فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 23

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۲۳

برادر کوچک

چن‌شی ماشین را کنار خیابانی که دانگ سوئه آدرس داده بود پارک کرد. با نگاهی خریدارانه ساختمانی که کنارش پارک کرده بود را برانداز کرد.»اینجا زندگی می‌کنی؟»

«چطوره مگه؟ منظورت چیه؟ ساختمونش خوب نیست یا محله اش؟... من فقط می‌خواستم یه جایی رو اجاره کنم که به اداره نزدیک باشه زیاد به مسائل دیگه فکر نکردم...... اوممم... ببین من دارم می‌رم بالا لباسها مو عوض کنم و بیام. پانشی دنبالم را بیفتی بیایی! ما اینقدر آشنا نیستیم که بخوای پاشی بیایی خونه ام.»

چن‌شی با بی خیالی لبخند زد.

«من همینجا منتظر می‌مونم که برگردی. فقط یه چیز، اونم این که سرکار خانم کم شباهت با برادرت نداری. هر دوتاتون دوست دارین بدترین فکر رو درباره مردم بکنین.»

«نخیرم. من و برادرم اصلا به هم شبیه نیستیم. برادرم به همه بدگمانه. اما من یه دختر کم سن و سالم که ترس از آدم‌هایی که نمی‌شناسم کاملا طبیعیه.»

«بیست و پنج سالته! اگه شوهر کرده بودی الان دو سه تا بچه داشتی بعد میگی من دختر کم سن و سالم؟»

«تنت می‌خاره که دعوا کنیم انگار!!!»

«نه بابا ولم کن. برو! برو!»

«بمون الان میام.»

دانگ سوئه به سمت ساختمان رفت و چن‌شی صندلی ماشین را کمی عقب تر داد و روی صندلی دراز کشید و به خیابان چشم دوخت. مردی نسبتا جوان دست کودک نوپایش را گرفته بود و با چشمانی سرشار از شادی به قدم‌های ناآرام کودک نگاه می‌کرد و گاهی به او تذکر می‌داد که: «آروم عزیزم!آروم!»

حرکات مرد و همراهی‌اش با کودک و چهره هیجان زده و شادابش چن‌شی را به فکر فرو برد.

دانگ سوئه از ساختمان بیرون آمد و به سمت ماشین رفت. چن‌شی به مکانی نامعلوم نگاه می‌کرد. آرام تقه‌ای به در زد.»داری به چی نگاه می‌کنی؟»

«هیچی. خواب و خیال!»

چن‌شی نگاهی به دانگ سوئه انداخت که لباسهایش را عوض کرده بود و آن لباس همیشگی که برای اداره می‌پوشید را به تن داشت. موهایش را به شکل دم اسبی، پشت سرش جمع کرده بود که به ظاهرش نظم و ترتیب خاصی می‌داد. آرایشی سبک و ملایم داشت که به صورتش لطافت و طراوت یک دختر جوان را داده بود.

«یالا بریم.»

دانگ سوئه سوار شد و به سمت اداره راه افتادند. بعد از چنددقیقه دانگ سوئه پرسید: «خب بگو ببینم ؛ به نظرت این دفعه برادرم چه جوری تحقیقات رو پیش میبره؟»

«چه جوری؟!خب به نظرم اون دنبال یه نفر آشنا می‌گرده که مرتکب قتل شده باشه. مسلمه که قتل به خاطر مسائل عاطفی و روابط عاشقانه نبوده. پس باید پای منافع مالی در میون باشه. پس برادرت دستور تحقیق درباره روابط مقتول خصوصا آشناهایی که با اونها روابط و بده بستان مالی داشته، رو صادر می‌کنه. وفکر کنم که تورو می‌فرسته تا با شاهد‌های محلی صحبت کنی و ببینی چی ممکنه از این شهود دستگیرش بشه.»

«چطوریه که تو برادرم رو به این خوبی می‌شناسی؟»

«برادرت رو نمی‌شناسم. اما آدم پیچیده‌ای نیست، خیلی راحت میشه فهمید چی توذهنش می‌گذره.»

«می خوای بگی برادرم ساده لوحه؟»

«ببین برای رسیدن به جایگاهی که برادرت قرار گرفته، دو تا راه بیشتر نیست. یا این که خیلی باهوش باشه، یا این که خیلی تلاش کنه.»

«به نظرت برادرم کدوم یکیه؟»

«برادرت یه آدم پرتلاش ساده لوحه که فکر می‌کنه نابغه اس!»

دانگ سوئه از حرف چن‌شی به خنده افتاد و با دست به بازوی چن‌شی زد.»عجب دلیل‌های بی ربطی میاری! یه دلیل دیگه هم می‌تونه باشه ها. فکر کن! پارتی. آره عمو جون آشنا و پارتی.»

