فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جهنم سرد

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

من با دیدن آن پیرمرد قد بلند برای لحظاتی دستپاچه و مضطرب شدم چرا که او چشمانی همانند رئیس داشت! چشمانی که قادر بود اعماق وجود من را ببیند، اما در عین حال من با شنیدن خوش آمد گویی او درحالی که همچنان مضطرب بودم گفتم: «ممنونم قربان» با گفتن این جمله ناگهان چمدان های دایانا را در دستان آن پیرمرد مشاهده کردم، با دیدن آن صحنه به دستان خود نیز نگاهی انداختم و مطمئن شدم که سرعت آن پیرمرد بینظیر است، او با گرفتن چمدان ها از دستان من به سمت اتاقی در گوشه آن سالن بزرگ رفت! من نیز که آن محیط برایم تازگی و حس جدیدی داشت لحظاتی به اطرافم خیره شدم، در اطراف میز و صندلی های چوبی وجود داشت، میز و صندلی هایی که با نظم خاصی در کنار یک دیگر بودند، و همچنین در انتهای سالن بطری های شیشه ای بسیاری نیز بر روی یک فقسه چیده شده بودند و در برابر آن قفسه دیوار نسبتا کوتاهی وجود داشت، دیواری که خانم دایانا با گذر کردن از در چوبی و کوچک آن توانست خود را به قفسه ها برساند، او درحالی که چهره ای خسته به همراه داشت دستانش را به سمت یک بطری شیشه ای برد و شروع به سرکشیدن آن کرد، من نیز درحالی که همچنان اضطراب بسیاری زیادی در وجودم داشت بدون هیچ حرکتی در جای خود ماندم، ولی سرانجام آن پیرمرد از اتاقی که در گوشه سالن بود خارج شد و من را با اشاره انگشتانش دعوت کرد، با درخواست او به سمت آن دیوار چوبی و نیمه بلند رفتن و بر روی صندلی که به آن تکیه داده شده بود نشستم و دستانم را روی آن دیوار چوبی گذاشتم و به دلیل اضطراب آنان را به یک دیگر حلقه کردم، پیرمرد نیز با لبخندی بر روی چهره اش درحالی که به آن دیوار چوبی تکیه کرده بود با لحنی دوستانه شروع به حرف زدن کرد: «همونطور که گفتم به خونه جدیدت خوش آمدی مرد جوان، با توجه به لباس ها و سکوتت میتونم حدس بزنم که متعلق به این شهر نیستی و از جای دوری اومدی! پس قبل از هرچیزی فکر کنم بهتره که خودمون رو به همدیگه معرفی کنیم، من اِریک ویلسون هستم صاحب این کافه زیبا و دنج، و اونم نوه عزیزم دایانا ویلسونه، اما فکر کنم شما دونفر قبلا با همدیگه آشنا شدید» با گفته های آقای ویلسون مدتی درنگ کردم اما سپس با جمع کردن اِراده ام به او پاسخ دادم: «از دیدنتون خوشبختم جناب ویلسون! من هم جیمز هستم» آقای ویلسون با شنیدن نام من لبخندی زد و پس از آن روبه دایانا که اکنون بر روی یکی از صندلی های چوبی گوشه سالن نشسته بود و با انداختن پا هایش بر روی میز همچنان مشغول سر کشیدن بطری بود با لحنی تمسخر آمیز گفت: «میبینی نوه عزیزم ؟ میبینی که این مرد جوان چطور به یک بزرگ تر احترام میزاره؟ باید از اون یاد بگیری» دایانا با گفته های آقای ویلسون انگشت وسط خود را به او نشان داد! با اینکه معنی اینکار او را نمیدانستم اما اقای ویلسون با دیدن آن آهی کشید و مجددا به من نگاه کرد، او که لحن دوستانه خود را همچنان حفظ کرده بود گفت: «نوه ام رو بخاطر بی ادبیش ببخش جیمز جوان! اون همیشه تلاش میکنه خودشو قوی نشون بده اما در اعماق وجودش فقط یه پروانه کوچیکه» دایانا با شنیدن گفته های آقای ویلسون بطری شیشه ای را به سمت او پرتاب کرد اما آقای ویلسون بدون آنکه به آن بطری نگاه کند تنها به آرامی با تکان دادن سرش از آن جاخالی داد، دایانا نیز که کاملا سرخ شده بود با صدای بلند فریاد کشید: «خفه شو پدربزرگ!» آقای ویلسون درحالی که میخندید از دایانا عذرخواهی کرد و گفتگو هایش با من را ادامه داد: «متاسفم جیمز جوان ولی از اونجایی که نوه ی من همیشه در برابر غریبه ها محتاطه اذیت کردنش برای من سرگرمی جالبیه» آقای ویلسون با گفتن این جملات دستانش را در پشتش گرفت اما اینبار با چهره ای خشن و ترسناک با من سخن گفت: «خیلی خوب بگذریم، باید بگم که از دیدنت خوشحالم، و اینکه با توجه به سکوتت میتونم نتیجه بگیرم که فردی مطیع و بدرد بخور هستی و این چیز خوبیه، چون من افراد مطیع رو خیلی دوست دارم جیمز جوان.»

