فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جهنم سرد

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

گریه، این تنها صدایی بود که هرشب حین خواب میشنیدم، صدای گریه یه زن، زنی بسیار زیبا که درون آتشی به رنگ آبی نشسته بود، در بین کابوس هام تلاش میکردم که چهره اون زن رو ببینم ولی هربار از خواب میپرم.

مطمئن نیستم الان چه سالیه؟ اما نیازی به دونستن زمان نیست چرا که من داستان این دنیا رو میدونم، اینکه یه زمانی این سیاره مکانی برای زندگی بود، دنیایی زیبا و سرشار از زندگی، جایی که انسان ها به راحتی در اون زندگی میکردن، به راحتی غذا میخوردن و عاشق میشدن، به راحتی نفس میکشیدن و هرشب خواب های خوبی میدیدن، واقعا تصور همچین دنیایی برای من غیرممکنه، بعضی وقت ها فکر میکنم تک تک داستان ها همش از ذهن و تخیل پیرمرد ها و پیرزن ها نشات گرفته چون همه ی اونا با همدیگه متفاوتن، ولی تمام این داستان ها یه پایان مشترک دارن، نابودی، همه ی اونا با نابودی این سیاره به اتمام میرسه، ظاهرا برای اون انسان های احمق و متمدن گذشته زندگی یعنی طمع بیشتر، اونا با سلاح هایی که قرار بود ازشون محافظت کنه به همدیگه حمله کردن، انسان ها اونقدر مبارزه کردن تا اینکه دیگه چیزی برای بدست آوردن وجود نداشت، اونا این جهان تهی از همه چیز رو به وجود آوردن، جهانی سرشار از ترس، جهانی سرشار از درد، جهانی خالی از امید.

من "جیمز" هستم، اونایی که منو میشاختن بهم میگفتن "جی"، هویت والدینم رو بخاطر ندارم ولی اهمیتی هم نداره مطمئنم که تا الان مردن، از بچگی بین یه سری صحرا گرد پیر بزرگ شدم، افرادی با کاروان های کوچیک که در این جهان عاری از زندگی مدام درحال سفر بودن، زندگی کردن با صحرا گرد ها دردسر های زیادی داشت، همیشه مجبور بودم شنل های زخیمی بپوشم و تمام بدنم رو بخاطر در امان ماندن از طوفان های شنی باند پیچی کنم، باید به همراه باقی اعضای کاروان ساعت های زیادی رو صرف کندن زمین میکردم تا بلکه چند قطره آب برای زنده موندن پیدا کنم، باید کاکتوس های بد مزه ای رو میخوردم که طعمی همانند خاک میداد،

با وجود این تلاش های دردناک تنها سه راه برای یه زندگی خوب وجود داشت، راه اول این بود که خوشانس باشی و یه "شکارچی" به دنیا بیایی، اشخاصی با قدرت های فراطبیعی و بسیار نادر که حاصل تکامل انسان هستن، اشخاصی که میتونن با "وندیگو" ها هیولایی هایی پنهان در تاریکی مبارزه کنن، زندگی اونا سرشار از خطره ولی مرفه هم هست.

راه دوم اینه که فرزند یه حاکم باشی، حاکم ها بر شهر های خیلی کوچیکی که آخرین پناهگاه انسان ها هستن حکم رانی میکنن، اونا هرچیزی که بخوان رو دارن.

و در نهایت راه سوم، باید یه زن باشی، یه زن زیبا ! چرا که در اون صورت میتونی با در اختیار گذاشتن بدنت و خود فروشی پول زیادی به جیب بزنی.

شاید، فقط اگه شاید یکی از این راه ها رو در پیش داشتم میتونستم زندگی بهتری در این جهان جهنمی داشته باشم، ولی من محکوم به مرگم، دیر یا زود حتما توی این بیابون سوزان میمیرم، یا حداقل این چیزی بود که فکر میکردم.