«فکر نکنم. پدر و مادرتون که خیلی سال پیش فوت کردند. آشناتون کیه انوقت؟»

دانگ سوئه تعجب زده پرسید: «تو از کجا می‌دونی؟»

«حدس زدم. چون با این که مجردی با خانواده ات زندگی نمی‌کنی. هیچ وقت هم تو حرفهات به والدینت اشاره نکردی. اونی هم که قرار ازدواج برات گذاشته بود خاله ات بود. واسه همین حدس زدم. ببخشید اگه حرفم باعث نارحتیت شد.»

دانگ سوئه شگفت زده به فکر فرو رفت ؛

این خیلی عجیبه. تو این مدت کوتاهی که شنا ختمش، اصلا عادت نداره بدون دلیل محکم و قاطع حدس و گمان بزنه. نکنه برادرم رو میشناسه. آخه چطوری ممکنه؟ اینها که تا حالا همدیگه رو ندیدن؟!!!

دانگ سوئه غرق افکارش بود که به اداره رسیدند. به سرعت پیاده شدو به سمت سالن کنفرانس دوید. وقتی به سالن رسید، تمام افسران دایره جنایی داخل اتاق جمع شده بودند و هیچ صندلی خالی برای نشستن وجود نداشت. بنابر این در گوشه‌ای از اتاق ایستاد و منتظر شروع صحبت‌های برادرش شد. کوئین پو مثل همیشه صاف ایستاده بود.

گلویش را صاف کرد و به تمام زمزمه‌های اتاق کنفرانس خاتمه داد.»خب این پرونده یکی از پرونده‌های نادری هستش که تا حالا باهاش روبرو شدیم. مقتولین یکی مرد خانواده کارمند اداره بیمه.........»معرفی مقتولین، صحنه جرم و خود پرونده که تمام شد رو به افسران کردو ادامه داد: «حساسیت روی این پرونده خیلی زیاده. و از سمت فرماندهی نظارت ویژه میشه. به زودی خبر این جنایت رسانه‌ای میشه. وقطعا واکنش‌های زیادی رو از سراسر کشور نسبت به این پرونده خواهیم داشت. ما مجبوریم هر چه سریعتر پاسخی برای این پرونده به مردم بدیم. بنابراین از الان تمام تلاشتون رو بکنیدکه تا ۴۸ ساعت آینده، این پرونده رو مختومه کنیم. تمام توانتون رو بکار ببرید.»

حاضران اتاق کنفرانس یک صدا گفتند: «بله کاپیتان!»

کوئین پو چراغ‌ها را خاموش کرد تا برای نمایش عکس‌های صحنه جنایت از ویدئو پرژکتور استفاده کند. عکس‌های یکی بعد از دیگری به نمایش درمی آمدند. افسرانی که در صحنه جنایت حضور نداشتند با دیدن عکس‌های اجسادی که بی رحمانه مورد تهاجم قرار گرفته بودند. ابراز تاسف و همدردی می‌کردند.

نظرات متفاوتی از سرنخ‌های موجود در پرونده بیان می‌شد. احتمال بالای ارتکاب به قتل توسط یک فامیل یا آشنای خانوادگی، بدهی سنگین خانواده به یک رباخوار که هر کدام می‌توانستند کلید‌های حل پرونده باشد.

تمام قدم‌هایی که برای بررسی پرونده کوئین پو درنظر داشت کاملا مطابق با حدسیات چن‌شی بود. دانگ سوئه اورا تحسین می‌کرد که توانسته بود فکر برادرش را به همین راحتی بخواند. از همه جالب تر وظیفه‌ای بود که کوئین پو در این پرونده به عهده او گذاشته بود و آن ملاقات با شهود و جمع آوری اطلاعات از آنان بود. به نظر دانگ سوئه، چن‌شی بیشتر از یک آدم باهوش بود. حتی به این فکر می‌کرد که ممکن است یک پیشگوی فرازمینی باشد.

اگر اوضاع مثل قبل بود، قطعا به چنین مسئولیتی اعتراض می‌کرد. اما الان با وجود چن‌شی، که وجودش بیشتر شبیه به یه کمک خارق العاده بود، نوع مسئولیت برایش مهم نبود. برعکس در ذهنش برای برادرش خط و نشان می‌کشید که؛

بهت ثابت میکنم که داری اشتباه میکنی.

آخرین جمله کوئین پو، دانگ سوئه را شوکه کرد:

«خانم لین دانگ سوئه ماموریت شما، نیاز به کمک داره که من افسر خو شیائو دانگ رو برای همکاری با شما انتخاب کردم.