من با آن چهره ترسناک آقای ویلسون ترس بسیاری را در وجودم احساس کردم، چرا که نمیتوانستم باور کنم مردی چنین شخصیت های متفاوتی را در وجود خود داشته باشد، او که همچنان به من نگاه میکرد گفت: «ساعت کاری پنج روز در هفته است، جای خواب و غذای مورد نیازت هم به عهده منه و حقوقت هم سی سکه نقره در ماهه، در طول این مدت بجز کار های کافه ممکنه ماموریت های دیگه ای هم به تو واگذار کنم، میدونم که ممکنه شرایط کاری مشکلی باشه اما تضمین میکنم که برای آواره ای مثل تو ارزشش رو داره پس اگه.‌.‌.» اما درست در همین زمان من به سرعت از جای خود پریدم چرا که نیازی به شنیدن ادامه ی گفته های آقای ویلسون نداشتم، برای من تنها داشتن یک محل برای زندگی و غذایی برای خوردن کافی بود، به همین دلیل با صدایی بلند و لرزیده گفتم: «قبوله قربان! هرکاری که ازم بخوایید رو انجام میدم، فقط اجازه بدید که اینجا بمونم» آقای ویلسون از گفته های من متعجب شده بود چون که میتوانستم آن را در چهره اش مشاهده کنم، او مدتی با گفته هایم درنگ کرد تا اینکه دستانش را به سمتم گرفت و سپس با لبخندی گفت: «خوشحالم که اینو میشنوم پس کافیه فقط با من دست بدی تا استخدام بشی» با دیدن دستان آقای ویلسون آنقدر خوشحال بودم که میخواستم گریه کنم اما در آن لحظات کنترلم را حفظ کردم و قصد دست دادن با اقای ویلسون را داشتم ولی در همین زمان چهره خشمگین و ترسناک او را مشاهده کردم که میگفت: «برای بستن یک عهد بهتره مستقیم به چشمان همدیگه نگاه کنیم جیمز جوان، پس اون باند ها رو بردار.» من با درخواست آقای ویلسون آب دهانم را قورت دادم و پس از آن با کنار گذاشتم شنلم به آرامی باند پیچی سرم را باز کردم و دقایقی بعد چهره ام را به آقای ویلسون و دایانا نشان دادم، دایانا با دیدن من نیش خندی زد و پس از آن به سمت پله های طبقه بالا رفت و آقای ویلسون نیز به چشمان سبز رنگم خیره شد!

من که همچنان عرق میکردم سرانجام با آقای ویلسون دست دادم و گفتم: «قول میدم که شما رو نا امید نکنم قربان» آقای ویلسون درحالی‌ که لبخندی بر روی چهره اش داشت با گفته های من سرش را تکان داد.