همه چیز از یه روز سوزان و گرم دیگه شروع شد، داخل چادر کوچکم خوابیده بودم تا اینکه بازم مثل همیشه با اون کابوس تکراری از خواب پریدم، عرق زیادی بر روی پیشانیم بود و به دلیل تشنگی گلوم کاملا خشک شده بود، نفس های سریعی میکشیدم و تلاش میکردم آرامشم رو حفظ کنم، مدتی طول کشید اما بالاخره تونستم ذهنم رو خالی کنم ! به اطرافم نگاه کردم و متوجه شدم که آب و غذام دوباره تموم شده، باید مثل همیشه به همراه کاروان به دنبال غذا و آب میرفتم به همین خاطر بلند شدم و با پوشیدن لباس هام و عینک مخصوصم از چادر خارج شدم، در لحظه خروجم متوجه شدم که باقی اعضای کاروان که شامل یازده نفر دیگر نیز میشد آماده حرکت بودند، نفس عمیقی کشیدم و پس از دقایقی خودم را به کنار رئیس رساندم، اون مردی خوش قلب اما خشن بود، بقیه همیشه بهم میگفتن بخاطر ترحم اونه که هنوز زنده ام، اگه اون منو در خردسالی که در بیابان رها شده بودم نجات نمیداد الان زنده نبودم، ولی گاهی با خودم میگم ای کاش رها میشدم چون این زندگی رقت انگیز تر از اونه که تلاشی برای نگه داشتنش بکنم.

چند ساعت طول کشید اما بالاخره بعد از جمع کردن وسایل و چادر ها به راه افتادیم، بیابان ماننده همیشه بسیار گرم و سوزان بود، در طول مسیر رئیس مدام به من خیره میشد، ظاهرا او حتی با وجود باند پیچی چهره ام نیز قادر بود متوجه احساساتم شود، طولی نکشید که رئیس بیش از پیش به من نزدیک شد و سپس با صدای کلفت و بم خود با من سخن گفت:«مشکلی پیش اومده جی؟ خیلی وقته که سکوت کردی»

با سوال رئیس نمیدانستم چه پاسخی بدهم؟ باید میگفتم که دیگر نمیتوانم به این زندگی بدون امید ادامه بدم ؟ یا باید میگفتم که از کار کردن و رنج کشیدن خسته شدم ؟ مهم نبود چه پاسخی به رئیس بدهم، اون همیشه مردی امیدوار و خوشبین بود، او قادر نبود "جیمز" نا امید را درک کند، به همین دلیل مدتی درنگ کردم و بالاخره با صدایی آهسته به او پاسخ دادم:«مشکلی نیست رئیس، فقط خیلی تشنه ام !»

میدانستم که رئیس با صدای لرزیده و خسته ام متوجه دروغ هایم میشود به همین دلیل خود را کاملا آماده کرده بودم، من منتظر شنیدن صحبت های همیشگی رئیس بودم، صحبت هایی که اساس آنها بر پایه یک کلمه بود "امید"، کلمه ای که من نمیتوانستم آن را هرگز درک کنم در این جهان سرشار از تباهی قادر به این کار نبودم، اما بر خلاف انتظار هایم رئیس تنها سرش را تکان داد و سرعت قدم هایش را بیشتر کرد، من از اعمال او متعجب شده بودم ولی توانستم بالاخره نفسی از سر آسودگی بکشم و به راحتی او را دنبال کنم. تمام اعضای کاروان نیز با اطمینان به دنبال رئیس حرکت میکردند، رئیس فردی دانا و باهوش بود، تجربه سال ها زندگی در بیابان های این سیاره این امکان را برای او فراهم میکرد که بتواند آب را ردیابی کند، او تنها با نگاه کردن به اطراف و دست زدن به شن های سوزان میتوانست آب را در زمین احساس کند، من بار ها و بارها شاهد این اعمال بینظیر او بودم و هربار بیش از پیش شگفت زده میشدم، اما آن روز تفاوت بزرگی با دیگر روز ها داشت، آن هم این بود که رئیس توقف نمیکرد، او ساعت های طولانی به راهش ادامه داد بدون آنکه زمین‌ را لمس کند، کم کم طولی نکشید که ترس و اضطراب وجود تک‌ تک افراد حاضر در آنجا را در برگرفت، همه ی ما تا غروب آفتاب همچنان درحالی که به سمت شمال حرکت میکردیم به دنبال رئیس بودیم، تا اینکه سرانجام رئیس با بلند کردن دستانش دستور توقف کاروان را داد، آن روز بدون آنکه درجایی برای حفاری توقف کنیم زمان را سپری کردیم.

