جهنم سرد
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
سه روز از اون واقعه گذشته و من به تنهایی در بیابان های بی انتها سرگردان شدم، با وجود آنکه شرایط سختی در طول روز دارم اما مجبورم که به جلو حرکت کنم، من از تپه های بلند و شنی عبور میکردم به امید آنکه پشت هرکدام از آنها بتوانم شهر میدگارد را بیابم، اما بعد از گذشت سه روز من همچنان موفق به اینکار نشدم.
در حوالی غروب روز سوم من از پیاده روی بسیار طولانی که داشتم خسته شده بودم و قصد استراحت داشتم اما درست در همین زمان و در دوردست ها من طوفان شن بسیار عظیمی را مشاهده کردم، طوفانی که با سرعتی باورنکردنی به سمت پیش روی میکرد، برای اولین بار من مجبور بودم به تنهایی با طوفان روبه رو شوم ! تا به آن روز من هربار دستورات رئیس را اجرا میکردم ولی اکنون دیگر رئیس و اعضای کاروان را در کنار خود نداشتم، برای دقایقی همچنان درنگ کردم تا اینکه در اطرافم سنگ های بزرگی یافتم، سنگی هایی که در کنار یک دیگر قرار گرفته و شکاف های آن مانند یک غار شده بود، من با دیدن آن شکاف به سرعت به سمت آن دویدم و در آخرین لحظه خود را از چنگال طوفان سهمگین شن نجات دادم، با وارد شدن به آن فضای کوچک به سرعت شنلم را در آوردم و با استفاده از میخ های آهنی و کوچکی که به همراهم داشتم پارچه بزرگی که در کیفم بود را به دیواره های غار میخ کردم، سپس درحالی که خسته بود سرانجام توانستم نفس راحتی بکشم.
غار فضای کوچکی داشت اما برای من کافی بود، پس از آنکه من از امن بودن غار اطمینان حاصل کردم چراغ کوچک رئیس را روشن و طولی نکشید که ناخوادگاه شروع به اشک ریختن کردم، من همچنان قادر به فراموش کردن اتفاقات هولناکی که برای خانواده ام افتاده بود نبودم، چراغ کوچک، چاقوی کمری رئیس، غذا و آب های اعضای کاروان، تک تک وسایلی که به همراه داشتم خاطرات آنان را برای من تداعی میکرد، اما سرانجام پس از ساعاتی کوتاه و در نیمه های شب مجددا کنترل خودم را حفظ کردم و به دلیل کنجکاوی مشغول جستجو در کیفی که آن شکارچی به من داده بود شدم، در کیف بجز آن نقشه وسایل دیگری نیز وجود داشت، مانند یک محفظه ! محفظه ای شیشه ای و کوچک که در آن موادی سفید رنگ و منجمد شده وجود داشت، نمیدانستم که کاربرد آن ماده گرد و سفید رنگ چیست به همین دلیل آن را کنار گذاشتم و باقی وسایل را چک کردم، در کیف قطب نمای قدیمی بود که با دیدن آن بسیار خوشحال شدم چرا که دیگر نیازی به استفاده از قطب نمای آبی که هربار برای استفاده از آن مجبور به توقف میشدم نبودم، برای دقایقی آن قطب نما را چک کردم و متوجه شدم مسیری که در پیش گرفته ام درست است و تنها باید بیشتر پیش روی کنم.
در کیف همچنین یک کتاب کوچک وجود داشت کتابی که بر روی آن کلمه "دفترچه راهنما" حک شده بود، به دلیل کنجکاوی آن را باز کردم و متوجه شدم که در آن دفترچه اطلاعاتی درباره شهر میدگارد وجود دارد، با دیدن آن اطلاعات خوشحال شدم اما پس از دقایقی نوشته های آن دفترچه من را نا امید کرد، چرا که ظاهرا ورود به شهر سخت تر از آن چیزی بود که فکر میکردم.
