد. معلوم است که حرفش صادقانه است. او همیشه کند عمل میکند و وقتی متوجه میشود که خیلی دیر شده. هر دو طرف، خیلی خجالت زده به نظر میرسند.
فنگ یو به سمتش میرود و سو چینگ، عقب نشینی میکند. پیاده رو جاده، آن ها را از هم جدا میکند.
سو چینگ با خونسردی به او میگوید: «من با اتوبوس به خونه میرم.»
چهره ی فنگ یو به هم میریزد. او با قدم های بلند، میرود و مچ دست سو چینگ را میگیرد و با عصبانیت، فریاد میزند: «حالا میخوای دوستیمونو به خاطر این موضوع خراب کنی؟ چی در موردش اینقدر خوبه؟ تو بیشتر از 500 روز براش صبر کردی. یعنی یه سال و نیم! ارزششو داره؟ شما دیگه نمی تونید با هم دوست باشید. حالا میترسی اون برگرده و یهو سو تفاهمی پیش بیاد؟»
«سوچینگ، احمقی؟ گفت دوستت داره؟ اون بهت گفت که تموم زندگیتون قراره با هم باشید؟ تو اونو خیلی بزرگش کردی، اما اگه اون برات فیلم بازی کرده باشه چی؟ وقتی که برگرده چه اتفاقی میخواد بیوفته؟ یعنی دیگه مشکلی قرار نیست بینتون باشه؟ چرا میخوای با خودت اینطوری کنی؟ اون اصلا بهت اهمیتی نمیداد!»
خون درون صورت سوچینگ تخلیه شد و صدایش حالت سردی پیدا کرد. «فنگ یو، تو خیلی داری زیاده روی میکنی.»
فنگ یو لبخند تلخی زد. «تو اصلا منو به خونه ات راه نمیدی، فکر میکنی متوجه نمیشم؟ من از شرکت دکوراسیونت پرسیدم. این یه آپارتمان کوفتیه!»
«تو بیشتر از یه ساله که داری تنهایی، توی آپارتمان دو نفره زندگی میکنی. یعنی اینکه هر روز به مسواک، دمپایی و تخت دو نفره نگاه میکنی؛ حس بدی بهت دست نمیده؟ چرا با خودت همچین میکنی؟»
«من آدم عاشقی هستم! نمی تونی بفهمی؟»
سو چینگ دست خود را عقب میکشد و به فردی که در مقابلش ایستاده نگاه میکند و با حالت سردی میگوید: «نیازی نیست که برات توضیح بدم. من دقیقا می دونم که دارم چیکار میکنم و از این بابت هم ناراحت نیستم. برعکس، من خیلی هم راضی و خوشحالم. من واقعا این چیزایی که تو میگی رو تجربه نمیکنم.»
سو چینگ سعی می کند آرام بماند و لبخند میزند. «فنگ یو، میدونی وقتی مردم روی یه چیز تمرکز میکنن، ناخودآگاه همه چیزو نادیده میگیرن؟ به خاطر اینه که به جز این یه چیز، هیچ چیز دیگه ای در نظرشون مهم نیست.»
«میخوای بگی که من تو دسته ی کم اهمیت ترا هستم؟»
سو چینگ نفس عمیقی میکشد. «بله.»
قلب فنگ یو کاملاً سرد میشود.
«من چیزی بهت بدهکار نیستم. اگه تو با من خوب رفتار میکنی، منم متقابلا باهات خوب رفتار میکنم. این دو می تونن همدیگه رو خنثی کنن. همین. دیگه نمیبینمت.»
اتوبوس از راه میرسد. سو چینگ خیالش راحت میشود و با عجله، سوار میشود. فنگ یو با چشمان قرمز، او را تماشا میکند.
سو چینگ آهی میکشد و از اینکه یکی از روابط دوستانه ی دیگرش نیز با شکست مواجه شده، بسیار ناراحت است.