آن شب من به دعوت رئیس در چادر او حاضر شدم، در لحظه ورودم رئیس را دیدم که در کنار چراغ کوچکش مشغول خواندن کتاب های قدیمی و پوسیده اش بود، او با دیدن من از جایش بلند شد و درحالت چهار زانو بر روی زمین نشست، با دعوت رئیس مانند او بر روی زمین نشستم، با نشستن بر روی زمین طولی نکشید که اضطراب وجودم را در برگرفت، رئیس فردی کهن سال بود اما چشمان او بسیار ترسناک و خشن بودند ! و همین امر من را بسیار وحشت زده میکرد، رئیس برای مدتی به چشمان سبز رنگ من خیره شده بود، اما سرانجام او چاقوی کوچکی را که همیشه به‌ کمر خود می بست از غلافش خارج و در دستان من گذاشت، او برای لحظاتی کوتاه درنگ کرد و پس از آن با من سخن گفت:«مو هات زیادی بلند شده جی ! اونا رو کوتاه کن»

با گفته های رئیس متعجب شده بودم اما طبق درخواست او مو های سیاه و بلندم را در دستانم گرفتم و با چاقو تیز و برنده رئیس مشغول بریدن آن شدم، در سمتی دیگر رئیس نیز مجددا کتابش را باز کرد و درحالی که به آرامی آن را ورق میزد شروع به حرف زدن کرد:«میدونی چرا سال پیش تو رو نجات دادم جِی؟»

سوال رئیس مرا مدتی به فکر فرو برد، چرا؟ چرا رئیس با وجود تمام سختی هایی که شامل خود و کاروان همراهش میشد مرا نجات داد؟ چرا بچه ای که فقط مایه دردسر بود را به آسانی رها نکرد؟ من با تمام توانم به این سوال فکر کردم اما در نهایت نتوانستم برای آن پاسخی بیابم به همین دلیل سرم را به نشانه بی اطلاعی تکان دادم، رئیس با دیدن پاسخ من گفته هایش را ادامه داد:«چون تو یه بچه قوی بودی ! تو با وجود اینکه فقط چند سال بیشتر سن نداشتی موفق شدی در اون بیابون زنده بمونی، تو با وجود تمام خطرات این دنیا همچنان نفس میکشیدی، من مطمئن بودم که بچه ای مثل تو در آینده قطعا آروزی بزرگی خواهد داشت»

با شنیدن پاسخ رئیس برای لحظاتی سرم را تکان دادم و به آرامی لبخندی زدم، چرا که من بعد از سال ها موفق شده بودم نظر رئیس را درمورد خودم بدانم، اما رئیس اشتباه میکرد ! من فردی با اِراده آهنین نبودم، من یه بچه ی نا امید بودم که هرشب به بخاطر این زندگی رقت انگیز با اشک های جمع شده بر روی صورتش میخوابید، من بچه ای بودم که از خودش متنفر بود چون اونقدر ضعیف بودم که حتی قادر به پایان دادن به این زندگی فلاکت بار نبودم، من در آن لحظات کوتاه پس از لبخندم برای اولین بار خشم بزرگی را در وجود احساس کردم، خشم آنقدر وجودم را فرا گرفت که در آن لحظات با لحنی خشمگین به رئیس پاسخ دادم:«اشتباه میکنی رئیس ! من هیچ وقت قوی نبودم و نخواهم بود، من اونقدر ضعیفم که مطمئنم حتی سریع تر از شما هم میمیرم»

اینبار رئیس به سرعت با شنیدن گفته های من پاسخ داد:«پس تمومش کن !»

من درحالی که سرم را پایین گرفته بودم با شنیدن آن جمله متعجب شدم:«چی؟»

رئیس نفس عمیقی کشید و ادامه داد:«اگه فکر میکنی در این جهان برای تو آینده ای وجود نداره، اگه فکر میکنی هیچ امیدی نیست پس زندگیت رو تموم کن، سلاحش رو در دستانت داری ! همین جا و همین الان خودتو بکش»