مدتی بعد من به همراه دایانا در اتاقی کوچک در طبقه دوم بودم، در آن اتاق تخت چوبی وجود داشت، تختی که تنها تصاویر آن را در کتاب های رئیس دیده بودم، تختی که نشستن روی آن حس بسیار خوبی داشت و دراز کشیدن روی آن مانند دراز کشیدن بر روی ابر ها بود، من که از دراز کشیدن روی آن تخت بینهایت خوشحال شده بودم برای مدتی چشمانم را بستم ولی درست در زمانی که آن را باز کردم دایانا را بر بالای سر خود دیدم، او درحالی که دست به سینه بود و با چشمانی ترسناک به من نگاه میکرد گفت: «تو خیلی عجیبی» من با شنیدن این جمله مقداری عرق کردم و لبخندی از سر اضطراب و خجالت زدم، اما دایانا با آهی بلند به سمت گوشه اتاق رفت و بر روی یک صندلی نشست و با صدایی آهسته گفت: «پدربزرگ بهم گفته از اونجایی که تو متعلق به اینجا نیستی ممکنه سوالاتی داشته باشی، سوالاتی که متاسفانه من باید جواب بدم، پس سریع باش و بگو چی میخوایی بدونی؟» حق با دایانا بود من سوالات بسیاری در ذهن داشتم سوالاتی که باید جواب را این میدانستم پس به همین دلیل گفتم: «من باید دقیقا چه کاری انجام بدم؟ تا بتونم اینجا بمونم؟» دایانا پاسخ داد: «تو یه خدمتکاری و باید به مشتری هایی که به اینجا میان سرویس بدی، یعنی اینکه برای اونا نوشیدنی یا غذا ببری و در ازای اون ازشون پول بگیری» با شنیدن گفته های دایانا میتوانستم نفسی از سر آسودگی بکشم چرا که انجام آن کار ها بنظر ساده می آمد اما با آن‌ جملات سوالی دیگر ذهنم را درگیر کرد: «فکر کنم متوجه شدم خانم دایانا اما پول چیه؟» با گفتن این جمله دایانا مانند مرده ها به من خیره شد و سپس پاسخ داد: «پول چیزیه که با استفاده از اون اجسام مورد نیازمون رو بدست میاریم، مثلا برای بدست آوردن غذا یا آب باید پولش رو پرداخت کنیم! متوجه شدی؟» درک کردن گفته های خانم دایانا برایم مشکل بود اما برای آنکه از زیر چشمان ترسناک او فرار‌ کنم به ناچار سرم را به نشانه تایید تکان دادم و سپس سوالی دیگر پرسیدم: «میتونم بپرسم که اون مرد کی بود؟ مردی که جونم رو نجات داد ؟ آقای دانته؟ احساس میکنم شما هم اونو میشناسید؟» دایانا با شنیدن این سوال ناگهان از جایش پرید و به سمت در رفت و درحالی که پشت به من ایستاده بود در کنار در گرفت: «اون مردیه که بهتره فراموشش کنی، چون که اون یه کثافته! یه آشغال عوضی که بجز خودش به هیچکس دیگه اهمیت نمیده، مطمئنم فقط برای سرگرمی جونت رو نجات داده» من تجربه زیادی از زندگی در میان انسان های دیگر را نداشتم اما میتوانستم از گفته های دایانا خشم بسیار زیادی را احساس کنم خشمی که اگر‌ گفته هایم را ادامه میدادم قطعا من را نیز در برمیگرفت، پس به همین دلیل گفتم: «متاسفم خانم دایانا» دایانا با شنیدن گفته های من مجددا آهی کشید و پاسخ داد: «نیازی به عذرخواهی نیست، تنها چیزی که ازت میخوام اینه که اون مرد رو فراموش کنی، و اینکه فقط صدام کن دایانا» دایانا پس از اتمام آن جملات به من نگاه کرد و برای اولین لبخندی زد و گفت: «خوب دیگه کافیه، بقیه سوالاتت رو بعدا جواب میدم، بهتره که فعلا لباس هایی که برات گذاشتم رو بپوشی و بیایی پایین، چون قراره شام بخوریم.» با خارج شدن دایانا از اتاق به سرعت از جایم پریدم و مشغول پوشیدن لباس هایی عجیبی که برام گذاشته بود شدم، یک شلوار چرمی و سیاه به همراه یک پیراهن سبز و یک جلیقه قهوه ای. پوشیدن آن لباس ها مدتی طول کشید و پس از آن درحالی که تلاش میکردم به آرامی قدم هایم را بردارم از پله های چوبی طبقه دوم پایین رفتم، و در بدو ورودم به سالن آقای ویلسون و دایانا را دیدم که در کنار یکی از میز ها منتظر من هستند، آقای ویلسون با دیدن من درحالی که انگشتانش را به یک دیگر حلقه کرده بود گفت: «خیلی خوشتیپ شدی جیمز! تو نظرت چیه دایانا؟» دایانا با سوال آقای ویلسون برای مدتی به من نگاه کرد و سرش را تکان داد، او سپس مجددا به آقای ویلسون خیره شد و گفت: «آم، برام‌ مهم نیست!» آقای ویلسون نیز با شنیدن پاسخ دایانا آهی کشید و روبه من گفت: «لطفا بیا بشین جیمز، مطمئنم که باید گرسنه باشی» من به نشانه احترام به سرعت بر روی صندلی که دربرابر میز بود نشستم و پس از آن کاسه ای را بر روی میز دیدم که مایعی زرد رنگ و عجیب در داخل آن بود و همچنین در کنار آن‌ کاسه مقداری گوشت کباب شده وجود داشت، من که همچنان با تعجب به آن کاسه نگاه میکردم توجه اقای ویلسون رو به خود جلب کردم، او پس از دیدن من برای مدتی نحوه خوردن آن غذا با استفاده از قاشق و چنگال را به من آموخت اما من به محض خوردن مقداری از آن غذا شروع به اشک ریختن کردم.