آن شهر بر روی منبعی عظیم از یک مایع سیاه به نام نفت ساخته شده بود، مطمئن نبودم که نفت چیست اما گمان میکنم همان ماده سیاهی باشد که رئیس با استفاده از آن آتش چراغش را روشن نگه میداشت، در کنار گسترده بودن فضای شهر افراد زیادی در آن زندگی میکنند و حاکم شهر که نام آن "سباستین دمتریوس" است به هر بیگانه ای اجازه ورود به شهر را نمیدهد و تنها شکارچی ها یا افرادی که مهارتی خاص را فرا گرفته اند میتوانند وارد شهر شوند، اما در گوشه های دفترچه بندی وجود داشت، بندی که من به آن امیدوارم بودم، آن بند حکایت گر این بود که شهر هرسال افرادی را به عنوان کارگر و نیروی انسانی قبول میکند، من فردی نحیف و لاغر بودم اما گمان میکنم اگر به اندازه کافی خوش شانس باشم بتواند از این طریق وارد شهر شوم. در آن دفترچه اطلاعات دیگری نیز وجود داشت از جمله نقشه شهر اما آن اطلاعات تنها در صورت ورود من به شهر مفید واقع میشد به همین دلیل دفترچه را بستم و آن را کنار گذاشتم و سرانجام آخرین وسیله ای را که یک بطری فلزی بود از کیف خارج کردم، بطری را مقداری تکان دادم و مطمئن شدم که درون آن مایعی وجود دارد، به آرامی در بطری را باز و محتوای آن را بو کردم، بوی چیز را نمیتوانستم احساس کنم به همین دلیل آن را به آرامی نوشیدم، حدسم درست بود محتوای بطری "آب" بود، ولی آن آب زلال ترین و خوشمزه ترین آبی بود که در تمام زندگیم نوشیده بودم، در آن لحظات نتوانستم جلوی خودم را بگیرم به همین دلیل نیمی از آن را نوشیدم و سپس بطری را کنار گذاشتم و به سرعت در آن را محکم کردم چرا که نمیخواستم آب آن بطری را تمام کنم. من بالاخره مدتی بعد از مطالعه کتاب های رئیس تصمیم گرفتم بخوابم تا بتوانم صبح زود مجددا راهم را ادامه دهم ولی درست زمانی که چشمانم را بستم صدای عجیبی شنیدم، صدایی که حتی با وجود طوفان شن نیز میتوانستم آن را به وضوح بشونم ! صدایی که مرتبط با "وندیگو" ها بود، صدایی که در زمان تکه تکه شدن اعضای کاروان نیز آن را شنیده بودم، وندیگو ها خود را به دیواره های غار رسانده بودند و در تاریکی شب و طوفان عظیم صحرا صدای خرناس ها و غرش های عجیب خود را مدام منعکس میکردند، من به شدت ترسیده بودم به نحوی که حتی جرئت پلک زدن را نیز نداشتم، آن شب با وجود وندیگو ها من نتوانستم حتی لحظه ای چشمانم را ببندم، اما سرانجام آنان در حوالی طلوع آفتاب ناپدید شدند، من که همچنان وحشت کرده بودم به آرامی پارچه میخ شده بر روی دهانه غار را کنار زدم و از غار خارج شدم، آنان رفته بودند و بعد از اطمینان پیدا کردن از این مسئله به سرعت وسایلم را جمع آوری کردم و با وجود خستگی که در وجودم داشتم راهم را ادامه دادم.