صحبت های رئیس در آن لحظات احساسات و خشم مرا بیش از پیش بر افروخته کرد، من به خنجر تیز و برنده ای که در دستانم بود خیره شدم و طولی نکشید که نک آن را بر روی گلویم قرار دادم، من تا به آن لحظه تنها برای جبران لطف های رئیس زنده بودم، گمان میکردم حتی با وجود ترسی که در وجود داشتم میتوانم با فشار دادن آن خنجر به زندگی ام پایان ببخشم، اما سرانجام متوجه شدم که قادر به این کار نیستم، من خنجر را بر روی زمین انداختم و با فریادی بلند که مطمئن بودم باقی اعضای کاروان نیز آن را خواهند شنید مشغول سرزنش کردن خود شدم، ولی درست در همین زمان دستان رئیس را بر روی شانه هایم احساس کردم، او خودش را به کنار من رسانده بود و همچنان با چهره خشن و مصمم خود به من نگاه میکرد، رئیس با پارچه ای که در دستانش داشت اشک های من را پاک کرده و سپس گفت:«درسته جی ! تو نمیتونی اینکار رو انجام بدی چون هنوزم امید داری، در اعماق وجودت تو رویایی داری که میخوایی به اون برسی، هدفی که من ازت میخوام اونو به زبون بیاری »

در آن شرایط درخواست رئیس تمام احساساتم را برانگیخته کرد، من بغضی که سال ها درونم حبس کرده بودم را با گریه ای به او نشان دادم و سپس بدون آنکه حتی متوجه شوم کلماتی بر زبان آوردم ! من آروزیی را بر زبان آوردم که سال پیش آن را دفن کرده بودم:«میخوام که یه خونه داشته باشم رئیس، از سفر کردن خسته شدم، میخوام جایی رو داشته باشه که به اون بگم خونه، میخوام کسی رو داشته باشم که عاشقم باشه، فردی که هرگز منو ترک نکنه»

رئیس در همین زمان به من لبخندی زد و سپس مرا محکم بغل کرد، صدایش میلرزید و نفس های عمیقی میکشید، او دستانش را بر روی سرم کشید و پس از آن گفت:«مطمئنم که یه روزی به اون هدف میرسی جی، زمان زیادی برای من باقی نمونده، من روزی که به اهدافت میرسی اونجا نخواهم بود ! ولی میخوام بدونی که تا ابد بهت باور خواهم داشت»

در آن لحظات من نتوانستم گفته های رئیس را به خوبی درک کنم و قبل از آنکه پاسخی به او بدهم به دلیل خستگی بیهوش شدم، روز بعد درحالی که سردرد شدیدی داشتم از خواب بلند شدم، رئیس را دیدم که در گوشه چادر همچنان خوابیده بود، آفتاب هنوز طلوع نکرده بود و به همین دلیل بدون آنکه مزاحم رئیس شوم به آرامی مشغول خواندن کتاب های او شدم، به لطف او من در آن دنیا آخر زمانی میتوانستم کتاب هایی که مربوط به تمدن گذشته بود را بخوانم، در آن کتاب عکس های متفاوتی از اختراعات تمدن گذشته وجود داشت، به عنوان مثال انسان ها از وسیله ای به اسم موتور برای جابه جایی استفاده میکردند ! وسیله ای که آنان را به مکان های دور دست میرساند، در آن کتاب حتی تصاویری از سلاح های گذشته وجود داشت، سلاح هایی که به آن تفنگ میگفتند، با وجود آنکه بارها این کتاب ها را خوانده بودم اما هرگز از خواندن دوباره ی آن خسته نمیشدم، انسان های گذشته زندگی زیبایی داشتند، چرا دنیا خودشون رو با طمع بیشتر نابود کردن ؟ این سوالیست که هرگز جواب آن را نخواهم یافت.