او خیلی تصادفی با فنگ یو آشنا شد. یک روز در یک کافه، مشغول خوردن قهوه بود. مردی به سمتش دوید و گفت که می خواهد با هم دوست شوند. سپس کارت ویزیت خودش را به سو چینگ داد. او همچنین نام و شماره تلفن سو چینگ را خواست اما سو چینگ، از این کار، امتناع کرد. او از روی ادب، کارت ویزیت فنگ یو را قبول کرد و تصمیم داشت آن را در کشو بیندازد تا برای خودش خاک بخورد.
سو چینگ گمان میکرد که دیگر قرار نیست فنگ یو را ببیند. او انتظار نداشت که این مرد، چند روز بعد، در محل کارش ظاهر شود. او میگفت که انتقالی گرفته. سو چینگ به این موضوع، اهمیتی ندارد. در واقع به هیچ چیز به جز آن شخص خاص، اهمیتی نمیداد.
وقتی که فنگ یو ابتکار عمل را به دست گرفت، سو چینگ از رد کردنش خجالت کشید. پس از ملاقات های پیاپی، سو چینگ به خوبی او را شناخت. فنگ یو گفت که دوستی آن ها برایش با ارزش است و سو چینگ می تواند او را در صورت بروز هر مشکلی خبر کند.
در آن زمان، سو چینگ با مادرش هم نظر شد. دنیا زیباست و انسان های زیبای بی شماری وجود دارند. تنها با زندگی کردن است که می توان چیزهای زیباتری را ملاقات کرد.
فنگ یو شخصیت زیبایی داشت و زندگی کسل کنندهاش را کمی رنگارنگتر کرد. ولی حالا دیگر نمیتوانستند با هم دوست باشند.
فنگ یو، گل رز های گران قیمت را داخل سطح زبانه انداخت، سیگاری روشن کرد و به در، تکیه داد؛ در حالی که سو چینگ، سوار اتوبوس شد و قلبش درد میکرد. او سو چینگ را تعقیب نکرد. معنایی نداشت که این کار را کند.
او چیزی نیست جز دوستی که ناگهان ظاهر شد. سو چینگ در مورد همه چیز، کاملا شفاف است و امکان تکیه بر فنگ یو را از بین برده. فنگ یو چندین ساعت را صرف فکر کردن به یک دلیل مناسب برای دنبال کردن سو چینگ میکند.
این می تواند همیشه یک آرزو بماند. سو چینگ هرگز امیدی به او نبسته. او همیشه این را می دانست. او آشتی نمیکند. نتیجه را از پیش میداند اما همچنان می خواهد برای راضی کردن دل خودش هم که شده بجنگد. به این دلیل که لیاقتش همچین چیزی نیست. او هزاران بار بهتر از آن شخص خاص است. او اعتراف میکند که اگر یک در ده میلیون احتمالش وجود داشته باشند که سو چینگ در زمانی که آسیب پذیر و تنها بود، با این پیشنهاد رو به رو شود، موافقت خواهد کرد.
فنگ یو با تمسخر می خندد، بدون اینکه بداند به چه کسی در حال خندیدن است. او اتوبوس را تماشا میکند که به مقصد مرکز شهر میرود؛ شروع به حرکت میکند و سرانجام، از معرض دیدش ناپدید میشود. قلبش بیشتر و بیشتر احساس گرفتگی میکند. او گوشی خود را بیرون می آورد، آن را از این طرف، به آن طرف میچرخاند تا در نهایت.... اپلیکیشن بازیگر فیلم های ماوراءطبیعی را باز میکند.
فنگ یو صفحه ی چت خود با شیه چی را باز میکند و شروع میکند به تایپ کردن.
فنگ یو: شکست خوردم.
فنگ یو: من به سو چینگ اعتراف کردم.
شیهچی: ؟؟؟؟ لعنتی، فنگ یو؟ حر&ومزاده ی احمق.
فنگ یو خرخر کرد: شیه چی، من واقعا ازت متنفرم.