در ساعاتی از ظهر بالاخره بیابان های شنی را پشت سر گذاشتم و به زمین های مسطح رسیدم، برای اولین بار در تمام طول زندگی فلاکت بارم توانسته بودم از آن بیابان خارج شوم اما به تنهایی ! با خارج شدن از بیابان برای لحظاتی به پشت سر خود نگاه کردم و با لحنی بغض کرده گفتم:« خداحافظ رئیس» با گفتن این جمله دستانم را مشت کردم و با قدم های سنگین به راهم ادامه دادم، آنقدر پیش روی کردم تا اینکه به کوه های سیاه و بلندی رسیدم کوه هایی که آن را در نقشه نیز دیده بودم، کوه هایی که برای رسیدن به شهر میدگارد مجبور بودم که از آن عبور کنم، من نمیتوانستم کوه ها را دور بزنم چرا که به اندازه کافی آب و غذا به همراه خود نداشتم، به همین دلیل نفس عمیقی کشیدم و به سمت آن رشته کوه های عظیم حرکت کردم، من بعد یک روز پیاده روی به پایه آن کوه رسیدم و با استراحت در بین صخره های آن، صبح روز بعد شروع به بالا رفتن از آن کردم، با وجود آنکه در تمام زندگی ام کوهنوردی نکرده بودم اما چاره نیز نداشتم، من به آرامی پاهایم را در بین شکاف های کوچک کوه میزاشتم و درحالی که دستانم زخمی شده بودند از کوه بالا میرفتم، هربار که بالای سرم را نگاه میکردم مسافتی طولانی میدیدم که انتهایی نداشت، آن مسافت گاهی تمام وجودم را خالی میکرد ولی هربار با فریادی بلند و یاد آوری صحبت های رئیس پیش روی میکردم، ساعت های طولانی گذشت ولی من سرانجام با دستانی خون آلود به نک کوه رسیدم و با دیدن آن سوی کوه بر روی زانو هایم افتادم و مجددا شروع به اشک ریختن کردم چرا که من بالاخره به شهر میدگارد رسیده بودم، در بالای آن کوه به راحتی قادر بودم شهر عظیم میدگارد را ببینم، شهری که با دیوار های عظیمی محافظت میشد.
من آنقدر خوشحال بودم که بدون توجه به خون های دستم به سرعت از کوه پایین رفتم و درحالی که بسیار خسته بودم خودم را به دروازه های شهر رساندم، و در صف بزرگی که مقابل دروازه های بود قرار گرفتم، بیشتر افراد آنجا با دیدن من تعجب کردند اما نگاه های آنان بسیار کوتاه بود، شاید آنها نیز تنها به خود و اهدافشان فکر میکردند، ولی آن صف طولانی فرصت خوبی برای من بود تا باند پیچی دستانم را تعویض و خون هایی که بر روی آن بود را پاک کنم، من پس از اتمام کارم مجددا در صف قرار گرفتم و تا حوالی غروب منتظر ماندم تا اینکه سرانجام در برابر دو محافظ دروازه قرار گرفتم، یکی از آنان مردی کوتاه قد با ریش های سیاه و همچنین چشمان قهوه ای بود، و اما دیگری مردی قد بلند با عضله های بزرگ و تبری عظیم در کنارش، آنان دو برای مدتی به من نگاه کردند و سپس مرد کوتاه قد با لحن و صدایی خسته گفت:« برای ورود به شهر باید مهارت بدرد بخوری بلد باشی وگرنه باید همین راه رو برگردی»
با شنیدن گفته های آن مرد مقداری درنگ کردم و سپس درحالی که صدای لرزیده ای داشتم به او پاسخ داد:« متاسفم قربان اما من هیچ مهارتی خاصی بلد نیستم، ولی میتونم ساعت های طولانی کار و چاه آب حفر کنم، همچنین میتونم هر وسیله یا باری که میخوایین رو حمل کنم» با گفتن این جمله مرد کوتاه قد آهی کشید و با دستانش شروع به مالیدن چشمانش کرد، مرد بلند قد و عضله ای نیز در کنار او شروع به خندیدن و تکان دادن سرش کرد، با واکنش آنان مطمئن شدم که هیچ شانسی ندارم ولی درست در آخرین لحظه مرد کوتاه قد با دستانش به جعبه ای که کنار دیوار های عظیم بود اشاره کرد و گفت:« تو با این بدنت کوچیکت محاله بتونی کار زیادی انجام بدی ولی اگه اون جعبه رو بلند کنی بهت اجازه میدم وارد شهر بشی» با شنیدن آن جملات من به سرعت به طرف آن جعبه دویدم ولی از دور میتوانستم نیش خند های مرد عضله ای را ببینم، با خنده های او مطمئن شدم که باید محتوای جعبه بسیار سنگین باشد و آنان تنها با این درخواست قصد داشتند مانع ورود من به شهر شوند، اما چاره ای نداشتم باید به هر قیمتی آن جعبه را بلند میکردم.