اشک های من توجه دایانا و اقای ویلسون را بیش از پیش جلب کرد به همین دلیل آقای ویلسون با چهره ای نگران و متعجب گفت: «چه اتفاقی افتاده جیمز جوان؟» من با شنیدن صدای آقای ویلسون به سرعت اشک هایم‌ را پاک کردم و پاسخ دادم: «چیزی نیست قربان، فقط ای کاش رئیس و اعضای کاروان اینجا بودند و میتونستند از این غذای خوب بخورن» آقای ویلسون در همین زمان دستانش را بر روی سرم گذاشت و گفت: «دایانا داستانی که براش گفتی بودی رو برام تعریف کرد جیمز، من متاسفم! اما ازت میخوام بخاطر داشته باشی زندگی برای همه ی ما بالاخره به پایان میرسه حالا هرچقدر هم که دردناک باشه» من درحالی که همچنان اشک هایی در چشمانم داشتم سرم به نشانه تایید تکان دادم.

مدتی بعد سرانجام وعده شام به اتمام رسید و من به همراه آقای ویلسون و دایانا در همان اتاق گوشه سالن بودم، در آن اتاق اسلحه های زیادی بر روی دیوار بود و همچنین قفسه های بسیاری نیز که سرشار از کتاب بودند در گوشه های اتاق وجود داشت، و درحالی که با تعجب به آنان نگاه میکردم بر روی یک مبل سبز رنگ نشسته بودم و آقای ویلسون و دایانا نیز در کنارم بودند، اما وجود آن همه سلاح مجددا سوالی را در ذهنم ایجاد کرد به همین دلیل گفتم: «شما یه شکارچی هستید قربان؟» آقای ویلسون با شنیدن سوال من درحالی که مشغول نوشیدن یک مایع قرمز رنگ در لیوانی چوبی بود برای لحظاتی به دایانا که پا هایش را بر روی دسته مبل انداخته و درحال خواندن یک کتاب بود نگاهی انداخت و سپس با لبخند و لحنی دوستانه پاسخ داد: «خیلی وقت پیش بله! اما الان دیگه بازنشسته شدم، و مسئولیت ها رو به نوه ی عزیزم دایانا واگذار کردم» من با شنیدن گفته های اقای ویلسون سرم را تکان دادم اما در درونم بسیار هیجان زده شده بودم، چرا که من اکنون با شکارچی ها، قوی ترین انسان های روی این سیاره زندگی میکردم.

ولی در همان حین که من غرق در افکارم بود ناگهان متوجه نگاه آقای ویلسون شدم نگاهی که من را بسیار وحشت زده کرد، نگاهی که باعث شد با صدایی لرزیده بگویم: «مشکلی پیش آمده قربان؟» آقای ویلسون درحالی‌ که با همان چشمان ترسناک به دستانم نگاه میکرد لیوانش را بر روی میز جلوی مبل گذاشت و مجددا چهره دوستانه خود را بازگرداند و گفت: «متاسفم جیمز، فکر کنم امروز به همراه نوه ام زیادی شراب نوشیدم، چون برای لحظاتی فکر کردم یه چیزی داره زیر پوستت حرکت میکنه!» با پاسخ آقای ویلسون متعجب شدم به همین دلیل به دستانم نگاه کردم اما دست هایم مانند همیشه بود به همین خاطر در همان لحظه پرسیدم: «شراب چیه قربان؟» با این سوال ناگهان دایانا که تا به آن لحظه کتاب را در برابر صورت خود گرفته بود آن را پایین آورد و با چشمانی ترسناک و صدایی بم روبه آقای ویلسون گفت: «میکشمش پدر بزرگ، قسم میخورم که میکشمش!» ولی آقای ویلسون در همین زمان شروع به خندیدن کرد و دستانش را بر روی شانه ام انداخت و گفت: «نگران نباش جیمز بزودی میفهمی! بزودی هرچیزی که بخوایی رو میفهمی» من نیز که کاملا گیج شده بودم سرم را به نشانه تایید تکان دادم و ساعاتی پس از آن به اتاقم بازگشتم اتاقی که اکنون مانند خانه ام بود، من بر روی تخت دراز کشیدم و درحالی که لبخند میزدم گفتم: «خونه جدیدم!»

پایان چپتر سوم.

کتاب‌های تصادفی