دانگ سوئه بی اختیار با صدای بلند گفت: «چی؟!!»

«منظورت از چی چیه؟ مطابق دستورات عمل کنید. عجله کنید وقتمون کمه!»

افسران پلیس یکی پس از دیگری برای انجام وظایف محوله از اتاق کنفرانس خارج شدند. شیائو دانگ که کار آسانی به او محول شده بود، کمی گیج به نظرمی رسید. سرش را تکان داد و دانگ سوئه اشاره کرد.»بزن زودتر بریم.»

دانگ سوئه به شدت عصبانی بود. ازشدت خشم دندان هایش را به هم می‌سائید. هر کسی غیر از او می‌توانست به کاپیتان اعتراض کند اما دانگ سوئه می‌دانست که کوئین پو تعمدا شیائو دانگ را با او همراه کرده تا تمام مدت او را تحت نظر بگیرد و احتمالا تمام کارهای ریز و درشت اور را به کوئین پوگزارش کند. به نظر او برادرش رفتاری کودکانه‌ای داشت.

دانگ سوئه نگاهی گذرا به شیائو دانگ انداخت و گفت: «همینجا بمون! من باید برم دستشوئی. الان بر می‌گردم.»

دانگ سوئه وارد راهرو شد و کمی از اتاق کنفرانس فاصله گرفت و باچن‌شی تماس گرفت.

«الو! حدست درست بود. برادرم دقیقا همون برنامه‌هایی که گفتی رو پیاده کرد. منم برای صحبت با شهود مامور کرده. ولی یه نفرم دیگه رو هم مامور کرده که باهام همکاری کنه.»

چن‌شی خندید”هاهاهاهاها.... خب پس باید هر چه زودتر با همکار جدیدت دست به کار بشی.»

«اما...»

«می دونم که می‌خوای اطلاعات واقعی بدست بیاری اما....»

وقتی چن‌شی صحبت می‌کرد علاوه بر داخل گوشی، انگارصدایش داخل راهرو اداره هم شنیده می‌شد. دانگ سوئه سرش را برگرداند و چن‌شی را پشت سر خودش دید. گوشی را قطع کرد و پرسید:

«اینجا چیکار می‌کنی؟»

«یادت رفته که کاپیتان به من قول داد که اجازه بده من توی حل پرونده کمکش کنم؟ بنابراین ایرادش چیه که من بیام اینجا؟ حالا این موضوع رو ول کن! می‌دونم که می‌خوای برای این که راه درست رو بری لازم داری که اطلاعات دقیق بدست بیاری ولی ببین این پرونده هنوز خیلی نقاط مبهم داره که باید با بررسی دقیق بهش دست پیدا کرد. چه اشکالی داره که بری و با شهود صحبت کنی؟ ممکنه یه سرنخ تازه بدست بیاری.»

«تو قراره چیکار کنی؟ با من میای؟»

«نه! این جور کارها در شان من نیست.»

«عجب آدم بی مرامی هستی. !»

«راستش من اومدم که گزارش پزشک قانونی رو ببینم. به نسبت حرفهای مردم و حدس و گمان‌های اونها، گزارش پزشک قانونی، کمک بیشتری به حل پرونده می‌کنه.»

زمانی که چن‌شی و دانگ سوئه گرم گفتگو بودند، شیائو دانگ از اتاق کنفرانس بیرون آمده و در مسیر راهرو چشمش به چن‌شی افتاد، دهانش از تعجب باز بود. نزدیکتر رفت و پرسید: «ببینم تو همون یارو تو پرونده قبلی نیستی؟»

چن‌شی وانمود می‌کرد که دارد بلوف می‌زند ودستش را به سمت او دراز کرد.

«اسمم چن‌شیه و کاپیتان ازم خواستند که بیام و تو حل پرونده بهشون کمک کنم. لطفا هوای منو داشته باشید.»

شیائو دانگ از گفته‌های چن‌شی کاملا شوکه شده بود، چون تا کنون چنین روندی در اداره مرسوم نبود و کاپیتان برای حل پرونده‌ها از افرادی که خارج از نیروی پلیس بودند کمک نگرفته بود. با چهرای پر از سوال رو به دانگ سوئه کرد و پرسید: «واقعا کاپیتان بهش گفته بیاد اینجا؟»

«اره!»

«استاده؟»

چن‌شی رو به شیائو دانگ کردو گفت: «خوشم نمیاد که از این القاب و عناوین استفاده کنم. فعلا با اجازه من برم سراغ بخش پزشکی قانونی.»

«صبرکن. منم باهات میام. مشتاقم بدونم که چی از توی گزارش‌های پزشکی قانونی بدست اومده.»

کتاب‌های تصادفی