لحظاتی بعد در برابر جعبه قرار گرفتم و با پایین گذاشتن کوله پشتی ام به آرامی اطراف جعبه را گرفتم، با وجود آنکه اضطراب شدیدی داشتم به صحبت های رئیس فکر میکردم و در آخرین لحظات تمام انرژی و قدرتی که در بدنم داشتم را به دستانم انتقال دادم و آن جعبه را بلند کردم، با بلند کردن آن جعبه توانستم صدای پاره شدن باند های دستانم را بشنوم و از سمتی میتوانستم چهره های متعجب و شوکه شده آن دو مرد را ببینم، آنان برای لحظاتی به یک دیگر نگاه کردند تا اینکه مرد عضله ای با چهره ای خشمگین به سمتم آمد و سپس دستور داد که جعبه را بر روی زمین بگذارم، او پس از آنکه جعبه را بر روی زمین گذاشتم ناگهان شنلم را گرفت و من را از روی زمین بلند کرد، او درحالی که فریاد میکشید و آب دهانش را به طرفم پرتاب میکرد گفت:« چطور همچین چیزی ممکنه؟ محتویات این جعبه صد کیلو وزن داره، چطور فرد لاغر اندامی مثل تو میتونه این جعبه رو بلند کنه؟»
فریاد های آن مرد باعث اضطراب و وحشت بیشتر در وجودم شد ولی با صدایی لرزیده به او پاسخ دادم:« من، من، من همون کاری رو کردم که شما میخواستید قربان» آن مرد با شنیدن گفته هایم یکی از دستانش را مشت کرد و آن را عقب برد، با دیدن آن صحنه مطمئن بودم که اگر از او مشتی دریافت کنم قطعا خواهم مرد ولی درست در همان لحظه فردی شنل پوش که در تمام مدت و در صف طولانی پشت سرم ایستاده بود در کنار آن مرد ظاهر شد و با صدایی لطیف اما لحنی خشن شروع به حرف زدن کرد:« ولش کن وینسنت» آن مرد عضله ای که نامش وینسنت بود با شنیدن گفته های آن شخص شنل پوش من را به عقب پرتاب کرد و سپس با چهره ای خشمگین در برابر آن فرد قرار گرفت، وینسنت دستانش را مشت کرد و پس از آن با لحنی تمسخر آمیز گفت:« تو چی گفتی؟» درست در همین زمان آن شخص شنلش را پرتاب کرد، او دختری جوان با مو ها و چشمان خاکستری بود، آن دختر پالتوی بلند و پوتین های سیاه رنگی پوشیده بود ! و همچنین او دو اسلحه سیاه رنگ در کنار پا هایش داشت، آن دختر با گفته های وینسنت به سرعت یکی از اسلحه های خود را خارج و لوله ی آن را در دهان وینسنت گذاشت، با حرکت آن دختر جوان میتوانستم ترس و اضطراب را در چهره وینسنت ببینم، آن دختر درحالی که لبخندی ترسناک بر روی صورت خود داشت ماشه سلاحش را به عقب برد و سپس گفت:« واقعا دلت میخواد حرفم رو تکرار کنم؟»
من با دیدن آن دختر برای لحظاتی به یاد دانته افتادم اما طولی نکشید که مرد کوتاه قد خودش را به کنار آن دختر رساند و سپس با چهره ای عرق کرده و لحنی مضطرب شروع به حرف زدن کرد:« لطفا بی ادبی اونو ببخشید خانم دایانا » آن دختر که دایانا نام داشت با گفته های مرد کوتاه قد برای لحظاتی درنگ و پس از آن سلاحش را از دهان وینسنت خارج کرد، او درحالی که سلاحش را مجددا غلاف میکرد روبه مرد کوتاه قد گفت:« سگ دست آموزت زیادی هار شده جیکوب ! بهتر کنترلش کنی وگرنه دفعه بعد، مغزش رو متلاشی میکنم» دایانا پس از اتمام گفته هایش به سمت من بازگشت و با لحنی خشن و ابرو هایی درهم پیچیده گفت:« هی تو ! دنبال کار میگردی مگه نه؟ خوش شانسی چون من یه خدمتکار میخوام، اگه میخوایی وارد شهر بشی چمدان هام رو بردار و دنبالم بیا» من از اینکه میتوانستم وارد شهر شوم بسیار خوشحال شده بودم اما در آن لحظات آنقدر شوکه بودم که نتوانستم بدنم را تکان دهم، به همین دلیل دایانا اینبار با لحنی خشن تر فریاد کشید:« مگه صدام رو نمیشنوی ؟ زودباش» با فریاد دایانا گفتم:« بله خانم» و پس از آن به سمت او و چمدان هایش دویدم، من چمدان های سیاه و سنگین دایانا را بلند کردم و سپس درحالی که وینسنت و جیکوب به من نگاه میکردند به دنبال دایانا حرکت و از دروازه های شهر میدگارد عبور کردم.