شیه چی مکثی میکند چون به نظر میرسد معنای کلمات فنگ یو را متوجه میشود. بعد از مدتی، پیامی از طرفش میرسد.
شیهچی: این به من ربطی نداره. ازت خواستم که از طرف شن یی "مراقبش" باشی. اما تو اونو بعد از من، دنبال کردی. تو هم از من خیلی امتیاز گرفتی ولی من تو رو متهم نکردم که "زیر پرچم یه چهره ی خوب، کارای زشتی انجام میدی." تو در واقع امتیاز منو برای دنبال کردن یه نفر دیگه گرفتی.
فنگ یو: لازمه که اینقدر رک باشی؟ نمی تونی یکم وجهه مو حفظ کنی؟ به علاوه، با فکر کردن بهش، آیا رفتار تو انسانیه؟ تو از من به عنوان یه مرد جوون خواستی که از یه بیوه ی خوشگل مراقبت کنم. می تونم تضمین کنم که اتفاقی نمی افته؟
شیهچی: وقتی که باهات آشنا شدم، تو مردی بودی که با زنهای زیبای مختلفی سر و کار داشتی.
فنگ یو: لعنت بهت.
فنگ یو پایش را بر روی زمین می کوبد، ته سیگارش را خاموش میکند و آن را به طرف سطل زباله می اندازد.
شیهچی: شن یی قراره که زنده بشه. برگرده و فیلمای خوبی رو برامون بسازه.
فنگ یو تمسخر کرد و پاسخ داد: من نمی تونم دیگه دنبالش کنم اما اون سگ پیر، ممکنه لزوما دوباره سراغش نره.
شیهچی: ناراحت نشو ولی من به این موضوع اهمیتی نمیدم.
فنگ یو نمی تواند احساسات خود را سرکوب کند و مجبور میشود که به وضوح بپرسد: یعنی شن یی واقعا سو چینگو دوست داره؟ سو سو فعلی با قبل، خیلی فرق داره. اون به چیز کمتری راضی نمیشه. اگه شن یی دوستش نداشته باشه، معلومه که با شن یی نمیمونه.
شیهچی: نمی دونم. پشیمونم لعنتی، برو و جلوی من نیا. اگه وقت دارم پس بهتره با بقیه همراه بشم.
فنگ یو نفرینی میکند و در برابر اصرار برای پرتاب کردن گوشی اش مقاومت میکند. سوار ماشینش میشود و شروع به رانندگی میکند. او شروع میکند به به یاد آوردن همه چیز.
سو چینگ و شیه چی اهل یک دنیا نبودند. برای شیه چی غیر ممکن بود که سو چینگ را که به دنیای اصلی خود برگشته ببیند مگر این که امتیازی را صرف این موضوع کند. علاوه بر این، اگر شیه چی به دنیای سو چینگ برود، باید به سوالات سو چینگ در مورد اینکه چرا شیه چی در آنجا حضور ندارد جواب بدهد. به این ترتیب، قبل از زنده شدن شن یی، شیه چی نمی تواند سو چینگ را ببیند.
از بین هزاران انتخاب، فنگ یو، بازیگری از همان دنیای سو چینگ را پیدا کرد. او اهل همین دنیاست و میتواند بدون امتیاز، در مقابل سو چینگ، ظاهر شود. او همچنین شخصیتی معقول و قابل اعتماد دارد. بالاخره او هم اهل همین دنیاست.
او مزیت های دیگری از جمله: ثروت، درستکاری، توانایی های خاص و مفید و یک شخصیت خوب را دارد.
فنگ یو فقط به امتیاز های سخاوتمندانه ای که به او داده میشود فکر میکند و پیش خودش فکر میکند که فقط باید از یک مرد تنها مراقبت کند. برای او نمیتواند چیزی آسان تر از این باشد. او هرگز انتظار نداشت که قلبش را واگذار کند.
کتابهای تصادفی