مدتی گذشت و من درحالی که همچنان مشغول خواندن کتاب بودم ناگهان صدای فریاد بلندی شنیدم، فریادی که حتی رئیس را نیز از خواب بیدار کرد، رئیس با شنیدن آن صدای به من دستور داد که در چادر بمانم سپس خود با در دست داشتن چاقوی تیزی که به همراه داشت از چادر خارج شد، من با صدای فریاد های بلندی که هربار بیشتر و بیشتر میشد وحشت کرده بودم، اما نمیتوانستم خودم را در چادر حبس کنم، من به آرامی به ورودی چادر نزدیک شدم و سپس و در لابه لای پارچه چادر چیزی را دیدم که هرگز مشاهده نکرده بودم، من تکه تکه شدن اعضای کاروان را مشاهده کردم، آن ها درحال خورده شدن بدست موجوداتی قد بلند و تیره رنگ بودند، موجوداتی با صورتی استخوانی و گوزن مانند ! آنها شاخ های بلندی بر روی سرشان داشتند و طولی نکشید که به سرعت با چشمان سبز رنگشان متوجه من شدند، ولی درست در همین زمان رئیس ناگهان با صورت و بدنی زخمی در برابر من ظاهر شد، او دستانم را گرفت و به سرعت شروع به دویدن کرد، در آن لحظات آنقدر وحشت زده شده بودم که بدون هیچ اراده ای به دنبال رئیس حرکت میکردم، در حین عبور من جسد اشخاصی را دیدم که مانند خانواده ام بودند، میخواستم از شدت درد فریاد بلندی بکشم اما آنقدر شوکه شده بودم که با چهره همانند مرده ها رئیس را دنبال میکردم، ولی طولی نکشید که آن موجودات اجساد اعضای کاروان را رها و شروع به تعقیب کردن من و رئیس کردند ! با وجود آنکه رئیس به سرعت من را به دنبال خود میکشید اما آن موجودات سرانجام ما را محاصره کردند، رئیس درحالی که دستان من را گرفته بود در حرکتی ناگهانی من را پرتاب و خودش را سپر من کرد، آن موجودات در لحظه ای کوتاه سینه رئیس را شکافتند، اما رئیس حتی با وجود شکافته شدن سینه اش مدام فریاد میکشید و از من تقاضا میکرد که فرار کنم، ولی من آنقدر شوکه شده بودم که توان هیچ حرکتی را نداشتم، من حتی در آن دقایق قادر نبودم به زخمی شدن رئیس نیز واکنشی نشان دهم، من بر روی زمین نشسته بودم و نزدیک شدن آن موجودات را نگاه میکردم، موجوداتی که تنها نام آن ها را میدانستم، موجوداتی که هرگز آنها را با چشمان خود ندیده بودم، موجوداتی به اسم "وندیگو".

لحظاتی بعد یکی از وندیگو ها که قد بلند تر نسبت به بقیه داشت در برابرم قرار گرفت، میدانستم که در آن لحظات مرگ برایم اتفاقی حتمی است ! به همین دلیل چشمان را بستم و برای اولین بار آماده مردن شدم ولی درست در آخرین لحظه صدای دیگری شنیدم، صدایی که به گوشم آشنا نبود، من با شنیدن آن صدا چشمانم را باز کردم و در کمال تعجب فردی را در برابر خود دیدم، شخصی که سلاحی از گذشته ها را در دستانش داشت، سلاحی که مطمئن بودم یک‌ تفنگ است، او با سلاح نقره اش و مهارتی بینظیر وندیگو ها را یکی پس از دیگری نابود کرد، سلاح او هربار گلوله ای کوچک که از جنس آتش بود را شلیک میکرد، آن فرد با پرش های بلند و چرخش های بینظیرش پس از دقایقی تمام وندیگو ها را نابود کرد، پس از افتادن آخرین وندیگو صدای زنگی که در تمام مدت در گوش هایم آن را میشنیدم متوقف شد، در همان لحظه من توانستم کنترلم را مجددا بدست آورم اما دیگر دیر شده بود، من درحالی که گریه میکردم به سرعت خودم را به رئیس رساندم، او همچنان زنده بود، رئیس با دیدن من درحالی که در یک قدمی مرگ بود لبخندی زد ! او به سرعت دستانم را گرفت، من در تلاش بودم او را نجات دهم اما خون ریزی رئیس به بند نمی آمد، زخم های او عمیق تر از چیزی بود که بتوانم به او کمک کنم، من از شدت درد فریاد میکشیدم اما فریاد های من نمیتوانست رئیس را نجات دهد، او با دست دیگرش من را به طرف خود کشید و سپس با صدایی گرفته در کنار گوش هایم گفت:«هیچ وقت فراموش نکن جی، هیچ وقت امیدت رو از دست نده، تو باید زنده بمونی»

دقایقی طول کشید و رئیس درحالی که دستان من را محکم گرفته بود سرانجام چشمانش را بست، او دیگر نفس نمیکشید ! من با فریاد های بلندم و چهره سرشار از اشکم به او التماس میکردم که چشمانش را باز کند، اما رئیس دیگر پاسخی به من نمیداد ! من نمیخواستم آن حقیقت را قبول کنم ولی در دقایقی کوتاه من هر آنچه که داشتم را از دست دادم، مردی که برایم مانند یک پدر بود و باقی اعضای کاروان که همانند خانواده ام بودند، من ساعات طولانی را بر روی جسد رئیس مشغول گریه کردن بودم تا اینکه سرانجام شروع به کشیدن جسد او بر روی زمین کردم، من تمام روز را مشغول جمع کردن اجساد در کنار یک دیگر کردم، سپس کاری را انجام دادم که هربار رئیس با مرگ یکی از اعضای کاروان انجام میداد، من با استفاده از سنگ های آتش زا و وسایل اعضای کاروان اجساد آنان را سوزاندم.