مدتی بعد من درحالی که به دنبال دایانا بودم به شگفتی های شهر میدگارد نگاه میکردم، در آن شهر انسان های زیادی وجود داشتند ! افرادی که من تا به آن لحظه ندیده بودم، همچنین ساختمان های شهر همگی از فلز ساخته شده بودند، لوله های فلزی و بزرگی نیز در آسمان وجود داشتند که ساختمان ها را به یک دیگر متصل میکردند، با وجود آنکه شهر فضای تاریکی داشت اما بیشتر انسان های حاضر در آنجا مشغول کار کردن و فعالیت های روزانه بودند، من آنقدر محو آن شهر شده بودم که متوجه مسیر خود نشدم، و به همین دلیل طولی نکشید که خود را در یک کوچه تنگ و باریک به همراه دایانا دیدم، توقف او اضطرابی را مجددا در درونم شعله ور کرد به همین دلیل گفتم:« مشکلی پیش اومده خانم؟» دایانا با شنیدن سوال من به سمتم بازگشت و گفت:« تو کی هستی؟ تا حالا فردی رو با همچین لباسی ندیدم؟ نکنه جزو دسته قاچاقچی های کوهستانی؟» با شنیدم گفته های دایانا بسیار متعجب شدم اما درحالی که تلاش میکردم آرامشم را حفظ کنم گفتم:« خیر خانم من یه صحرا گرد هستم» دایانا گفت:« صحرا گرد؟ اون دیگه چیه؟» با شنیدن این جمله گمان کردم تعریف تمام داستان زندگی ام ممکنه است مرا نجات دهد و باعث شود که این دختر به من اعتماد کند به همین دلیل مجبور شدم هرچه را که میدانستم برای او تعریف کنم همچنین مرگ رئیس و نجات یافتنم توسط آن شکارچی، ولی دایانا به محض اینکه از آن شکارچی گفتم با چهره ای شوکه شده گفت:« اسم اون شکارچی بود؟» با سوال دایانا برای لحظاتی درنگ کردم ولی سرانجام پاسخ دادم:« بهم گفت که اسمش دانته است، برترین شکارچی دنیا» دایانا با شنیدن نام دانته دستانش را بر روی صورتش کشید و سپس با یک بار آه کشیدن گفت:« خیلی خوب فقط دنبالم بیا» من که بیش از پیش متعجب شده بودم مجددا او را دنبال کردم، ما با گذر از چندین و چند ساختمان سرانجام به ساختمانی کوتاه و بزرگ رسیدیم، مکانی که بر بالای دیوار های آن "کافه اودین" حک شده بود، من معنی کافه را نمیدانستم اما به هرحال دایانا را دنبال کردم او با باز کردن در های ساختمان وارد آن شد و من نیز او را دنبال کردم، با ورد به آن ساختمان مجددا صدای بلند دایانا را شنیدم:« پدربزرگ ! کارگری که میخواستی رو پیدا کردم» با اتمام گفته های دایانا من پیرمردی قد بلند با ریش و مو های سفید رنگ را دیدم که به سمتم حرکت میکرد، آن پیرمرد پیرهنی سفید با جلیقه و شلواری سیاه به تن داشت، او مردی زیبا رو و عضله ای بود فردی که به سرعت دربرابرم قرار گرفت و با لحنی دوستانه و صدایی آهسته گفت:« به خونه جدیدت خوش آمدی مرد جوان»
پایان چپتر دوم.
کتابهای تصادفی