مدتی بعد من بر روی زمین نشستم و به آن آتش خیره شدم، من به آتشی که درحال نابود کردن اجساد عزیزانم بود نگاه میکردم ! اراده، امید، هیچ کدام از این کلمات در آن دقایق نمیتوانست من را به زندگی امیدوار کند، حتی فکر کردن به صحبت های رئیس و خواسته او نیز نمیتوانست منی را که در درون مرده بودم را زنده کند، من همچنان ساعت هایی را صرف نگاه کردن به آن آتش کردم تا اینکه سرانجام آن فرد در کنارم ظاهر شد، فردی که با سلاح شگفت انگیزش وندیگو ها را نابود کرده بود، من مطمئن نبودم اما میتوانستم حدس بزنم که آن شخص یک "شکارچی" است، او برای مدتی در کنار من به آتش نگاه کرد و سپس کلاه کت سیاه رنگش را کنار زد، او مردی با مو های سیاه و چشمانی به رنگ آبی بود، او همچنین چهره ای زیبا و ته ریشی بر روی صورتش داشت، مو های چتری و نسبتا بلندش با نسیم سوزان بیابان برافراشته میشد، آن مرد سرانجام پس از مدت طولانی سکوت با صدایی لطیف و آهسته شروع به حرف زدن کرد:«اون مرد زندگیش رو برای تو فدا کرد، بهتره که زنده بمونی ! ولی به یاد داشته باش انسان های ضعیف قادر به زنده موندن نیستن »

آن مرد با گفتن این جمله به طرف وسیله اش حرکت کرد، وسیله ای که آن را در کتاب های رئیس دیده بودم، آن وسیله یک موتور بود، او کیفی که بر روی آن موتور بود را به سمتم پرتاب کرد و سپس از راه دور اینبار با صدای بلند با من سخن گفت:« اگر میخوایی زنده بمونی ازش استفاده کن»

من با دیدن آن کیف نخواسته از جایم بلند شدم و به آن مرد پاسخ دادم:«تو کی هستی؟»

آن مرد با سوال من نیش خندی زد و سپس سوار موتورش شد، او مجددا کلاه لباسش را پوشید و پس از آن به من پاسخ داد:«من دانته هستم، بهترین شکارچی دنیا»

آن مرد که نامش دانته بود پس از دقایقی در بین شن های سوزان بیابان ناپدید شد، من همچنان غمگین بودم اما با دیدن قدرت آن شکارچی و نبردی که به تنهایی از سر گذرانده بود کیف قهوه ای رنگی که به من داده بود را باز کردم، درون آن کیف نقشه ای وجود داشت، نقشه ای برای رسیدن به یک شهر، با دیدن آن نقشه مجددا به گفته های رئیس فکر کردم، من برای اولین بار در تمام طول زندگی به آن کلمه فکر میکردم، من به امیدی که رئیس از آن صحبت میکرد فکر میکردم، من به فداکاری او فکر کردم، به فریاد ها و خواسته های او فکر کردم، تا اینکه سرانجام تصمیم خودم رو گرفتم، من به سمت آتش نگاه کردم و فریاد بلندی کشیدم، فریادی که همراه یا گریه هایم بود:«من زنده میمونم رئیس ! قسم میخورم که زنده میمونم و به اهدافم میرسم، صدام رو میشنوی رئیس ؟ من به اهدافم میرسم»

مدتی بعد در حوالی غروب آفتاب من تمام وسایل مورد نیازم را جمع آوری کردم و با باند پیچی کردن بدن و چهره ام بدون آنکه بدانم چه چیزی در انتظارم است به طرف شهر "میدگارد" که مکان آن در نقشه مشخص شده بود حرکت کردم.

پایان چپتر اول.

کتاب‌های تصادفی